نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی
#11

بخش دهم

من شيطاني براه راست هدايت شده ام و از همه بيشتر قدر هدايت را ميدانم
.... به مجرد اينکه از دهان مبارک رسول الله(ص) عنوان زبرائيل حکيم را شنيدم
... بي اختيار دچار خضوع شده و نفسم را در سينه حفظ کردم
پيرمرد در گوشه اي نشسته و مانند معلمي طلبکار تکاليف، به چهره دستپاچه

پيامبر اکرم(ص) خيره شد .... باورم نميشد که پيامبري که هر نفس و آروغ
مبارکش تعبير به آيه يا حديثي تکليف آور براي بشريت ميشود در مقابل اين حجم
چروکيده اينگونه ساکت و مرتعش شده باشد .... پيرمرد بالاخره طاقت نياورد و
گفت: حالا ديگه براي فرار از دست من از خونه ات فرار ميکني؟ .. چيه؟ ..
.. تکاليفي را که بهت محول کرد ه بودم انجام ندادي؟
خاتم الانبيا(ص) با صداي مملو از خجالت فرمودند: معلم گرامي! .. به وصيت
شما عمل کردم و ديشب موضوع الله را با جميع اصحابم در ميان گذاشتم ... مرا
ببخشيد که گرفتاريهايم زياد بود و فرصت نکردم سوره هاي مرحمتي را حاضر
... کرده و براي کاتبان وحي قرائت کنم
پيامبر اکرم(ص) دوباره کتاب و دفتر و دستک مقابلشان را به هم زدند تا وانمود
کنند دانش آموزي کوشا هستند .... پيرمرد کتاب قطوري را که به همراه آورده بود
مقابل خود گشود و مانند معلمي که قصد گفتن دشوار ترين ديکته ها را دارد
نيشخندي زهراگين بر لب نشاند .... پيامبر اکرم(ص) خاضعانه گفتند: اي مولايم!
.. راستش امروز براي امتحان آمادگي ندارم ... ديشب غزوه اي سهمگين به
... صورت ناخواسته رخ داد و از مرور تکاليف غافل ماندم
زبرائيل: دوباره سر خودي مرتکب غزوه و جهاد شدي؟ اينبار سر چي بود؟
شکمت؟ زير شکمت؟
پيامبر: خير اي معلم کبير! .. سر مصالح اسلام و مسلمين بود ... به ساحت
... نبوت من بي حرمتي شده بود
زبرائيل: ممد! .. مثل اينکه امر نبوت براي خودت هم مشتبه شده؟ .. خبرش
را سر شب برايم آورده اند ... ما هزاران حيله متوصل شده ايم تا ترا در مقابل
مردم الرحمن الراحمين جلوه دهيم ... آنوقت تو سر دو سيخ کبا ب کوبيده صحابه
.. !خود را ناقص ميکني؟
... پيامبر: سه سيخ بود اي زبرائيل حکيم
زبرائيل: تعداد سيخ مهم نيست ... انگشتان دست او مهم است که علي آنها را
جويده ... بدبختانه در مقابل جمع مرتکب اين امر شده ايد و چاره اي نيست جز
توجيه آن ... بنا داشتم مجازات سارق را در اين دين جديد قدري انساني تر کنم
تا بلکه آبروداري شود ... اما چاره اي نيست جز تنفيذ مجازاتهاي جاهلي رسوم
متعفن حجاز .... بنويس ممد! .. مجازات سارق را قطع چهار انگشت بنويس
.. ... علي انگشتان کدام دست ابي لهب را خورد؟
... پيامبر: نخورد ... تفش کرد .... فکر کنم دست راست اون دزد بود
زبرائيل: بنويس دست راست سارق بايد به اندازه چهار انگشت بريده شود ...
ولي جان هر کس که دوست داري قدري خودت و شکم و زيرشکمت را نگهدار
که از بس برمبناي اشتباهات تو احکام غير مشروع جاهليت را گردن نهادم از
موسي(ص) خجالت ميکشم ... منهم آدمم ... چرا رسالت سنگيني را که به
دوش داريم فراموش ميکني ممد؟ ... تو حاصل عمر مني و همه چيزم را بخاطر
پرورش تو به خطر انداخته ام .... ميداني که اگر سنيان دين يهود از ماجرا
... خبر شوند چه به روزگارمان مياورند؟
پيامبر(ص) ساکت بودند .... من طاقت نياورده و طوريکه خشم زبرائيل حکيم را
موجب نشوم گفتم: سني هاي دين يهود؟! .. سر در نمياورم مگر دين يهود هم

شيعه و سني دارد؟! .. اينجا که بايد قلب جهان اسلام باشد ... من ره گم کرده
... را راهنمايي کنيد
پيرمرد به من خيره شد .... نگاهش گرماي آتش جهنم را برايم تداعي کرد ....
خود را در پشت پيامبر اکرم(ص) پنهان کردم .... ايشان مانند پدري مهربان که
براي حفظ فرزند، ناخودآگاه دل به هر درياي پر هولي ميزند مرا در پناه گرفته و
... فرمودند: جسارت اين پسرک بخيه به سر را به من ببخشيد اي معلم بزرگوار
پيرمرد لا اله الا يهوه گويان سعي در فرونشاندن آتش غضب خود نمود و بعد از
لختي رو به محمد مصطفي(ص) گفت: ايکاش ميتوانستم درد بي درمان
بي پسري ترا درمان کنم .... اما چه کنم که پيرم و از قوه باه محروم ... آقاي
محترم که بنا است خاتم الانبيا باشيد! .. باز هم يه پسر يتيم ديدي و فيلت ياد
هندستون کرد؟ ... مگر چندين بار سر اين مساله به روش باليني دردت را التيام
نبخشيده ام و نگفته ام هر يتيمی پسر تو نيست .... چرا نميخواهي درک کني
که يکي از خصوصيات انبيا عظام نداشتن فرزند پسر لايق است .... همه پيغمبر
اکرم موسي(ص) را ميشناسند اما آيا کسي اسم پسرش را ميداند؟ ...
عيساي بدبخت که جاي خود دارد .... باکره از دنيا رفت .... از سلمان فارسي
خودمان هم شنيده ام پسر زرتشت مالي نبوده ... چشمانت را باز کن ممد!
... نداشتن پسر تنها براي افراد عادي ننگ است .... تو ناسلامتي پيغمبري .....
متاسفانه تو هنوز خود و رسالتت را باور نکرده اي ..... بشکند اين دستم که ترا
انتخاب کرد ..... ايکاش وقتم را براي تعليم و تعلم تو تلف نکرده بودم .... اصلا
امروز اين دفتر و دستک را کنار بگذار .... گفتن خاطرات گذشته موجب تنبه ذهن
ميشود .... اين سحرگاه خجسته روز شنبه را روز يادآوري اعمال گذشته فرض
.... کن .... بگو رسالت تو چيست و براي چه برگزيده شده اي
پيامبر اکرم با دستمالي عرق شرم را از جبين مطهرشان زدوده و شروع به
صحبت کردند: چطور ميتوانم از خاطر ببرم الطاف بي پايان شما را اي زبرائيل
حکيم؟ ... تمامي ماجرا در مقابل چشمانم است .... آن قافله سالار خاطي مرا
به قوادي بيرحم در ساحل مديترانه فروخت ... نوجوان بودم و در اسارت زنجير
..... دور از کاشانه و قبيله ام هر روز با اميد مرگ از خواب برميخاستم و هر شب
را نا اميد و بي پناه به خواب و کابوس ميگريختم .... هزاران آافر و بي دين را از
هر تباري ديدم ..... هرکدام به زباني ناشناخته برايم خاطره و قصه اي از سرزمين
و دين خود ميگفتند .... مدتها گذشت و دو سه بار فرار ناموفقم عرصه نگهباني
قواد اعظم را بر من تنگتر کرد .... با زنجيري به تخت بسته شده بودم و عملا
زنداني بودم .... در نااميدي مطلق هر روز از الله و هر بت ديگر که به ذهنم
ميرسيد مرگم را طلب ميکردم تا اينکه در سالي که درست به خاطر ندارم، در
ايام عيد خجسته عيد يهوديان کسي به خيمه ام وارد شد و معجزه گونه، قفل
زنجيرم را گشود .... دستم را گرفت و بعد از پرداخت کيسه اي مملو از شِکِل
مسين آزاديم را خريد .... آن نجات دهنده تو بودي اي زبرائيل حکيم .... باز هم
... بگويم اي معلم بزرگوار؟ ... تا اينجا که گفتم براي تحقيرم کافي نبود؟
پيرمرد گفت: نچ ... هنوز کافي نيست ... بازهم بگو .... ذهن تو هنوز احتياج به
.. تنبيه دارد
محمد مصطفي(ص) ميخواستند دنباله خاطرات گذشته را بگيرند .... سر و
صدايي از دالان خانه به گوش رسيد که طي آن معلوم شد فاطمه(س) قصد دارد

عايشه را به مستراح ببرد ... زبرائيل حکيم دستي به ريش زبرش کشد و
پرسيد: ممد! .. سروصداي بچه به گوشم ميرسد ... فاطي اينا که بچه
.. !کوچيک نداشتند ... موضوع چيه؟
نبي اکرم(ص) فرمودند: نخير يا استاد گرانقدر ... صدايي که شنيديد متعلق به
همسرم عايشه است .... او همسر شرعيم ميباشد .... متاسفانه حرف تو
.... حرف آمد و نتوانستم زودتر به محضرتان گزارش کنم
پيرمرد با لحني واخورده ناليد: اي بابا! .. تا ازت غافل شدم بازهم رفتي زن
گرفتي؟ .. بسٌه ديگه تو ما رو کشتي از بس زن گرفتي ... مطمئنم که حساب
تعدادشون از دست خودت هم در رفته ... حالا کي هست؟
... پيامبر: دخت گرامي ابوبکر الصديق است
پيرمرد گفت: نميدانم چه رمز و راز ناگفته اي بين تو و آن ملعون است اما هزار
دفعه گفتم از او حذر کن .... وقتي با او مواجه ميشوم به ياد دون ترين سنيان
دين مقدس يهود ميافتم .... آنها نيز در اطراف کليم الله(ص) مثل کرکس
ميچرخيدند و مانند بلبل مجيز ميگفتند اما به مجرد رحلت آن پيامبر معصوم مانند
گرگهاي گرسنه دين پاک يهود را به انحراف کشاندند و شيعيان واقعي موسي
(ص) و اميرالمومنين هارون(ع) را به انزوا و سکوت بيست و پنج ساله کشاندند
..... اين ابوبکر را که ميبينم ناخودآگاه تنم ميلرزد ..... حالا عروس خانوم چند
سالشه؟ .. اميدورام آبروريزي نکرده باشي و از نه ساله جوانتر نگرفته باشي که
.. تتمه آبرويمان نيز بر باد خواهد شد .... عروس چند سال دارد؟
محمد مصطفي(ص) با تته پته فرمودند: همسرم بالغ هست و با رضايت پدرش
... ازدواج انجام يافته
!زبرائيل: از سن و سالش بگو و طفره مرو اي محمد
پيامبر: به يقيين يکي دو سال ديگر نه ساله است .... بالغ و خونديده است ...
... همين ديشت خونش را خودم مشاهده کردم
پيرمرد دقايقي با انگشتان چروکيده اش حساب و کتابي کرده و فرياد زد: هفت
سالشه؟! .. بابا مصبت رو شکر .... يکمرتبه برو قنداقي بگير و خلاصمون کن ....
... حتم دارم اون خون رو هم که ميگي بعد از انجام جماع ديده اي
پيرمرد طاقت نياورده و کتاب مقدس قطوري را که به همراه آورده بود بر سر
محمد مصطفي(ص) کوفت .... پيامبر اکرم مانند متعلمي بزهکار دم فرو نياورد ...
زبرائيل حکيم با کلامي که زبري کاغذ سنباده را داشت ادامه داد: بابا اگه بنا بود
هر مردي چند تا زن بگيره طبيعت ابزارش رو در اختيارش ميگذاشت و ده تا آلت
تناسلي قلچماق بهش عنايت ميکرد .... اگه ميبيني تنها يک آلت در آنجا آويزونه
نشانه آنست که بايد زياده طلب نباشي و به يك اکتفا کني .... اينهم از ديگر
رسوم جاهلان حجاز است که در نسوج مغزت جاي گرفته است .... واي بر من
..... که سوداي پيروزي نهايي بر سنيان يهود را در سر ميپروراندم
واي بر من که ميخواستم از طريق آئيني جديد همگي بت پرستان و سنيان
يهودي را به يکجا از بين برده و پرچم پرعدالت مذهب حقه شيعه هارونيه را بر
فراز قله رفيع انسانيت به اهتزاز در بياورم ..... مگر قرار نبود به آرامي و کياست
رسوم زشت جاهليت را به نفع قوانين مترقي شيعه مذهب هاروني(ع) مصادره

کنيم .... ببين وضع فعليمان را .... نه تنها نتوانسته اي آنها را تغيير بدهي بلکه
خود نيز به رنگ آنان آلوده شده اي .... بابا ما در شيعه هارونيه خودمان سنت
پسنديده صيغه را داريم .... برو خروار خروار زن و دختر از بالغ و نابالغ و سيده و
يائسه بگير .... از شير مادر حلالترت باد آن صيغه ها .... با اين اوصاف تو مدام
همسر دائمي اختيار ميکني؟ ... خدا را صد هزار مرتبه شکر که اجاقت کور
است و داراي پسر نميشوي والا با اين تعداد زوجه حتما در آينده لشکري از
ميراثخواران قلدر بدنبال تابوتت روان ميکردي .. آنوقت چه کسي ميتوانست
...جواب لشگر سلم و تور ترا بدهد
نصايح و صحبتهاي زبرائيل حکيم بي پايان به نظر ميرسيد ... من براي اينکه
مقداري از بار شماتت به حضرت رسول اکرم (ص) را سبکتر کنم زور زده و بادي
از خود سوا کردم .... ناگهان گويي دستگاه خلقت خداوند متعال دچار سکته اي
ناگهاني شده باشد زمان و مکان متوقف شد .... زبرائيل حکيم با چهره اي زبر و
... دژم به طرف من برگشه و سيلي محکمي به گوشم زد
من شيطاني هستم که با اعجاز قادر متعال طي جراحي سختي بيشتر مغزم را
تقديم ذات احديت کرده ام ..... وقتي سيلي را دريافت کردم حدس زدم که
باقيمانده مغزم در کاسه نيمه خالي جمجمه تلقٌي گفت و جابجا شد .... گيج و
خسته و خابالوده بودم .... سحر شده بود و هنوز چشم برهم نگذاشته بودم ....
به گوشه اي از مهمانخانه رفته و مانند بيکس ترين يتيمها دراز کشيدم ..... خواب
تمامي چشمانم را پر کرده بود ..... اما سوراخ گوشهايم مانند دروازه اي دشمن
نديده همچنان چارتاق باز بود ...... از آنسوي مهمانخانه بده بستان معلم و
متعلم را ميشنيدم .... فحواي سخنان زبرائيل حکيم بر آن دلالت داشت که او
.... همچنان مترصد است پيامبر آکرم(ص) را به راه راست تر هدايت کند
زبرائيل: ممد! در مورد اين ازدواج بعدا به حسابت ميرسم ... خلط مبحث شد
و داشت يادم ميرفت که تو در حال مکاشفه در احوالات سابقت بودي .... يالا
ادامه بده ... تا آنجا گفتي که قل و زنجير از دست و پاي هرزه ات گشودم ....
ادامه بده تا بلکه در سايه يادآوري گذشته ات، آينده بهتري نصيب همگي شود
....
پيامبر اکرم(ص) سينه مبارکشان را با سرفه اي صاف کرده و بروي تشک جابجا
... شدند
پيامبر اکرم(ص) گويي در مقابل قادر متعال مجبور به اقرار شده باشند به صورت
بريده بريده شروع به صحبت کردند: بلي اي زبرائيل حکيم! اين تو بودي که زنجير
اسارت را از دست و پايم باز کردي و به من طعم آزادي را چشاندي .... مرا به
خانه خود که متصل به کنيسه اي قديمي بود بردي و مانند پرستاري مهربان به
التيام روح درمانده ام پرداختي .... همان روحي که بر اثر آن شغلي تحميلي
مانند تاولي رسيده بود و تنها محتاج به نيشتر طبيبي حاذق بود تا بترکد ....اي
زبرائيل حکيم! .. تو بر جراحات و چرک روح من رو ترش نکردي .... تنها کار من در
آن مدت استراحت بود و قدم زدن در باغ سرسبزي که درختان گوناگوني در آن به
ميوه نشسته بودند .... درختاني که از گوشه و کنار جهان گردآمده بودند،
گنجينه کتابهاي آن کنيسه نيز مانند همان باغ پر برکت بود .... هزاران کتاب به
شکل طومار و گل نبشته و پوست حيوانات مخطوط بروي هم تلنبار شده بود ....
از اينکه ميتوانستم به چند زبان صحبت کنم خشنود بودي و آنرا حمل بر نبوغم
... !ميکردي ..... اي معلم بزرگ

پيامبر ادامه داد: آري تو اي معلم رئوف! تو به من آموختي که احتياجي به آشکار
کردن نبوغم نيست .... برايم مثال آورديد در مورد بينايي که همگان را به نابينا
بودن خود متقاعد کرده .... وي داراي سلاحي است که هر رزم آور زره پوشي
غبطه آنرا ميخورد .... آن به ظاهر کور ميتواند توانائي ساده خود را که از ديگران
مخفي مانده بشکل معجزه اي آسماني جلوه دهد، معجزه اي که در دم هزاران
نفر را به سجده مياندازد ..... زبانهاي عبري و پارسي و سرياني و رومي و عربي
را با کمک ديگر اساتيد آن کنيسه به من بصورت اصولي آموختيد، گرچه بر صرف
و نحو هر کدام احاطه يافتم اما بنا به توصيه اکيد شما هرگز داشتن سواد را با
کسي در ميان نگذاشتم .... اي استاد معظم! دو سال گذشت تا اينکه بالاخره
شما قصد خود را از نجات من برملا کرديد .... ايام عيد پسه بود و من مانند ديگر
.... ساکنان آن دير کهن سرگرم انجام فرايض بودم
پيامبر ادامه داد: نيمه شبي که ماه از شدت بزرگي نيمي از آسمان را پر کرده
بود و نورش مانند خورشيد چشمان را مي آزرد مرا به زير سايه درخت سدري
کشانديد و مهر از سينه مملو از اسرار خود گشوديد ..... از انحراف بزرگي که
بعد از مرگ کليم الله(ص) در دين مبين يهود بروز کرده بود گفتيد .... از تاريخ
خونبار شيعيان يهودي گفتيد که تا به حال با وجود استحقاق ذاتي، هميشه از
سرير قدرت دور بوده اند و امامان معصوم آنان يک به يک با جبر و دسيسه حکام
جور به سکوت ابدي مبتلا شده اند .... امامان معصومي که با وجود علم غيب
خيلي از آنان به صورتي فجيع بدست همسران خود با خوردن انگورهاي آغشته
به زهرمار به شهادت رسيده بودند .... همسران خيانت پيشه اي که همگي
دختران همان حکمرانان غاصب بوده اند .... به من گفتيد هر مذهبي هر چقدر
هم که محق باشد تا به قدرت و حکومت نرسد کامل نيست و سياست و ديانت
.... در مذهب حقه هارونيه عين يکديگرند
پيامبر ادامه داد: يا زبرائيل! .. به من گفتيد آنقدر مذهب ضاله تسنن دين مبين
يهود را به انحراف کشيده که ديگر نميتوان اميدي به اصلاحش از درون داشت
.... وظيفه من آن بود که با حمايت فکر شما و دوستان جليل القدرتان آئيني برپا
کنم که ابتدا بت پرستان حجاز را که هر کدام به زير علم بتي سينه ميزنند را به
دسته اي يکتا پرست بدل کنم و آنگاه که با کمک آئين جديد نسل سنيان
برداشته و پايه هاي قدرت آن دين حنيف محکم شد با ترفندي نه چندان مشکل
پرده ها را کنار زده و ماهيت اصلي مذهب مبين خود را بر ملا کرده و شريعت
... مقدس يهوه را بر جان و مال مردم مستولي کنيم
يا زبرائيل عزيز! وقتي از شما پرسيدم چرا مرا که گذشته اي ننگين دارم را براي
نبوت انتخاب کرده ايد در جواب فرموديد به هم کيشان خود اعتماد نداريد و کسي
را ميخواهيد که ذهنش آلوده به انحرافات سني مذهبان نباشد .... کسي را
ميخواهيد که پلهاي پشت سرش خراب شده و نتواند پيمان خود را بگسلد ....
اي استاد گرامي! .. من اقرار ميکنم گاه به گاه آن پيمان را شکستم اما شهادت
ميدهم که شما آن شمشير تهديد کننده آويخته بر سرم را هرگز فرو نياوريد و تا
امروز آنچه در آن خيمه سبز بر من گذشته و شغل شنيعم براي ديگران در خفا
.... مانده است

پيامبر ادامه داد: بالاخره بشارت سفر بزرگ را برايم آورديد .... توشه راه نداشتيم
.... در بازار شام به حجره اي رفتيم که دوست باوفاي شما عسگرلاد عزيز در آن
به کسب و کار حلال مشغول بود ... ايشان بعد از شنيدن عزم جزم شما
مقداري پول در اختيارمان گذاشته و قول داد تا به آخر اين راه دشوار هميارمان
باشد .... متاسفانه حکام جور ايشان را ظاهرا به جرم فروختن پنير حاصله از
شير خر و روغن آغشته به جنازه موش دستگير کردند .... تنها ما بوديم که بر
خلاف همه اهل شهر ميگفتيم اين انگ تنها سرپوشي بر قصد اصلي آن عمله
جور است .... شما در خفا به عسگرلاد پيغام داديد که تقيه يکي از اصول اوليه
مذهب ما است و شناعت و حقارتي در آن نيست ..... عسگرلاد نيز به وظيفه
خطير خود عمل کرد و گ ه خورم نامه غليظ حکومت جور را امضا کرده و بيرون آمد
.... او به رياست اتحاديه مرکزي تجار نايل آمد و بعدها چه کمکهاي ارزنده اي که
.... از او بما نرسيد
پيامبر ادامه داد: به همراه کارواني که براي تشرف به حج راهي حجاز بود خود را
به مکه رسانديم .... وقتي به مکه رسيديم همه خويشانم مرا شناختند ....
اخباري ضد و نقيض به گوش آنها رسيده بود .... تو مانند پيري وارسته شهادت
دادي من در قافله بازرگانان به تجارت مشغول بوده ام و بري از آن صفات شنيعم
.... مرا در ميان ايل و تبارم گذاشتي تا آنان را به محسنات خود جذب کرده و
دامن خود را از شايعات بزدايم .... اي استاد! ... از من به ظاهر دوري جسته و
به گوشه اي خزيده و در نزديکی کوه حرا به تنهايي عزلت گزيدي .... تنها
دلخوشي من آن بود که تنها هفته اي يکبار در نيمه هاي شب به خدمتت برسم و
از ذخاير بي پايان علومت فيض ببرم .... براي اينکه به شايعه امردي من پايان
داده شود از دوست گراميت عسگرلاد تاجر درهم و دينار گرفتي و به من دادي تا
با دست پر به خواستگاري دختري آبرودار بروم .... متاسفانه هر دري را که زدم
بسته يافتم و حتي فقيرترين خانواده ها هم مرا به دامادي نپذيرفتند ..... دختران
کور، دختران کچل، دختران ترشيده محبوس در خمره زمان هريک به بهانه اي مرا
از خود راندند ..... در شهري که پسرانش در سن هجده سالگي ترشيده و به
.... پايان خط رسيده فرض ميشوند من يگانه بيست وچهارساله عزب بودم
براي حل مساله ازدواجم بازهم به آن تاجر متعهد يعني عسگرلاد پيغام
فرستادي و کمک خواستي .... او به نداي رحماني شما لبيک گفته و با بکاربردن
کيدي شرعي بر سر معامله اي، پيرزن تاجره اي را به خود مقروض گرداند .....
شرط بخشش قروض تاجره پير آن شد که مرا به دامادي قبول کند .... آن تاجره
که خديجه ميناميدندش چهل و چند سال داشت .... در جامعه اي بدوي که
دخترانش از نه سالگي به خانه بخت رفته، در ده-يازده سالگي نخستين فرزند
خود را ميزايند و در دهه سوم زندگاني نوه هاي خود را به آغوش ميکشند زن
چهل و چند ساله پيرزني پيمانه به سر رسيده بيش نيست .... با اين وصفيات
بازهم خديجه پير از من کراهت داشت .... بالاخره عسگرلاد تهديد به اجرا
گذاشتن چک و سفته هايش کرد و مامور جلب به خانه خديجه فرستاد .... اقدام
نهايي او اثرش را بخشيد و من با جهيزيه اي که سند بخشش قروض خديجه بود
مانند دامادي سفيداقبال به خانه بخت رفتم .... خديجه سفيدمويي درشت
هيکل بود که بنا بر همين اوصاف سن وسال و اندام لقب خديجه کبرا يافته بود
.... همو اولين زنی بود که با زنانگي مردگونه ا ش راه مرد بودن را به من آموخت
...

دلگرم به خاتمه شايعات پشت سرم شده و تجارت را شروع کردم .... تمامي
موفقيتم را مرهون حمايت اتحاديه مرکزي تجار و رئيس گرانقدرش بودم که
فرصت عرض اندام به من عنايت کرده بود ... هر کدام از اين جريان نصيبي
ميبرديم .... سود مادي تعلق به آنان داشت و اجر معنوي کار به من ميرسيد ....
به لطف اين وقايع کم کم نامم از محمد امرد به محمد امين تغيير يافته و
.... مي توانستم با گردني افراخته در بازار شهر قدم بزنم
.... محمد مصطفي(ص) از سخن بازمانده و به آرامي شروع به گريه کردند
هنوز سحر بود و تا رسيدن صبح خيلی مانده بود .... وه که چه با طمانينه
.... ميگذرد زمان در اين خانه عفاف و عصمت
من شيطانی به راه راست هدايت شده بودم که بنا به حکمت الهی به خانه
عفاف و عصمت راه يافته و سعادت آشنايی با اهل بيت عصمت و طهارت را يافته
بودم .... با اينکه بدل به پسرکی يازده – دوازده ساله شده بودم اما نميتوانستم
به خود اجازه دهم اين فرصت مغتنم را به خواب غفلت سپری کنم .... خواستم
از جا برخيزم بيشتر به فيض سخنان گهربار معلم و متعلم برسم که با نگاه
خشن زبرائيل روبرو شدم ..... بناچار همانطور که در گوشه مهمانخانه دراز
..... کشيده بودم به ادامه مکالمات پيامبر اکرم(ص) و زبرائيل حکيم ادامه دادم
محمد مصطفی(ص) هنوز در حال گريه دستمال ابريشمی را که از زبرائيل گرفته
بودند به سر و صورت خيسشان ميماليد .... زبرائيل که به ترحم آمده بود گفت:
ممد! .. ديگر بس است ... فکر ميکنم به اندازه کافی برايت تنبه حاصل شده
... است
پيامبر اکرم(ص) مف مطهرش را بالا کشيده و در حاليکه اسير سکسکه بعد از
گريه بودند فرمودند: نه ای معلم بزرگوار .... بگذار حالا که سينه پر دردم را
شکافتی با ابراز خاطرات گذشته قدری ازدردهای هميشه پنهانم سبک شوم
.... بگذار تا بگويم از آلام بی پايانی که تا عمق نسوجم رخنه کرده و اميد به
خلاصی از آنها را ندارم .... بلی داشتم ميگفتم که بنا به مساعدت دوستان و
شرکاء ميتوانستم با سربلندی در بازار و شهر قدم بزنم ... اما مساله اي ديگر
.... گريبانم را گرفت
پيامبر ادامه داد: سالی که همه شهر مکه به قحطی تخم سوسمار* (به تبصره
توجه آنيد) گرفتار شده بود به دلگرمی سردابه های پر از نعمت عسگرلاد يهودی
در شام، معامله ای کلان با ابوجهل صورت دادم .... قرار بر آن گرديد که شانه های
تخم سوسمار در صندوقهای ملخ نمک سود شده قرار داده و به مکه حمل شود
.... در راه حراميان به کاروان حمله ميکنند و همه چيز غارت ميشود .... ماه
مبارک رمضان بود و قيمت ارزاق عمومی به عادت همه ساله سر به فلک
گذاشته بود .... ابوجهل که پيش از رسيدن جنسها را با قيمتی گزاف پيش
فروش کرده بود بهانه مرا نپذيرفت و گفت مايه سرشکستگی اش شده ام ....
پولش را بازپس دادم اما او کينه عميقی از من به دل گرفته بود .... با کمک
اعوان و انصارش در شهر شايع کرد که محمد امين حرامزاده است ... ای زبرائيل
حکيم! درست است که پدر بزرگوارم عبدالله يکسال و اندی قبل از تولد من به
رحمت ايزدی شتافته بود اما هيچکس تا به آنروز در حلالزادگی من شک و
شبهه نيافريده بود .... کم کم پچ پچ ها درشهر بالا گرفته و خود را در جهنمی

يافتم که هيچکس يارای نجاتم را نداشت ... ايکاش مادر گراميم آمنه زنده بود تا
.... به همگان ثابت کند من حلالزاده ام
پيامبر ادامه داد: عموی بزرگوارم عبيدالله روزی در مراسم قسم رسمی
شرکت کرده و در حاليکه دستش را بروی حجرالاسود گذاشته بود هفتاد بار
سوگند خورد که من فرزند برادر کوچکترش عبدالله هستم و تنها اختلافم با ديگر
اطفال طولانيتر بودن مدت دوران جنينی ام در شکم مادر بوده است ... او به همه
گفت من چهارده ماهه بدنيا آمده ام ... پسرهمسايه سابقمان که در حجره خودم
کار ميکرد نيز حاضر به شهادت شد و گفت خودش جماع پدر و مادرم را از لای
حصيرها ديده است ... همگان هنوز در شک و ترديد بودند که باز تو به ياريم
آمدی ای زبرائيل عليم! .. تو گفتی يکی از صفات انبيا و مردان برگ تاريخ
خارق العاده بودن نحوه تولد و کودکيشان است و من قبل از تولد به صفت برازنده
صبر موصوف بوده ام .... گفتی به هيچ پيامبری وصله ناجور حرامزادگی نميچسبد
... عيسی(ع) را مثال آوردی که بر سر نام پدرش مناقشه ای بی پايان در جريان
بوده و همگی شباهت بی اندازه اش را با يعقوب نجار ناديده انگاشته و بر
آسمانی بودن نطفه اش متفق القول بوده اند ... بنا به عنايات بی پايان تو استاد،
حربه حرامزاده قلمداد کردن من بدل به نردبانی برای صعودم شد ... از آنروز در
... دل قسم ياد کردم تا روزی به خدمت ابوجهل و ديگر شايعه پراکنان برسم
با به صدا در آمدن کوبه در پيامبر اکرم ساکت شد ... من برای خود شيرينی به
سرعت برخاسته و با کسب اجازه از بزرگترها در خانه را باز کردم ... بيرون از
خانه صبح شده بود و زيد بن محمد قابلمه در دست در کوچه ايستاده بود ....
وقتی وارد دالان شد به يکباره بوی لذيذ حليم مملو از روغن و دارچين همه خانه
را پر کرد .... حرت علی(ع) در حاليکه هنوز خوابالود و شورت به پا بود از اتاقش
بيرون آمد ... با ديدن زيد و شنيدن بوی خوش حليم داغ فريادی کشيد و گفت:
... حاشا و کلا که در خانه من صبحانه اشرافی صرف شود
زيد برای گريز از خشم اميرالمومنين(ع) به سرعت به مهمانخانه شتافت ...
علی (ع) که متوجه فرا رسيدن صبح شده بود دامنه داد بيدادش را به حضرت
زهرا(س) و گفت: فاطی ! .. زن! .. پاشو که کله ظهره .... بازم که منو بيدار
... نکردی و نماز صبحم قضا شد
من تازه به ياد طاعات و عبادات واجبه افتاده و برايم اين سئوال پيش آمد در اين
بيت مطهری که پيغمبر و چند تا امام در آن شب را به صبح آورده اند چرا کسی
برای انجام فريضه صبحگاهی برنخاسته است؟

---------------------------------------------
متاسفانه عده ای نادان با سوسمار خور قلمداد کردن اعراب به صورت غير *
مستقيم قصد اسائه ادب به ساحت مقدس رسول الله(ص) را دارند ... بهتر
است در مورد اين حيوان مفيد توضيحاتی داده شود ... طبق تحقيقات حوزوی
علمای اعلام و نيز پيشرفتهای جديده علوم بشری معلوم شده که اصولا
سوسمار به دلايل ذيل حلال و پاک است:
١- پيامبر اکرم در حديث صحيفه نبوی خوردن گوشت سوسمار را با شرکت در ضيافت الله در جنت خلد يکسان دانسته اند ...
٢- سوسمار مانند پستانداران حلال گوشت خون جهنده دارد ...
٣ - سوسمار مانند پرندگان حلال گوشت تخم ميگذارد به اين گندگی! ...
۴- سوسمار مانند ماهيان حلال گوشت فلس دارد اين هوا! ..
۵- نوعی از سوسماران که به تمساح معروفند هميشه با چشم گريان و اشک آلود مشغول
حمد و عبادت خداوند متعالند ...
۶- برخلاف خوک و سگ، ما آيه و حديثی که ... دلالت بر حرام بودن سوسمار باشد در دست نداريم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-13-2011, 08:52 PM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-15-2011, 11:04 PM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Russell - 03-16-2011, 06:23 PM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-17-2011, 01:39 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-17-2011, 10:40 PM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-19-2011, 01:36 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-19-2011, 01:50 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-20-2011, 01:17 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-23-2011, 04:23 PM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 03-26-2011, 12:50 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 07-15-2012, 03:44 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 07-15-2012, 04:02 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 07-15-2012, 04:05 AM
داستان «شیطان»؛ روایت شیطان از درگاه الهی - توسط Mehrbod - 07-15-2012, 04:18 AM

موضوعات مشابه ...
موضوع / نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
آخرین ارسال توسط solo
07-05-2016, 06:09 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان