نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#28

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #42

***

elham55
Aug 27 - 2008 - 10:22 AM
پیک 83

( بخش چهل و یكم )
وقتی رسیدم خونه موضوع رو با مامان در میان گذاشتم استرس رو كاملا از چهره ام فهمیده بود و می دونست كه دلشوره داره دیوونه ام میكنه سرم گیج میرفت و به تدریخ داغ شدن تنم رو حس میكردم نمی دونم شایدم یه جورایی ترس داشتم اصلا دلم نمیخواست با مادرش روبرو بشم كاش از یکمش به مخالفتم ادامه میدادم و نمی زاشتم كار به اینجا بكشه خنكی دست مامان رو رو پیشونیم حس كردم و یه آن لرزشی تمام بدنم رو گرفت پاهام حس نداشتن كمكم كرد رو تخت دراز كشیدم صدای مامان رو میشنیدم : آخه دختر چرا با خودت اینكارو میكنی؟ خب میان یا آره یا نه .. اینكه اینقدر خود خوری نداره با خودت داری چیكار میكنی؟
-مامان باور كنید دست خودم نیست از یکمش هم حس خوبی نداشتم .
مامان : بهتره استراحت كنی من خودم همه ی كارها رو ردیف میكنم و مطمئن باش چیزی كم نمیزارم بدت نیاد ولی اگه لیاقتت رو داشتن كه تو هم خوب بلدی چیكار كنی وگرنه اونا مشكل دارن فكر نكن چون دختر منی اینطوری میگم ولی مثل تو نمی تونن پیدا كنن مطمئن باش .
مثل همیشه محبت مادرانه آرامبخش روح و جسمم بود بعد از رفتن مامان چشمامو بستم و به پرهام فكر كردم .نباید بهش دلبسته میشدم از یه دوستی ساده به اینجا رسیدیم دست هیچ كدوممون نبود و حالا باید تو این استرس دست و پا بزنم تا اینكه یا خفه بشم و یا اینكه دست نجاتی برای رهایی من تلاش كنه . خدایا كمكم كن ... بزار نجات پیدا كنم راحتم كن كه دیگه این جسم ناتوانم تحمل نداره ....
بنده خدا مامان همه چیز رو آماده كرده بود و چیزی كم نزاشته بود فقط دلشوره و استرس من بود كه داشت همه چیز رو خراب میكرد تمام بدنم میلرزید و نگران بودم . نمی خواستم زیاد به خودم برسم كه فكرهای اشتباه بكنن یه لباس اسپرت ساده پوشیدم موهامو شونه كردم بستم بالای سرم و چند تا رشته هم ریختم تو صورتم یه آرایش خیلی دخترونه و ساده .. از پرهام پرسیده بودم كه مامانش چه تیپی دوست داره ولی اون میگفت بزار همونی كه هستی ببیننت مهم نیست اونا چی دوست دارن مهم تویی كه من می دونم چطور هستی .
منم یه لباس اسپرت ساده رو ترجیح دادم و با اون آرایش ساده بنظر بد نمی اومدم .راس ساعت 5 زنگ خونه به صدا دراومد و با تعارف مامان مادر و خواهر پرهام راهنمایی شدن به سالن پذیرایی . قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون احساس خفگی داشتم و خیس عرق بودم . بنده خدا مامان حتی شربتها رو هم ریخته بود تو لیوان اما مگه می تونستم ببرم اونقدر دستم میلرزید كه صدبار تا بیرون آشپزخونه اومدم ولی برگشتم چون شك نداشتم اگه برسم جلو پای اونا حتما یه گندی میزدم . شنیدن صدای لیوانها تو سینی استرسم رو بیشتر میكرد هر كاری میكردم كه یه كم مسلط تر باشم نمیشد دیگه داشت دیر میشد كه مامان اومد تو آشپزخونه و از رنگ من فهمید كه چه حالی دارم . بهم روحیه داد كه نباید ضعیف باشم اونها هم آدمن . به هر بد بختی ای بود راه افتادم و همچنان صدای برخورد لیوانها بهم سكوت را شكست و دستم میلرزید قدمهام سنگین بود انگار وزنه به پام وصله وارد سالن كه شدم با صدای لرزان گفتم : سلام .
ولی جرات نداشتم نگاه كنم یكراست رفتم بطرف مادر پرهام سینی رو گرفتم جلوش و گفتم : بفرمائید .
شربت رو برداشت و تشكر كرد بعدشم با همون اضطراب و پریشانی به سختی یه قدم برداشتم و رسیدم به خواهرش با اینكه لبخند رو لبش بود ولی حس ششم میگفت از روی بد جنسیه میخواستم فكر بد نكنم ولی نمیشد بعد از اون هم رفتم سراغ مامان و اونكه حال منو خوب میدونست یه لبخنی بهم زد كه حالم جا اومد با سبك شدن سینی احساس خوبی بهم دست داد اگرچه سه تا لیوان كه سنگینی ای نداشت رفتم كنار مامان نشستم و خوب می دونستم كه دوتایی دارن سر تا پای منو ور انداز میكنن سكوت بود و منم سر به زیر و مظلومانه نشسته بودم رو صندلی . یاد كارتونی افتاده كه چطور حیوون بی پناهی از ترس دشمن دنبال یه سوراخ امن میگرده تا خودشو مخفی كنه و از ترس دندوناشم میخوره بهم ولی این جای امن فقط نگاه مادرم بود . با سوال مادر پرهام به خودم اومدم : خب مهرانه خانم تحصیلات شما چیه ؟
سرمو بلند كردم و بهش نگاه كردم با اینكه مسن بود ولی زیبایی خاص خودشو داشت چشمای آبی خوش رنگی كه با پوست سفید و موها و ابروهای بلوند ریباییش رو چند برابر كرده بود پوستش از من صافتر و شادابتر بود یه چادر سرش بود و یه روسری فوق العاده خوشرنگ كه تك اونو پرهام واسه من هم خریده بود جلوه ی شادابتری رو بصورتش داده بود اون خوب همه چیز منو میدونست ولی با این حال داشت تك تك ازم می پرسید و همین باعث شد كه حالت بدی نسبت بهش پیدا كنم در بین سوالات مادر.. سمانه خواهر پرهام به حرف اومد و پرسید : چرا شما متناسب با رشته ی تحصیلیتون كار نمی كنید ؟
مسیر نگاهمو بطرفش برگردوندم با اینكه سعی میكردن یه فضای دوستانه و صمیمی ایجاد كنن ولی برام قابل قبول نبود كه دارن یكرنگ برخورد میكنن . خدای من چه شباهتی به پرهام داشت خوشگل و تو دل برو ولی اصلا به دلم ننشست پرهام من مهربون و عاشق بود ولی چشمای این دختر پر از شیطنت بود كه خوشم نیومد با همون خونسردی جوابشو دادم سعی میكرد یه جوری من بندازه تو بند كه منم بهش اجازه دادم اینكارو بكنه و نشون دادم كه اون درست میگه وقتی میدید با هاش كل كل نمی كنم و با جمله ی حق باشماست بحث رو كوتاه میكنم بیشتر حرص میخورد نشون نمیداد ولی خوب می فهمیدم . معلوم بود از مامان خوششون اومده خیلی باهاش گرم برخورد میكردن كلی گفتن و خندیدند و فضا رو صمیمی كردن ولی خوشم اومد از مامان حتی كلمه ای از پرهام نپرسید كه چیكاره هست و چند سالشه كلمه ای از این حرفای تكراری و كلیشه ای نگفت خوشم اومده بود تو دهنی خوبی بود و به این اقتدار مامان می بالیدم . و هر چی كه ازش می پرسیدن در كمال آرامش و با طمئنینه خاصی كه مخصوص مامان بود جواب میداد از این حركتش قند تو دلم آب میشد واقعا مامانم حرف نداشت . یكساعتی بودند كلی خوش وبش كردن و موقع رفتن هم از مامان تشكر كردن و اظهار خوشبختی كردن از آشنایی با خانواده ی ما .
قرار منو پرهام بعد از رسوندن اونا به خونه بود .
بعد از رفتنشون یه نفس راحت كشیدم ولو شدم رو مبل و رو كردم به مامان
-نظرتون چیه ؟
مامان : مهرانه فكركنم خوششون اومد
-ولی من فكر نكنم
مامان : دیدی كه كلی خوردن و گفتن و خندیدن اگه خوششون نیومده بود كه نه چیزی میخوردن و نه اینقدر حرف میزدن
-مامان؟
مامان : جانم ...
-چرا از پرهام چیز ینپرسیدی ؟
مامان : ببین این از فوت و فن خواستگاریه بزار بمونه تا به وقتش بهت بگم ولی در كل بدون كه نمی خواستم فكر های بیخودی به سرشون بزنه ... منظورمو كه می فهمی ؟
خنده ای كردم از جام بلند شدم و گفتم : می فهمم خوبم میفهمم ولی هنوز استرس دارم خداكنه پرهام زودتر زنگ بزنه ...
نیم ساعت نشده بود كه صدای زنگ تلفن بلند شد .لباسامو پوشیده بودم و آماده منتظر بودم و با شنیدن صدای پرهام سریع خودمو رسوندم سركوچه هوا تاریك شده بود و با اون نور كمی كه تو ماشین بود نمیشد از خطوط چهره اش چیزی فهمید . از حرف زدنش فهمیدم زیاد حال خوشی نداره . چیزی نمی گفت فقط سكوت منم طبق معمول نمی خواستم بپرسم ولی فردا صبح اون میرفت و تا سه هفته دیگه باید منتظر می موندم پرسیدم : نمی خوای چیزی بگی؟
پرهام : مثلا چی ؟
-خب نظرشون چی بود ؟
پرهام : هنوز بهم چیزی نگفتن ..
-نگفتن یا تو نمی خوای بگی ؟
پرهام : مهرانه باید صبر كنیم فقط همین دیگه چیزی نپرس .
غم زیادی تو صداش موج میزد از دلم نمی اومد عذاب بكشه چون دیدم حالش خوش نیست چیزی نگفتم می دونستم حالا دم رفتنی ممكنه اذیت بشه مثل همیشه خداحلفظی تلخی كردیم و با گریه ازش جداشدم و برگشتم خونه با یه عالمه علامت سوال بزرگ و كوچك كه تو ذهنم بود و بخاطر آرامش پرهام از خیر پرسیدن گذشتم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Aug 27 - 2008 - 11:56 AM
پیک 84

Quoting: Azarin_Bal

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: