10-01-2011, 06:47 AM
روزی يکی از اصحاب نزد شیخ رفتند و سوال فرمودند : چرا در قرآن از برف سخنی به ميان نيامده است ؟ و ايشان پاسخ دادند : پدرسوخته ها سوالای آسون وضو اينا رو ميريد از اماما می پرسيد سختاش می افته به من
روزی شیخ به انیشتین فرمود: یا انیشتین. انیشتین رویش را برگرداند و گفت بله. شیخ فرمود اول صدایم را شنیدی یا مرا دیدی؟ انیشتین گفت اول صدایتان را شنیدم. شیخ فرمود پس چرا میگویی سرعت نور از صوت بیشتر است. انیشتین از تئوری خود پشیمان شد و فورا برای اسلام apply کرد
روزی همسر شیخ به اتاق اعتکاف شیخ وارد شدند وشیخ را خونین و مالین در حال ناله دیدند. شیخ در همان حال با زاری فرمودند: صد دفعه گفتم شبهای معراج این پنکه سقفی لعنتی رو روشن نکنین!
یکی از اصحاب از شیخ پرسید: در روایات آمده که در بهشت برای مومنان شرابهایی وجود دارد كه مست كننده نيست، پس برای چه آن را مینوشند؟امام پاسخ داد: بخاطر آنتی اكسيدانش
روزی شیخ رو به آسمان کرد و فرمود: پروردگارا! خودت را بر من بنماندا رسید: ای شیخ! ۴ پرنده مختلف را قطعه قطعه کن، گوشتهای آنها را با هم بیامیز و خوب چرخگوشت کن. سپس به۴ قسمت مساوی تقسیم کرده و هر قسمت را بر لب یک قله بگذار! آن امام همام چنین کرد و با بدبختی از ۴ کوه بالا رفت و در حالی که دهنش سرویس شده بود، هر قسمت را بر نوک یک قله گذاشتدر آن لحظه ندا رسید: خوب دهنت سرویس شد؟ بازم بهت بنمایم یا کافیست؟شیخ همانطور که نعره کشان راه بیابان در پیش گرفته بود داد میزد تو روح آدم بی جنبه!
شیخ شبها به دور از چشم دیگران از خانه خارج میشدند و به محلههای فقیرنشین قم می رفتند… خانهها را یک به یک در میزدند و فرار میکردند.
روزی شیخ به انیشتین فرمود: یا انیشتین. انیشتین رویش را برگرداند و گفت بله. شیخ فرمود اول صدایم را شنیدی یا مرا دیدی؟ انیشتین گفت اول صدایتان را شنیدم. شیخ فرمود پس چرا میگویی سرعت نور از صوت بیشتر است. انیشتین از تئوری خود پشیمان شد و فورا برای اسلام apply کرد
روزی همسر شیخ به اتاق اعتکاف شیخ وارد شدند وشیخ را خونین و مالین در حال ناله دیدند. شیخ در همان حال با زاری فرمودند: صد دفعه گفتم شبهای معراج این پنکه سقفی لعنتی رو روشن نکنین!
یکی از اصحاب از شیخ پرسید: در روایات آمده که در بهشت برای مومنان شرابهایی وجود دارد كه مست كننده نيست، پس برای چه آن را مینوشند؟امام پاسخ داد: بخاطر آنتی اكسيدانش
روزی شیخ رو به آسمان کرد و فرمود: پروردگارا! خودت را بر من بنماندا رسید: ای شیخ! ۴ پرنده مختلف را قطعه قطعه کن، گوشتهای آنها را با هم بیامیز و خوب چرخگوشت کن. سپس به۴ قسمت مساوی تقسیم کرده و هر قسمت را بر لب یک قله بگذار! آن امام همام چنین کرد و با بدبختی از ۴ کوه بالا رفت و در حالی که دهنش سرویس شده بود، هر قسمت را بر نوک یک قله گذاشتدر آن لحظه ندا رسید: خوب دهنت سرویس شد؟ بازم بهت بنمایم یا کافیست؟شیخ همانطور که نعره کشان راه بیابان در پیش گرفته بود داد میزد تو روح آدم بی جنبه!
شیخ شبها به دور از چشم دیگران از خانه خارج میشدند و به محلههای فقیرنشین قم می رفتند… خانهها را یک به یک در میزدند و فرار میکردند.