04-13-2015, 08:33 PM
فکر کنم ساعت حدود 6 صبح بود. عین یه مرده متحرک خودمو رسوندم هتل و رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم.
باز از صدای زنگ تلفن بیدار شدم و دوباره لیدر که شاکی بود توی تلفن داد میزد:
- آقا کجایی پس ؟ بجنب اتوبوس رفت !
با عجله لباس پوشیدم و مایو و حوله رو هم برداشتم و خودمو رسوندم به اتوبوس و سوار شدم. وایلد وادی (Wild Wadi) یه پارک آبی خیلی بزرگه اندازه یه شهر. بخصوص سرسره بلند اون معروفه. روز گرمی بود. رفتم رختکن و لباس عوض کردم. دو تا سرسره بود یکی برای بچه ها که کوچیکتر بود و شیب کمی داشت اما اصل کاری سرسره بزرگه بود که تعریفش رو زیاد شنیده بودم. صف طویلی پای سرسره شکل گرفته بود. روی دیوار یه اعلامیه زده بود که:
در صورت رعایت نکردن نکات ایمنی هر اتفاقی براتون بیفته خودتون مسئولید. مدت زمان ایستادن در صف حدود 30 دقیقه.
آدمهای مختلف با ملیتهای مختلف تو صف بودن اما نکته جالب اینکه بعضی زنهای ایرانی وقتی نوبتشون میشد مامور سرسره جلوشون رو می گرفت و برشون می گردوند پایین. چون این احمقها حاضر نبودن لباس شنا بپوشن و با لباس معمولی می خواستن وارد سرسره بشن !
یه خانمی جلوی سرسره ایستاده بود و ملت رو راهنمایی می کرد که چطور توی کانال دراز بکشن. با اشاره می گفت کف دستها پشت سر و پای راست روی پای چپ.
ارتفاع سرسره خیلی زیاد بود و استرس داشتم. وارد کانال که شدم اول سرعتم کم بود بعد یه دفعه شیب کانال زیاد شد و بشدت سرعت گرفتم. عین سقوط آزاد بود. بعضی جاها که شیب کانال یهو زیاد میشد از جا کنده می شدم و روی هوا پرواز می کردم ! چشامو بستم چون مرگ رو با چشام می دیدم ! از توی کانال آب جاری بود که راحت سر بخوریم و پشتمون ساییده نشه. وقتی به تهش رسیدم کامل رفته بودم زیر آب. ماموری که اونجا بود دستمو گرفت و از تو کانال آورد بیرون. نمی تونم بگم چه حسی داشتم احساس وحشت و هیجان شدید با سرگیجه و کمی حالت تهوع. ولی خیلی خوشم اومد. رفتم یه چرخی تو پارک زدم و جاهای مختلف رو دیدم. موقع برگشتن راه خروج رو پیدا نمی کردم بس که اونجا بزرگ بود. از یه مامور سوال کردم و اون هم با همراه من اومد و راه رو بهم نشون داد. رفتم رختکن دوربینم رو برداشتم و یه خرده از اون محیط فیلمبرداری کردم. هوس کردم دوباره برم تو صف سرسره که دیدم داره دیر میشه و احتمال داره از ناهار هتل جا بمونم. برگشتم هتل. تو رستوران حمید رو دیدم. غذا چلوکباب بود با ماهی تنوری. می گفتن سر آشپز هتل ایرانیه که اتفاقاً یه بار دیدمش.
- حمید امروز تور رفتی ؟
- آره
- خب چه خبر ؟
- ضایع شدم رفت! آقا لیدرمون یه دختره خوشگل بود. منم از اول تا آخر هی باهاش شوخی می کردم. بعد یه نیشگون از پهلوش گرفتم. یه دفعه جلو همه زد زیر گوشم گفت: من باهات شوخی ندارما.
- حمید برای چی اومدی دوبی ؟
- اومدم لپ تاپ بخرم ببرم ایران بفروشم. فکر می کردم اینجا ارزون تره. بعد رفتم بازار قیمت کردم دیدم تقریباً همون قیمت ایران در میاد.
داشتیم غذا می خوردیم که روزبه لیدر من اومد سر میز ما و گفت: آقایون امشب عارف تو کاباره تهران برنامه داره، شما نمیاین ؟ من با خنده گفتم: عارف که فسیل شده ! خندید و رفت.
حمید گفت:
- راستی من با اون دوتا زنه که تو استخر دیدیم دوست شدم. خواهرن با هم. اسم یکیش هست زهره اون یکی هم زهرا یا زری. بیا امشب بریم تو کارشون.
- بی خیال ولش کن. من خسته ام.
- ولش کن چیه دیوونه ای ؟ خیلی باحالن، من بدجوری هوس کردم بکنم ! امشب تور داری ؟
- نه
- پس بیا بریم سراغشون
- حالا ببینیم چی میشه
ناهار رو که خوردیم رفتیم تو لابی هتل نشستیم. با یه آقایی صحبت می کردیم که تاجر بود و برای کارش اومده بود دوبی. یهو سر و کله شیما پیدا شد و سلانه سلانه اومد از کنار ما رد شد. به حمید گفتم:
- این دختره رو ببین
- عجب خوشگله
(اون آقا هم حرف حمید رو تایید کرد)
- من دیشب با این بودم.
(حمید یهو از جا پرید)
- جدی اینو کردی ؟
- آره خیلی حال داد جات خالی !
- پس چرا به من نگفتی نامرد ؟
- توی دیسکو دیدمش. تو که دیسکو نیومدی
- حالا چی میشد ما رو هم مهمون کنی ؟ اه کوفتت بشه
- خب حالا امشب اون دوتا خواهره رو که تو ردیف کردی می کنیم
(حمید با لهجه غلیظ ترکی) گفت:
- من شدم کصکش تو !
مردم از خنده...
حمید زن و بچه داشت. عکس زنش و دخترش رو هم بهم نشون داده بود.
رفتم تو اتاقم. یه سیگار روشن کردم. بعد از سیگار گرفتم خوابیدم.
شب حمید در اتاقم رو زد. گفت: خانومها آماده ن. ما رو دعوت کردن که با هم بریم به دیسکوی هندی ها توی طبقه آخر. اونجا اگه خانوم همراهت باشه ورودی ازت نمی گیرن.
با خواهرها آشنا شدم. زری 35 سالش بود و مجرد. زهره 39 ساله بود و مطلقه. وارد دیسکوی هندی ها شدیم. جای کوچیکی بود و حدود 20 تا دشداشه پوش عرب روی مبلهای جلوی استیج نشسته بودن و ده دوازده تا دختر ایکبیری که قیافه هاشون شبیه هندی ها و فیلیپینی ها بود روی استیج بودن. در اصل دیسکو نبود، فاحشه خونه بود. مدیر اونجا هر دفعه یه دختر رو از جاش بلند می کرد و جلو استیج می آورد و اون رو به یکی از عرب هایی که نشسته بودن نشون میداد. بعد دختره چند دقیقه ای با موزیک می رقصید و عشوه خرکی میومد. بعد می رفت می نشست و نوبت یه دختر دیگه میشد. همینطور که نشسته بودیم از ما هم پذیرایی کردن و برامون آبجو آوردن و یک مقدار تنقلات. صورتحساب رو انداختیم گردن حمید ! بعد از نیم ساعت نمایش مسخره بلند شدیم اومدیم بیرون و رفتیم سر اصل مطلب ! حمید اصرار داشت که زری برای اون باشه و زهره برای من. من مخالفتی نکردم و قبول کردم. زهره زن خوش اخلاقی بود. خوشم میومد ازش. بردمش توی اتاقم و با هم یک خرده مذاکره کردیم، بعد دست به کار شدیم. زهره نشست رو لبهء تخت و شلوارش رو درآورد. شورت پاش نبود. سوتینش رو هم درآورد. حالا لخت لخت رو لبه تخت نشسته بود. من رفتم جلوش ایستادم. من هنوز شورت پام بود. گفتم پاشو. وقتی پاشد شروع کردم به مکیدن پستونش. پستونهای درشت و سفیدی داشت و رگهای سبزش زده بود بیرون. ده دقیقه ای خوردمشون. بعد دستاش رفت دور کمرم و شورتم رو تا مچ پام کشید پایین...
- وای چه کیر کلفتی... آقا من نمیخوام !
- بخورش !
کاندوم رو کشید سر معامله م و شروع کرد به ساک زدن. وقتی می خورد حس خیلی خوبی بهم دست میداد. به شوخی گفتم:
- با نون بخور سیر شی !
خندش گرفت. زنه رو خوابوندم رو تخت و پاهاش رو از هم باز کردم. از این که کسش رو ببینم خجالت می کشید. لامصب کسش شبیه نون باگت بود ! دست گذاشتم روش، نرم بود. نیم کیلو گوشت لخم ! خیلی تمیز هم شیو کرده بود. انگشتمو کردم توش. جیغ کوتاهی کشید و از خود بیخود شد. بعد انگشت دومی رو هم وارد کردم و شروع کردم به تحریک دیواره واژنش. بدجوری آه و ناله می کرد. دیگه طاقت نیاوردم و افتادم روش. حالا نکن و کی بکن...
دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و من هم بوسیدمش و لب گرفتم ازش. مدت زیادی تو همون حالت کردمش. از برخورد آلتم با دستگاه جنسیش، صدا بلند میشد. هر دو با صدای بلند آه و ناله می کردیم. بعد از مدتی یه خرده استراحت دادم. همونجور که روش افتاده بودم یهو زهره دو دستی پهلوهام رو محکم چنگ زد. تنم بی حس بود و دردی احساس نکردم.
گفتم:
- خسته شدم. من دراز می کشم تو بیا بشین رو کیرم
- خیلی خب باشه
- زهره چرا از شوهرت جدا شدی ؟
- پدرم وقتی 14 سالم بود منو به زور شوهر داد. شوهرم معتاد بود و مرتب کتکم میزد تا اینکه بالاخره ازش جدا شدم.
- ای نامرد. پدرشو در میارم ! بچه هم داری ؟
- یه دختر 14 ساله دارم که ایرانه.
- اهل کجایی ؟
- مشهد
نشست رو کیرم و یه خرده بالا پایین کرد بعد کیرمو گذاشت لای پستوناش و شروع کرد جلو عقب کردن. از این کارش خیلی کیف می کردم. آلتم شق شده بود و رنگش به کبودی میزد. گفتم: حالا با یه دست تخمامو بگیر، با دست دیگه کیرمو بمال. همینطور که می مالید بهش گفتم: تف بزن خیسش کن تا کیر تو دستت راحت سر بخوره.
خانم کارش رو خیلی خوب انجام میداد. کیرم تو دستش اسیر بود. نفس نفس می زدم و ضربان قلبم کم کم داشت بالا می رفت. یهو نفسم بند اومد وبا صدای خفه داد زدم:
زهـــــــــــــره............ داره میااااااااااااااااااااااااااااد.......
آبم اومد و پاشید رو دستش. نوک کیرم رو فشار داد و آخرین قطره رو هم بیرون آورد.
مست و بیهوش افتادم...
(روی همین تخت ترتیب زهره رو دادم)
زهره رفت دستشویی تا دستش رو بشوره. البته نمی دونم چطور دستش رو تمیز کرد چون دستشویی صابون نداشت !
پا شدم شورتمو پوشیدم و لبه تخت نشستم. زهره از دستشویی در اومد و با دست یه بوس حواله م کرد. گفت: تو خیلی خوبی.
می خواستم دوباره بپرم پستوناشو چنگ بزنم ولی دیگه نای پا شدن نداشتم.
زهره که رفت بیرون بلافاصله حمید اومد تو. جلوی من ایستاد و دو دستی به خشتکش اشاره کرد گفت: منو ببین !
یک خط خیس پهن و ممتد از حوالی خشتکش تا بالای زانوش کشیده شده بود. گفت که وقتی ما توی اتاق مشغول بودیم، اون پشت در فالگوش ایستاده بود و از شنیدن صدای آه و ناله ما تو شلوارش ارضا شده.
خر خدا !
- حمید مگه تو زری رو نکردی ؟
- بابا این اصلاً هیچ جور باهام راه نیومد. هرچی بهش اصرار کردم که بیا مفتی با هم حال کنیم قبول نکرد که. بعد انقدر سیگار کشید که اتاقم بوی گند گرفت
- میخواستی مفتی بکنیش ؟! ننت [B]مفتی به بابات نمیده کصخل !
- من که مثل تو پول ندارم
- راستی ساعت چنده ؟
ساعت رو نگاه کردم. 3 صبح بود !!!
حمید رو از اتاق بیرون کردم و گرفتم خوابیدم.
حوالی ظهر بیدار شدم. برای شب تور کشتی داشتم. روزبه گفته بود: علیرضا آغاسی یعنی پسر همون آغاسی معروف توی کشتی میخونه. شام هم همونجا میدن. رفتم پایین ناهار خوردم. برگشتم بالا و کمی چرت زدم. انرژی زیادی ازم رفته بود. وقتی بیدار شدم سرم کمی سنگین بود. همینطور توی رختخواب دراز کشیده بودم و سیگار دود می کردم و زمان می گذشت. تو این فکر بودم که: گاهی اوقات که پسرخاله جاکشم خانوم جور می کرد منو خبر می کرد ولی اغلب همراهش نمی رفتم. چون زنهایی که اون میاورد اکثراً لاشی و چرک بودن و ازشون چندشم میشد. می ترسیدم مریضی بگیرم. بخصوص یادمه یه بار که یه دختره رو آورده بود خونه شون، با وجود اینکه دختر خوشگلی بود اما دور دهنش پر از زخم های سیاه عمیق بود. نمی دونم تبخال داشت یا چه کوفت دیگه ای. توی همین فکرها بودم که یهو یادم افتاد تور دارم. تا خواستم از جام پاشم، زنگ تلفن به صدا دراومد. گوشی رو برداشتم و دوباره صدای لیدر بیچاره که سخت شاکی بود و داد میزد:
- آقای عزیز مگه شما تور نداری ؟؟ کجایی پس ؟؟؟
- شرمنده، الان میام پایین
- بجنب آقا دیر شد...
پایان
[/B]