11-24-2013, 09:58 AM
بنظر من آدم باید این قدرت رو داشته باشه که به تنهایی و حتی در طبیعت وحشی هم بتونه زندگی کنه.
پول این قدرت رو به آدم نمیده، مقام این قدرت رو به آدم نمیده، بلکه این قدرتهای درونی و اصیل هستن که برای این کار حیاتی اند.
آدمهایی که از نظر قدرتهای درونی و اصیل فقیر هستن، معمولا از چنین شرایطی و حتی کوچکترین فکر و احساس نزدیک شدن و تحمیل شدنش وحشت دارن، و بخاطر همین به هر قیمتی سعی میکنن چنین تغییری پیش نیاد، و بیشتر خودشون رو به زندگی و تفکر حقارت انگیز خودشون میچسبونن و براش هزینه میکنن، و معمولا در این راه حاضرن خیلی چیزهای دیگر رو هم فدا کنن و هدر بدن و به دیگران ظلم بکنن که در مواردی حتی به جنایت به شکلهای مختلف ختم میشه.
چون این افراد ذاتا آدمهای ضعیفی هستن، و به افراد و منابع خارجی و ثروت و مقام و اعتبار و حمایت های برونی و یکسری ساختارهای خاص اجتماعی و حکومتی و سیاسی و غیره در جوامع بشری، و خلاصه یک روش زندگی وابسته و محدود، به شدت از نظر جسمی و روحی و روانی وابسته هستند، و از از دست دادن اینها به شدت میترسن.
آدمهایی که در زمینهء قدرتهای درونی و اصیل ضعیف هستن، برای دیگران و جامعه هم مضر هستند.
یوقت مثلا من مدیر، رئیس، مالک یک شرکتی یک کمپانی ای چیزی میشم. یا شاید یک سیاستمدار، یک کاره ای در حکومت.
من اگر قدرتهای درونی کافی داشته باشم، نمیام به هر بهایی محیط زیست، حقوق دیگر مردم، و حقایق رو قربانی بزرگتر و ثروتمند شدن و انحصار شرکت تحت کنترلم بکنم.
چرا؟ چون از بی پول شدن، از از دست دادن مقام و قدرتم، از اینکه با حداقل ها زندگی کنم، حتی تنها بشم، حتی در طبیعت یا بی سر پناه زندگی کنم، درحد مرگ نمیترسم! اونقدری نمیترسم که عقل و خردم زایل بشه. اونقدری نمیترسم که حاضر باشم بخاطر جلوگیری ازش هر بهایی بپردازم و همه چیز دیگر رو قربانی کنم.
چون توانایی زندگی در اون شرایط رو هم در خودم میبینم و میتونم بعنوان حداقل هم که شده اون رو بپذیرم و تحمل کنم؛ و یک بزدل نیستم!
یه روزی مادرم میگفت باید پول بیشتری دربیاری و پس اندازه کنی بخاطر آیندت. باید ازدواج کنی. بخاطر اینکه اگر روزی بیماری ای گرفتی دچار بیمارستان شدی نیاز به عملی چیزی داشتی، نیاز به حمایت داشتی، پولش رو داشته باشی، تنها نمونی، کسی باشه که کمکت کنه، کنارت باشه. شاید یه روزی که پیر و زمین گیر شدی.
گفتم من این تفکر و این زندگی رو که الان به خودم زحمت خیلی بیشتری بدم از ترس آینده و این مسائل، عاقلانه نمیبینم. ترجیح میدم الان به خودم زیاد سخت نگیرم و راحت زندگی کنم و دست به هر کاری نزنم و هر بهایی نپردازم بخاطر یک هراس از آینده و حوادثی که هنوز اتفاق نیافتادن و معلوم هم نیست بالاخره چه زمانی و چطور رخ بدن یا ندن. من نمیترسم! نمیذارم ترس ذهنم رو کنترل کنه. وگرنه زندگی با اون ترس و محدودیت و فشار، خودش بدتره و در مجموع رنج و بدبختی و حتی بیماری های بیشتری برای آدم به ارمغان میاره.
جلوی یکسری مسائل رو نمیشه گرفت، نمیشه تضمین کرد که آدم بهشون دچار نمیشه، اما نباید بقیهء زندگی و زمان حال رو و بخش بزرگتری از عمر رو هم بخاطر اونها خیلی سخت تر و تلخ تر کرد.
اما یک آدمی که این قدرتهای اصیل و درونی رو، این شجاعت رو، این خرد رو، این قدرت کنترل بر روان خودش رو، نداره، نمیتونه اینطور آزادانه و درست فکر کنه و تصمیم بگیره.
پول این قدرت رو به آدم نمیده، مقام این قدرت رو به آدم نمیده، بلکه این قدرتهای درونی و اصیل هستن که برای این کار حیاتی اند.
آدمهایی که از نظر قدرتهای درونی و اصیل فقیر هستن، معمولا از چنین شرایطی و حتی کوچکترین فکر و احساس نزدیک شدن و تحمیل شدنش وحشت دارن، و بخاطر همین به هر قیمتی سعی میکنن چنین تغییری پیش نیاد، و بیشتر خودشون رو به زندگی و تفکر حقارت انگیز خودشون میچسبونن و براش هزینه میکنن، و معمولا در این راه حاضرن خیلی چیزهای دیگر رو هم فدا کنن و هدر بدن و به دیگران ظلم بکنن که در مواردی حتی به جنایت به شکلهای مختلف ختم میشه.
چون این افراد ذاتا آدمهای ضعیفی هستن، و به افراد و منابع خارجی و ثروت و مقام و اعتبار و حمایت های برونی و یکسری ساختارهای خاص اجتماعی و حکومتی و سیاسی و غیره در جوامع بشری، و خلاصه یک روش زندگی وابسته و محدود، به شدت از نظر جسمی و روحی و روانی وابسته هستند، و از از دست دادن اینها به شدت میترسن.
آدمهایی که در زمینهء قدرتهای درونی و اصیل ضعیف هستن، برای دیگران و جامعه هم مضر هستند.
یوقت مثلا من مدیر، رئیس، مالک یک شرکتی یک کمپانی ای چیزی میشم. یا شاید یک سیاستمدار، یک کاره ای در حکومت.
من اگر قدرتهای درونی کافی داشته باشم، نمیام به هر بهایی محیط زیست، حقوق دیگر مردم، و حقایق رو قربانی بزرگتر و ثروتمند شدن و انحصار شرکت تحت کنترلم بکنم.
چرا؟ چون از بی پول شدن، از از دست دادن مقام و قدرتم، از اینکه با حداقل ها زندگی کنم، حتی تنها بشم، حتی در طبیعت یا بی سر پناه زندگی کنم، درحد مرگ نمیترسم! اونقدری نمیترسم که عقل و خردم زایل بشه. اونقدری نمیترسم که حاضر باشم بخاطر جلوگیری ازش هر بهایی بپردازم و همه چیز دیگر رو قربانی کنم.
چون توانایی زندگی در اون شرایط رو هم در خودم میبینم و میتونم بعنوان حداقل هم که شده اون رو بپذیرم و تحمل کنم؛ و یک بزدل نیستم!
یه روزی مادرم میگفت باید پول بیشتری دربیاری و پس اندازه کنی بخاطر آیندت. باید ازدواج کنی. بخاطر اینکه اگر روزی بیماری ای گرفتی دچار بیمارستان شدی نیاز به عملی چیزی داشتی، نیاز به حمایت داشتی، پولش رو داشته باشی، تنها نمونی، کسی باشه که کمکت کنه، کنارت باشه. شاید یه روزی که پیر و زمین گیر شدی.
گفتم من این تفکر و این زندگی رو که الان به خودم زحمت خیلی بیشتری بدم از ترس آینده و این مسائل، عاقلانه نمیبینم. ترجیح میدم الان به خودم زیاد سخت نگیرم و راحت زندگی کنم و دست به هر کاری نزنم و هر بهایی نپردازم بخاطر یک هراس از آینده و حوادثی که هنوز اتفاق نیافتادن و معلوم هم نیست بالاخره چه زمانی و چطور رخ بدن یا ندن. من نمیترسم! نمیذارم ترس ذهنم رو کنترل کنه. وگرنه زندگی با اون ترس و محدودیت و فشار، خودش بدتره و در مجموع رنج و بدبختی و حتی بیماری های بیشتری برای آدم به ارمغان میاره.
جلوی یکسری مسائل رو نمیشه گرفت، نمیشه تضمین کرد که آدم بهشون دچار نمیشه، اما نباید بقیهء زندگی و زمان حال رو و بخش بزرگتری از عمر رو هم بخاطر اونها خیلی سخت تر و تلخ تر کرد.
اما یک آدمی که این قدرتهای اصیل و درونی رو، این شجاعت رو، این خرد رو، این قدرت کنترل بر روان خودش رو، نداره، نمیتونه اینطور آزادانه و درست فکر کنه و تصمیم بگیره.