02-21-2013, 07:46 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #96
***
elham55
Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
پیک 191
( بخش هیجدهم )
با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
-الو
محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
-شما اینطوری فرض كن.
محسن : یکما سلام
-سلام
محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
-بد نیستم
محسن : منم خوبم قربون تو .
شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
-من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
-بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
-من پیاده نمی شم .
مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
-سلام
محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
-ممنون
بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی ب?
.Unexpected places give you unexpected returns