02-21-2013, 07:42 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #79
***
elham55
Oct 04 - 2008 - 11:18 AM
پیک 157
Quoting: SACRIFICE
***
elham55
Oct 04 - 2008 - 02:52 PM
پیک 158
خب از دوستای خوبمون خبری نیست
اما جون کجایین خانم ؟
خانم نوایی غائبین ؟
عسلی خوبی عزیز ؟
ستاره خانم کم پیدایین ؟
امیدوارم همه هر جا که هستن سلامت باشن و موفق
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #80
***
elham55
Oct 04 - 2008 - 04:29 PM
پیک 159
Quoting: Ema87
***
elham55
Oct 05 - 2008 - 09:57 AM
پیک 160
( بخش پنجاه و نهم )
اونروز تصمیم گرفتم تا قبل از اومدن امید هر دست نوشته و اثری از پرهام دارم نابودشون کنم رفتم سر کمدم تقریبا یه طبقه پر از دست نوشته ها و نامه هایی که هر وقت دلتنگم میشد برام نوشته بود .. وقتی ورق میزدم هنوز بوی پرهام رو میداد واقعا خط زیبایی داشت باید باهاش برای همیشه خداحافظی میکردم .. نباید به امید خیانت میکردم خدایا کمکم کن بتونم این عشق رو از یاد ببرم ... تمام سر رسیدها و دفترا رو ورق زدم و یاد خاطرات خوبی که باهاش داشتم افتادم چقدر دوستم داشت و من عاشقش بودم کاش برام می موند و برای همیشه داشتمش .. اه ... اعصابم خورد شد چقدر حسرت بخورم اون نخواست با من بمونه منکه تمام تلاشم رو کردم ... وای خدای من کاش بیشتر براش صبر میکردم چرا زود تصمیم گرفتم ... بازم همون شک و تردید لعنتی تمام وجودم رو گرفت .. سرم تیر کشید و برای لحظه ای چشمم سیاهی رفت و به در کمد تکیه دادم فقط پرهام تو ذهنم بود مثل یه کابوس دست از سرم برنمیداشت ... فکر کردم و فکر کردم یاد تمام اون روزهایی که التماسش کردم ازش خواهش کردم بمونه ولی اون منو ندید ... و حالا کسی عاشق منه که ذره ای احساس بهش ندارم خدایا کمکم کن ... دستمو بگیر .. مواظبم باش .. کم کم از کار احمقانه ای که کردم ترس برم داشت ... یاد چشمای امید افتادم که معصومیت خاصی داشتند ... هیچ نیرنگ و کلکی توش نبود صاف و پاک مثل آینه ... خدایا یعنی من لیاقت دارم که ....
انگار یه نیرویی منو از اون عالم بیرون کشید همه چیز رو جمع کردم و رفتم تو حیاط داشتم وسط باغچه میریختم که آتیشش بزنم ناگهان یه عکس پرسنلی از لا به لای نامه ها افتاد زیر پام .. خم شدم برش داشتم و زل زدم به چشمای پرهام ... ناخودآگاه زمزمه کردم : احمق ... تو لایق عشق من نبودی ... انداختم وسط آتیش و به درخت تکیه دادم و سوختن تمام خاطراتم رو نظاره گر شدم دلم بد جوری شکست و اونجا بود که برای یکمین و آخرین بار تو زندگیم به خودم اجازه دادم با همون دل شکسته و چشمای گریان کسی رو نفرین کنم از خدا خواستم هیچ وقت عشق منو از یادش نبره و هرگز عاشق کس دیگه ای نشه ... خواستم هرگز چشمامو از خاطرش پاک نکنه هرجا رفت و به هر جا چشم انداخت منو ببینه ...
نمی دونم چرا اما اون لحظه فکرمیکردم این نفرین سنگینی براش خواهد بود اشک میریختم و به خاکستر شدن پرهام نگاه میکردم از اون روز به بعد تا امروز که چند سال میگذره هرگز دلم برای پرهام تنگ نشده و هیچ وقت دوست ندارم ببینمش اگر چه ته دلم عاشقشم و دوستش دارم ....
وقتی کنار خاکستر ها نشستم چشمم به پنجره افتاد که با دیدن مامان جا خوردم سرشو به شیشه تکیه داده بود و با چشم اشک آلود داشت به من نگاه میکرد . اصلا حال خوبی نداشتم ولی با دیدن خنده ی رضایت رو لب مامان حالم بهتر شد ... دقیقه ای طول نکشید که خودشو بمن رسوند .
-مامانی شما همیشه مواظب من هستید ؟
مامان : مادرها هرگز چشم از بچه هاشون بر نمیدارن .. وقتی مادر شدی می فهمی ..
داشت به خاکسترها نگاه میکرد و در حالیکه خنده رو لبش بود گفت : مادر من مدتها بود میخواستم بگم اینکارو بکنی ولی خواستم خودت به نتیجه برسی ... خوشحالم که به موقع تصمیم گرفتی
-دیر یا زود اینکارو میکردم .. آهی از ته دل کشیدم و گفتم : امید گناه داره نه ؟
مامان : وای مهرانه من از روز یکمی که این پسر رو دیدم پاکی رو تو چشماش خوندم تو شانس آوردی با تصمیم نه چندان عاقلانه ای که گرفتی گیر خوب آدمی افتادی ...
امروز دومین بار بود این حرفو می شنیدم ...
-مامان من اونو دوست ندارم فقط یه حس ترحم نسبت بهش دارم
مامان : دخترم اون احتیاج به ترحم تو نداره پسر خوب و لایقییه که دخترای از تو بهتر زنش میشن این حرفو نزن ... خودت انتخاب کردی حتما علاقه ای بوده که انتخابش کردی ...
می دونستم مامانی داره این حرفارو میزنه که من بپذیرم اونو دوست دارم
-نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
مامان : ببین مهرانه تو انتخاب کردی باید تا آخر عمر هم باهاش بمونی و تنهاش نزاری اون تو رو دوست داره .. می فهمی دخترم .. به خوبیهاش فکر کن ولی مقایسه نکن بیشتر فکر کن .. حالا هم زود باش پاشو الان پیداش میشه همه چیز رو هم به دست این خاکستر بسپر تا دفن بشه از همین الان باید به زندگی تازه ات فکر کنی .. از خدا کمک بخواه تا یاری کنه دوباره بسازی همه چیز رو عشق و زندگیت رو باهم از نو بساز ..
بعدشم بی صدا بطرف ساختمان رفت ...
از جام بلند شدم برای آخرین بار برگشتم به خاکستر عشق خودم و پرهام نگاه کردم ودلمو به دست سرنوشت سپردم .
میخواستم شادباشم و به روی خودم نیارم ولی غوغایی تو دلم بود که گاه و بیگاه اشکم رو در می آورد به رویاها و گذشته منو میبرد ... امید خوب می دونست چیکار کنه تا منو از اون حال و هوا بیاره بیرون همه چیز به میل من بود هر جا و هر وقت دلم میخواست حاضر بود حتی میشد نصف شب ازش میخواستم بیاد منو ببره بیرون قدم بزنیم ، با اینکه راهش دور بود ولی تو یه چشم بهم زدن جلو در خونمون بود ..
تو هر مهمونی و مراسمی همه چشم حسرت بمن داشتند اون مودب و متین بود حرف یاوه و چرت و پرت محال بود از دهنش بپره .. نماز نمی خوند و گاهی هم مشروب میخورد ولی اینها چیزی از جذابیتش کم نمیکرد خوش تیپ و مهربون بود محال بود بدون گل به دیدنم بیاد هم واسه من و هم واسه مامان یه شاخه گل مبگرفت ... سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر دوستش داشته باشم ولی دست خودم نبود بعضی وقتها بد جوری بهونه میگرفتم اون خوب حالمو تشخیص میداد ، نه اهل زبون بازی و جملات عاشقانه بود و نه اهل بد دهنی . وقتی با هم مسافرت میرفتیم برام سنگ تموم میزاشت چون تمام فامیلهاشون شمال بودن زیاد میرفتیم اونجا جالب بود بین فامیلهاشون همه متعجب ما بودن وقتی هم بین بستگان من بودیم همین حالت حاکم بود .. معلوم بود خیلی به درد هم میخوریم اون به داشتن من افتخار میکرد منو با یه غرور خاصی به همه معرفی میکرد و من می فهمیدم که بین دوستان وآشنایان جایگاه خاصی داره همه دوستش داشتن ... برام جالب بود بدونم اون چه جذابتی داره که اینقدرمحبوبه همه هست . ( آخر داستان حتما فرمول این راز را خواهم گفت ) .. حتی تو یه مراسمی که برای یکمین بار وارد میشدیم با اینکه کم حرف میزد ولی همه بطرفش کشش داشتند حتی دخترا ولی من از این بابت خیالم راحت بود چند بار امتحانش کردم اصلا تو نخ دختر و این حرفا نبود ... تو عروسیهایی که شمال میرفتیم میدیدم که چطور دخترا دورش رو میگیرن ولی اون بخوبی می دونست چیکار کنه ... تنها چیزی که از طرف امید اذیتم میکرد همون نخوندن نماز بود و گاهی مشروب که تو مراسمها میخورد مشروب رو تونستم ازش بگیرم ولی نماز رو نتونستم براش جا بیندازم ..
همه چیز عادی و آرووم بود تا اینکه زمان اون رسید که باید عقد میکردیم با پیش کشیدن موضوع دلشوره و تشویشم شروع شد . امید دنبال مقدمات بود و من بی روح و سرد فقط نگاه میکردم ، نمیدونم چی به مرجان گفته بود که صبح روز قبل از مراسم بهم زنگ زد .
-سلام عزیزم
مرجان : سلام خانم خانما ... پیدات نیست
-هستیم در خدمتت
مرجان : مهرانه فردا داری عقد میکنی نه ؟
-آره .. خوشحال میشم تشریف بیارین خانم ..
مرجان : می دونم خصوصیه ..
-ولی تو باید باشی به نیلوفر هم گفتم شماها از خصوصی هم خصوصی تر هستید ...
مرجان : مهرانه تو خیلی خوبی ..
-وا این چه حرفیه که داری میزنی ؟
مرجان : ببین مهرانه تو داری به امید متعهد میشی اگه دوستش نداری همین امروز بگو .. خواهش میکنم امروز بهتر از فرداست نزار دیر بشه .. مهرانه فکراتو خوب بکن اجباری در کار نیست ...
-امید بهت حرفی زده ؟
مرجان : اگه بگم نه ، دروغه ولی این حرفا ماله خودمه نه اون
-ببین مرجان من دارم با خودم کنار میام کاریه که شده راه برگشت ندارم ..
مرجان : اشتباه نکن داری راه برگشت هم داری فقط بسپارش بمن .. به خدا اون پسر گناه داره مستحق این نیست ..
-میدونم مرجان .. من زمان میخوام می فهمی ؟
مرجان : در هر صورت حرف یه عمر زندگیه .. اشتباه نکن حواست رو جمع کن ... در ضمن زیاده روی هم نکن ..
-ببخشید این تیکه ی آخری چی بود ؟
مرجان : خودت خوب میدونی .. مهرانه یه کم مهربونتر باش .. صمیمی تر و ..
-باشه فهمیدم منظورت چیه ... چشم خانم دیگه ؟
مرجان : فردا میبینمت ..
رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم بعد از ظهر گرمی بود یکی از روزهای دلچسب تابستان که سکوتش آدمو تا انتهای رویا میبرد به فردا فکر میکردم فردایی که دیگه با اومدن اسم امید تو شناسنامه ام میشه همه زندگیم . ته دلم یه جوری بود دلم میخواست برم سر خاک بابایی ولی نمیخواستم تنها برم ... یه همراه میخواستم بجز مامانی ... کاش به مرجان و یا نیلو میگفتم ... حتما نه نمی گفتن .... تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی امید نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم وای که چقدر موقع شناس بود این بشر
-سلام عزیزم ......................
( وای خدای من ناخواسته چی گفتم یکمین بار بود باهاش اینطوری حرف میزدم حتما از تعجب شاخ در آورده الان )
امید : سلام خانم خانما ... چطوری شما ؟
-خوبم
امید : میخوام بیام دنبالت بریم یه جایی ..
وای چقدر خوبه این پسر یعنی از کجا حال منو فهمیده بود ؟
-منتظرتم .. اتفاقا بد جوری هوایی شده بودم ولی خجالت کشیدم بهت زنگ بزنم ...
امید : این حرفا چیه وظیفه یمنه که هر وقت شما امر فرمودین حاضر بشم ... من پشت درتون هستم .. ولی بهت نگفتم .. حدس زدم شاید حالشو نداشته باشی
-چیه ؟ تو که به ضایع شدن عادت داری ؟ من اونقد بد هستم که همیشه تو رو ناراحت میکنم ...
امید :این حرفا چیه گلم زود باش .. نمیام تو .. نه به خدا ... تعارف نکن ..
یه کم خجالت کشیدم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم و از مامان خواستم براش یه لیوان شربت ببره دم در .. مامانی خیلی تعارف کرد که بیاد تو ولی گفت باید بریم جایی کار داریم در ضمن مهمون هم دارند با ید زود برگرده ..
بعد از بوسیدن مامان و خداحافظی کنار امید راه افتادم در کمال ناباوری دیدم داره منو میبره سرخاک بابایی .... از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم این دیگه کی بود ؟
وقتی سر خاک روبروی هم نشستیم دلم داشت از جا کنده میشد تا به حال با امید نیومده بودم همیشه تنها و بعضی وقتها با مامانی اومده بودم اونقدر گریه کردم و زار زدم که امید به سراغم اومد ... ته دلم اونقدر غصه بود که احساس میکردم تمومی نداره ... بابایی خوبم کاش بودی ... نیلوفر اعتقاد داره روح بزرگ شما همیشه بامنه و کمکم میکنه ... آره بابایی؟ پس بازم کمکم کن من باید چیکار کنم ؟ نکنه این زندگی رو شروع کنم وسطش کم بیارم .. به بیراهه برم .. به خاکی بزنم و نابود بشم ... سقوط کنم ته یه دره ی عمیق که انتهایی نداره ... باااااااابای خوبم ... کمکم کن ... بگو چیکار کنم تو باید به دختر تنها و شکست خورده ات کمک کنی ... اگه ولم کنی نابود میشم ... می فهمی .. صدامو می شنوی ؟ بابایی من .. بابایی عزیزم ...
امید زیر دستم رو گرفت و رو صندلی نشوند برام آب آورد و آرومم کرد برای یکمین بار تو آغوش امید احساس آرامش کردم نوازشم میکرد انگار که بابایی منو داره نوازش میکنه ... حرف نمیزد ولی چشماش پر از حرف بود با نگاهش همه چیز میگفت ولی به زبون نمی آورد خوددار بود و ساکت ...
مدتی گذشت وقتی حسابی سبک شدم منو از خودش جدا کرد و گفت : مهرانه می دونی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستت دارم ... با هم تا بحال اینجا نیومدیم ولی بارها و بارها تنها اومدم اینجا حتی اون زمانیکه تو منو نمیدیدی و ازم بدت می اومد اگرچه الان هم حس خوبی بمن نداری ... مهرانه من خواستم و تو رو به دست آوردم چون عاشقت شدم بدون اینکه بدونم چه حسی بمن داری اعتراف میکنم اشتباه کردم بخاطر رو کم کردن اون مرتیکه که داشت نابودت میکرد اومدم سراغت خواستم ماله من باشی چون هر طرف نگاه میکردم میدیدم یکی تو نخته هر جا میرفتم حر ف از تو بود همه داشتن برای بدست آوردن دل تو نقشه میکشیدن نخواستم ماله یکی دیگه بشی که باز هم قصه ی تلخ پرهام تکرار بشه اومدم اینجا زار زدم از بابات خواستم کمکم کنه تو رو بدست بیارم و اون تو رو بمن داد الانم تو رو آوردم اینجا به پاش بیفتم التماسش کنم که ضامن عشق من تو دل دخترش بشه ... و شک ندارم دست رد به سینه ام نمیزنه ... مهرانه به همین خاک پاک قسم میخورم تا آخر عمر باهات میمونم و نمیزارم یه مو از سرت کم بشه منو باور کن .. دختر چقدر سنگدلی ... ما فردا زن و شوهر میشیم .. میفهمی ؟
مات و مبوت بهش نگاه میکردم که چطور پایین سنگ قبر زانو زده بود و داشت اشک میریخت و التماس بابایی میکرد بابام خیلی مرد بود حتما اگه زنده بود نمیزاشت اینکارو بکنه رفتم کنارش نشستم زل زدم تو چشماش و باتمام نیرویی که نمی دونم از کجا به قلب و زبونم وارد شد گفتم : من عشق تو رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم ...
نمیدونم چرا ته دلم دیگه هیچی نبود فقط یه روزنه که با تابیدن سوسوی امیدی دلمو روشن کرده بود .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns