نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#39

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #109

***

elham55
Aug 12 - 2008 - 10:53 AM
پیک 217

Quoting: shalizar

***

elham55
Aug 13 - 2008 - 07:53 AM
پیک 218

( بخش سی و دوم )
مراسم نامزدی سحر به خوبی برگزار شد و از اینكه تو جشنش شركت كرده بودم خوشحال شده بود و همش سر به سرم میزاشت و می گفت : خوشم میاد پیش پرهام كم میاری ... فقط اونه كه می تونه جلوت وایسته و در مقابلش حرفی برای گفتن نداری. ..
-مهم برای من اینكه تو خوشحالی ...
و واقعا هم خوشحال بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .
اونشب هم پیشش موندم و كلی ازم تشكر كرد كه بخاطرش با خودم كنار اومدم تا صبح با هم حرف زدیم كلی نصیحتم كرد كه حواسم حسابی به پرهام باشه و از دستش ندم .
-من سعیم رو میكنم تا خدا چی بخواد .
اونشب نتونستم از پرهام تشكر كنم چون خونه نبودم ولی فرداش كه دیدمش بابت همه چیز ازش تشكر كردم چون كمك بزرگی بهم كرده بود و باعث شده بود از یه حالت افسردگی و گوشه گیری بیام بیرون .
روزهای دوست داشتنی من داشت یكی پس از دیگری سپری میشد روز به روز علاقه ام به پرهام بیشتر میشد و اونم اگه یكروز منونمی دید دیوونه میشد . فردا شب یكسال میشد كه با هم آشنا شده بودیم بخاطر همین خواستم غافلگیرش كنم ازش خواست شام بریم بیرون اونم قبول كرد . خواستم یه جوری بپیچونمش برم یه هدیه براش بگیرم ولی نمیشد بالاخره از مامان كمك گرفتم و به بهانه خرید با مامان رفتم بیرون نمی دونستم براش چی بخرم همینطور تو خیابون می گشتم تا به یه مغازه كیف فروشی رسیدم یه ست كیف و كمربند به نظرم مساعد اومد با سلیقه ی مامان خریدیم و سر راه هم دادم گل فروشی تا تزئینش كنه .
نمی دونم چرا اینقدردلشوره داشتم ساعت 8 بود كه پرهام اومد دنبالم و رفتیم یه رستوران تقریبا خلوت همش فكر میكردم كه اون یادش رفته حتی اون گلی رو كه همیشه برام می آورد نیاورده بود یه كم دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم وسط غذا خوردن بودیم كه گفت : چند لحظه باش الان برمیگردم .
وقتی رفت كادوشو گذاشتم كنار بشقابش چند لحظه ای بیشتر طول نكشید كه برگشت یه جعبه كوچك گذاشت جلوم و یه شاخه گل مریم هم كنارش یه نگاهی بهم كرد و گفت : خانوومی امكان نداره اینطور چیزها یادم بره ... و همینطور كه داشت می نشست گفت : به به عشق منم كه یادش بوده ... می دونستم توام فراموش نمی كنی .
-من فكر كردم كه تو یادت رفته .
پرهام : نه عزیزم مگه میشه ؟ بهت قول میدم سالها همین موقع همینجا كنار هم باشیم ... خوبه ؟
-از این بهتر نمیشه
ازم خواست كادوم رو باز كنم یه دستبند ظریف نقره كه نگینهای مشكی ریز داشت و یکم اسمم بینشون حك شده بود خیلی خوشم اومد یه چیز ظریف و دوست داشتنی كه هر كسی میدید عاشقش میشد عجب سلیقه ای داشت ! یكساعتی با هم بودیم و مثل همیشه منو رسوند خونه .
وقتی رسیدم داییم اونجا بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم و با خبری كه بهم داد خوشحالتر یه كار برام پیدا كرده بود تو یكی از ادارات دولتی كه فكرشم نمی كردم . و باهام قرار گذاشت كه فردا صبح زود میاددنبالم .
بعد از رفتنش به پرهام زنگ زدم و بهش گفتم خیلی خوشحال شده بود اتفاقا اونم یه كار فوق العاده تو یه شركت بهش پبشنهاد شده بود و فردا با دوستش باید واسه مصاحبه میرفت . دیگه خوشحالیمون تكمیل شده بود وقتی فكر میكردم احساس لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگرفت از همه چیز راضی بودم ولی ترسم از این بود كه متوجه بشم خواب بوده و همین اذیتم میكرد انگار دیگه عادت به خوشی نداشتم وشك نداشتم عمر این خوشیها كوتاه خواهد بود .
صبح زود همراه داییم رفتم و راهنمایی شدم دفتر كارگزینی كه مصاحبه بشم بنظر خودم می تونستم از پسش بربیام ولی انگار زیاد به دل آقای محمدی رئیس كارگزینی ننشستم یه مرد هیكلی با موهای بور و چشمای آبی مغرور و از خود راضی كه با دیدن من شك و تردید از چشماش میبارید ولی در هر صورت قبول كرد آزمایشی مشغول بكار بشم . تو همون برخورد یکم حس مثبتی نداشتم ولی نخواستم با دید منفی شروع كنم اونروز معطل موندم تا شنبه كارمو شروع كنم كارهای اداری مربوطه رو انجام داد و مداركم رو كامل كردم و شنبه یکمین روز كاریم بود .
وقتی با پرهام تماس گرفتم اونم موفق شده بود ولی برعكس من اون ظاهرا خیلی مورد توجه قرار گرفته بود یه موقعیت عالی با یه حقوق فوق العاده خوبی كارمون این بود كه ساعت كاری ما یكی بود اون سرویس داشت و من نداشتم .
روز یکم استرس زیادی داشتم با یكی از همكارام كه بنظر می اومد دختر خوبی باشه رفتم دفتر مربوطه یه توضیح خیلی ساده داد و گفت : خب من باید برم .
ته دلم خالی شد هیچی نمی دونستم خواست بره كه رئیسم وارد شد و بعد از سلام وعلیك و معرفی با همون لحن خشك و سرد رو كرد به همكارم و گفت : اگه مشكلی پیش بیاد من با شما در میون میزارم ... و راهشو كشید و رفت تو اتاقش .
كار سنگینی در پیش داشتم اما شك نداشتم كه از پسش برمیام خوشبختانه یكی دو تا از همكارای خانم باهام صمیمانه همكاری میكردن . هر كی به من میرسید میگفت وای با فلانی چطور میخوای كار كنی ولی من احساس بدی بهش نداشتم یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و ظاهر مرتب كه با شخصیت بنظر میرسید باهاش راحت كار میكردم و هیچ ترسی هم نداشتم در كمتر از یكماه تونستم چنان اعتمادش رو جلب كنم كه دهن همه باز مونده بود اونقدر باهاش مچ بودم كه كسی باورش نمی شد تمام مسئولیت دفترش رو بهم داده بود چون معاون اداره بود و بعد از مدیر عامل حق امضا داشت مسئولیت زیادی رو متحمل میشد منم تا اونجا كه می تونستم باهاش همكاری میكردم گوشه كنار می شنیدم كه بدجور هوامو داره و همین حس حسادت یه عده رو بر انگیخته بود از كارم راضی بودم و دوستش داشتم محیط آرووم و یه رئیس مصمم و جدی كه شاید كمتر كسی می تونست باهاش كار كنه .
تا اینكه یه روز رئیس كارگزینی آقای محمدی كه روز یکم باهام مصاحبه كرد صدام كرد منم از همه جا بیخبر رفتم اتاقش بدون اینكه به رئیسم اطلاع بدم می دونستم اصلا باهم میانه ی خوبی ندارن ولی خبر نداشتم كه تا اون حد مخالف هم هستند وقتی وارد شدم سلامی كردم و نشستم . سرم پایین بود و منتظر شنیدن بودم كه با لحن بدی گفت : با رئیست چیكارمیكینی ؟
غرور و تكبر همراه با برجنسی ازش میبارید همینطور كه سرم پایین بود گفتم : خوب هستن .
محمدی : حتما تو خوبی كه اونم خوبه ... نه ؟
كاملا تمسخر رو از لحنش می فهمیدم بهم برخورده بود ولی نمی تونستم چیزی بگم .
-منظورتونو متوجه نشدم ؟
بدون اعتنا به من گفت : تو واحدتون چه خبره ؟
-خبر ؟ ... هیچی ... خبر خاصی نیست ...
یه كم عصبانی شد اینو از طرز سیگار روشن كردنش فهمیدم خیلی مواظب بودم حرف اضافه ا ی نزنم چون خوب میدونستم نفوذ زیادی رو مدیر عامل داره و عادت اذیت كردن داره البته نور چشمی هایی داشت . بی اعتنایی رو كاملا از حرفاش فهمیدم خواستم بلند شم برم كه گفت : هنوز باهات كار دارم ...
-آخه تو دفتر كسی نیست ...
محمدی : خب نباشه رئیس تو منم و باید از من اطاعت كنی ... میدونی كه؟...
چیزی نگفتم وخیلی آرووم دوباره نشستم .
فضای سنگین و خفقان اتاقش با اون بوی سیگار خیلی اذیتم میكرد
محمدی : پس تو واحدتون خبری نیست ؟ .... رئیست چی ؟ با كسی مشكلی نداره ؟
-با هیچ كی ...
محمدی : خبر نداری یا نمی خوای بگی ؟
بعدشم در حالیكه به تلفنش جواب میداد در كمال بی ادبی بهم اشاره كرد كه می تونم برم .
خیلی عصبانی شده بودم تو یه اداره ی دولتی عجیب بود وقتی برگشتم اتاقم آقای شهیدی تو اتاقم پای دستگاه فكس بود با دیدن من هیچی نگفت و رفت تو اتاقش بلافاصله پشت سرش رفتم و موضوع رو براش تعریف كردم البته جزئیات رو نگفتم خنده ای كرد و گفت : می دونم چی میخواد ... شما خودتون رو ناراحت نكنید فقط یكی دو مورد رو بدونید یکما هرگز پیش هیچ یك از همكاراتون این مسئله رو عنوان نكنید احترامشو داشته باشید و در عین حال اجازه ندید به شخصیتتون توهین بشه . دوما از این به بعد تا بهتون اجازه ندادم حتی اگه احظارتون كردن نمی رین شما بگین شهیدی اجازه نمیده بقیش بامن ... نگران هیچ چیز هم نباشید .
واقعا چقدر باهم فرق میكردن دو تاعضو هیئت مدیره كه از زمین تا آسمون باهم تفاوت داشتن عجیب بود كه چطور با هم كنار می یاین چند روزی از این ماجرا گذشت و بهم پیغام داد كه كارم داره منم نرفتم خودش باهام تماس گرفت و گفت : من دارم بهت میگم ...
-شرمنده ... اجازه ندارم ...
گوشی رو قطع كرد و به یكساعت نكشید كه نامه ی اخراجیم از اداری رسید منم سریع به شهیدی نشون دادم خنده ی مسخره آمیزی كرد و گفت : اقدام ندارد ... خانم بایگانی كنید ...
-ولی من از فردا ...
حرفمو قطع كرد و گفت : شما تا وقتی من بهتون نگفتم هیچ كاری نمی كنید شما پرسنل من هستید و تا زمانیكه من بخوام شما اینجا می مونید مگر اینكه خودتون بخواهیر استعفا بدید ...
می ترسیدم شر بشه ولی از جدیت اون خوشم می اومد اونقد تو روش وایستاد و تشكیل جلسه داد تا از رو بردش و دست از سرم برداشت حسابی ضایع شده بود همه فهمیده بودن و بابت این موضوع خوشحال بودن كه بالاخره یكی تونسته بود روشو كم كنه . ازش خیلی كینه داشتم ولی همین تو دهنی بزرگ آرومم میكرد اگر چه تا چند وقت حتی جواب سلامم رو نمی گرفت ولی همیشه بهش احترام میزاشتم طوریكه بعد از مدتی شده بودم یكی از معدود كسانیكه براشون احترام خاصی قائل بود و غیر مستقیم ازم معذرت خواهی میكرد .
تو اتاقم مشغول كار بودم كه فرزانه بهم زنگ شد با شنیدن صداش هول كردم چون داشت گریه میكرد .
-چی شده فرزانه ...
فرزانه : نمی دونم چی بگم فقط می خوام ببینمت
-می خوای همین الان بیام ؟
فرزانه : نه ... الان كه سر كار هستی بعد از ظهر می تونی بیای خونمون ؟
-آره حتما ... ولی فقط بگو كه چی شده ؟... نكنه واسه بابات ...
فرزانه : نه همه حالشون خوبه ... مشكل مربوط به خودمه
-یعنی خودتو رضا دیگه ؟
فرزانه : آره ...
حدس میزدم كه به زودی صداش در میاد از یکمش هم این پسره مناسب نبود . با اینكه خیلی نگران بودم ولی چاره ای نبود باید تحمل میكردم تا عصر .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #110

***

elham55
Aug 14 - 2008 - 10:03 AM
پیک 219

( بخش سی و سوم )
وقتی فرزانه رو دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم اینقدر گریه كرده بود صداش در نمی اومد بغلش كردم و گفتم : قربونت برم چی شده ؟ ... گریه نكن عزیزم ...
رفتم براش آب آوردم و یه كم آروومش كردم ازش خواستم برام بگه كه چی شده .
فرزانه : باورم نمیشه كه رضا باهام اینكارو كرده باشه ... مهرانه اون همه چیز رو به من دروغ گفته بود حتی اینكه دانشجوئه ... اون یه بچه سر راهی هست كه مادر و پدرش بخاطر فقر نتونستن بزرگش كنن اون هیچی نیست تمام اون مراسم و خرجها رو با وعده و استفاده از اعتبار پدر من تهیه كرده بود باورت نمیشه پول تمام اونها رو خودم و پدرم تو این چند روز دادیم طلبكاراش از جلو در خونمون تكون نمی خوردن حتی حلقه ای رو كه برام خریده پولشو نداده بود .. اون یه دروغگوئه كه فقط خواسته سر ما كلاه بزاره اون از اعتبار پدرم سو استفاده كرده حالا هم دست از سرم برنمی داره آخه میدونی كه منو اون عقد كردیم ...
همنیطور می گفت و اشك میریخت منم از تعجب سرجام خشكم زده بود رضا ظاهر خیلی آروم و مظلومی داشت واسه فرزانه همه كار میكرد بهترین كادها .. بهترین مهمانیها در بهترین رستورانها كه دوستای فرزانه رو دعوت میكرد .. خلاصه همه چیز بهترینش ..ولی من بهش مشكوك بودم به همه چیش بارها به فرزانه گفته بودم كه چرا مثل مجسمه می مونه وقتی كنارش هست یا باهم تو یه مهمونی شركت میكنن اونقدر سرد و خشك باهاش رفتار میكنه حتی دست فرزانه رو هم نمی گرفت و ما فكر میكردیم از این نظر خیلی پسر خوبیه ... از فكر و خیال اومدم بیرون و گفتم : و حالا میخوای چیكار كنی؟
فرزانه : منكه اونقدر عاشقش بودم حاضر نیستم لحظه ای ببینمش وای مهرانه كمكم كن ... خواهرم باهام قهر كرده سه شبی بود پدرم بیمارستان بود ...
-فرزانه همه چیز دست خودته ... اگه دوستش داری باهاش بمون اگر هم نه كه باید ازش جدا بشی .
فرزانه : اون ولم نمیكنه گفته اگه ازش جدا بشم منو میكشه
-تو دیوانه شدی ؟ اون تو رو تهدید كرده همین نباید بترسی .
فرزانه : نه مهرانه من از ترسم از خونه در نمی یام اون دیوونه ست .
-ببین اگه بخوای ترسو باشی كاری از پیش نمیره باید قوی باشی ... از همون وكیلی كه پیشش كار می كنی كمك بگیر اون حتما میتونه برات كاری بكنه .
فرزانه: اتفاقا اون منتظر جواب منه ...
-پس چرا معطلی زود باش پاشو باید بهش خبر بدی كه تصمیم خودتو گرفتی زود باش
بعدشم آماده شد و باهم رفتیم سراغ وكیل با دیدن فرزانه خیلی خوشحال شد و گفت : دخترم چرا چند روزیه از خونه در نیومدی من كه به بابا پیغام دادم نگران چیزی نباش خودم برات حل میكنم تو فقط بگو كه می خوای جدا بشی خودم كارهاتو ردیف میكنم ... قطعا اون آقا لیاقت دختر پاك و معصومی مثل تو رو نداره ... بازم میگم دخترم نگران هیچی نباش حالا درخواستت رو بنویس بقیش رو هم بسپار به من .
از حالتش فهمیدم كه خوشحاله و شك نداشتم كه فشار زیادی رو متح

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان