02-21-2013, 07:41 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #66
***
elham55
Sep 09 - 2008 - 11:14 AM
پیک 131
( بخش پنجاهم )
داشتم برمیگشتم به روزهای گذشته دوباره گوشه گیری و رخوت .. حال و حوصله نداشتم زنگ زدنهای پشت سر هم سینا عذابم میداد و اصلا دوست نداشتم حتی ببینمش تا اینکه بخوام باهاش زندگی کنم خیلی فکر کردم مرجان بازم لحظه ای تنهام نمیزاشت و همیشه کنارم بود . اون روز هم در سکوت بعد از وقت اداری با مرجان تو اتاقم نشسته بودم و با هم گپ میزدیم .
-مرجان اون روز میخواستی یه چیزایی بمن بگی ... منتظرم ..
مرجان : میدونی چیه ؟ ... شریفی بتو علاقه داره ولی بخاطر سینا خودشو کشیده کنار یعنی یکم اون بتو علاقه پیدا میکنه و می بینه با پرهام هستی لحظه به لحظه تو رو زیر نظر میگیره و می فهمه که بهش با مشکل خوردی اونم مثلا خواسته از فرصت استفاده کنه و تو رو بدست بیاره ... یکم اومد با من صحبت کرد منم گفتم باید صبر کنه تازه بین تو و اون خیلی فاصله هست و وقتی از تو واسه پسر خاله اش حرف میزنه و تو رو بهش نشون میده تازه میفهمه که تو کی هستی و بخاطر عشقی که هنوز سینا بتو داره خودشو کشیده کنار ...
برام مهم نبود کی چی میخواد .. بخاطر همین فقط می شنیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم درنهایت یه خنده ی تمسخر آمیز میزدم و تو دلم به آدمای اطرافم با اون افکارشون فقط میخندیدم.
-پس تمام این مدت که منو تعقیب میکرد بخاطر سینا بوده ؟! ... ولی من هیچ علاقه ای به اون ندارم ..
مرجان : بهش بگو .. بگو که دوستش نداری .. می دونی چیه ؟ منم تمایلی به این ازدواج ندارم وحید هم موافق نیست ... مهرانه حواستو جمع کن ... تو دیگه با تجربه تر از گذشته هستی
مونده بودم چیکار کنم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکردم که ناگهان یه چیز احمقانه مثل برق از ذهنم گذشت ... با جواب مثبت به سینا انتقام خوبی از پرهام خواهم گرفت و ناخود آگاه این فکر احمقانه رو به زبون آوردم و مرجان با شنیدن این جمله بطرفم اومد و گفت : می فهمی داری چی میگی ؟
-منکه دیگه عاشق نمیشم .. تنها هم که نمی تونم زندگی کنم پس چه سینا چه کس دیگه فرقی نداره ... تازه اینطوری یه تو دهنی به پرهام میزنم ...
مرجان با تعجب گفت : تو داری چی میگی ؟ ... مهرانه چرا داری بچه بازی در میاری با کی داری لج میکنی ؟ میخوای با این کارت آینده ات رو به باد بدی؟
خنده ی درد آمیزی کردم و گفتم : ببین من دیگه آینده ای ندارم چون عشق در من مرده نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم می فهمی ؟ شک ندارم دیگه نمی تونم تو روی مامان بایستم و تمام خواستگارام رو رد کنم اگه اینکار رو نکنم مجبور میشم به کس دیگه ای جواب بدم حالا که میخوام بدون عشق و علاقه و فقط بخاطر حرف دیگران زندگی کنم نفرش مهم نیست ... هست ؟
هرچی مرجان توجیحم میکرد اصرار من به اینکار بیشتر میشد ... نه حرف کسی رو می شنیدم و نه کسی رو میدیدم ..
هیچ احساس خاصی نداشتم . منتظر زنگ سینا بودم بالاخره صدای تلفن بلند شد .
-الو
سینا : سلام
-سلام
سینا : چه عجب شما جواب سلام مارو دادین ..
-امرتون ؟
سینا : مهرانه تو هنوز منو دوست داری ؟
-نه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم .. هیچی
سینا : ولی اگه مهلت بدی من تمام گذشته و آینده رو برات میسازم
-دیگه برام مهم نیست .. یعنی هیچی مهم نیست .
سینا : کاری میکنم که برات مهم بشه
-میشه حرف آخرتو یکم بزنی .. تو از من چی میخوای ؟
سینا : که مثل گذشته عشق من باشی
تو دلم خنده ام گرفته بود .. عشق ... عشق .... واقعا که... چیزی نگفتم سکوت کردم تصور قیافه ی پرهام وقتی منو با سینا ببینه برام خیلی جالب بود ولی در عین حال نمیخواستم سینا فکر کنه که کشته مرده اش هستم
-امکان نداره مثل گذشته بشم چون دیگه عشقی برام نمونده قلبی ندارم که بخوام بتو بدم ...
سینا : ولی اگه با من زندگی کنی و همه چیز رو بمن بسپری درستش میکنم .
برام فرقی نداشت هیچی مهم نبود با همون سردی گفتم : هر کاری دوست داری بکن ..
سینا : یعنی اگه ازت خواستگاری بکنم جواب رد بمن نمی دی ؟
-تو می تونی با یه آدم بی روح و سرد زندگی کنی ؟
سینا : اگه اون آدم تو باشی آره با تمام وجود قبولت دارم تحت هر شرایطی ...
-ببین فکراتو بکن فرصت زیاده من همینی هستم که می بینی از اون مهرانه ی عاشق و دلباخته چند سال پیش خبری نیست من نمی تونم لحظات عاشقانه و حرفای احساسی با تو داشته باشم اگر شک داری شروع نکن
سینا : چرا داری منو می ترسونی میخوای امتحانم کنی؟
-نه دارم بهت میگم که فردا نگی نمی دونستم و نگفتی و از این حرفها
سینا : من تمام ماجرای تو رو میدونم بدون کوچکترین کم و کاستی
-خب خدا رو شکر.. پس با آگاهی کامل این تصمیم رو گرفتی ؟
سینا : قو ل میدم همه چیز رو برات تغییر بدم ..
-بهت گفته باشم از همین الان به بعد اصلا دوست ندارم کلمه ای از گذشته ی من به زبون بیاری و حرفی ازش بزنی ..
سینا : قول میدم بهت هرگز حرفی از گذشته ات نزنم فقط بگو که باهام زندگی میکنی ؟
-آره فقط باهات زندگی میکنم واسه ی همیشه ..
سینا : مهرانه تو بهترینی شک نداشتم ..
-لطف داری
سینا : پس به مامان میگم بعد از ظهر تماس بگیره
-خوبه
بعدشم بعد از کلی شنیدن حرفهای عاشقانه که دیگه هیچ اثری روم نداشت ازش خداحافظی کردم .
نمی فهمیدم دارم چی میکنم هر کسی هم که بهم میگفت انگار کر و کور شده بودم تصمیم خودمو گرفته بودم و نمی دونستم با اینکار چه روزهای سردی رو در پیش دارم . از رو تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون مامان تو حیاط بود کاپشنمو انداختم رو دوشم و اومدم بیرون نگاهی به مامان انداختم و گفتم : بعد از ظهر منتظر تماس مامان سینا باشید لطفا ..
با تعجب بهم نگاه کرد می دونست درگیرم ولی فکرشم نمیکرد که جواب مثبت بدم روبروم ایستاد زل زد تو چشمام و گفت : متاسفم مهرانه دیگه اجازه نمیدم با زندگیت بازی کنی ... گذشته ات بس نبود نوبت آینده رسیده ... دختر تو الان نمی فهمی داری چیکار میکنی ... پشیمون میشی برای تو دهنی زدن به دیگران راهها ی دیگه ای هم هست .. با اینکارت میخوای چی رو ثابت کنی؟
حرفی برای گفتن نداشتم راهمو کشیدم که برم طرف ساختمان که با شنیدم صدای مامان میخکوب شدم : تا اونجا که یادمه دختر بی ادبی نبودی ... چون من بهت یاد ندادم ...
برگشتم طرفش و گفتم : آخه مادر من سینا یا هر کس دیگه چه فرقی میکنه ؟... فکرمیکنی پسراقدس خانم بهتر از سیناست همه ی اونا یکی هستن همشون یه آشغالن حالا یکیشون بوی تعفنش تمام دنیا رو میگیره یکیشون محیط کوچکتری رو متعفن میکنه ... مرد یعنی همین ... ترجیح میدم از بین چند تا خواستگاری که دارم و سینا همینو انتخاب کنم ...
مامان : من با انتخاب تو مشکلی ندارم ... ولی تو داری لج میکنی نه انتخاب ..
راست میگفت اما امکان نداشت از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم .
نمی دونم چرا اونقدر بی منطق و احمقانه فکر میکردم . سینا قول داده بود که مشکل رو حل میکنه منم مثل مجسمه نشسته بودم کنار و همه چیز رو سپرده بودم دست سینا فقط نگاه میکردم و هر کی هم با هام حرف میزد و راهنماییم میکرد فقط یه چیز میگفتم : من تصمیم خودمو گرفتم ...
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Sep 10 - 2008 - 08:05 AM
پیک 132
Quoting: blackberry
.Unexpected places give you unexpected returns