12-17-2013, 11:37 AM
من با تمام شما بیگانه ام. و به شما نیازی ندارم.
اگر جهان همین الان خالی از وجود شما و تمام دیگران شود، من بازهم زندگی خواهم کرد، بدون اینکه زیاد افسرده شوم.
تا وقتی که حالم خوب باشد. یعنی مثلا از نظر جسمی سالم باشم.
من از این بی نیازی و استقلال خوشم می آید.
شاید برای شما قابل درک نباشد، اما این هم برای خوشبختی لازم است.
وابستگی ای که آدمی را رنج بدهد و پایین بکشد، جلوی پیشرفتش را بگیرد، چیز خوبی نیست.
من از این متفاوت بودن خوشم می آید، چراکه چیزی را که دیگران هستند نمیپسندم، و در واقع از آنطور بودن وحشت دارم.
من نمیخواهم اینقدر آسیب پذیر باشم. اینقدر محتاج محبت و توجه و لطف دیگران باشم.
شما همه پوچید!
شما چیز زیادی از خوشبختی نمیدانید.
و بیشتر حرف میزنید و کلیشه و قالب خردمند بودن و دانشمند بودن را به رخ میکشید.
حداقل من بیشتر از این میخواهم.
این کافی نیست!
من میخواهم ابرانسان باشم.
نه یک ابرانسان فرگشتی.
فرگشت هم پوچ است.
برای من اصلا مهم نیست از کجا آمده ام، پدر و مادرم فرگشت بود یا نه، نسلی باقی بماند یا نه، فرگشت بماند یا نه، و اینکه آیا خصوصیات و تفکر و رفتار من بر اساس فرگشت است یا نه، نه من نمیخواهم به این مزخرفات توجهی بکنم، من تنها به سوی آنچه میروم که بسویش بیشترین جاذبه را حس میکنم. و آن قدرت است! قدرت. بدون حد. حتی اگر مرا نابود کند. همان بهتر که در قدرت نابود شوم، تا تن به این زندگی مسخرهء شما که ارزش آنرا نامحدود میدانید دهم.
زندگی هم چیزی نیست. همه چیز بی ارزش است. همه چیز پوچ است برایم. چون من احساس رضایت و خوشبختی نمیکنم. چون احساس امنیت نمیکنم. چون احساس نمیکنم که کنترل کافی بر سرنوشت خودم دارم.
من میخواهم بر همه چیز برتری داشته باشم، قبل از اینکه آنها بتوانند بر من چیره شوند.
چیزهایی سابقا بر من چیرگی داشتند، اما آنها را شکست دادم.
و من از کائنات میخواهم که تمامی قدرت خویش را در من جاری سازد، تا برای همیشه بر همه چیز غلبه یابم.
از دید من هرچیزی جز این، ارزشی ندارد. تمام هستی بی ارزش است. تمام علم. تمام زیبایی. تمام موجودات.
به دید من همان بهتر است که یک تن خدایی کند، تا اینکه بینهایت موجود بدبخت به هستی مضحک شان چنگ زنند!
ننگ بر شما.
ننگ بر دین و خدایتان.
که حقارت و بدبختی را سعادت میداند.
مرگ بر شما باد و بر همهء هستی تان.
پس چگونه خداوند مرا اینگونه آفرید و اینگونه متحول کرد؟
آیا مرا خداوند شما نیافریده است؟
خدای من گویی با خدای شما تفاوت دارد.
فطرت من با فطرت شما گویی فرق میکند.
بسیار خوب. من خود را برتر از شما می یابم.
درود بر قدرت. مرگ بر ضعیفان، و ننگ بر آنها که وجودشان را با ارزش می یابند.
خدایی و هستی ای که ظرفیت یک موجود کامل و خوشبخت را ندارد، به درد لای جرز میخورد.
و برای من تعریف نکنید کمال و خوشبختی را، درحالیکه خودتان ناقص و درپیت هستید.
من تعریف کمال و خوشبختی را خودم پیدا کردم، چون تجربیات و دریافتهای من برای خودم است.
شما برای خودتان کمال و خوشبختی را تعریف کنید. من بدان نیازی ندارم. چون برایم بی ربط است!
این بخشهای اخیر سخنی با مذهبیون بود، تا عمق تفاوت وجودی مرا دریابند.
آن نادان هایی که باور دارند دانش و بینشی دارند.
و میخواهند همگان را در قالب مسخره و کوچک افکار خودشان که برگرفته از باورهای دینی است بگنجانند.
اگر جهان همین الان خالی از وجود شما و تمام دیگران شود، من بازهم زندگی خواهم کرد، بدون اینکه زیاد افسرده شوم.
تا وقتی که حالم خوب باشد. یعنی مثلا از نظر جسمی سالم باشم.
من از این بی نیازی و استقلال خوشم می آید.
شاید برای شما قابل درک نباشد، اما این هم برای خوشبختی لازم است.
وابستگی ای که آدمی را رنج بدهد و پایین بکشد، جلوی پیشرفتش را بگیرد، چیز خوبی نیست.
من از این متفاوت بودن خوشم می آید، چراکه چیزی را که دیگران هستند نمیپسندم، و در واقع از آنطور بودن وحشت دارم.
من نمیخواهم اینقدر آسیب پذیر باشم. اینقدر محتاج محبت و توجه و لطف دیگران باشم.
شما همه پوچید!
شما چیز زیادی از خوشبختی نمیدانید.
و بیشتر حرف میزنید و کلیشه و قالب خردمند بودن و دانشمند بودن را به رخ میکشید.
حداقل من بیشتر از این میخواهم.
این کافی نیست!
من میخواهم ابرانسان باشم.
نه یک ابرانسان فرگشتی.
فرگشت هم پوچ است.
برای من اصلا مهم نیست از کجا آمده ام، پدر و مادرم فرگشت بود یا نه، نسلی باقی بماند یا نه، فرگشت بماند یا نه، و اینکه آیا خصوصیات و تفکر و رفتار من بر اساس فرگشت است یا نه، نه من نمیخواهم به این مزخرفات توجهی بکنم، من تنها به سوی آنچه میروم که بسویش بیشترین جاذبه را حس میکنم. و آن قدرت است! قدرت. بدون حد. حتی اگر مرا نابود کند. همان بهتر که در قدرت نابود شوم، تا تن به این زندگی مسخرهء شما که ارزش آنرا نامحدود میدانید دهم.
زندگی هم چیزی نیست. همه چیز بی ارزش است. همه چیز پوچ است برایم. چون من احساس رضایت و خوشبختی نمیکنم. چون احساس امنیت نمیکنم. چون احساس نمیکنم که کنترل کافی بر سرنوشت خودم دارم.
من میخواهم بر همه چیز برتری داشته باشم، قبل از اینکه آنها بتوانند بر من چیره شوند.
چیزهایی سابقا بر من چیرگی داشتند، اما آنها را شکست دادم.
و من از کائنات میخواهم که تمامی قدرت خویش را در من جاری سازد، تا برای همیشه بر همه چیز غلبه یابم.
از دید من هرچیزی جز این، ارزشی ندارد. تمام هستی بی ارزش است. تمام علم. تمام زیبایی. تمام موجودات.
به دید من همان بهتر است که یک تن خدایی کند، تا اینکه بینهایت موجود بدبخت به هستی مضحک شان چنگ زنند!
ننگ بر شما.
ننگ بر دین و خدایتان.
که حقارت و بدبختی را سعادت میداند.
مرگ بر شما باد و بر همهء هستی تان.
پس چگونه خداوند مرا اینگونه آفرید و اینگونه متحول کرد؟
آیا مرا خداوند شما نیافریده است؟
خدای من گویی با خدای شما تفاوت دارد.
فطرت من با فطرت شما گویی فرق میکند.
بسیار خوب. من خود را برتر از شما می یابم.
درود بر قدرت. مرگ بر ضعیفان، و ننگ بر آنها که وجودشان را با ارزش می یابند.
خدایی و هستی ای که ظرفیت یک موجود کامل و خوشبخت را ندارد، به درد لای جرز میخورد.
و برای من تعریف نکنید کمال و خوشبختی را، درحالیکه خودتان ناقص و درپیت هستید.
من تعریف کمال و خوشبختی را خودم پیدا کردم، چون تجربیات و دریافتهای من برای خودم است.
شما برای خودتان کمال و خوشبختی را تعریف کنید. من بدان نیازی ندارم. چون برایم بی ربط است!
این بخشهای اخیر سخنی با مذهبیون بود، تا عمق تفاوت وجودی مرا دریابند.
آن نادان هایی که باور دارند دانش و بینشی دارند.
و میخواهند همگان را در قالب مسخره و کوچک افکار خودشان که برگرفته از باورهای دینی است بگنجانند.