02-21-2013, 07:44 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #81
***
elham55
Oct 05 - 2008 - 12:09 PM
پیک 161
Quoting: hamed2661
***
elham55
Oct 07 - 2008 - 07:15 AM
پیک 162
Quoting: mohsen_m275
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #82
***
elham55
Oct 07 - 2008 - 07:20 AM
پیک 163
Quoting: ahoye_ziba
***
elham55
Oct 07 - 2008 - 09:19 AM
پیک 164
بچه ها تعدادی از دوستان نیستند ...
خانم نوایی..
ستاره جون ...
عسلی خوبم
آوای عزیز
نینا و یلدا جونم که کم پیدان دیگه به ما سر نمیزنن
در هر صورت همتون رو دوست دارم و امیدوارم هر جا که هستید خوش باشین وموفق...
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #83
***
elham55
Oct 11 - 2008 - 07:43 AM
پیک 165
Quoting: reflex
***
elham55
Oct 11 - 2008 - 07:48 AM
پیک 166
Quoting: sarve_naz
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #84
***
elham55
Oct 11 - 2008 - 11:54 AM
پیک 167
بخش شصت و دوم )
وقتی تصمیم گرفتم با مامانی در مورد موضوعی که امید خواسته بود صحبت کنم بغضم گرفته بود دلم میخواست واسه همیشه تو اون خونه بمونم چقدر وابستگی داشتم .. چقدر اون خونه رو دوست داشتم از بچگی توش بزرگ شده بودم تمام خاطراتم با بابایی اونجا بود وای خدای من چطور دل بکنم و از اون خونه برم .. دلم میخواست بمونم و بمونم برای همیشه .. ولی چاره ای نبود باید کنار می اومدم بعد از خوردن شام رفتم سراغ مامانی نشستم کنارش و شروع کردم .
-مامانی امید امشب یه پیشنهاد داد که قرار شد با شما مشورت کنم بعد جوابشو بدم ..
مامانی خنده ای کرد و گفت : من حرفی ندارم ...
-وا شما از کجا فهمیدین من چی میخوام بگم ؟ !!!!!
مامانی : لازم نیست بچه هر حرفی رو به مادر بگه در ضمن مدتی که تو تعیین کردی هیچ داماد عاشقی صبر و تحملش رو نداره ...
بعدشم با یه لبخند و چشمکی که تحویلم داد خوب فهمیدم منظور مامان چیه .. ولی خودمو زدم به اون راه ...
-مامان خوبم تو همیشه خوب منو فهمیدی ولی من دختر خوبی برات نبودم ..
مامانی : این چه حرفیه گل من.. دختر خوبم همینکه تو خوشبخت بشی و زندگی خوبی داشته باشی منو به بزرگترین آرزوم میرسونی ..
-می دونید چیه مامانی اصلا دلم نمیخواد از این خونه برم
مامانی : کاملا درکت میکنم .. همه دخترا اینطورین مخصوصا دخترای عاطفی و حساس که تو هم جز اونا هستی ولی عزیزم بالاخره این اتفاق می افته و هر دختری باید یه روز از خونه ی پدری خداحافظی کنه .
-می دونم ولی سخته.
مامانی: مهرانه تو واقعا امید رو دوست داری یا هنوز ...
آهی کشیدم و گفتم : امید از هر کسی تو این شرایط برای من بهتره .. نباید واقعیت رو ندیده گرفت خدایی اون پسر خوبیه ولی مامانی میترسم ... میترسم نتونم به دلم راهش بدم و به مشکل بخورم البته اون تا بحال خوب تونسته پیش بره .. اون تو شناخت موقعیتها عالیه مامان می فهمین ؟
مامانی : آره گلم .. اون ساکت و آروومه ولی خوب می دونه کی و کجا چیکار کنه و چی بگه ؟ اینو منم فهمیدم .. و خیالم راحته که از پس تو برمیاد راستش اون اوایل خیلی نگران بودم می ترسیدم چون به هر حال می دونیکه شرایط اصلا موافق نبود و بین شما فاصله زیاده .. اما خوب تونسته جلو بره و نگهت داره من به قابلیتهای این پسر شک ندارم .. مهرانه دوستش دارم خیلی زیاد اذیتش نکن .. قدرشو بدون .. هم خودش و هم خانواده اش ... اینطور آدم کم پیدا میشه اونم تو این دوره زمونه .. البته از خوبیهای تو هم نباید چشم پوشی کرد .. ولی به هر حال دلم نمیخواد کسی از عزیز دردونه ای این خونه خرده و ایرادی بگیره .. میدونم اونقدر فهمیده و سنجیده عمل میکنی که جای هیچ بحثی نیست ولی دخترم زندگی مشترک سختیهای خاص خودشو داره مخصوصا با شرایط تو که خودت بهتر میدونی چطور داری شروع میکنی .. تو نه با پول داری شروع میکنی و نه با عشق می تونستی بهترین زندگیها رو داشته باشی ولی قبول نکردی چون مادیات برات ارزشی نداشتن و اگر چه عشقی هم نداری ولی خیالم راحته که تو یه قلب پاک و صمیمی که به وسعت دریاست جا داری من به امید اطمینان دارم که می تونه در کنار توانایی های تو به هر چی میخواین برسین .. مهرانه خدا رو هیچ وقت تو زندگیت فراموش نکن هر جا گیر کردی قبل از اینکه به منکه مادرتم بگی به اون بگو .. قوی و مصمم باش .. زود خسته نشو و توکلت رو هرگر از دست نده .. دختر نازم.. عزیز دل بابایی و ناز پرورده ی مامانی زندگی سخته صبور باش تا بتونی از پسش بربیای منم همیشه و در همه حال تو رو دعا میکنم و برای خوشبختی تو هر چی دارم دریغ نمیکنم ..
حرفاش آروومم میکرد و امیدوار .. ناخودآگاه رفتم تو بغلش و بوسیدمش وای که خدا چه آغوش پر مهری به مادر داده که ما قدرشو نمیدونیم .. نوازشهای نیمه شب مادرم رو هرگز فراموش نخواهم کرد که چطور منو داشت برای سختیهای زندگی آماده میکرد .. مادرم راست میگفتن ما داشتیم از صفر شروع میکردیم و من خودم خواسته بودم ..
وقتی آرووم و آروومتر شدم کلی با هم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم .
مامانی: من میخواستم بهت بگم که هر چی زودتر زندگیت رو شروع کنی بهتره ولی نخواستم فکر کنی که میخوام زودتر از این خونه بری .. میخواستم بهت بگم ولی باز هم شک نداشتم که خودت به این نتیجه خواهی رسید .. شما دنبال کارهاتون باشین من حرفی ندارم ...
راه سختی در پیش داشتم هم من تنها بودم هم امید ولی به نیروی خدا شک نداشتم که کمکمون میکنه و تنهام نمیزاره وقتی به امید گفتم اونم خوشحال شد و قرار گذاشتیم از فردا دوتایی بریم دنبال کارها اصلا دلم نمی اومد تنهاش بزارم .
-امید ؟
امید : جانم خانمم ..
-هر جا خواستی بری منم باهات میام ..
امید : هر جا خواستیم بریم با هم میریم .. هم من و هم تو
-منظور منم همین بود .. همه جا باهم خب ؟
باشه .. پس من فردا میام اداره دنبالت .. از گرفتن سالن شروع میکنیم خوبه ؟
-آره .. پس منتظرتم
از فردای اونروز هر روز بعد از وقت اداره باهم تو خیابونا و فروشگاهها بودیم یکم رفتیم برای سالن وای خدای من بازم پاییز فقط یه جای خالی تا شروع ماه رمضان بود که اونم نصیب ماشد درست یکهفته قبل از شروع ماه رمضان تو یه روز پاییزی که یکماه قبل از تاریخ تولدم ، انگار واسه امید خیلی خوشایند بود ... روزهای پر زحمت و سختی بود که انگار خستگیهاش تمومی نداشت ولی برای جفتمون لذت داشت مخصوصا با خوش اخلاقیهای امید برام شیرینتر بود یه اتفاق جالب افتاد که دونستنش خالی از لطف نیست ...
یه روز پنجشنبه که از صبح زود دنبال کارهامون بودیم وخیلی هم خسته شده بودیم نزدیکای ظهر بود که تو یه فروشگاه پول کم آوردیم رفتیم مرکز شهر که از بانک پول بگیریم تو بانک هم جمعیت زیادی تو صف بودن به هر زحمتی بود با پیدا شدن یه آشنا پول رو گرفتیم و از بانک زدیم بیرون از پله ها که اومدیم پایین تو پیاده رو همینطور که داشتم پولها رو تو کیفم جابجا میکردم و غرغر میکردم یکدفعه حرارتی رو روی گونه ام احساس کردم تا به خودم بیام امید بوس رو چسبونده بود و نگهبانای بانک از اون بالا داشتند از خنده غش میکردن مات و مبهوت مونده بودم که این دیوونه تو خیابون داره چیکار میکنه امید سرشو بالا گرفت و به نگهبان بانک گفت : آخه خیلی خسته شده بود و گرنه خانم من اصلا اهلا غر زدن و اینجور چیزها نیست ..
هم شوکه شده بودم و هم خنده ام گرفته بود دستشو کشیدمو گفتم : حالا خیلی کار خوبی کردی داری توجیح هم میکنی ... تو روز روشن تو ملا عام اونم جلوی اینهمه آدم امید تو دیگه کی هستی ؟
امید همونطور که داشت از خنده غش میکرد گفت : خدایی جون امید .. نه.. جون من خوشت نیومد؟ منکه فهمیدم قند تو دلت آب شد ...
دیگه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و هر دوتایی زدیم زیر خنده حالا نحند کی بخند ... می دونستم از اینکارها میکنه تا یخهای من آب بشه و بهم نزدیکتر بشه و منم دیگه مثل اون اوایل سر سختی نشون نمیدادم و بدم نمی اومد کم کم بهش نزدیک بشم و اون دیوار رو با کمک خودش بردارم ...
ک کم همه چیز داشت ردیف میشد مشکل خونه هم نداشتیم چون خونهی امید اینا بود و من با این موضوع مشکلی نداشتم ... تنها مشکلم لباس بود که هر جا میرفتم نمی پسندیدم البته یه جورایی روش حساس شده بودم و دیگه خسته و ناامید . یه روز که خسته تر و نا امیدتر داشتم میرفتم خونه چند تا کوچه بالاتر از کوچه ی خودمون یه تابلوی کوچک (( مزون عروس )) نظرمو جلب کرد. با بی میلی راهمو کج کردم و رفتم بطرف در وردی از پله ها رفتم پایین و با یه خانم خیلی خوش اخلاق که منم میشناخت برخوردم با معرفی خودش دیدم غریبه نیست یکی از همسایه های اطرافمونه وسایل زیبایی داشت برای سفره عقد یه سرویس داشت درست میکرد که همونو پسندیدم یه سرویس سیلور که با روبانهای آبی تزئین شده بود .. دسته گل هم داشت درست میکرد و نظر داد که مخلوظی از گلهای طبیعی مریم و رز قرمز مصنوعی برام درست میکنه عکسش که جالب بود از اونم خوشم اومد و سفارش دادم ... مونده بودلباس که هر چی آورد خوشم نیومد اما بادیدن کلی عکس و بوردا ناگهان یه لباس چشمم رو گرفت . یه لباس با بالا تنه کوتاه کاملا کارشده که آستین نداشت به جز دوتا بند نقره ای با دامن تور و این یعنی یه لباس عروس اصیل و زیبا و چون مراسم ما جداگانه بود باز بودن لباسم موردی نداشت خییلی خوشم اومد و قرار شد که برام بدوزن در کمال ناباوری اون خانم ازم اجازه خواست که تزئین میز شام رو هم بعنوان هدیه ازش قبول کنم چیز یکه اصلا نه به فکر من و نه کس دیگه رسیده بود ...
خوشحال بودم که آخر وقتی یه کار دیگه هم از پیش بردم اونهمه با مرجان و نیلوفر شهر رو زیر پا گذاشته بودم ولی نتیجه نداشت حالا یه قدمی خودم همه چیز بود و من ندیده بودم اینجا بود که به یاد خدا افتادم و ازش تشکر کردم که چطور در اوج نا امیدی به داد بنده هاش میرسید .. واقعا خسته شده بودم اونقدر بی هدف تا آخر شب دنبال لباس و سفره عقد گشته بودم ..
وقتی عصر اونروز امید زنگ زد که بریم دنبال لباس براش تعریف کردم خیلی خوشحال شد چون می تونستیم به کارهای دیگه برسیم . تمام کارهامون رو خودمون دوتایی انجام دادیم به هر سختی و زحمتی بود کارها تقریبا تمام شده بود و کمتر از یکهفته به عقد و عروسی مونده بود که به سرم زد یه کارت دعوت واسه پرهام بفرستم ولی دیدم لیاقت اینم نداره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم ..
شماره ی خونه رو گرفتم و مثل همیشه با یکمین زنگ گوشی رو برداشت .
-سلام
پرهام : سلام مهرانه خوبی ؟
-خوبم .. شما چطورین ؟
پرهام : من از شنیدن صدای تو همیشه و هر جا خوشحال میشم و جون میگیرم .. چه خبر ؟
-سلامتی
پرهام : یاد ما کردین خانم ..
-زنگ زدم واسه عروسیم دعوتت کنم ...
احساس کردم پشت گوشی یخ زد چون سکوت سردی رو حس کردم که به تمام وجودم نفوذ کرد ... هنوز داشتم حسش میکردم .. با صدای بریده بریده گفت : تو.. تو... چچچچی گفتت..تی؟
-چیه توقع داشتی زنگ بزنم بگم نتونستم باهاش کنار بیام چون عاشق توام ؟ نه عزیزم من نمی تونم مثل تو باشم بهت گفتم که تا
.Unexpected places give you unexpected returns