نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#33

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #67

***

elham55
Sep 10 - 2008 - 08:10 AM
پیک 133

Quoting: kakakooni

***

elham55
Sep 10 - 2008 - 11:53 AM
پیک 134

( بخش پنجاه و یکم )
اینقدر نسبت به همه چیز بی اهمیت شده بودم که خودمم گیج مونده بودم تو هیچ کاری دخالت نمیکردم اگه سینا زنگ میزد باهاش حرف میزدم اگرم نمیزد مهم نبود فقط تنها چیز مخالفت مامان بود که اونم با سماجتهای مادر سینا و خودش حل شد بنده خدا مامان فکر میکرد که من عاشق دلباخته ی سینا شدم و بخاطر همین فکر میکرد با اعلام موافقتش من خیلی خوشحال میشم . بالاخره روزیکه قرار شد واسه خواستگاری بیان رسید قبلش مرجان بهم زنگ زد :
-مرجان اصلا حوصله ی شنیدن نصیحت رو ندارم
مرجان : من به حوصله ی تو کار ندارم گوش کن ببین چی میگم
-بفرمائید رئیس جان سراپاگوشم
مرجان : اگه فکرمیکنی دوستش نداری هنوز دیر نشده بکش کنار ... مهرانه داری با اینکار هم به سینا ضربه میزنی و هم به خودت خواهش میکنم از واقعیت فرار نکن به خودت دروغ نگو .. حداقل با خودت رو راست باش من این حرفا رو به سینا گفتم اون می دونه که تو دوستش نداری ولی مثل تو هر چی بهش میگیم انگار نه انگار .. آخه شما دوتا چتون شده ؟؟ می دونید دارین اشتباه میکنید ولی به روی خودتون نمی یارین ..
دیگه اشکش در اومده بود و اینو از صدای بغض آلودش فهمیدم .. راست میگفت می دونستم دارم اشتباه میکنم ولی هیچ حرکتی نمی کردم تا با سر بیفتم تو چاه.. اونم چاهی که با دست خودم کندم خودمم دلم گرفته بود با این حال بهش دلداری دادم و گفتم : مرجان تو راست میگی ولی وقتیکه من دیگه نه میخوام و نه می تونم عاشق بشم پس چه فرقی میکنه طرفم کی باشه ؟ حداقل سینا منو دوست داره و ازم خسته نمیشه ... بیخیال بابا زندگی همینه دیگه ... مرجان خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن حالا خدا رو چی دیدی شاید یه روز عاشقش شدم و ...
مرجان : می دونم که منصرف نمیشی ولی بعنوان یه دوست.. نه خواهری که با تمام وجود دوستت دارم خواستم فقط یاد آوری کرده باشم مهرانه برات آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنم .
-ممنون خواهر گلم .. بزار بعد از رفتنشون بهت زنگ میزنم و گزارش میدم ولی کاش می اومدی اینجا ..
مرجان : نه عزیزم حالا وقت زیاده برای اومدن من ... منتظرم تا خبرها رو بشنوم .. حالا هم برو آماده شو که شک ندارم بهترین عروس دنیا میشی ... حواست باشه خرابکاری نکنی اصلا عجله نکن ..
-تو خیلی خوبی مرجان خیلی دوستت دارم ..
مرجان : وای نگو که اگه سینا بفهمه بجای اون منو دوست داری سکته میکنه ..
-مهم نیست .. میدونی که ؟
مرجان : بدو بچه .. بدو که وقتت داره تموم میشه .
بعد از قطع کردن گوشی احساس خوبی داشتم بخاطر حرفها و شوخیهای مرجان یه کم حالم بهتر شده بود ولی دلشوره داشتم و هر چی به زمان اومدنشون نزدیکتر میشدم این دلشوره بیشتر میشد چنددقیقه ای گذشت و دوباره دلم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد رفتم جلو عکس بابایی و زل زدم تو چشمای مردونه اش ...
-بابایی خوبم سلام .. کاش بودی اونوقت همه چیز رو می سپردم دست خودت تا بهم بگی چیکار کنم .. می بینی بابایی واسه دختر لوست داره خواستگار میاد اونم چه خواستگاری ... کاش بودی و بازم بغلم میکردی تا هنوز احساس کنم تو عالم بچگی هستم و تنها جای من آغوش خودته ولی حیف که اونقدر زود دخترتو تنها گذاشتی که هنوز باورش نمیشه ...
با اومدن مامان تمام افکارم بهم ریخت و با دیدن اشکای اون فهمیدم که دلش گرفته هیچ کدوممون حرفی نزدیم و خیلی آرووم و سریع از اتاقم رفت بیرون .. رفتم جلو آینه یه نگاهی به خودم انداختم ... قیافه ی بدی نداشتم زشت هم نبودم یه دختر سبزه ی مو مشکی با ابروهای مشکی تر و چشمایی که درست مثل چشمای باباییش بود موهامو شونه کردم یه آرایش ملایم یه مقدار از اون سردی صورتم کم کرد یه بلوز شلوار سفید تنم کردم دلم خواست چادر سر کنم یه شال کار شده از تو کمدم برداشتم و رفتم پیش مامان حالا دیگه قربون صدقه های مامان راه افتاده بود مدتی بود اونقدر از رنگهای تیره استفاده کرده بودم که حسابی اون تیپ سفید ذوق زده اش کرده بود وقتی دید میخوام چادر سر کنم گفت : تو واقعا میخوای چادر سر کنی ؟
-ایرادی داره مامانی جونم ؟
مامان : نه ولی خیلی عجیبه ...
-چی عجیبه .. اگه بهم نمیاد خب بگین سر نکنم ..
مامان : نه اتفاقا اینطوری خواستنی تر شدی
دلم نمیخواست سینا فکر کنه عوض شدم و بعد از چند سال یه آدم دیگه شدم ...
با شنیدن صدای زنگ مامان درو باز کرد و دیدم که سینا همراه مادر و خاله اش وارد شدند مثل اونموقع هنوز سلیقه ی سینا حرف نداشت بهتر هم شده بود یه سبد گل بسیار زیبا گه فقط گل مریم و غنچه رز داشت همون چیزی که من دوست داشتم ولی تو دلم بهش نیشخندی زدم و زیر لب گفتم : واقعا که ..
با شنیدن صدای مامان فنجونها رو از شیر کاکائو پر کردم و خیلی آرووم راه افتادم وای خدای من چادرم داشت می افتاد خیلی سخت بود به سختی جمعش کردم وارد که شدم هر سه تایی جلو پام ایستادند بدون اینکه نگاهی بکنم سلام کردم چون شش دانگ حواسم به سینی بود که گند نزنم آرووم رفتم بطرف مامان سینا سینی رو گرفتم طرفش می دونستم که نگاهش مستقیم به منه با برداشتن فنجون ازم تشکر کرد و بعد رفتم جلوی خاله اش که مامان شریفی بود یه نگاهی بهش انداختم و تعارف کردم بعدش نوبت سینا بود فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفته یه روز که آرزوم بود داشته باشمش ولی اونروز زیاد علاقه ای به این اتفاق نداشتم مثل همیشه خوش تیپ و مرتب با برداشتن فنجون دیدم که داره بهم لبخند میزنه ازم تشکر کرد ولی جوابشو ندادم وقتی کنار مامان نشستم زیر چشمی می دیدم که سینا چقدر خوشحاله و چطور داره دمش گردو میشکنه و با زور جلو خنده اش رو میگیره چون قیافه ی مامان اونقدرجدی بود که هر کس دیگه جای سینا بود از ترس سکته کرده بود مامان سر حرفو باز کرد و چند تا سوال از خاله و مادر سینا پرسید هم مودب بودن و هم متواضع خیلی ازشون خوشم اومد بخاطر همین به خودم جرات دادم و یه نگاهی به مامانش کردم یکمین نگاه و خنده ی مهربون و دوست داشتنی اون به دلم نشست کلی ازم تعریف کرد .. دو تا خواهر خیلی شبیه هم بودند و یه لهجه شمالی که تو صحبتاشون بود جذابیتشون رو بیشتر کرده بود ... به پیشنهاد مامان قرار شد منو سینا باهم حرفامون رو بزنیم و با گرفتن اجازه از جام بلند شدم و رفتم بطرف اتاقم درو باز کردم و بهش تعارف زدم .
-بفرمائید
سینا : امکان نداره یکم خانم خوشگل خودم
وقتی وارد اتاق که شدیم انگار داشت از خنده منفجر میشد حالا مگه خنده ا ش تموم میشد ..
منم نشسته بودم رو تخت و داشتم نگاش میکردم .
-تا کی میخوای بهندی ؟
سینا : دست خودم نیست باورم نمیشه که دارم بدستت میارم یادته شرط بستیم که بالاخره میام خونتون اونم واسه خواستگاری ؟
-خب که چی ؟
وقتی دید اینقدر سرد دارم برخورد میکنم خندیدن یادش رفت اومد طرفم و نشست رو تخت کنارم .
سینا : مهرانه چرا چادر سرکردی ؟
-بده ؟
سینا : نه اصلا بد نیست اتفاقا مثل فرشته ها شدی فقط دو تا بال کم داری ..
-خب هر حرفی داری گوش میکنم بگو ..
سینا حالت جدی تری به خودش گرفت همینطور که داشت نگام میکرد گفت : می دونم دوستم نداری هم مرجان و هم همسرش اینو بهم گفتن ولی من تصمیم گرفتم دوباره عاشقت کنم و اصلا هم کوتاه نمیام به هیچ قیمتی تو رو ازدست نمیدم حاضرم برات قسم بخورم ..
اون حرف میزد و من تو دلم بهش میخندیدم هیچ احساسی بهش نداشتم حتی وقتی دستمو گرفت و بوسید هیچ حسی نداشتم .. بعد ازم خواست تا منم چیزهایی که ازش میخوام بگم .
-سینا فقط مرد باش ... می فهمی مرد ... اگر فکر میکنی ممکنه یه جایی از زندگی منو جابزاری از اتاق که اومدی بیرون یکراست برو و دیگه هم برنگرد ...
بعدشم خیلی آرووم از جام بلند شدم و اومدم بیرون .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #68

***

elham55
Sep 10 - 2008 - 01:58 PM
پیک 135

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Sep 13 - 2008 - 09:37 AM
پیک 136

سلام به تمام دوستان خوبم [عکس: 12.gif] [عکس: 12.gif]
از نظراتی که دادین ممنون .. حرف تمام شما هرو قبول دارم چون نوشتم یه همچین چیزایی که با روحیاتم سازگاری نداره خیلی سخت بود اصلا نمی تونستم اتفاقات رو با هم مچ کنم سردرگم بودم ولی اگر شما جای من بودید و یه نفر ازتون میخواست اینکارو بکنید چی میکردین چون جنبه حیاتی داره براش ... من فقط بخاطر یه دوست اینکارو کردم اونم دوستی که نه دیدمش و نه میشناسمش ... در هر صورت کوتاهی منو ببخشید [عکس: 14.gif] [عکس: 14.gif]





Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #69

***

elham55
Sep 14 - 2008 - 08:21 AM
پیک 137

Quoting: mohsen_m275

***

elham55
Sep 14 - 2008 - 11:52 AM
پیک 138

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #70

***

elham55
Sep 14 - 2008 - 11:59 AM
پیک 139

بچه ها باور کنید دلم گرفته خیلی زیاد نمی دونم چیکار کنم [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif] [عکس: 15.gif]

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Sep 14 - 2008 - 01:50 PM
پیک 140

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #71

***

elham55
Sep 15 - 2008 - 10:44 AM
پیک 141

( بخش پنجاه و دوم )
رو تخت دراز کشیده بودم و خیره به سقف غرق در افکارهمیشگی که با زنگ تلفن بدجوری ترسیدم .
-الو
مرجان : سلام خانم خانما
-سلام گلم
مرجان : خوبی ؟
-ای بد نیستم .. مثل همیشه
مرجان : مهرانه یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟
-اگه حاشیه نری .. نه .
مرجان : ببین تو سینا رو دوست داری؟
-گفتم حاشیه نرو جواب این سوال رو آدم و عالم می دونن
مرجان : حالا نظرت در مورد پسر خاله اش چیه ؟
-مرجان خواهش میکنم ؟!!!!
مرجان : ببین این خواست خودشه نه من
-تو که گفتی ...
حرفمو قطع کرد و گفت : مهرانه هر چی بهت گفتم عین حرفای خودش بوده الان هم به خواست اون باهات تماس گرفتم میخواد باهات حرف بزنه .. فکر کنم همه چیز رو از زبان خودش بشنوی بهتر باشه . تو که هنوز جواب قطعی به سینا و خانواده اش ندادی پس بیشتر فکر کن یعنی خوب فکر کن
داشتم گیج میشدم وای خدایا چرا اینقدر گره تو کار من می ندازی ؟!!
-مرجان دیگه به بن بست رسیدم .. دیگه نمی تونم فکر کنم و تصمیم بگیرم تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
مرجان : به نظر من یه صحبتی با شریفی بکنی بد نیست شاید ازش خوشت اومد سینا قبلا امتحانش رو پس داده نه ؟ پس یه فرصت به شریفی بده اون پسر خوبیه بد نیست یه محکش بزنی .
-ولی اون از من کوچکتره تو که می دونی من روی این مسئله خیلی حساسم
مرجان : مردها 100 سالشون هم بشه بچه هستند فکر کردی مثلا شوهرای ما از خودمون بزرگترن چه گلی به سر ما زدن ... تازه خیلی ها از سنشون بزرگترن و بیشتر می فهمن عقل و شعور به سن نیست خانم ..
-ولی من حوصله ی بچه بازی ندارم ..
مرجان : وای مهرانه چقدر سماجت میکنی دارم بهت میگم باهاش صحبت کن ببین چند مرده حلاجه تو که بچه نیستی بالاخره تا حدودی می تونی تشخیص بدی ... محکش بزن ببین چطوره ..
-بزار فکرامو بکنم
مرجان : بابا اون فکرتو .... حالا دهنمو باز میکنی یا ... اون میخواد الان بهت زنگ بزنه اونوقت تو میگی فکرامو بکنم ... بابا به یکی از همینا شوهر کن برو دیگه حالمونو بهم زدی فردا که ترشیده شدی اونوقت بشین به پای عشق اشک بریز ..
-حالا تو که شوهر کردی کجای دنیارو گرفتی ...
مرجان : وا... ما که جایی از دنیا رو نگرفتیم ولی چیزای دیگه ای ...
-لطفا بسه الان باز حرف با جاهای باریک میکشه تسلیم .. مثل همیشه کم آوردم
مرجان : خوشم میاد اعتراف میکنی حالا بزار وقتش باهات کل کل میکنم الان پرو میشی ... حالا نه اینکه خیلی هم کم رویی میترسم از خجالت آب بشی .
همیشه با این شوخیهای مرجان حال و هوام عوض میشد و مجبورم میکرد یه جورایی جوابشو بدم ولی در نهایت پیشش کم می اوردم به هرحال من مجرد بودم و نمیشد زیاد باهاش کل بزارم اونم که کلا شیطون و شلوغ بود و اینو هر کس از نگاه یکم به چشماش متوجه میشد ..
-خب ما اینیم دیگه ... حالا میگی چیکار کنم ؟
مرجان : کم رو بودی گنگ و منگ هم شدی .. بابا باهاش حرف بزن ببین چه خبره دیگه اینقدر هم فکر نکن نه اینکه سنت خیلی پائینه موهات سفید میشه بعد مشکل ساز میشه ها
-بابا مگه من چند سالمه حالا تو واسه شوهر کردن عجله داشتی تقصیر من چیه ؟
مرجان : اتفاقا این همشهریتون دست از سر ما برنداشت
-آره جون خودت ... تو که راست میگی
مرجان : ببین بزار بعدا جوابتو میدم حالا من قطع میکنم به شریفی میگم که باهات تماس بگیره
-پس تا فردا
مرجان : غلط کردی هیچی نشده چی دیدی مارو فراموش کردی ؟منتظرتم بهم زنگ بزن خبرشو بده
-چشم خانم ... از دست تو که چقدرشیطونی .. دارم برات
وقتی گوشی رو قطع کردم دلشوره ی عجیبی تمام وجودم رو گرفت رفتم جلو آینه میز آرایشم نشستم و زل زدم به خودم .. یعنی من با کی ازدواج میکنم ؟ می تونم کسی رو دوست داشته باشم ؟ خب اگه سینا پسر خاله ی شریفی باشه اونوقت من چطور ؟... خب باشه منکه با سینا رابطه ای نداشتم از بابتش خجالت بکشم ... اصلا شاید میخواد درمورد سینا باهام حرف بزنه ولی مرجان چیز دیگه ای میگفت انگار راست میگفت خل شدم رفت ... بهتره هیچ فکری نکنم تا خودش بگه ببینم چی میخواد .
با یکمین زنگ گوشی رو برداشتم .
-الو
شریفی : سلام
-سلام
شریفی :حالتون خوبه
-ممنون ... شما با من کاری داشتین ؟
شریفی : اگه اجاره بدین ببینمتون
-بابت ؟
احساس کردم عصبانی شد چون گفت : ببخشید مثل اینکه بی موقع زنگ زدم .. بازم شرمنده که مزاحمتون شدم خدا حافظ
بعدشم گوشی رو گذاشت .
نمی دونم چرا ولی شیطنتم گل کرده بود داشتم اذیت میکردم .. ناخود آگاه لبخندی از روی بد جنسی زدم ولی با شنیدن زنگ تلفن لبخند رو لبم خشک شد
-الو
مرجان عصبانی و شاکی : الو و مرض ... واسه چی داری اذیتش میکنی؟ منکه بهت گفته بودم باهات چیکار داره ... داشتم زیر گوش ... استغفرا... اگه گذاشتی خفقون بگیرم ...
دوست داری غرورش رو بشکنی؟ ببین مهرانه برام عزیزی و خیلی هم دوستت دارم ولی اگه بخوای بدجنسی کنی مجبورم باهات طور دیگه ای رفتار کنم .. دختره ی مغرور از خود راضی
-چته تو ؟ منکه حرفی نزدم
مرجان : خواستی منو خراب کنی یا اونو چرا خودتو زدی به اون راه
-بابا ببخشید منظوری نداشتم خب مگه می مرد بگه واسه ی چی میخواد منو ببینه حالا اینم واسه ما کلاس میزاره ... دلم میخواست خودش بگه باهام چکار داره ؟
مرجان ظاهرا یه کم آرووم شد و گفت : مهرانه به جون خودم و خودت اگه قصد اذیت و آزار و یا خورد کردن این پسر رو داشته باشی با من طرفی در ضمن هر چی بین ما رد و بدل میشه شریفی متوجه نمیشه مفهومه ؟...
-بله چشم ... مثل همیشه تسلیم ...
بعدشم با دلخوری ازم خداحافظی کرد ..
چند دقیقه ای طول نکشید که دوباره زنگ زد
-الو
شریفی : سلام خانم خانما
-سلام
شریفی : من تا یکساعت دیگه تو کافی شاپ ... منتظرتم
-بله ... پس میبینمتون .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Sep 16 - 2008 - 12:34 PM
پیک 142

( بخش پنجاه و سوم )
دلشوره داشتم نمی دونستم اصلا رفتنم درسته یا نه ؟ با اینحال آماده شدم یه تیپ متفاوت با اداره زدم و از خونه خارج شدم . یه کم طول دادم که دیرتر برسم وقتی از تاکسی پیاده شدم ده دقیقه ای از ساعت قرارمون گذشته بود که دیدم جلو در کافی شاپ ایستاده و با دیدن من اومد طرفم سلام کردو بدون هیچ حرفی با هم وارد شدیم راهنماییم کرد طبقه بالا و پشت سرم از پله ها اومد با دیدن گوشی همراهش رو میز گوشه سالن فهمیدم که باید برم سرکدوم میز صندلی رو برام کشید عقب و تعارف کرد که بشینم خیلی آروم نشستم ولی درونم طوفانی بود که لحظه به لحظه استرسم رو زیادتر میکرد ... قبلا با پرهام اونجا رفته بودم و اونم خوب میدونست ، تمام سعیم رو کردم که ظاهرم چیزی نشون نده ... روبرم نشست ، منم سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی میکردم یه سکوت نه چندان جالب که نشون از خجالت هر دوی ما میداد حاکم بود . با اومدن سفارشاتی که داده بود یه جورایی حال و هوا عوض شد فکرشم نمیکردم که اینقدر ازش خجالت بکشم اونقدر ساکت موندم که به حرف اومد .
شریفی : خب حالا می تونم شروع کنم ؟
-بله حتما ..
شریفی : شنیده بودم کم حرفین ولی نمیدونستم تا این حد .
-من اومدم که بیشتر بشنوم .
فکر کنم بازم بد حرف زدم
شریفی : اگه ناراحتین ...
-خب شما کارم داشتین مگه نه؟ اومدم بشنوم ... لازم باشه حرفم میزنم
شریفی: ببینید مهرانه خانم من اصلا آدم تشریفاتی ای نیستم و حاشیه هم نمیرم چون مدتهاست دارم با خودم کلنجار میرم تا بالاخره تصمیم گرفتم حرف دلمو بهتون بگم و تصمیم نهایی رو بزارم بعهده ی خودتون ... احساس کردم اگه نگم قطعاً در آینده پشیمون میشم و بهتر دیدم حرف دلمو بزنم و بعد شما انتخاب کنید – اگرچه اون انتخاب من نباشم _ ... شما بامن ازدواج میکنید ؟
فکرشم نمیکردم اینقدر جسور باشه که بی مقدمه و اینقدر واضح حرفشو بزنه یه جورایی عصبانی شدم
-چی گفتین ؟ شما چطور به خودتون اجازه میدین حتی بهش فکر کنید ؟
شریفی آرووم و خونسرد بود مثل همیشه .. زل زده بود بمن و خیلی هم جدی طوریکه از جدیتش تعجب کردم تا بحال با پسر جدی ای مثل اون برخورد نداشتم ...
شریفی : ببین من دوستت دارم و برای بدست آوردنت هر کاری میکنم اگه بدونم این حرفا و حرکات - که شک ندارم ادامه داره - از روی ناز و عشوه باشه دست بردار نیستم ولی ...
حرفشو قطع کردم و گفتم : حتی بهش فکر هم نکنید ...
خواستم بلند شم که دستمو گرفت و مانع شد و مجبورم کرد که برگردم سرجام ، یکمین برخوردی که کرد و من خوشم اومد همین بود . تا بحال اینطور جدی و با صلابت باهام برخورد نشده بود حتی وقتیکه اون تو دهنی رو خوردم اینقدر جذبه توش نبود .
بدون هیچ حرفی نشستم سرجام و حتی جرات نکردم بهش نگاه کنم خیره شده بودم به لیوان بستنی که چطور تو گرما فضا داشت آب میشد ..
شریفی : ببین من می تونم تو رو خوشبخت کنم بهت قول میدم بهترینها رو برات بسازم ... خواهش می کنم بمن اعتماد کن اگر چه میدونم از اعتمادهای قبلی نتیجه ی خوبی نگرفتی ولی قسم میخورم اونها رو هم جبران کنم .. بفهم من تو رو دوست دارم ...
-ولی شما از من کوچکترین و این مسئله برای من خیلی مهمه ...
شریفی : این دلیل نمیشه من خیلی ها رو می شناسم که با این شرایط هم خوشبختن
-شاید اینطور باشه که شما میگین ولی برای من قابل قبول نیست من نمی تونم با این مسئله کنار بیام ...
شریفی : مهرانه ببین داری بهونه میاری قبول داری ؟
از اینکه داشت اینطوری صدام میکرد تعجب کرده بودم چون من هنوز اسم اونو نمی دونستم بخاطر همین نگاه تندی بهش کردم و اون بخوبی فهمید که منظورم چیه ..
شریفی : می بینی اینقدر تو خیالم باهات اینطوری حرف زدم و نشنیدی عادت کردم ببخشید ولی من آدم زبون بازی نیستم هر چی تو دلمه میگم ...
-مهم نیست ...
شریفی : می دونم شما هنوز اسم منو هم نمی دونید یعنی هیچ چی از من نمی دونید بخاطر همین میگم تا بدونی و قسم میخورم که کوچکترین دروغی نمی گم ... امید شریفی 23ساله متولد خردادماه.. دیپلم مکانیک .. فرزند یکم خانواده یه برادر و یه خواهر دارم.. پدرم شهید شده .. ( نمی دونم چرا ولی با شنیدن این حرفش تنم لرزید و این دومین چیزی بود که منو متوجه خودش کرد ) یه رگم شمالیه ولی تو همین شهر بدنیا اومدم .. دروغ، زبون بازی ، جمله ها و کلمات عاشقانه و بی معنی بلد نیستم هرچی تو دلمه میگم وبخاطر همین هیچ کینه ای از کسی ندارم ، زود عصبانی میشم یه چیز میگم ولی همون لحظه هست و اصلا کینه ای نیستم اهل جر و بحث و دعوا مرافه نیستم وقتی عصبانی میشم داد میزنم دست بزن ندارم اونم واسه شما ... زیاد اجتماعی و اهل رفت و آمد نیستم ومی دونم این برخلاف اخلاق شماست که باید کمکم کنی بهتر بشه بی ادب نیستم .. تو جمع کم حرف میزنم دلم میخواد تو زندگی من باشم و تو راحت و تنها اهل تجملات نیستم ولی در حد عرف بدم نمیاد . هر غذایی رو میخورم حتی زهرمار مخصوصا اگه دست پخت شما باشه .. ( هیچ تملق و چاپلوسی ای تو حرفاش نمی دیدم ) ایراد و بهونه نمیگیرم کنجکاو و شکاک نیستم . از مطالعه بدم میاد.. اهل مسافرتم اونم شمال و مخصوصا جنگل چون آرامش خاصی بهم میده .. زیاد لباس میخرم و دلم میخواد تو هم اینطوری باشی .. ( چقدر به خودش مطمئن بود ) اهل پول جمع کردن نیستم خوشگذراندن و ولخرجی رو ترجیح میدم از موها ی رنگ شده بدم میاد از آرایش تند متنفرم رنگ مشکی رو دوست دارم اصلا تو نخ دختر وزن هم نیستم حتی اگه اون زن مادر و یا خواهرم باشه اینو وقتی بیشتر باهام بودی می فهمی و آخر اینکه عاشقتم ... حالا اگه فکر میکنید چیزی مونده بپرسین بگم.. آهان پسر پولداری نیستم ماشین و خونه هم ندارم فقط یه قلب صاف و عاشق سرمایه ی زندگیمه و برای هر مراسم وخرجی مامانم اعلام آمادگی کرده خیالت راحت چیزی کم نمیزاره همونطور که شایسته و لیاقت دختر اصیل و دوست داشتنی مثل تو هست برات خرج میکنه ...
اون اصلا بمن توجه نمیکرد همینطور حرفاشو زد و حالا هم میخواد بازم بپرسم... نمی دونستم چی بگم یعنی با مادرش هم صحبت کرده بود ؟ ... فقط داشتم نگاش میکردم برای یکمین بار بهش دقیق شدم پسر خوشگلی بود چشما درشت ، ابرو و مژه های بلند مشکی ، موهای مشکی و لخت که دورش خالی بود و چند تار مو که تو صورتش ریخته شده بود جذابترش کرده بود و از فرق باز کرده بود ته ریش داشت و سفید پوست بود قطعا هر دختری با نگاه یکم عاشقش میشد حالا چرا اومده طرف من که شک نداشت جواب رد می شنوه نمی دونم ...
-شما دوست دختر هم دارین ؟
شریفی : داشتم خیلی وقت پیش بهم ندادن منم بیخیال هر چی دختره شدم ولی با دیدن تو دلم لرزید .. باور کن من حتی با مادر و خواهر خودم بیرون نمیرم ...
-شما مطمئنید که دلتون بحالم نسوخته ؟ یعنی این علاقه از روی ترحم نیست ؟
شریفی : تو قابل ترحم نیستی اگه هر بلایی سرت اومده تقصیر خودت بوده اگرچه با دیدن اشکات دلم زیر ورو میشد و هزار بار به آدم و عالم فحش و ناسزا میگفتم ولی هیچ وقت دلم برات نسوخته چون می دیدم که چقدر قوی و مصممی حالاچرا تو عشق با اون آدم کم آورده بودی متعجب بودم ... می دونی چرا رفتم تو نخت ؟ بخاطر اینکه از برخوردت با مردا خوشم اومد می دیدم تو اداره چطور داری با همکارای آقا رفتار میکنی از جدیت و محکم بودنت خوشم اومد ... به کسی رو نمیدی این منو کشوند طرف تو نه شکست تو عشق .
-پس خیلی وقته منو زیر نظر داری ؟
شریفی : تقریبا از همون روزهای یکمی که اومدم .. همه جا زیر نظرت داشتم ولی جرات نداشتم نه به خودت و نه به کس دیگه حرف بزنم چون می دونستم پای کس دیگه ای وسطه اون روزایی که تو ماشین پرهام بودی و من از دور نگات میکردم بدترین روزای زندگیم بود داشتم دیوونه میشدم از اینکه میدیدم باهاش میری و میای صدبار میمردم و زنده میشدم ولی کاری ازم ساخته نبود بعدشم که با پیدا شدن سینا دیگه کارم داشت به دیوونه خونه کشیده میشد منم تصمیم گرفتم هر طور شده رقبا رو از میدون بدر کنم و تو رو بدست بیارم حالا بماند که تو اداره چه کسانی تو نخت هستند و بیخبر از همه جا موضوع رو با من درمیون میزاشتن و نمی دونستن که خودم مدتهاست دارم برات نقشه میکشم ...
با تعجب مثل دیوونه ها داشتم نگاش میکردم خشکم زده بود از حرفاش داشتم شاخ در می آوردم چرا خودم متوجه اینهمه اتفاق که یک قدمی من داشت می افتاد بی خبر بودم ؟ هیچ کس رو نمی دیدم تا چه برسه حسش رو نسبت به خودم بدونم همش درگیر پرهام و روابطمون بودم نه چیز دیگه مرجان هم زیاد در این مورد بهم چیزی نمی گفت البته یه جاهایی تیکه مینداخت ولی با دیدن اخلاق گند من ادامه نمیداد حالا فهمیدم منظورش چی بوده و چی میخواسته بهم بفهمونه ....
با صدای شریفی به خودم اومدم : اینقدر حرفای من تعجب آور بود ؟!!
-نه نه ... ولی این آدمایی رو که میگین چه کسانی هستند ؟
شریفی : نه دیگه نشد .. باشه واسه ی آینده ...
-آینده ؟
شریفی : بله آینده .. نمی خوای بهش فکر کنی؟! الان لازم نیست جواب بدی بزار واسه بعد ... فکراتو بکن هر چقدر بخوای صبر میکنم اونم واسه شنیدن جواب مثبت ... مهرانه خواهش میکنم بهم جواب رد نده که کارم خیلی سخت میشه می دونم تو از همه نظر از من بالاتری و بهتر از من برات زیاده ولی من عاشقانه دوستت دارم و شک ندارم کسی مثل من عاشقت نیست ... به هر چی که بخوای قسم میخورم تا باورت بشه اگه امروز جوابمو بدی فردا مامانو فرستادم خونتون ...
به نظر پسر ساده و غل و غشی می اومد شاید خوبیهای زیادی داشت ولی من احساس خاصی بهش نداشتم سر در گم مونده بودم داغ کرده بودم و فکر کنم اونقد ر ظاهرم بهم ریخته بود که فهمید و گفت : براتون آژانس میگیرم تا برین خونه ... لطفا چند لحظه منتظر باشین .
بعدشم از پله ها رفت پایین .. تو شوک بودم.. باید چیکار میکردم ؟
طولی نکشید که برگشت و باهم اومدیم پایین در ماشین رو برام باز کرد و ازم خداحافظی کرد ... سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و داشتم بیرون رو نگاه میکردم دنبال راه فراری بودم تا خلاص بشم ولی انگار تو یه بن بست با یه دیوار سر به فلک کشیده گیر افتادم و راهی ندارم با شنیدن صدای راننده به خودم اومدم : خانم رسیدیم ...
وای خدای من جلوی در خونه بودیم و من اصلا متوجه نشده بودم ازش تشکر کردم و پیاده شدم غروب سردی بود دیگه کم کم پاییز داشت جاشو به زمستون میداد .. درو باز کردم و وارد شدم یکراست رفتم تو اتاقم تلفن داشت زنگ میخورد گوشی رو برداشتم وبا شنیدن صدای مرجان گفتم : وای مرجان من چیکار کنم ؟
مرجان : باهاش حرف زدی ؟
-آره
مرجان : خب ..
-اون پسر خوبیه ولی من نمی تونم با کسیکه از خودم کوچکتره ازدواج کنم در ضمن خودت که مامان رو میشناسی اگه بفهمه دیگه هیچی ...
مرجان : مشکل تو چیه دوستش نداری یا سنش ؟
-هر دو ...
مرجان : ببین اگه مشکل دوست داشتنه خب تو هیچ کس رو دوست نداری مگه سینا رو دوست داری ؟ ولی اگه سنش هست دیگه این کاملا یه نظر شخصیه نمی تونم چیزی بهت بگم تو باید یکم با خودت کنار بیای یعنی از لحظه ای که قبولش کردی باور کنی از تو بزرگتره و هرگز این مسئله رو به روش نزنی و اجازه هم ندی کسی بفهه چون از نظر ظاهر که چیزی معلوم نیست ...
-ولی مرجان منو اون خیلی باهم فاصله داریم سنمون ، تحصیلات ، سطح خانوادگی و خیلی چیزهای دیگه نمیخوام بگم خانواده ی بدی هستند ولی ما باهم خیلی فرق داریم میفهمی ؟
مرجان : مهرانه جون تصمیم نهایی با خودته اما اون پسر خوبیه بیشتر فکر کن اگه خودت بخوای شک نکن مامانت هم مخالفت نمیکنه ..
-ولی من جرات گفتن به مامان رو ندارم... باید اونو از تصمیمش منصرف کنیم ... کمکم کن
مرجان : مهرانه منو وحید خیلی سعی کردیم اینکارو بکنیم بی فایده است اون اصلا قانع نمیشه ..
-واگه این احساس زودگذر باشه ؟
مرجان : بهش نمیاد اینطور پسر باشه به هرحال تصمیم نهایی با خودته فکر مامان هم نکن بالاخره اگه بخوان بیان خودشون با مامانت صحبت میکنن تو حرفی نزن ..
-وسینا ؟
مرجان : اون خودشو کشیده کنار ... شریفی باهاش حرف زده نمی بینی ازش خبری نیست احتمالا تا هفته ی آینده هم از ایران میره ... نگران اون نباش
سینا اصلا برام مهم نبود چون تمام فکر و ذکر من از سر باز کردن این پسره بود ..
-مرجان بدجوری گیر کردم بازم به بن بست رسیدم ... فکراتو بکن شاید راهی پیدا کردی ...
مرجان : باشه ... ببین این همسایه ی ما یه پسر داره خیلی مناسبه میخوای بفرستم قال قضیه کنده بشه ؟
-وا این حرفا چیه ؟ دیوونه شدی ؟
مرجان : خیلی پولداره بازاریه احتمالا عاشقم هست فقط یه مشکل داره که اونم با شناختی که از تو دارم برات مهم نیست ... به دردت میخوره ها ...
فهمیدم منظورش چیه هم خنده ام گرفته بود و هم حوصله نداشتم
-مرجان باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .. الان وقت خوبی نیست .. برو فکر خودت باش که الان شوهرت میرسه .. فردا هم که جمعه هست ...
حرفمو قطع کرد و با همون شیطنت گفت : مهرانه هیچی نشده چه پر رو شدی شریفی بهت چی گفته ؟
-دیوونه بزار حرفم تموم بشه میخواستم بگم فردا هم که جمعه هست و تعطیل شنبه تو اداره میبینمت ...
مرجان : آهان جون خودت ...
-بس کن دختر غذات سوخت برو دیگه ...
بعدشم ازش خداحافظی کردم .. هنوز لباسامو عوض نکرده بودم بعد از درآوردن لباسام رفتم جلو آینه یه نگاه گذرا به خودم انداختم و از اتاق اومدم بیرون مامان تازه رسیده بود رفتم سراغش ..
-سلام مامانی ..
مامان : سلام دختر خانم.
-حالتون چطوره ؟
مامان : خوبم ...
-چیه مشکوک میزنین ؟
مامان : ظاهرا جوابی واسه خواستگار قبلی نداری ... نه ؟
-نه ... پیغام دادم که مخالفم
مامان : خوبه ...
-چی ؟
مامان : اینکه پس اجازه میدی برات خواستگار بیاد ... راستش اکرم خانم واسه برادر شوهرش دنبال یه دختر خوب میگرده ...
-خب به سلامتی ... ماکه خوب نیستیم ...
مامان : اتفاقا همین امروز زنگ زد و اجازه خواست که بیان خواستگاری شما ..
وای خدای من یه درد سر تازه ...
-شما چی گفتین ؟
مامان : می دونی که من بدون نظر تو حرفی نمیزنم ...
صلاح دیدم همون ابتدا باهاش مخالفت نکنم قدم به قدم پیش برم ... بخاطر همین خیلی عادی و خونسرد پرسیدم : شرایطش چیه ؟
مامان : اینطور که میگفت فقط پول داره ...
-یعنی چی ؟
مامان : 36 سالشه ... دیپلمه .. مغازه داره .. ماشین و خونه هم داره ...
-چی ؟ 36 سالشه ؟ عشق و حالشو کرده حالا سر پیری به فکر ازدواج افتاده ؟ نه مامان حرفشم نزن
مامان : منم بهش گفتم ولی اصرار داره که بیان شاید تو قبول کردی ... خودش گفت فردا بعد از ظهر میان ساعت 5 ..
-آخه مامان من چرا قبول کردی ؟
مامان : باور کن ازم خواست که چون آشنا هستیم بعنوان مهمون بیان نه خواستگار ... منم تو رو دروایستی گیر کردم .. خیلی سماجت کرد وگرنه منم تمایلی به اومدنشون نداشتم ...
-باشه حالا که بعنوان مهمون میان قدمشون رو چشم ...
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #72

***

elham55
Sep 16 - 2008 - 02:40 PM
پیک 143

Quoting: NAVAEE

***

elham55
Sep 17 - 2008 - 09:05 AM
پیک 144

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون بهونه ی همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت ؟
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت

ابراهمه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
بخش تو سفر شد و بخش من آوارگی

نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
برای مهربونیات ، نوازشات ، بو سیدنت

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته؟
یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته؟

من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره!
بعدش خبر میدن بیا داره دوستت میمیره

روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی ؟
بیشتر از این منو نذار تو غصه و دلواپسی

یه وقت منو گم میکنی تو دود این شهر غریب
یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب

فدای تو یه وقت شبا بی خواب خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه

چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل شبا پس نزنی

اگه واست زحمتی نیست برسرعهدمون بمون
منم سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم

از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
سرفه های مکررم ماله هوای دوریه

گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که باره یکمه میره مدرسه

تو از خودت برام بگو ، بدون من خوش میگذره ؟
دلت میخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟

از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه ی خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

یادت میاد گریه هامو ریختم کنار پنجره ؟
داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره

یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بزار برم
تو رفتی و من تاحالا کناره در منتظرم

امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
فانوسه آرزوهامونو داری خاموش میکنی

گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست

عکسای نازنین تو با چند گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر ؟
مگه نگفتم چشماتو از چشم من هیچوقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش ماله غریبیه
تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه

زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه

تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه ؟

دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم

اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتاکتاب
که هر صفحش قصه چندتا درده و چند تا عذاب

می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه ی پاکی خنده هات کنن


یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل میزاره
مریم همون کسی که بیشتر از همه دوستت داره

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان