نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#21

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #21

***

elham55
Aug 11 - 2008 - 07:55 AM
پیک 41

سلام به همه ی دوستای خوبم
راستی از عسل و ستاره خانم خبری نیست جناب آذرین هم کم پیدا شدن در هر صورت امیدوارم هر جا که هستند سالم و موفق باشند [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]






Quoting: SACRIFICE

***

elham55
Aug 11 - 2008 - 09:12 AM
پیک 42

Quoting: SACRIFICE

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #22

***

elham55
Aug 11 - 2008 - 11:03 AM
پیک 43

Quoting: SACRIFICE

***

elham55
Aug 11 - 2008 - 01:45 PM
پیک 44

Quoting: setareh_71

---------new sect----------
[align=left]Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#22

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #28

***

elham55
Aug 18 - 2008 - 10:45 AM
پیک 55

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Aug 18 - 2008 - 02:53 PM
پیک 56

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #29

***

elham55
Aug 18 - 2008 - 02:56 PM
پیک 57

Quoting: setareh_71

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 07:39 AM
پیک 58

( بخش سی و پنجم )
صبح زود با تلفن پرهام بیدار شدم خوشحال بودم كه روزم رو با صدای اون شروع می كردم و احساس خوبی كه بخاطر این اتفاق می افتاد رو حاضر نبودم با هیچ چیزی تو دنیا عوض كنم حس خوشایندی كه تمام وجودم رو از عشق به اون لبریز میكرد تا احساس كنم همه چیز منه .
پرهام : ای تنبیل هنوز خوابی كه ؟
-آخه دیشب دیر خوابیدم ... كلی با مرجان كل كل كردم ...
پرهام : بخاطر امروز ؟
-نه بابا ... بخاطر دیشب ...
وقتی صدای خنده ی پرهام تو گوشی پیچید خوشحالیم تكمیل شد و احساس كردم بیشتر از همیشه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش لحظه ای راحتم نمی زاشت نمی دونم چه چیزی اینقدر ما رو بهم پیوند داده بود كه نسبت به همدیگه این احساس رو داشتیم .
-چیه خوشت اومد ؟!
پرهام : آره .. خیلی ...
-خب حالا زیاد ذوق رده نشو ... به مامان بگم یا نه ؟
پرهام : اگه بگی بهتره چون ممكنه شب یه كم دیر برگردیم ایشون هم نگران نمی شن ... تا یه رب دیگه سر كوچتون هستم خوبه ؟
-آره پس می بینمت
از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه بود رفتم طرفش و گفتم : سلام مامانی
مامان :سلام ... دختر گلم چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟
-آخه امروز مرخصی گرفتم و می خوام با پرهام برم بیرون .
مامان بطرفم برگشت و گفت : پس تشریف آوردن ؟
-بله دیروز ساعت 7 اومده
مامان : مهرانه نگرانم ... هم نگران تو و هم نگران پرهام ...
رفتم كنارش نشستم بوسش كردم و گفتم : مامانی من لازم نیست نگران چیزی باشی ... می دونی كه من حواسم به همه چیز هست ...
نگام كرد دستی به سرم كشید و گفت : مواظب خودتون باشید... و كی برمی گردی ؟
-ممكنه شب و یه كم دیر ... نگران كه نیستی ؟
مامان : نه عزیزم وقتی با پرهامی خیالم راحته ...
-وای مامان جونم قربونت برم كه اینقدر خوبی ... می دونی چیه مامان ..منم اندازه ی شما بهش اطمینان دارم ... نگاهی بهش كردم خندیدم و گفتم : مامان برامون دعا كن .
نگاه مهربانش رو دوست داشتم و از اینكه دارمش خدا رو شكر كردم .
دست و صورتم رو شستم یه چایی خوردم و بعد از آماده شدن از خونه زدم بیرون پرهام طبق معمول سر كوچه منتظرم بود با دیدنم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام بازكرد وقتی نشستم هنوز طعم شیرین احساسی كه مامان بهم داده بود تو وجودم بود كه با صدای پرهام این شیرینی بیشتر شد یه حس خوب عاشقانه تو یه بامداد پاییزی كه می تونست واسه هر كسی لذت بخش باشه .
پرهام : خب عزیز من چطوره ؟
-خوبم وتو ؟
پرهام : اگه پیشت باشم و تو رو داشته باشم خوبم وگرنه حتما از نوشته هام فهمیدی كه نباشی پرهام یعنی چی؟
نمی دونم تو با من چیكار كردی كه اینطوری شدم تا بحال كسی رو اندازه ی تو دوست نداشتم ... وای كه مهرانه اگه خدای نكرده یه روز نباشی من میمیرم .... باورم نمیشه كه من همون پسر لوس و مغروری هستم كه بخاطر همین اخلاقم خیلی ها ازم فراری بودن من در مقابل تو هیچی نیستم .... چرا ؟
نگاش كردم حسابی به خودش رسیده بود وقتی با چشماش بهم میخندید بهترین لحظاتم بود دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : چون منم همین احساس رو بتو دارم ... فكر میكنم بخاطر اینه كه عشقمون دو طرفه هست نسبت بهم اینطوری هستیم ... وقتی نبودی خیلی برام سخت بود ... جدایی .. جدایی ... جدایی ... چقدر سخته.
پرهام : پس واسه تو هم سخت بود ؟
-چرا كه نباشه ؟ !
پرهام : بعضی وقتا فكرای احمقانه به سرم میزد ... اما از دلم نمی اومد كه در مورد تو بد قضاوت كنم ..
دیگه كم كم داشت از شهر خارج میشد ووارد جاده شده بود پرهام گفت : راستی عزیزم می تونی شب پیشم بمونی ؟
-نه ...
پرهام : مرسی ...
-خواهش میكنم ...
ادامه نداد و ازم خواست كه یه جایی نگه داره تا صبحونه بخوریم كنار سد منجیل بهترین جا بود اونجا رو دوست داشتم چون هر وقت با بابایی میرفتیم حتما یه توقفی هم اونجا داشتیم هم زمستونش قشنگ بود و هم تابستونش . ماشین رو نگه داشت پیاده شد با هم رفتیم چایی و خوراكی گرفتیم و روبروی هم رو صندلی نشستیم . یاد بابایی افتاده بودم و نمی خواستم روز قشنگمون رو با یادآوری خاطرات گذشته خراب كنم . بخاطر همین مسیر فكرم رو كاملا متوجه پرهام كردم هوای سبك و نسیم ملایم صبحگاهی با اون اشعه های آفتاب پاییزی و انعكاسش به آب سد حس خوبی بود كه با وجود عشقم كامل میشد .
وقتی گرمی دستای پرهام رو رودستم حس كردم دلم لرزید . از اینكه دارمش احساس غرور میكردم خوب می دونستم خیلی ها آرزوشون بود كه پرهام حتی نگاهشون كنه و یا اشاره ای بهشون داشته باشه و اینو از یكی از هم دانشگاهیهاش كه همكار خودمم بود شنیدم تو دوستان و اطرافیانم كه هر كسی پرهام رو میدید ازش خوشش می اومد البته این حالت رو دوست نداشتم ولی معمولا آدم اینطوریه دیگه از چیزی كه بدش میاد سرش میاد . داشتن یه همچین عشقی آرزوی هر كسی بود كه من داشتم ولی ترس از دست دادنش خیلی عذابم میداد . با تكونی كه بهم داد از فكر و خیال اومدم بیرون .
پرهام: كجایی ... منكه اینجام ...
-اتفاقا داشتم به خودت فكر میكردم
پرهام : ببین الان پیش من باش وقتی رفتم فرصت زیاده كه بخوای به من فكر كنی حالا هم چاییت رو بخور كه سرد نشه .
-راستی ما داریم كجا میریم ؟
پرهام : هیچ جا .. من دارم یه خانوم خوشگله رو كه عشقمه می دزدم اونم تو روز روشن و با اطلاع مامانش ... وای كه چه حالی میده .... نه ...
-وا.. دیگه چی؟
پرهام :همین دیگه مگه كار دیگه ای هم هست كه من باید انجامش بدم ؟
-شیطون نشو لطفا ..
پرهام : راست میگی بزار برسیم بعد.. الان ممكنه اتفاقاتی بیفته ....
-كجا قراره بریم ؟
پرهام : نگران نباش دارم میبرمت یه جایی كه بجز خودمو خودت هیچ كس دیگه ای نیست ... مگه خیلی وقتها همینو نمی خواستی ؟.. جایی باشی كه بجز خودم و خودت كسی نباشه ؟
-چرا ولی داری منو می ترسونی؟
پرهام : منكه اجازه ات رو گرفتم
-از كی؟
پرهام : از مامانت ... خودشون گفتن كه نگرانت نیستن چون با منی ...
-اتفاقا نگرانی مامانم از همینه كه با توام .... با مرجان و فرزانه بودم كه نگرانم نبود ... اصلا تو خود نگرانی هستی ...
پرهام : وای كه من میمیرم واسه اون نگرانی و تو و عشقم ...
-بالاخره نگفتی كجا داریم میریم ؟
پرهام یه جایی كه ممكنه دیگه برنگردی.
-یعنی چی ؟
پرهام : یعنی اینكه جایی كه دارم میبرمت اونقدر خوبه كه ممكنه خودت دیگه نخوای برگردی ... دهكده ساحلی ... ویلای بابام ... تا همینجا بسه بقیش باشه تا ببینی ... اینطوری بهتره .
-وای كه از دست تو ...
تمام مسیر رو باهام حرف زد و از عشقش گفت طوریكه اصلا نه متوجه سرعتش نشدم و حتی گذشت زمان رو . فقط وقتی به فرعی پیچید فهمیدم كه رسیدیم نگهبان ورودی اونو می شناخت سلام وعلیكی كردن ازش خداحافظی كرد و بعد از كلی خرید از فروشگاه شهرك راه افتاد . واقعا جای قشنگی بود هوای پاك و دریایی وقتی از پنجره باز ماشین بهم میخورد احساس سبكی میكردم خلوت بود و بجر چند خانواده كه اونجا زندگی میكردن بقیه ویلاها كسی توش نبود پنجره ها بسته بود درهای ورودی قفل بودن و سكوت وخلوتی مطبوعی حكمفرما بود . خیابانها رو پشت سر گذاشت و پیچید تو آخرین خیابان كه دو طرفش ساختمان بود و پشت ساختمانهای دست چپ دریا بود جلوی در نگه داشت یه نفرداخل حیاط دیده میشد كه با دیدن پرهام اومد جلو دروباز كرد و بعد از احوالپرسی ازش و دادن یه سری گزارش خداحافظی كرد و رفت پرهام ازم خواسته بود از ماشین پیاده نشم بعد از راهی كردن باغبان اومد طرفم در ماشین رو باز كرد یه شاخه غنچه گل صورتی گرفت جلوم و گفت : خوش اومدی خانوم و این گل زیبا برای عشق رویایی خودم ...
همینطور كه داشتم گل رو از دستش میگرفتم از ماشین پیاده شدم ویلای فوق العاده قشنگی بود یه حیاط بزرگ كه پر از باغچه و گلهای رنگی و درختهای بلند و سر به فلك كشیده بود بوی علفهای تازه آب داده شده خستگی راه رو از تنم بیرون كرد سكوت دلنشینی حاكم بود كه فقط با صدای امواج دریا آرامش بیشتری به آدم میداد یه آلاچیق وسط حیاط بود كه زیرش میز و نیمكتی از جنس سنگ قرارداشت و سقفش از درخت انگور با آرایش فوق العاده ای پوشیده شده بود. بیشتر از بیست نوع گل و گیاه در وسط و حاشیه های باغچه با رنگ آمیزیهای مختلف زیبایی حیاط رو بیشتر كرده بود . و عطر گلهای وحشی با اون آرایش خاصشون مشام رو نوازش میداد .
ساختمانی با نمای خیلی زیبا وسط حیاط قرار داشت كه از بسته بودن حفاظ آنها مثل ویلاهای دیگه معلوم بود كه كسی توش نیست . پرهام دستمو گرفت و از پله ا بالا رفتیم وقتی برگشتم منظره ی زیبای دریا با اون امواج و صدای دلنشینش توجهم رو جلب كرد . واقعا آرامشم تكمیل شده بود و اینو كسی بهم نداد بود جز پرهام ... پرهام ... و این بود عشقی كه می پرستیدمش .
راهماییم كرد داخل ساختمان تاریك بود یکم چراغ رو روشن كرد و شروع به بازكردن پنجره ها كرد یه ساختمان برزگ كه وقتی وارد میشدی یه حال بزرگ قرارداشت كه دست چپ دوتا اتاق خواب بود با سرویس بهداشتی و حموم جداگانه و دست راست سالن و آشپزخونه بود و گوشه ی راست انتهای سالن یه اتاق خواب دیگه .. زیبایی سالن با یه شومینه كار دست از جنس چوب تكمیل شده بود . تعارف كرد كه بشینم و راحت باشم روی مبل یكنفره ی كنار شومینه نشستم و محو تماشای پرهام شدم پنجره ها رو كه باز كرد جریان هوای تمیز همراه با بوی طبیعت تو ساختمان پیچید ازم خواست بمونم تا وسایل رو از تو ماشین بیاره ولی همراهش رفتم تا كمكش كنم یه كم میوه شست وظرف شیزینی رو هم پر كرد اجازه نمیداد كاری انجام بدم اون بخوبی بلد بود چیكار كنه خیلی تمیز و حساب شده كار خونه انجام میداد با دقت خاصی پذیرایی میكرد قبلا هم تو خونشون وقتی اینكارو میكرد خوشم می اومد همین برام جالب بود شاید از دخترا هم وارد تر بود . بعد از اینكه كلی وسیله ی پذیرایی آورد روی مبل كنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برگردوند بطرف خودش . بعد از اینهمه دوری یه همچین نزدیكی ای تو اون شرایط با اون محیط واقعا خوشایند بود .....
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#23

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #30

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 07:46 AM
پیک 59

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 01:15 PM
پیک 60

Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #31

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 02:48 PM
پیک 61

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 03:51 PM
پیک 62

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #32

***

elham55
Aug 19 - 2008 - 04:25 PM
پیک 63

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Aug 20 - 2008 - 07:13 AM
پیک 64

(بخش سی و ششم )
وقتی رو شنهای ساحل نشسته بودم و به اون طبیعت زیبا نگاه میكردم سراسر وجودم غرق لذت میشد دریای آبی كه آرامتر از صبح بود و آفتاب ملایم و زیبای پاییزی با صدای مرغای دریایی كنار پرهام بهترین لحظات رو برام درست كرده بود . می خواستم یه جوری سر حرف رو با هاش باز كنم ولی نمی دونستم چطوری؟... كه به دادم رسید .
پرهام : مهرانه چرا اجازه نمی دی با خانواده ام صحبت بكنم ؟
-چون می ترسم تو رو از دست بدم.
پرهام : تا من نخوام این اتفاق نمی افته .
-می دونم ولی نگرانم
پرهام : نباش عزیزم ... من برای داشتن تو هر كاری میكنم ... تو همه چیز منی
-حرفتو قبول داری می دونم چقدر برات ارزش دارم دیگه تو این چهار سال كاملا شناختمت ولی من به این اتفاق حس خوبی ندارم .
پرهام : چرا؟
تصمیم گرفته بودم باهاش روراست صحبت كنم اگرچه خیلی سخت بود .
-ببین از روز یکم قرار نبود ما با هم ازدواج كنینم ... بود ؟
پرهام از كنارم بلند شد روبروم نشست پشت به دریا و چشم در چشم من دستمو گرفت و گفت : ببین بعد از اون اتفاق عجیب و طرز آشنایی ما فقط قصدمون یه دوستی ساده بود مخصوصا از طرف من ولی مهرانه هر روز كه گذشت علاقه ی من بتو بیشتر شد كسی بهت نگاه میكرد لجم میگرفت با كسی حرف میزدی شدیدا حسادت میكردم جایی تنها میرفتی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم كه چرا تنهات گذاشتم احساس میكردم فقط باید ماله من باشی ... فقط من ... وقتی از سینا حرف میزدی انگار دنیا رو سرم خراب میشد و تصمیم گرفتم بشم تمام زندگی تو بشم عشق همیشگی تو تویی كه عزیز و مهربون و ساده بودی .. خواستم جبران همه چیز و همه كس رو بكنم چون عاشقت شده بودم . اینطوری شد كه عشق من از یه دوستی ساده نسبت به تو بیشتر شد دست خودم نبود با اینكه پسر شیطونی بودم ولی طوری پا مو محكم بستی كه همه ی عشق و زندگیمو در تو می دیدم البته ضرر نكردم .. پشیمونم نیستم.. داشتن تو بیشتراز هرچیزی برام با ارزشه .. وقتی فهمیدم كه بدون تو نمی تونم زندگی كنم كه دیگه عاشقت شده بودم حس مالكیتی كه بتو داشتم رو تا بحال به هیچ كس نداشتم و نخواهم داشت ...
حالا خیلی بهم نزدیك شده بود بیشتر از هر وقت دیگه ای از حرفاش تعجب كرده بودم می دونستم دوستم داره خیلی هم بهم علاقمنده ولی تا این حد نمی دونستم باورم نمیشد كه این پرهام همون پرهام روز یکم باشه ... تمام وجودش از عشق پر بود و من بیشتر ا زهمیشه خوشحال بودم ولی ترس اینكه این عشق یه روز فروكش كنه یا به جدایی برسه دیوونه ام میكرد پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند دستمو محكم گرفت و گفت : مهرانه تو هم همین احساس رو داری نه ؟... بگو كه تو هم عاشق منی و دوستم داری ... بگو كه به كسی جز من فكر نمی كنی وبرای همیشه با من می مونی ... خواهش میكنم بگو ...
نمی دونستم چی باید بگم فقط تو اون شرایط از دلم نیومد دنیای عاشقانه اش رو خراب كنم منم عاشقش بودم ولی هیچ وقت بهش نگفته بودم یعنی الان وقتش بود كه بگم كارم از دوست داشتن و عشق گذشته من دیوونه اش هستم خواستم چیزی بگم ولی نمی تونستم انگار زبونم اینقدر سنگینه كه حتی برای حرف زدن قدرت تكون دادنش رو ندارم برخلاف اینكه هوا بسیار عالی بود احساس خفگی میكردم نمی تونستم درست نفس بكشم .. خواهش و عشق پرهام نیرویی بهم داد كه تونستم این قفل رو بشكنم .. گفتم : من دیوونه اتم ... دوستت دارم ...
بعد از گفتن این حرف احساس سبكی میكردم و می دونستم پرهام زل زده بود بهم و داشت تماشام میكرد دستمو گرفت و از جام بلند شدم برام قسم خورد كه برای همیشه می مونه می خواستم حرفشو باوركنم ولی ته دلم باور نداشتم ...
در سكوت و سكوت برگشتیم تو ویلا دیگه ظهر شده بود یه غذایی سریع آماده كرد و مشغول خوردن شدیم اصلا میل نداشتم ولی با اصرار پرهام كه بازور تو دهنم غذا میزاشت یه كم خوردم و تو جمع كردن میز بهش كمك كردم . بعد از ظهر دلچسبی بود كه اگه شرایط دیگه ای بین ما حاكم بود قطعا یكی از روزهای به یاد ماندنی و خوبی می تونستیم داشته باشیم . ازم پرسید كه دوست دارم تو كدوم اتاق خواب بریم . منم بدون فكر كردن اتاقی كه به دریا دید داشت و پیشنهاد دادم می دونست كه نظرم چیه و وقتی حواسم نبود رفته بود پنجره ی اتاق رو باز كرده بود تا هواش عوض بشه و یه دسته گل هم از همون گلهای پاییزی حیاط چیده بود و كنار تخت گذاشته بود نشستم رو تخت روبروی دریا دوباره صدای امواج بلند شده بود . كنارم نشست و همراه با صدای سیاوش شروع كرد به خوندن صداش قشنگ بود و هر وقت با ترانه ها زمزمه میكرد یكی از دوست داشتنی ترین لحظاتم باهاش بود دلم سكوت میخواست بخاطر همین ازش خواستم دستگاه رو خاموش كنه . شنیدن صدای طبیعت بیشتر به دلم می نشست نگاه مستقیم پرهام رو دوست داشتم و اینطوری احساس نزدیكی بیشتری بهش میكردم . كنار هم دراز كشیده بودیم و داشت با موهام بازی میكرد
-چرا ساكتی ؟
پرهام : مگه سكوت نمی خواستی ؟
-سكوتی كه با صدای تو بشكنه دلنشین تره .
پرهام : تو چقدر منو دوست داری ؟
-اینقدر كه برای از داشتنت هر كاری میكنم ... حتی حاضرم تا آخر عمر باهات بمونم به هر قیمتی كه شده ... از آینده ام میگذرم تا با تو باشم ...
پرهام : پس چرا مخالفت میكنی ؟
-پرهام خواهش میكنم این بحث رو پیش نكش ... می خوای امروزمون رو خراب كنی ؟
پرهام : اتفاقا می خوام خوشیمون رو تكمیل كنم
-ببین عزیز من ... من نه به جز تو دل به كسی می بندم و نه ازدواج میكنم برای داشتن تو از همه چیز می گذرم ... تو چیزی بیشتر از این می خوای ؟
پرهام : نه ... ولی راهی كه داری میری اشتباهه ... بمن اعتماد كن ...
-اگر راه تو اشتباه بود چی ؟
پرهام : خب ضرر نكردیم كه ...
-تو به چی میگی ضرر؟ ... من نمی خوام در مورد خانواده ات پیش داوری كنم یا اینكه نظر منفی داشته باشم اما شك دارم كه همه چیز به خوبی پیش بره و این ریسك تو نتیجه ای جز جدایی داشته باشه ... وای پرهام خواهش میكنم .... اینكارو نكن
پرهام بطرفم برگشت با جفت دستش صورتم رو گرفت و گفت : چرا از اونا برای خودت یه غول ساختی ؟
-نه اینطور نیست فقط ..
پرهام اجازه نداد حرفمو بزنم گفت : بیشتر روش فكر كن بعد هر وقت صلاح دونستی بگو كه اقدام كنم ... ولی زود فكر كن و بهم بگو چون اگه دو سه بار دیگه اینطوری برم ممكنه دیگه برنگردما ...
-وقتی بدونی من همیشه چشم به راهتم حتما به هر قیمتی كه شده برمیگردی ...
پرهام : وای مهرانه نمی دونی چقدر دوستت دارم ... بیشتر از همه چیز و همه كس تو بهترینی ...
-منم تو رو دوست دارم و عاشقتم ........................
طرفای عصر بود كه ازش خواستم راه بیفتیم ولی اصلا دوست نداشت كه برگرده خوب منم دلم نمی خواست ولی چاره ای نبود می ترسیدم به تاریكی بخوریم و با اون سرعت پرهام مشكلی پیش بیاد ولی بهم قول داد كه آروومتر رانندگی میكنه یه كم خوراكی برداشتیم و بطرف آلاچیق رفتیم واقعا سكوت دلچسب اونجا به انسان آرامش میداد روبروم نشسته بود و داشت نگام میكرد منم داشتم واسش میوه پوست میكندم اینقدر نگام كرد تا دستمو بریدم داشت از ترس سكته میكرد هر چی میگفتم بابا چیزی نیست .. ول كن نبود میخواست منو ببره بیمارستان .
-عزیزم چیزی نیست ... نگران نباش ..اونقدرها هم ناز پرورده نیستم ..
پرهام دستمو میكشید و می برد طرف ماشین كه بریم بیمارستان منو نشوند تو ماشین و نشست پشت فرمان تا وسط حیاط اومد خندیدم و گفتم : منو اینطوری می خوای ببری ؟!!!!
یكدفعه پاشو گذاشت رو ترمز و دستشو گذاشت رو سینه ام تا با سر نرم تو شیشه تعجب كرده بود یهو خندید و گفت : وای خدای من ... راست میگی آخه با تاپ و شلوارك ... خوبه نبردمت چرا زودتر نگفتی ؟
-تو اصلا اجازه دادی من حرفی بزنم ؟
یه چسب زخم از داشبورد ماشین در آورد و برام زد .
-دیدی چیزی نبود منو میخواستی این شكلی ببری بیمارستان اونم واسه یه زحم كوچك كه با كارد میوه بریده شد ؟!!!! وای پرهام .... مردم زنشونو كه آتیش گرفته باشه هم اینطوری نمی برن بیمارستان ...
پرهام همینطور كه داشت ریسه میرفت گفت : فكرشو بكن ... چی میشد ...
-واقعا كه ... حالا برگرد سر جات لطفا
دنده عقب اومد و بعد از پارك كردن ماشین پیاده شدیم و برگشتیم زیر آلاچیق كم كم نسیم خنك شروع به وزیدن كرد و صدای امواج بلند و بلند تر شد ه بود از تكون خوردن برگ درختها و لرزیدن گلبرگهای نازك و ظریف گلهای باغچه و برگهای زردی كه یكی یكی در حال ریختن بودن صدای پای پاییز از نزدیك و نزدیكتر شنیده میشد یادمه با اینكه پاییز فصل تولدمه ولی تا قبل از عشق پرهام پاییز رو دوست نداشتم و اون همیشه بهم میگفت مهرانه ی پاییزی من ... همه چیز با عشق پرهام قشنگ و دوست داشتنی بود .
-خب پاشو یه كم جمع و جور كنیم و راه بیفتیم داره غروب میشه
پرهام : نه تو به چیزی دست نزن
-اونموقع كه انگشتم سالم بود نمی زاشتی الان كه زخم شمشیر هم خورده ..
پرهام : آخ كه قربون انگشتت برم كاش دست من زخم میشد ... حالا هم لازم نیست زحمت بكشی ما كه رفتیم بچه ها میان تمیز می كنن بهش صبح گفتم
-زشته ما خوردیم و ریختیم یكی دیگه بیاد تمیز كنه ؟ از تو بعیده ..
با كمك همدیگه یه كم جم و جور كردیم و بعد از بستن درها و پنجره ها راه افتادیم . جاده خلوت بود و سرعت زیاد پرهام یه كم منو ترسونده بود ازش خواستم آروومتر بره و اونم مثل بچه ی خوب به حرف رفت كم كم هوا تاریك شد و خنك . همه جا تاریك بود و خط وسط جاده بود كه دیده میشد و تند تند به سرعت برق و باد یكی یكی رد میشدن و نزدیك و نزدیكتر میشدیم . نزدیكای ساعت 10 بود كه رسیدیم سر كوچه ازم خواست كه زودتر بهش خبر بدم چون طاقت نداره كه زیاد منتظر بمونه . بهش قول دادم و ازش خداحافظی كردم مثل همیشه منتظر موند تا در خونه رو ببندم وبعدشم از صدای ماشین فهمیدم كه ازم دور شد .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #33

***

elham55
Aug 20 - 2008 - 07:17 AM
پیک 65

Quoting: setareh_71

***

elham55
Aug 20 - 2008 - 10:21 AM
پیک 66

Quoting: mohsen_m275

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#24

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #34

***

elham55
Aug 20 - 2008 - 12:04 PM
پیک 67

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Aug 21 - 2008 - 07:31 AM
پیک 68

( بخش سی و هفتم )
مرجان با دیدنم كلی باهام شوخی كرد و سر به سرم گذاشت . میشه گفت بین همكارام مثل یه دوست خوب میشد روش حساب كرد یه دختر جذاب و شیطون كه شیطنت از چشماش میبارید و همین باعث میشد كه بیشتر به دل بشینه در حال نامزد كردن با وحید بود از خودم بزرگتر بود و یه دختر كاملا پخته و مشاور من . بیشتر وقتها ازش راهنمایی میگرفتم و اونم به خوبی از پس اینكار بر می اومد خیل ی همدیگه رو دوست داشتیم و برای حرف زدن باهاش بال بال میزم تا ببینم نظرش چیه .
-مرجان تو اگه جای من بودی چیكار میكردی؟
مرجان : ببین خود پرهام خیلی مهمه ... یعنی نقش یکم دست اونه
-میدونی چیه ؟ اون بیش از حد به خانواده اش احترام میزاره و مطمئنم كه رو حرفشون حرف نمیزنه ... این توانایی رو تو پرهام نمی بینم وایسته و بگه منو میخواد...
مرجان : ولی فكر كنم داری زود قضاوت میكینی ... اون پسر مهربون و بااحساسیه و خب حتما واسه این احساسش ارزش قائله
-منكه اصلا دوست ندارم مادر یا پدرش فكر كنن من دارم خودمو تحمیل میكنم .
مرجان : ببین غرورت رو بزار كنار ... اگه عاشقش هستی باید همراهیش كنی تا موفق بشه ... ببینم تو كه اصلا مطمئن نیستی .. چرا باید پیش داوری كنیم .
-راست میگی ولی دوست ندارم از دستش بدم ... تو خوب میدونی برای داشتن اون خیلی كارها كردم كه اصلا با روحیاتم سازگاری نداشت و قبولشون نداشتم ... هر كاری كردم كه فقط بمونه ...
مرجان : تو فقط مغروری ... بالاخره برای رسیدن به هر هدفی باید تلاش كرد حتی به قیمت خدشه دار شدن غرورت ... حتما نباید همه موافق تو باشن كه خب آدما متفاوتن و هر كی یه نظری داره تو باید تلاش كنی خودتو درست كنی ... می فهمی ؟
-من همینم ... مگه كسی زورشون كرده ؟
مرجان : وای از دست تو دختر ... حالا بزار صحبت كنه تا بعد اگه مخالفت كردن ما هم یه كاری میكنیم دنبال راه حل میگردیم ... حالا كلك بگو ببینم دیروز خوش گذشت ؟
-مگه تو با وحید رفتی دوشب ماسوله بد گذشت ؟
مرجان یه چشمك بهم زد و گفت : ببین منو تو خیلی با هم فرق داریم .. میدونی كه ؟
-بله اون كه حتما ... راستی از وحید چه خبر ؟ حال مادرش چطوره ؟
مرجان : همونطور ه هیچ فرقی نكرده ... بخاطر همین باید زود اقدام كنیم ... با اینكه بهم خوبی نكرده ولی دوستش دارم و طاقت دیدن رنج و عذابشو ندارم .
-راستی قرار بود جریان وحید رو برام تعریف كنی .(وحید رو كاملا میشناختم از بستگان دورمون بود ویكی از كله گنده های شهر كه هرجا اسمشون برده میشد امكان نداشت كسی اونا رو نشناسه با پرهام هم یه سلام و علیكی داشت )
مرجان از پشت میزش بلند شد و فنجان چایی رو گذاشت جلوی من بعدشم شروع كرد به تعریف كردن .
می دونی كه من بچه ی شمالم و همونجا هم درس خوندم تو دانشگاه با یكی از همشهریهای خودم به نام سیامك آشنا شدم و خیلی زود با هم نامزد شدیم چون خانواده ها همدیگه رو می شناختن مخالفتی برای ازدواج ما نبود ولی بعد از چند ماهی اون معتاد شد و پدرم وقتی فهمید اصرار كرد باید ازش جدا بشم خواستم كمكش كنم ولی پدرم اجازه نداد و به هر زحمتی بود ازش جداشدم اونموقع ترم آخر درسم بود . طولی نكشید كه تصادف كرد و مرد . منم بعد از تموم شدن درسم برگشتم اینجا پیش خانواده ام هنوز درگیر وجدانم بودم كه با وحید آشنا شدم رفته بودم ازش كفش بخرم باورت میشه ؟ با اینكه پسر مقید و مذهبی ای بود ولی روابط مابیشتر و بیشتر شد اون خوب میدونست امكان نداره خانواده اش با ازدواج ما موافقت كنن ولی یه تنه رفت جلو اینقدر اصرار كرد و پافشاری نشون دادكه اونها راضی شدن . خودت اونا رو بهتر میشناسی كه تمام فامیلشون باید عروس فلان جور از فلان جای شهر با اسم و رسم تمام وكمال میگرفتن من یکمین عروس اون خانواده بودم كه نه اهل این شهر بودم ونه وضع مالی آنچنانی داشتم ولی وحید تونسته بود حرفشو از پیش ببره . میدونی كه اون یه پسر مذهبی و نمازخون كه به اعتقاداتش مقیده تو مدتی دوستیمون چیزی برام كم نزاشت مهربون و عاطفی ... قیافه و تحصیلات هم كه داره پس چیزی كم نداشت حالامن یه دختر شیطون بی قید و بند كه همشهریش هم نبودم فكرشو بكن ... به هر حال درستم كرد چادر سرم كرد نمازخونم كرد و خلاصه كلی سر به راه شدم و در آخر عاشقم كرد خیلی دوستش دارم خیلی .... به هر بد بختی ای بودم بالاخره خانواده اش راضی شدن و اومدن خواستگاری من ولی كاش نمیومدن نمی دونی با چه یك و پزی و افاده ای مادرش و دو تا ازخواهراش اینقدر قیافه گرفته بودن كه داشت اشكم در می اومد ولی به روی خودم نیاوردم مهم بدست آوردن وحید بود . همش بهم دلداری میداد كه تحمل كنم و برام جبران خواهد كرد و واقعا اون اینكارو كرد . خلاصه قرار ها گذاشته شد و مراسم بله برون و نامزدی تو یه شب می خواست برگزار بشه تموم مهمونا دعوت شدن حتی از شهرستان پدر و مادرم كلی زحمت كشیدند و تدارك دیدند . وحید هم منو برد گذاشت آرایشگاه ... دلم شور میزد آرووم و قرار نداشتم ... انگار تو قفس بودم تا كارم تموم شد وحید اومد دنبالم و منو بردخونه بعدشم رفت تا خانواده اش رو بیاره ولی در كمال ناباوری وقتی رسیدم خونه دیدم همه انگار عزا گرفتن هر چی گفتم چی شده هیچ كی جوابمو نمی داد همه بودن ولی انگار كسی تو اون خونه نبود رفتم سراغ مادر كه اینقد رگریه كرده بود چشماش دیده نمیشد ازش خواستم بگه كه چه اتفاقی افتاده نمی تونست حرف بزنه كه داداشم اومد جلو با عصبانیت گفت : چی می خواستی بشه مادر وحیدخان تماس گرفتن و فرمودند پسر ما دختر شمارو نمی خواد به همین راحتی احیانا توقع نداشتی كه به دست و پاشون می افتادیم كه باید بیایید و دختر مارو بگیرید ....
وای مهرانه نمی دونی چه حالی داشتم با اون سر و صورت و لباس فكر كن ... هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم با دست و دل لرزون شماره ی وحید رو گرفتم با یکمین زنگ گوشی رو برداشت صدام میلرزید و چشمام سیاهی میرفت ازش پرسیدم چی شده ؟ اونم حالی بهتر از من نداشت گفت نمی دونم خاله ام چی گفته كه مادر و خواهر كوچیكه نظرشون برگشته هر كاری كردم نتونستم كاری بكنم حتی خواهر بزرگه ام كمكم كرد ولی فایده نداشت می دونی كه فقط مریم و یه كم هم بابام موافق این وصلت هستن ولی اونها هم نتونستن كاری بكنن وای كه من شرمنده ی تو و خانواده اتم ولی مرجان من كوتاه نمی یام بهم فرصت بده خواهش میكنم .... وحید داشت حرف میزد كه دیگه نفهمیدم چی شد بعدشم فقط وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم و وحید بالا سرم داشت اشك میریخت با دیدنش حالم بهتر شد وجودش قوت قلبم بود نگاه مهربونش آروومم میكرد مثل همیشه . بهم قول داد كه امروز نشد فردا این اتفاق می افته ولی نمی دونستم با چه رویی با خانواده ام روبرو بشم كه وحید گفت خودش از تمام فامیلها و خانواده ام معذرت خواهی كرده و بهشون قول داده به هر قیمتی شده اونارو راضی میكنه خودش یه تنه همه رو قانع كرده بود بخاطر همین خیالم راحت شد مدت زیادی نگذشته بود كه مادرش سرطان گرفت و الانم كه میبینی دم مرگه به هر حال دوباره یه روز تنهایی اومد خونمون و رسما از منو خانواده ام معذرت خواهی كرد و خواست دوباره بیان خواستگاری حالا مامان من گیر داده بود كه من دخترمو نمی دم ولی با اصرار و سماجتهای مادر وحید كوتاه اومد و بالاخره بعد از اینهمه كش و قوس هفته ی آینده مراسم عقد داریم و چند ماه دیگه هم كه عروسی و این حرفها .
راستش من در مورد تو با وحید صحبت كردم ازم خواسته بهت بگم هر جا احساس كردی به كمك ما احتیاج داری بگی و هر كاری كه بتونیم برات انجام میدیم می دونی كه اون تو رو مثل خواهر خودش میدونه و دوستت داره .
نمی دونستم چی بگم ولی اینو خوب می دونستم كه من تحمل اینهمه اضطراب و استرس رو ندارم تحمل من خیلی كمتر از این حرفاست .
-نمی دونم چی بگم تو طاقت زیادی داشتی ولی من تحمل ندارم .
مرجان : منم نداشتم ... نگران نباش زندگی باهات كاری میكنه كه باورت نمیشه ...
-وای مرجان سرم درد میكنه حالم خوب نیست استرس دارم كمكم كن .
مرجان : ببین یا علی بگو وبرو جلو یا میشه یا نمییشه دیگه ... بالاتر از سیاهی رنگی نیست كه ...
ولی اینو میدونم كه پرهام درست گفته تو نباید آینده ات رو بخاطر با اون بودن خراب كنی تو قید زندگی و آینده ات رو بزنی كه چی ؟ فقط با اون باشی ؟ منطقی باش ... الان اینو میگی فردا كه چند صباحی گذشت و به مشكلات بیشتری برخوردی پشیمون میشی ... می دونم عاشقش و دوستش داری ولی نباید خودتو فدا كنی همه چیز رو بسپر دست خودش بزار تلاشش رو بكنه و با اینكار تو اونو محك هم میزنی ... مهرانه منطقی با ش ... خواهش میكنم ... آینده از گذشته مهمتره ... اینو بفهم تو همین اداره كم نیستن كسانیكه تو رو در نظر دارن با موقعیتهای عالی نباید خرابشون كنی ...
-امكان نداره به جز اون به كس دیگه ای فكر كنم ...
مرجان : باشه.. هر چی تو بگی ... فعلا بهتره موافقت كنی كه بیشتر خودشو نشون بده اینو بدون كه اون باید مرد زندگی تو بشه ... پس باید از امتحانات سربلندبیرون بیاد وگرنه ...
-حق با توئه راست میگی
مرجان از جاش بلند شد منو بوسید وگفت : امیدوارم موفق بشی رو كمك ما حساب كن .
از اینكه دوست خوبی مثل اون داشتم خیلی خوشحال بودم .
نزدیك ظهر بود كه پرهام بهم زنگ زد منم تصمیمم رو بهش گفتم و موج خوشحالی كه تو صداش طنین انداخت رو از پشت گوشی حس كردم اون خوشحال بود و من از استرس داشتم دیوونه میشدم . اگه مخالفت میكردن و پرهام ار عهده اش برنمی اومد چی ؟ اگه قرار بود برای رسیدن به اون اینهمه سختی بكشم باید تحملم رو بیشتر میكردم . باید مقاوم باشم و قوی ولی این توان رو در خودم نمی دیدم . حال خیلی بدی داشتم تمام خاطرات با هم بودن رو مرور كردم . مهربونیها واحساسات قشنگ پرهام رفتارهای به جا و دوست داشتنی اون و خوبیهایی كه هر كسی نمی تونه داشته باشه نگرانیم رو برای از دست دادنش بیشتر میكرد اون برام بهترین بود چهار سال مدت كمی نبود تمام لحظاتم پیوند خورده بود با اسم و یاد اون و حالا .....
كاش نگفته بودم... پشیمون شده بودم ... ولی دیر یا زود این اتفاق می افتاد دلشوره ی عجیبی داشتم اصلا حواسم به كارم نبود ... سرگیجه داشتم دستام یخ كرده بود و بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود با همه اینها باید ظاهر خودمو حفظ میكردم و خیلی عادی كار میكردم و به دیگران لبخند های مصنوعی تحویل میدام چون اصلا دلم نمی خواست تو محیط كار كم بیارم و دیگران فكر كنن مشكلی دارم و یا هر چیز دیگه و همین هم كارمو سختتر كرده بود سعی میكردم به روی خودم نیارم... بعد از ظهر بود و كم كم بارون پاییزی شروع به باریدن كرده بود پنجره اتاقم رو باز كرده بودم و داشتم كوههای روبروم رو نگاه میكردم وقتی قطره های بارون به صورتم میخورد احساس سبكی میكردم وای كه چقدر بارون رو دوست داشتم و اون لحظه بیشتر از هر چیزی آرومم میكرد . سرمای پاییزی همه ی وجودم روگرفته بود . ولی احساس بدی نداشتم خیلی هم خوشایند بود و برام لذت خاصی داشت كه قابل مقایسه با هیچی نبود . تا بحال اونقدر مستاصل نمونده بودم و بین اونهمه شك و تردید گیر نكرده بودم به همه چیز فكر میكردم گذشته حال و آینده . از پرهام خواهش كرده بودم اجازه بده اونروز خودم برم خونه و یه كم قدم بزنم و بیشتر فكر كنم .تمام مسیر به اون زیادی رو از محل كارم تا خونه پیاده رفتم و اصلا هم توجه نشدم كی رسیدم خونه فقط وقتی گرمای داخل خونه رو حس كردم فهمیدم كه لباسام خیس و سرده نزاشتم مامان چیزی بفهمه سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض كردم موهامو شونه زدم وبعدشم بالای سرم بستم و رفتم تو آشپزخونه وای كه تازه بوی آش رشته ی مامان رو فهمیده بودم مشكوك میزد گفتم : سلام
مامان : سلام دختر خوشگل خودم
-حالتون چطوره ؟ ... می بینم كه بساط آش پاییزی تون به راهه و كمی هم مشكوكات میزنید
مامان : تازگیها خیلی بی دقت شدی ... تو از در اومدی متوجه چیزی نشد ی؟
-نه والا چی ؟
مامان : حدس بزن كی اینجاست ؟
-پرهام ؟!!
مامان : وا ... دیگه چی ؟ ...
یكدفعه از پشت یكی بغلم كرد یه كم ترسیدم وقتی برگشتم فرزانه رو دیدم كه از همیشه خوشگلتر و تر تمیز تر شده بود خیلی از دیدنش خوشحال شدم .
حسابی ازم دلخور بود ولی مثل همیشه خوب تونستم نظرشو برگردونم از خبری كه بهم داد خیلی خوشحال شدم با برادر یكی از دوستای دوران دبیرستانش نامزد كرده بود و هفته ی دیگه هم عروسیش بود تو اون شرایط بهترین خبری بود كه یه كم روحیه ام رو عوض كرد . واقعا خوشحال بودم چون دختر به اون خوبی حق داشت یه زندگی خوب داشته باشه .بهش چیزی نگفتم چون نمی خواستم نگران بشه دلم پیش پرهام بود ولی مثل همیشه باید ظاهر خودمو طور دیگه ای نشون میدادم و بدم می اومد نكنه یه روز این حركت عادتم بشه و بشم یه آدم دو رو . مثل همیشه خندان و شاد بود كلی باهام شوخی كرد و دم غروب هم نامزدش اومد دنبالش و رفت . واقعا براش خوشحال بودم و از صمیم قلب آرزو كردم كه خوشبخت بشه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#25

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #35

***

elham55
Aug 21 - 2008 - 08:06 AM
پیک 69

Quoting: youngblood

***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:09 AM
پیک 70

( بخش سی و هشتم )
بعد از رفتن فرزانه رفتم تو اتاقم نمی خواستم مامان از حالم باخبر بشه حالا احساس راحتی میكردم رو تخت دراز كشیدم یه دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم دیگه می تونستم خودم باشم گریه كنم غمگین باشم به گذشته فكر كنم لازم نبود ظاهرم رو حفظ كنم و نشون بدم كه خیلی رو به راهم بخاطر همین احساس سبكی میكردم نمی دونم چرا برگشتم به خاطراتم با سینا دیگه برام مهم نبود دیگه هیچ احساسی بهش نداشتم شاید بخاطر وجود پرهام بود اینقدر بهم عشق داده بود كه عشق سینا برام روز به روز كمرنگ و كمرنگتر میشد . چیزی كم نداشتم بخوام دنبالش بگردم وای پرهام ... پرهام ... هزار بار اسمشو تو ذهنم تكرار كردم چند بار خاطراتم و طرز آشناییمون رو مرور كردم كاش همون روز یکم برمیگشتم كه حالا كارم به اینجا نكشه ... نباید دل میبستم ... باید قویتر عمل میكردم ولی كاری بود كه شده بود الان هم راهی نداشتم تمام اینها بخاطر ترس از دست دادن پرهام تو ذهنم می اومد هزار جور فكر كردم نفسم بند اومده بود و احساس میكردم هوای سنگینی قفسه ی سینه ام رو پر كرده از جام بلند شدم پنجره ی اتاقم رو باز كردم هوای خوب پاییزی بعد از اون بارون حالمو جا آورد . صورتمو چسبوندم به شیشه پنجره و با انگشت اسمشو روی شیشه ی بخار گرفته نوشتم داشتم كنارش اسم خودمو مینوشتم كه با صدای زنگ تلفن استرس زیادی بهم وارد شد . با قدمهای سنگین رفتم رو تخت نشستم و گوشی رو برداشتم با شنیدن صدای پرهام جون تازه ای گرفتم .
-سلام
پرهام : سلام عزیز خودم ... چطوری خانم ؟
-خوبم ... فكر كردم دیگه زنگ نمی زنی !
پرهام : دیگه چی ؟ ... نه عزیزم حالا حالا هستم باهات ...
-منم همینو می خوام دیگه... كه تو رو واسه همیشه داشته باشم .
می خواستم بپرسم ولی خجالت میكشیدم از یه طرف هم دلشوره داشتم وای ... چرا پس حرفی نمیزنه ... حسابی حواسم پرت بود كه با صدای بلند پرهام به خودم اومدم
-تو چیزی گفتی ؟
پرهام : حواست كجاست خانوومی ؟
-همینجا
پرهام : پس چرا چیزی نمی گی ؟
-ببخشید ... چی گفتی ؟
پرهام : گفتم نتونستم باهاشون صحبت كنم چون موقعیتی پیدا نشد ... خوشحال شدی ؟
یه نفس راحت كشیدم ولی نمی دونم چرا حرفشو باور نكردم .
-چی بگم والا ..
پرهام : خب من فردا شب باید برم قبل از اونم كه حتما می بینمت دیگه نه ؟
با این حرفش دلم گرفت و اشكم در اومد
-نمیشه نری ؟
پرهام : بازم كه داری گریه می كنی قول میدم زود زود برگردم و بازم همدیگه رو ببینیم حالا هم اگه بخوای گریه كنی همین الان میام پیشت ...
-اگه بیای كه لطف میكنی .
پرهام : صبر كن تمام این لحظات سخت رو برات جبران میكنم
-امیدوارم
بر خلاف همیشه دلم نمیخواست زیاد باهاش حرف بزنم ترجیح میدادم بیشتر بهش فكر كنم ازش خداحافظی كردم و خیلی آرووم از اتاق اومدم بیرون و آهسته رفتم تو حیاط رو صندلی ولو شدم و شروع كردم به تماشای ستاره ها هوای سرد پاییزی و آسمونی پر از ستاره كه هیچ ابری هم دیده نمیشد ماه كامل بود و مهتاب پاییزی دلم رو لرزوند بین ستاره ها خیلی گشتم ولی نتونستم یكیشو انتخاب كنم چشمامو بستم و سرما رو تا عمق وجودم حس كردم وقتی كه دیگه از سرما بدنم كرخ شده بود از جام بلند شدم و برگشتم تو اتاق رو تخت دراز كشیدم و خیلی آرووم خوابم برد .
موقع رفتن پرهام بود و دل من پر از غم . اشكهامو پاك میكرد و ازم می خواست گریه نكنم تا با خیال راحت بره خوب می دونستم كه باید بره نمی تونستم جلوی اشكامو بگیرم و با همون حالت رفتنش رو تماشا كردم نمی دونم چرا بی هدف تو خیابون راه افتادم از یه مسیر خیلی دور رفتم خونه وقتی رسیدم هوا كاملا تاریك شده بود و مامانم سر كوچه منتظر . از دور كه منو دید هراسان دوید طرفم و بغلم كرد خیلی نگران شده بود وقتی برگشتم خونه با دیدن مرجان بیشتر تعجب كردم از عصر دو تایی تو خونه منتظرم بودن و كلی هم نگران شده بودند دیگه داشتم میلرزیدم تو تب میسوختم ولی سردم بود دستام یخ كرده بود هنوز سرمای دیشب رو تو تنم حس میكردم ولی به هیچ كس نگفتم كه دیشب تا نیمه های شب تو حیاط نشسته بودم حتی توان حركت نداشتم مرجان سریع شماره ی وحید رو گرفت و نیم ساعتی نگذشته بود كه با یه دكتر خودشو رسوند چشمام رو از حرارت نمی تونستم باز كنم یا سردم میشد یا آتیش میگرفتم سرم به شدت درد میكرد فقط صداهای اطرافم رو می شنیدم لحظه ای قیافه ی پرهام از نظرم دور نمیشد بی صبرانه منتظر تماسش بودم چون قول داد بود به محض رسیدن باهام تماس میگیره یکم فرودگاه بعدشم وقتی رسید خونه . بغض بدی راه گلوم رو بسته بود . وصل كردن سرم رو حس ردم و دیگه چیزی نفهمیدم نمی دونم چقدر زمان گذشته بود وقتی چشمام رو باز كردم كسی تو اتاق نبود خواستم از تخت بیام پایین كه دیدم سرم به دستم وصله ساعت 12 ظهر بود یعنی هنوز پرهام نرسیده ؟
در اتاق باز شد و با دیدن مرجان تعجب كردم حتما اون از دیشب پیش من مونده بود .
مرجان : سلام خانووم خانووما... حالت چطوره ؟
-سلام .. خوبم
مرجان : دیگه سردت نیست؟
اومد طرفم و سرم رو از دستم كشید انگار تمام دستم خشك شده بود
-تو از دیشب اینجایی؟
مرجان : آره ... ایرادی داره ؟
-نه ولی به زحمت افتادی
مرجان : این حرفا چیه عزیزم ... راستی پرهام چند بار زنگ زد .
-چرا بیدارم نكردی ؟
مرجان : تو كه نمی دونی دیشب چه حالی داشتی ... آخه دختر خوب چرا با خودت اینكارو میكنی ؟
در همین حرفها مامان با یه كاسه سوپ گرم وارد شد نگرانی رو از چهرش به خوبی فهمیدم اومد طرفم رو تخت نشست بوسم كرد و گفت : بهتری ؟
با دیدن خنده ی اون واقعا بهتر شدم .
-ببخشید كه همه ی شماهار و به درد سر انداختم .
مامان : این حرفا چیه گلم ... مهم اینه كه تو الان خوبی ... در ضمن مرجان خانم هم تا صبح پیشت بود و زحمت زیادی كشیدند هم خودش و هم آقا وحید .
مرجان : خواهش میكنم وظیفه است هم من و هم وحید مهرانه رو خیلی دوست داریم خدا رو شكر كه چیز مهمی نبود والان حالش خوبه اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت بكنم .
-نمی دونم چطوری ازت تشكر كنم .. از طرف من هم از وحید تشكر كن .
مرجان : زحمتی نبود تورو خدا شرمنده ام نكنید .
مرجان لباساشو پوشید با صدای بوق ماشین متوجه شد كه وحید اومده دنبالش منو بوسید و گفت : مهرانه بیشتر مواظب خودت باش .. هر وقت هم كاری چیزی داشتی خبرم كن
منو مامان كلی ازش تشكر كردیم و بعد از رفتن اون با صدای تلفن مامان هم از اتاقم رفت بیرون .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#26

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #36

***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:12 AM
پیک 71

Quoting: blackberry

***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:20 AM
پیک 72

سلام به تک تک خواننده های عزیز
امیدوارم هفته ی خوبی رو شروع کرده باشین
می دونم که این بخش خیلی کوتاهه ولی همینجا ازتون معذرت خواهی میکنم چون اینقدر فکرم مشغول بود که اصلا نمی تونستم تمرکز کنم و بیشتر بنویسم اما قول میدم که جبران کنم [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]


عسل خانم سلام عرض شد
امیدوارم حالتون خوب باشه چون میدونم داستانم رو می خونید واجب دونستم ازتون تشکر کنم [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 13.gif] [عکس: 13.gif] [عکس: 13.gif]

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #37

***

elham55
Aug 23 - 2008 - 10:42 AM
پیک 73

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Aug 24 - 2008 - 07:43 AM
پیک 74

( بخش سی و نهم )
نبود پرهام همه ی زندگیم رو بهم ریخته بود بیشتر تو خودم بودم و با كسی مراوده نداشتم فقط مرجان بود كه لحظه ای ازم غافل نمیشد و همش دور و برم بود و تنها كسی كه با وجودش آزارم نمیداد اون بود صحبتاش آرومم میكرد با اینكه سر خودش خیلی شلوغ بود خوب حواسش بمن بود و هوامو داشت روزهای نبودن پرهام میگذشت ولی به سختی . موقع اومدنش غمگین میشدم و موقع رفتنش غمگینتر وقتی بود آرووم بودم و وقتی نبود همه چیزم بهم میریخت چند ماهی به همین شكل گذشت و هر بار كه پرهام رو میدیدم احساس میكردم چیزی رو داره ازم پنهان میكنه یكی دوبار خواستم حرف بندازم ببینم كه نظر خانواده اش چیه ولی دلم نمی خواستم یه موقع باعث ناراحتیش بشم یه چیزایی حدس میزدم كه ممكنه با خانواده اش درگیر باشه چون خودش نمی گفت منم چیزی نمی پرسیدم . تا بالاخره مرجان ازم خواست كه ایندفعه پرهام رو دیدم باید ازش بپرسم .
مرجان : ببین مهرانه داری بهترین خواستگارات رو رد میكنی ... بخاطر چی ؟ میدونم دوستش داری و عشق اون برات با ارزشه واون هم متقابلا دوستت داره ... ولی داری اشتباه میكنی
-وای مرجان ازم نخواه كه بهش خیانت كنم .
مرجان : عزیز من كی همچین چیزی رو ازت خواسته این حق توئه كه بعد چند سال بدونی كجای زندگی اون هستی . تو همه چیزت رو داری از دست میدی حتی آینده ات رو ... برای چی ؟
-چون دوستش دارم عاشقشم و هیچ كی اینو نمی فهمه ...
مرجان : تو فكر می كنی كسی نمی فهمه اتفاقا اطرافیانت خوب حال تو رو درك میكنن و براشون مهمی .
-تو میگی چیكار كنم ؟
مرجان : این دیواری كه بین خودت و اون كشیدی و داری پشتش دست و پا میزنی رو بشكن . ببین این حق توئه .... اینو بفهم چیز زیادی ازش نمی خوای كه ... چرا فكر میكنی اگه بخوای تكلیف آینده ات رو روشن كنی چیز زیادییه و یا نكنه بازم همون غرور كذایی اومده سراغت ...
-نمی دونم ... نمی خوام فكر كنه دارم خودمو بهش تحمیل میكنم .
مرجان : دیگه داری عصبانیم میكنی ... اگه اون عاشقته ... اگه دوستت داره ... اگه برات هر كاری كرده ... لیاقتش رو داشتی اون داره تو روبازی میده ... تو ارزشت بیشتر از این حرفاست نزدیك 5 ساله زندگیت اونه همه جا باهاش بودی كنارش بودی و بهش عشق دادی پس میبینی كار مهمی نكرده اگه برای نگه داشتنت خیلی كارها كرده . الان باید ثابت كنه دوستت داره وگرنه تو باید خودتو بكشی كنار بسه تو وفاداری .. متانت .. عشق .. صبوری و همه چیزت رو بهش ثابت كردی حالا نوبت اونه ... باید وایسته و بگه تو رو دوست داره وگرنه به عشقش شك كن .. خواهش میكنم منطقی باش ..
مغزم داغ كرده بود و سرم درد میكرد بعد از گیرهای كما بیش مامان حالا مرجان هم اضافه شده بود از یه طرف هم خواستگارای مختلف امانم رو بریده بودن نمی دونستم چیكار باید بكنم فشار زیادی بهم اومده بود دلم نمیخواست به پرهام از اینجورحرفا بزنم ولی انگار چاره ای نداشتم و حق با اطرافیانم بود نزدیك 5 سال بود كه با هم بودیم و داشت یكسالی میشد كه رفته بود بندرعباس و هر دفعه كه خواسته بره هر دو تامون اشك ریختیم نه اون به موقعیت عادت كرده بود و نه من . با هر بار رفتم و اومدن عشقمون بیشتر شده بود و از اون روزی میترسیدم كه بخواد یه جایی منو جابزاره و اون كابوسهای شبانه كه تو یه جمعیت زیاد و یه جای غریب من اونو گم كردم و پریشان دنبالش میگشتم ولم نمیكرد هر شب كارم همین بود و وقتی بهم زنگ میزد براش تعریف كه میكردم بهم اطمینان میداد كه این اتفاق نخواهد افتاد . از این كابوس دیوانه كننده وحشت داشتم تا چشم رو هم میزاشتم به سراغم می اومد و در حالیكه خیس عرق میشدم و از گریه بالشم خیس بود و ضربان قلبم رو میشنیدم هراسان از خواب می پریدم و بعضی وقتها می دونستم خوابم و دارم خواب میبینم ولی باز توان اینكه از خواب بیدار بشم و یا چشمم رو باز كنم نداشتم و مدتی زجر آور و سخت تو همین حال می موندم حتی نمی تونستم حرف بزنم و چیزی بگم . تا وقتی صدای پرهام رو نمی شنیدم گنگ و افسرده بودم بعد از اینكه باهام حرف میزد و اطمینان میداد خیالم راحت میشد و حال بهتری داشتم یه موقع به خودم شك میكردم احساس میكردم نكنه كه شاید دیوونه شدم ولی به خودم دلداری میدادم كه گذراست .
بالاخره روزیكه قرار بود پرهام رو ببینم رسید بعد از مدتها به خودم رسیدم و روحیه ای بهتری داشتم مامان تمام مدت داشت فقط نگام میكرد و قربون صدقه ام میرفت و خوشحال بود كه حالم بهتره . سر ساعت رسیدم پرهام كه جلو پام نگه داشت از خوشحالی نمی دونستم چیكار كنم مهلت ندادم پیاده بشه سریع پریدم تو ماشین وقتی دستم رو گرفت و یه شاخه گل سرخ رو بین دستهامون دیدم همه چیز یادم رفت نگاهش مثل همیشه پر از عشق و احساس بود وای كه كشته مرده ی اون گل سرخش بودم كه تو این مدت هیچ وقت ترك نكرده بود یا گل سرخ یا گل مریم یه شاخه بدون تزئین با تمام عشق و علاقه همین برام یه دنیا ارزش داشت . انگار پرهام حالمو كاملا متوجه شده بود و فهمیده بود كه بیشتر از همیشه از دیدنش خوشحال شدم كلی سر به سرم گذاشت و سوغاتی هم كه مثل همیشه برام زحمتشو كشیده بود بهم داد و منو برد یه رستوان بیرون شهر هر وقت اونجا میرفتیم یعنی اینكه می خواد بهترین لحظات رو برام درست كنه . مثل همیشه نگاه جذابش آرومم كرد نمی دونم چی تو نگاهش بود كه حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستش بدم . خواستم ازش بپرسم ولی اجازه نداد گفت نمیخواد روزمونو خراب كنیم منم پیش خودم گفتم حالا اینهمه صبر كردم یه روز هم بالاش. طبع شوخ پرهام حسابی حال و هوای منو عوض كرد و پر انرژی تر و سرحالتر برگشتم خونه .
فرداش كه رفتم سر كار یه جورایی با روزهای قبل فرق داشتم خودم اینو فهمیده بودم مرجان اومد سراغم و كلی باهام شوخی كرد و گفت از اینكه میبینه حالم بهتره خوشحاله . بعد از وقت اداری پرهام اومد دنبالم و منو برد خونشون . مثل همیشه ازم پذیرایی كرد وقتی نشست كنارم به خودم جرات دادم و سر بحث رو باز كردم اینقدر مرجان بهم گفته بود تونسته بودم با خودم كنار بیام .
-پرهام ؟
پرهام : جانم
-یه چیز بپرسم جوابمو میدی ؟
پرهام : حتما عزیزدلم
-تو در مورد من با خانواده ات صحبت كردی نه ؟
پرهام : خب آره
-پس چرا بمن نگفتی؟
پرهام : بیخودی نگرانت كنم كه چی؟
-ولی من حق دارم كه بدونم ... ندارم ؟!!
پرهام : چرا كاملا هم حق داری ولی خواستم وقتی به نتیجه رسیدم بهت بگم
-یعنی توهنوز به نتیجه نرسیدی ؟
پرهام : در مورد انتخاب تو كه شك ندارم و بهتر از تو هم كه ...
-پس چی ؟ .... مشكل خانواده ات هستند نه ؟
پرهام : ببین مهرانه باید بهم فرصت بدی
-ولی من دوست ندارم اونا فكركنن كه من دارم خودمو تحمیل میكنم یا اینكه بخاطر من تو درگیر باشی و ...
پرهام : كار از این حرفا گذشته من مدتیه كه باهاشون مشكل دارم فقط نخواستم تو اذیت بشی ..
-من از حالات تو می فهمیدم كه داری یه چیز رو از من مخفی میكنی ... منتظر بودم خودت بگی ... وجالبه كه بالاخره هم زبون نیومدی تا خودم پرسیدم ... حالا چرا من نباید می دونستم ؟
پرهام : ببین من دلم نمیخواد تو در مورد اونا پیش داوری كنی همینطور اونا در مورد تو ... ببین من دوست دارم هم تو رو داشته باشم هم اونا رو ... وگرنه بدست آوردن تو بدون اونا كاری نداره ..
-كه اینطور باشه... من عجله ندارم تو كارتو بكن .
پرهام : می ترسم یكی بیاد و تو رو ازم بگیره خودمم نفهمم
-خیالت راحت من هستم از جاممم تكون نمی خورم ... تو نگران من نباش
پرهام : خوبه كه اینا رو بهم میگی ... اگه وجود من باعث خراب كردن آینده ی تو بشه؟؟
-تو آینده ی منی تحت هرشرایطی چه باشی چه نباشی ..
پرهام : بازم داری بی منطق حرف میزنی ...آخه دختر خوب تو می خوای بخاطر من ...
-تمومش كن لطفا ... بحث رو ادامه نده تا ببینیم چی میشه .
خوب بود كه زیاد گیر نمی داد و همینكه می دید بحثی اذیتم میكنه حرفو عوض میكرد . حس با هم بودن لذت بخش بود و ترس بدون هم بودن تنم رو می لرزوند اگه مجبور میشدم ازش جدا بشم دیگه معلوم نبود چی میخواست بشه ؟ اینهمه وابستگی !!! آخه چرا فكرشو نكردم و خودمو سپردم دست احساساتم نباید دل به دلش میدادم كه الان اینطوری سرگردون بمونم . ولی وجود پرهام بود كه غم از دست دادن بابایی رو برام قابل تحمل كرد اون زمان وجود پر از عشق اون بود كه منو به زندگی برگردوند حالا اگه خودش بخواد بره كی باید هوامو داشته باشه . دلم گرفته بود ولی اصلا دوست نداشتم كنارش كه هستم به جدایی فكركنم . تصور اینكه دیگه اونو نداشته باشم دیوونه ام میكرد یا اینكه ببینم با یه دختر دیگه هست و كس دیگه ای جای منو براش گرفته .... وای خدای من نه ... خواهش میكنم اینو دیگه بهم نشون نده ... كمكم كن .. یكبار اونو سر راهم قرار دادی تا نجاتم بده پس نزار با رفتنش نابود بشم وای كه اگه ....
اونروز هم مثل همیشه یكی از بهترین روزهام بود و تونسته بود به خوبی منو پر انرژی بفرسته خونه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#27

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #38

***

elham55
Aug 24 - 2008 - 09:58 AM
پیک 75

Quoting: hamed2661

***

elham55
Aug 24 - 2008 - 04:25 PM
پیک 76

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #39

***

elham55
Aug 24 - 2008 - 05:16 PM
پیک 77

Quoting: Azarin_Bal

***

elham55
Aug 25 - 2008 - 07:32 AM
پیک 78

سلام به تمام دوستان عزیز
صبحتون بخیر امیدوارم که حالتون مثل همیشه خوب باشه
یکم یه معذرت خواهی مفصل بعمل بیارم بابت اینکه من از دیروز اصلا حس نوشتن ندارم هر چی به مغزم فشار میارم نمی تونم حتی یه خط بنویسم اگر چه من اعتقاددارم نوشتن تفکر نیست احساسه به هرحال و به هر دلیلی و مشکلی نمی تونم ... و بخاطر این امر شرمنده ....
ولی در یکمین فرصت اینکارو انجام میدم و آپ میکنم ...
[عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #40

***

elham55
Aug 25 - 2008 - 03:53 PM
پیک 79

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:06 PM
پیک 80

( بخش چهلم )
می دونستم كه پرهام داره دوران سختی رو پشت سر میزاره و جلوی من بخوبی خود داری میكنه دلیل اینهمه پنهانكاری رو نمی دونستم نمی دونم چرا همش سعی میكرد فكر منو نسبت به خانواده اش مثبت نگه داره البته منم نظر خاصی نسبت به اونها نداشتم به هر حال هر پدر و مادری حق داره كه نگران آینده ی بچه اش باشه اونا كه منو نمی شناختن و نمی دونستن من چطور دختری هستم پس بهشون حق میدادم كه نگران باشن ولی یه طرف هم دل خودم بود و عشق به پرهام . تو برزخ بدی گیر كرده بودم فكرم بدجوری مشغول بود نا خودآگاه و ناخواسته كم كم بحث بین و پرهام شروع شده بود سعی میكردم زیاد گیر ندم و بیشتر تو دل خودم حرفامو نگه دارم ولی یه مواقعی هم از دستم در میرفت ولی نمی زاشتم زیاد ادامه پیدا كنه و به هر شكل ممكن بحثو جمع میكردم . دلم نمی خواست حرفی و یا حركت نامناسبی بین ما رد و بدل بشه حیفم می اومد اون عشق پاك و با ارزش رو خراب كنم .
دو روزی بود كه پرهام برگشته بود باهام تماس گرفت كه پاینن منتظرمه همینطور كه داشتم باهاش حرف میزدم برگشتم طرف پنجره و از بالا دیدمش كه از ماشین پیاده شده و داره باهام حرف میزنه بهش گفتم : بله رویت شدین ...
پرهام : پس بدو كه دارم از دوریت میمیرم ... راستی میخوای از همین بالا بپری بغلم زودتر میرسیا
–ا زرنگی می خوای جا خالی بدی ؟
پرهام : اگه اینكارو بكنم كه خودمو بدبخت كردم حالا تو نمی خوای بپری بغل ما یه حرف دیگه است
-نه عزیزم ترجیح میدم پله ها رو گز كنم ... پیامتو شنیدم .. قطع كن كه زود رسیدم
پرهام : بدو بدو معطل نكن اومدیا
-اگه قطع كنی منم راه می افتم
از همون دور وقتی از پشت شیشه ماشین نگاهش كردم مثل همیشه یه چشمك بهم زد بعد از مدتی شادی رو تو عمق نگاهش خوندم دلم میخواست بدونم علتش چیه ولی مثل همیشه دلشوره ی عجیبی داشتم اونم تو اوج لذت دیدن پرهام .
رفتار و حركاتش مثل همیشه بود با همون شاخه گل به یاد ماندنی . لحظه ای خنده از لبش محو نمیشد و شك نداشتم دلیلی هست كه اینقدر خوشحاله وقتی راه افتاد رو كرد بهم و گفت : خسته ای؟
-خب آره ولی ...
پرهام : ولی نداره گلم حالا با یه خبر فوق العاده خستگیت رو فراموش میكنی .
غرورم اجازه نمیداد بپرسم چی شده هیچی نمی گفتم و داشتم با ساقه ی گل بازی میكردم پرهام گفت : مثلا الان دیگه .... آره دیگه ...
بعدشم با سرعت خیلی بالا چنان پیچید تو خیابان فرعی كه اگر چه عادت داشتم ولی خدایی ترسیدم .
-مثل اینكه خیلی كبكت خروس میخونه ... نه ؟
پرهام : برات مهمه ؟
-حتما ..
پرهام : همونه كه بخاطرش غرورت رو گذاشتی كنار ... تو بعد اینهمه مدت هنوز واسه من مغروری ... و همین غرورت دیوونه ام میكنه و بیشتر بطرفت كشیده میشم .
-حالا میگی چه خبره یا اینكه ...
پرهام : آره عزیزم همون یا اینكه .. تا یه دونه آره دیگه نمی گم چه خبره .... خلاصه شنیدن خبر خوش خرج داره.. حالا میتونم به حسابت هم بنویسم
-وا پرهام این حرفا چیه مثل اینكه تو خیابونیما ... تو از این عادتا نداشتی
پرهام : حالا نه اینكه تو هم خیلی استقبال میكنی بخاطر اونه
-وای پرهام بگو دیگه
پرهام : بابا فردا میخواد برات خواستگار بیاد .
با شنیدن این حرف چشمام سیاهی رفت و دلم ریخت نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت و یا اینكه ... نگران فقط سكوت كردم و ایستادن ماشین رو در كنار جاده متوجه شدم . اصلا حواسم نبود كه منو كجا آورده جاییكه عاشقش بودم كوههای اطراف شهرمون كه با جاده ها ی مارپیچی بهم وصل میشدن و دره های همیشه سبزش آدمو آرووم میكرد . هر وقت عصبی و یا ناراحت بودم با دیدن اون مناظر حالم بهتر میشد . تمام شهر دیده میشد و تو غروب جذابیتش بیشتر .
از ماشین پیاده شد درو برام باز كرد و ازم خواست پیاده بشم .از ماشین پیاده شدم درو بستم و دست به سینه تكیه دادم به در جلو پرهام دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت نگام میكرد .
-خب .. حالا این خواستگار خوشبخت كیه ؟
پرهام : بابا ... دسته گل یادت نره
-اینكه چیزی نیست من هر روز صبح قبل از اینكه از خونه بیام بیرون میرم جلو آینه از خودم تشكر میكنم خودمو می بوسم و میزنم بیرون
پرهام : نمی گفتی هم از وجنات خانم مشخصه اینو همون موقع ها كه برات یه مزاحم تلفنی بودم فهمیدم و با دیدنت مطمئن شدم و با اون اذیتهایی كه یكسال یکم آشناییمون كردی بهش ایمان آوردم ... راستی یادته چقدر منواذیت كردی ؟ خیلی نامردی بود نه ؟
-خب اگه اونكارها رو باهات نمی كردم كه عاشق نمی شدی .
پرهام : به هر دری میزدم یه ذره فقط اندازه ی نوك سوزن بهم عشق بدی و قبولم داشته باشی ولی هر دفعه كه پیشم می اومدی سنگتر و سردتر از دفعه ی قبل بودی ... منم تصمیم گرفته بودم دلت رو به دست بیارم حالا به هر قیمتی كه بود سماجت كردم وگرنه الان اینجا نبودیم داشتم واسه شنیدن جمله ی دوستت دارم از دهن تو پرپر میزدم .. یادته بعد یكسال و نیم بهم برای یکمین بار گفتی دوستم داری اونم بعد كلی منت كشی ... وای كه برای بدست آوردن دلت چه عذابی كشیدم و فكر میكردم بخاطر این بود كه عشق خیلی ها رو ندیده گرفته بودم ... تو تلافی همه رو در آوردی ... كارت درسته
-ولی همینجا برات اعتراف میكنم كه دوستت داشتم ولی غرورم نمی زاشت .
پرهام آهی كشید كنارم به ماشین تكیه داد و گفت : الانم همچین بهتر از گذشته نیستی ولی خب حداقل عاشقی و همین هم برام كافیه مهرانه میمیرم واسه اون اعترافت میشه بازم به چیزهای خوبتر اعتراف كنی ؟
-باشه بعدا حتما اینكارو میكنم تا همینجا بسه .... خب نگفتی ؟
پرهام : كه مامانم اینا دارن میان خواستگاری شما ؟
یه لحظه قفل كردم و فقط نگاه بود كه بین ما داشت حرف میزد . اون فكر میكرد من ازاین بابت ناراحتم و اونو واسه زندگی نمی خوام بااینكه شك نداشت عاشقشم . آخه چرا نمی فهمی اگه این اتفاق باعث جدا شدنمون بشه چی ؟
-بالاخره كار خودتو كردی ؟!
پرهام : یعنی چی ؟ مهرانه تو چت شده ؟ دیگه دارم بهت شك میكنم ... نكنه پای كس دیگه در میونه ؟ آره ؟
برای یکمین بار صداش رفته بود بالا تا بحال پرهامو اونطوری ندیده بودم جلوم ایستاد و ادامه داد : اگه دیگه عاشقم نیستی خب بگو ... مهم نیست گورمو گم میكنم تا توهم به هر كسی كه میخوای برسی ... چته تو ؟ چی می خوای ؟ هان ... حرف بزن .. بگو چته ... دیگه حالم از اون غرور مسخره بهم میخوره .. تنها عیبی كه داری همینه واسه ی منم آره ... تو حرف زدن تو رفتارات تو مسائل خصوصی و عمومی... سر تاپات.. همه ی وجودت غروره دختر ... وای از دستت خسته شدم بزار كنار بسه دیگه اعتراف میكنم كم آوردم بسه ... دیگه نمی خوام غرور داشته باشی .. می فهمی ؟؟؟ مهرانه خواهش میكنم ..
تو اون طبیعت كه همیشه پیام عشق و محبت برام داشت احساس غریبگی میكردم با پرهام هم همینطور میدونم با غرور بیجام خیلی اذیتش كردم و اونكه سرشار از این حس بود بارها بهم گفته بود بزارم كنار حداقل واسه اون ولی با این تحكم تا بحال با هام حرف نزده بود . راست میگفت من تو كوچكترین مسائل اذیتش میكردم .. ولی دست خودم نبود فكرمیكردم اگه سنم بره بالاتر بهتر میشم. دلم نمیخواست اذیت بشه اما داشتم اذیتش میكردم . بغضم گرفته بود و نمی دونستم چیكار كنم هوای سبك كوه هم برام حالت خفقان داشت . چند قدمی ازم دور شده بود و لبه یه پرتگاه ایستاده بود برای یکمین بار احساس كردم من باید برم طرفش جنگ بین احساس و غرور ... واقعا كه ..
سخت بود ولی با همه سنگینی قدم یکم رو برداشتم و دوم و سوم یك قدمی پرهام بودم از پشت بغلش كردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و اشكم سرازیر شد .. برای یکمین بار احساس كردم از ش خیلی دورم و كسی مقصر نبود مگر خودم . بدون معطلی به طرفم برگشت و گقت : تو داری گریه میكنی؟.. من اذیتت كردم ؟ .. وای كه تحمل دیدن این صحنه رو ندارم اونم اینجا ... خواهش میكنم ادامه نده ...
وقتی داشت اشكامو پاك میكرد و كشیده شدن دستشو رو صورتم احساس میكردم حس خوبی بهم دست داد كه ازدلم نیومد خوشحالی یکم وقتش رو خراب كنم خنده ای كردم و گفتم : باشه دیگه گریه نمی كنم ...
پرهام : خوبه كه به حرفم اهمیت میدی ...
-من به همه چیز تو اهمیت میدم و برام مهمه كه چی می گی و چی می خوای ولی خب منم محدودیتهای خودمو دارم ... من دوستت دارو و عاشقتم حالا رفتارم چیز دیگه نشون میده باور كن دست خودم نیست ... منو ببخش .
پرهام : وای مهرانه عصبانی شدم و چه حرفها كه بهت نزدم شرمنده عشق من ... هیچ وقت خودمو نمی بخشم .. تو عشق پاك منی كه عاشقتم ولی ... نمی دونم چطور شد كه بهت اونطوری گفتم ... منو می بخشی ؟
-این حرفا چیه ؟ اصلا خودتو ناراحت نكن خب پیش میاد دیگه منم مقصرم بارها بهت قول دادم ولی عمل نكردم .. حالا هم منو لطفا زودتر برسون خونه كه خیلی كار دارم ... می دونی كه فردا روز مهمیه پرهام : وای كه اگه برای همیشه بدستت بیارم می دونم چیكارت بكنم ...
-داری شیطون میشیا ... بدو تا اینجا اتفاقی نیفتاده بریم .
پرهام : راست میگی بهتره یه كم دیگه صبر كنیم البته تو كه ماشا... صبرت زیاده ظرفیت هم كه بالا ...
-پرهام بس كن شیطون ..
بعدشم سوارم كرد و بعد از خوردن یه بستی توكافی شاپ منو رسوند خونه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #41

***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:07 PM
پیک 81

اینم بخاطر اینکه فردا نیستم قبل از موعد رسیدا ....[عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] خوش قولی رو دارین ؟ [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]
امیدوارم نظر دوستان تامین شده باشه .
[عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:09 PM
پیک 82

Quoting: mohsen_m275

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#28

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #42

***

elham55
Aug 27 - 2008 - 10:22 AM
پیک 83

( بخش چهل و یكم )
وقتی رسیدم خونه موضوع رو با مامان در میان گذاشتم استرس رو كاملا از چهره ام فهمیده بود و می دونست كه دلشوره داره دیوونه ام میكنه سرم گیج میرفت و به تدریخ داغ شدن تنم رو حس میكردم نمی دونم شایدم یه جورایی ترس داشتم اصلا دلم نمیخواست با مادرش روبرو بشم كاش از یکمش به مخالفتم ادامه میدادم و نمی زاشتم كار به اینجا بكشه خنكی دست مامان رو رو پیشونیم حس كردم و یه آن لرزشی تمام بدنم رو گرفت پاهام حس نداشتن كمكم كرد رو تخت دراز كشیدم صدای مامان رو میشنیدم : آخه دختر چرا با خودت اینكارو میكنی؟ خب میان یا آره یا نه .. اینكه اینقدر خود خوری نداره با خودت داری چیكار میكنی؟
-مامان باور كنید دست خودم نیست از یکمش هم حس خوبی نداشتم .
مامان : بهتره استراحت كنی من خودم همه ی كارها رو ردیف میكنم و مطمئن باش چیزی كم نمیزارم بدت نیاد ولی اگه لیاقتت رو داشتن كه تو هم خوب بلدی چیكار كنی وگرنه اونا مشكل دارن فكر نكن چون دختر منی اینطوری میگم ولی مثل تو نمی تونن پیدا كنن مطمئن باش .
مثل همیشه محبت مادرانه آرامبخش روح و جسمم بود بعد از رفتن مامان چشمامو بستم و به پرهام فكر كردم .نباید بهش دلبسته میشدم از یه دوستی ساده به اینجا رسیدیم دست هیچ كدوممون نبود و حالا باید تو این استرس دست و پا بزنم تا اینكه یا خفه بشم و یا اینكه دست نجاتی برای رهایی من تلاش كنه . خدایا كمكم كن ... بزار نجات پیدا كنم راحتم كن كه دیگه این جسم ناتوانم تحمل نداره ....
بنده خدا مامان همه چیز رو آماده كرده بود و چیزی كم نزاشته بود فقط دلشوره و استرس من بود كه داشت همه چیز رو خراب میكرد تمام بدنم میلرزید و نگران بودم . نمی خواستم زیاد به خودم برسم كه فكرهای اشتباه بكنن یه لباس اسپرت ساده پوشیدم موهامو شونه كردم بستم بالای سرم و چند تا رشته هم ریختم تو صورتم یه آرایش خیلی دخترونه و ساده .. از پرهام پرسیده بودم كه مامانش چه تیپی دوست داره ولی اون میگفت بزار همونی كه هستی ببیننت مهم نیست اونا چی دوست دارن مهم تویی كه من می دونم چطور هستی .
منم یه لباس اسپرت ساده رو ترجیح دادم و با اون آرایش ساده بنظر بد نمی اومدم .راس ساعت 5 زنگ خونه به صدا دراومد و با تعارف مامان مادر و خواهر پرهام راهنمایی شدن به سالن پذیرایی . قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون احساس خفگی داشتم و خیس عرق بودم . بنده خدا مامان حتی شربتها رو هم ریخته بود تو لیوان اما مگه می تونستم ببرم اونقدر دستم میلرزید كه صدبار تا بیرون آشپزخونه اومدم ولی برگشتم چون شك نداشتم اگه برسم جلو پای اونا حتما یه گندی میزدم . شنیدن صدای لیوانها تو سینی استرسم رو بیشتر میكرد هر كاری میكردم كه یه كم مسلط تر باشم نمیشد دیگه داشت دیر میشد كه مامان اومد تو آشپزخونه و از رنگ من فهمید كه چه حالی دارم . بهم روحیه داد كه نباید ضعیف باشم اونها هم آدمن . به هر بد بختی ای بود راه افتادم و همچنان صدای برخورد لیوانها بهم سكوت را شكست و دستم میلرزید قدمهام سنگین بود انگار وزنه به پام وصله وارد سالن كه شدم با صدای لرزان گفتم : سلام .
ولی جرات نداشتم نگاه كنم یكراست رفتم بطرف مادر پرهام سینی رو گرفتم جلوش و گفتم : بفرمائید .
شربت رو برداشت و تشكر كرد بعدشم با همون اضطراب و پریشانی به سختی یه قدم برداشتم و رسیدم به خواهرش با اینكه لبخند رو لبش بود ولی حس ششم میگفت از روی بد جنسیه میخواستم فكر بد نكنم ولی نمیشد بعد از اون هم رفتم سراغ مامان و اونكه حال منو خوب میدونست یه لبخنی بهم زد كه حالم جا اومد با سبك شدن سینی احساس خوبی بهم دست داد اگرچه سه تا لیوان كه سنگینی ای نداشت رفتم كنار مامان نشستم و خوب می دونستم كه دوتایی دارن سر تا پای منو ور انداز میكنن سكوت بود و منم سر به زیر و مظلومانه نشسته بودم رو صندلی . یاد كارتونی افتاده كه چطور حیوون بی پناهی از ترس دشمن دنبال یه سوراخ امن میگرده تا خودشو مخفی كنه و از ترس دندوناشم میخوره بهم ولی این جای امن فقط نگاه مادرم بود . با سوال مادر پرهام به خودم اومدم : خب مهرانه خانم تحصیلات شما چیه ؟
سرمو بلند كردم و بهش نگاه كردم با اینكه مسن بود ولی زیبایی خاص خودشو داشت چشمای آبی خوش رنگی كه با پوست سفید و موها و ابروهای بلوند ریباییش رو چند برابر كرده بود پوستش از من صافتر و شادابتر بود یه چادر سرش بود و یه روسری فوق العاده خوشرنگ كه تك اونو پرهام واسه من هم خریده بود جلوه ی شادابتری رو بصورتش داده بود اون خوب همه چیز منو میدونست ولی با این حال داشت تك تك ازم می پرسید و همین باعث شد كه حالت بدی نسبت بهش پیدا كنم در بین سوالات مادر.. سمانه خواهر پرهام به حرف اومد و پرسید : چرا شما متناسب با رشته ی تحصیلیتون كار نمی كنید ؟
مسیر نگاهمو بطرفش برگردوندم با اینكه سعی میكردن یه فضای دوستانه و صمیمی ایجاد كنن ولی برام قابل قبول نبود كه دارن یكرنگ برخورد میكنن . خدای من چه شباهتی به پرهام داشت خوشگل و تو دل برو ولی اصلا به دلم ننشست پرهام من مهربون و عاشق بود ولی چشمای این دختر پر از شیطنت بود كه خوشم نیومد با همون خونسردی جوابشو دادم سعی میكرد یه جوری من بندازه تو بند كه منم بهش اجازه دادم اینكارو بكنه و نشون دادم كه اون درست میگه وقتی میدید با هاش كل كل نمی كنم و با جمله ی حق باشماست بحث رو كوتاه میكنم بیشتر حرص میخورد نشون نمیداد ولی خوب می فهمیدم . معلوم بود از مامان خوششون اومده خیلی باهاش گرم برخورد میكردن كلی گفتن و خندیدند و فضا رو صمیمی كردن ولی خوشم اومد از مامان حتی كلمه ای از پرهام نپرسید كه چیكاره هست و چند سالشه كلمه ای از این حرفای تكراری و كلیشه ای نگفت خوشم اومده بود تو دهنی خوبی بود و به این اقتدار مامان می بالیدم . و هر چی كه ازش می پرسیدن در كمال آرامش و با طمئنینه خاصی كه مخصوص مامان بود جواب میداد از این حركتش قند تو دلم آب میشد واقعا مامانم حرف نداشت . یكساعتی بودند كلی خوش وبش كردن و موقع رفتن هم از مامان تشكر كردن و اظهار خوشبختی كردن از آشنایی با خانواده ی ما .
قرار منو پرهام بعد از رسوندن اونا به خونه بود .
بعد از رفتنشون یه نفس راحت كشیدم ولو شدم رو مبل و رو كردم به مامان
-نظرتون چیه ؟
مامان : مهرانه فكركنم خوششون اومد
-ولی من فكر نكنم
مامان : دیدی كه كلی خوردن و گفتن و خندیدن اگه خوششون نیومده بود كه نه چیزی میخوردن و نه اینقدر حرف میزدن
-مامان؟
مامان : جانم ...
-چرا از پرهام چیز ینپرسیدی ؟
مامان : ببین این از فوت و فن خواستگاریه بزار بمونه تا به وقتش بهت بگم ولی در كل بدون كه نمی خواستم فكر های بیخودی به سرشون بزنه ... منظورمو كه می فهمی ؟
خنده ای كردم از جام بلند شدم و گفتم : می فهمم خوبم میفهمم ولی هنوز استرس دارم خداكنه پرهام زودتر زنگ بزنه ...
نیم ساعت نشده بود كه صدای زنگ تلفن بلند شد .لباسامو پوشیده بودم و آماده منتظر بودم و با شنیدن صدای پرهام سریع خودمو رسوندم سركوچه هوا تاریك شده بود و با اون نور كمی كه تو ماشین بود نمیشد از خطوط چهره اش چیزی فهمید . از حرف زدنش فهمیدم زیاد حال خوشی نداره . چیزی نمی گفت فقط سكوت منم طبق معمول نمی خواستم بپرسم ولی فردا صبح اون میرفت و تا سه هفته دیگه باید منتظر می موندم پرسیدم : نمی خوای چیزی بگی؟
پرهام : مثلا چی ؟
-خب نظرشون چی بود ؟
پرهام : هنوز بهم چیزی نگفتن ..
-نگفتن یا تو نمی خوای بگی ؟
پرهام : مهرانه باید صبر كنیم فقط همین دیگه چیزی نپرس .
غم زیادی تو صداش موج میزد از دلم نمی اومد عذاب بكشه چون دیدم حالش خوش نیست چیزی نگفتم می دونستم حالا دم رفتنی ممكنه اذیت بشه مثل همیشه خداحلفظی تلخی كردیم و با گریه ازش جداشدم و برگشتم خونه با یه عالمه علامت سوال بزرگ و كوچك كه تو ذهنم بود و بخاطر آرامش پرهام از خیر پرسیدن گذشتم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Aug 27 - 2008 - 11:56 AM
پیک 84

Quoting: Azarin_Bal

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#29

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #43

***

elham55
Aug 27 - 2008 - 12:33 PM
پیک 85

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Aug 30 - 2008 - 08:04 AM
پیک 86

Quoting: Soulsick

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #44

***

elham55
Aug 30 - 2008 - 10:48 AM
پیک 87

( بخش چهل و دوم )
غروب غم انگیزی بود اونم تو فصل پاییز . از پشت پنجره ی اتاقم بیرون رو تماشا میكردم خورشید به رنگ قرمز انتهای آسمون كبود خودنمایی میكرد و تقریبا درختها از برگ خالی بودن . صدای كلاغها فضا رو غمناكتر كر

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#30


.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان