02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #38
***
elham55
Aug 24 - 2008 - 09:58 AM
پیک 75
Quoting: hamed2661
***
elham55
Aug 24 - 2008 - 04:25 PM
پیک 76
Quoting: Azarin_Bal
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #39
***
elham55
Aug 24 - 2008 - 05:16 PM
پیک 77
Quoting: Azarin_Bal
***
elham55
Aug 25 - 2008 - 07:32 AM
پیک 78
سلام به تمام دوستان عزیز
صبحتون بخیر امیدوارم که حالتون مثل همیشه خوب باشه
یکم یه معذرت خواهی مفصل بعمل بیارم بابت اینکه من از دیروز اصلا حس نوشتن ندارم هر چی به مغزم فشار میارم نمی تونم حتی یه خط بنویسم اگر چه من اعتقاددارم نوشتن تفکر نیست احساسه به هرحال و به هر دلیلی و مشکلی نمی تونم ... و بخاطر این امر شرمنده ....
ولی در یکمین فرصت اینکارو انجام میدم و آپ میکنم ...
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #40
***
elham55
Aug 25 - 2008 - 03:53 PM
پیک 79
Quoting: mohsen_m275
***
elham55
Aug 25 - 2008 - 05:06 PM
پیک 80
( بخش چهلم )
می دونستم كه پرهام داره دوران سختی رو پشت سر میزاره و جلوی من بخوبی خود داری میكنه دلیل اینهمه پنهانكاری رو نمی دونستم نمی دونم چرا همش سعی میكرد فكر منو نسبت به خانواده اش مثبت نگه داره البته منم نظر خاصی نسبت به اونها نداشتم به هر حال هر پدر و مادری حق داره كه نگران آینده ی بچه اش باشه اونا كه منو نمی شناختن و نمی دونستن من چطور دختری هستم پس بهشون حق میدادم كه نگران باشن ولی یه طرف هم دل خودم بود و عشق به پرهام . تو برزخ بدی گیر كرده بودم فكرم بدجوری مشغول بود نا خودآگاه و ناخواسته كم كم بحث بین و پرهام شروع شده بود سعی میكردم زیاد گیر ندم و بیشتر تو دل خودم حرفامو نگه دارم ولی یه مواقعی هم از دستم در میرفت ولی نمی زاشتم زیاد ادامه پیدا كنه و به هر شكل ممكن بحثو جمع میكردم . دلم نمی خواست حرفی و یا حركت نامناسبی بین ما رد و بدل بشه حیفم می اومد اون عشق پاك و با ارزش رو خراب كنم .
دو روزی بود كه پرهام برگشته بود باهام تماس گرفت كه پاینن منتظرمه همینطور كه داشتم باهاش حرف میزدم برگشتم طرف پنجره و از بالا دیدمش كه از ماشین پیاده شده و داره باهام حرف میزنه بهش گفتم : بله رویت شدین ...
پرهام : پس بدو كه دارم از دوریت میمیرم ... راستی میخوای از همین بالا بپری بغلم زودتر میرسیا
–ا زرنگی می خوای جا خالی بدی ؟
پرهام : اگه اینكارو بكنم كه خودمو بدبخت كردم حالا تو نمی خوای بپری بغل ما یه حرف دیگه است
-نه عزیزم ترجیح میدم پله ها رو گز كنم ... پیامتو شنیدم .. قطع كن كه زود رسیدم
پرهام : بدو بدو معطل نكن اومدیا
-اگه قطع كنی منم راه می افتم
از همون دور وقتی از پشت شیشه ماشین نگاهش كردم مثل همیشه یه چشمك بهم زد بعد از مدتی شادی رو تو عمق نگاهش خوندم دلم میخواست بدونم علتش چیه ولی مثل همیشه دلشوره ی عجیبی داشتم اونم تو اوج لذت دیدن پرهام .
رفتار و حركاتش مثل همیشه بود با همون شاخه گل به یاد ماندنی . لحظه ای خنده از لبش محو نمیشد و شك نداشتم دلیلی هست كه اینقدر خوشحاله وقتی راه افتاد رو كرد بهم و گفت : خسته ای؟
-خب آره ولی ...
پرهام : ولی نداره گلم حالا با یه خبر فوق العاده خستگیت رو فراموش میكنی .
غرورم اجازه نمیداد بپرسم چی شده هیچی نمی گفتم و داشتم با ساقه ی گل بازی میكردم پرهام گفت : مثلا الان دیگه .... آره دیگه ...
بعدشم با سرعت خیلی بالا چنان پیچید تو خیابان فرعی كه اگر چه عادت داشتم ولی خدایی ترسیدم .
-مثل اینكه خیلی كبكت خروس میخونه ... نه ؟
پرهام : برات مهمه ؟
-حتما ..
پرهام : همونه كه بخاطرش غرورت رو گذاشتی كنار ... تو بعد اینهمه مدت هنوز واسه من مغروری ... و همین غرورت دیوونه ام میكنه و بیشتر بطرفت كشیده میشم .
-حالا میگی چه خبره یا اینكه ...
پرهام : آره عزیزم همون یا اینكه .. تا یه دونه آره دیگه نمی گم چه خبره .... خلاصه شنیدن خبر خوش خرج داره.. حالا میتونم به حسابت هم بنویسم
-وا پرهام این حرفا چیه مثل اینكه تو خیابونیما ... تو از این عادتا نداشتی
پرهام : حالا نه اینكه تو هم خیلی استقبال میكنی بخاطر اونه
-وای پرهام بگو دیگه
پرهام : بابا فردا میخواد برات خواستگار بیاد .
با شنیدن این حرف چشمام سیاهی رفت و دلم ریخت نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت و یا اینكه ... نگران فقط سكوت كردم و ایستادن ماشین رو در كنار جاده متوجه شدم . اصلا حواسم نبود كه منو كجا آورده جاییكه عاشقش بودم كوههای اطراف شهرمون كه با جاده ها ی مارپیچی بهم وصل میشدن و دره های همیشه سبزش آدمو آرووم میكرد . هر وقت عصبی و یا ناراحت بودم با دیدن اون مناظر حالم بهتر میشد . تمام شهر دیده میشد و تو غروب جذابیتش بیشتر .
از ماشین پیاده شد درو برام باز كرد و ازم خواست پیاده بشم .از ماشین پیاده شدم درو بستم و دست به سینه تكیه دادم به در جلو پرهام دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت نگام میكرد .
-خب .. حالا این خواستگار خوشبخت كیه ؟
پرهام : بابا ... دسته گل یادت نره
-اینكه چیزی نیست من هر روز صبح قبل از اینكه از خونه بیام بیرون میرم جلو آینه از خودم تشكر میكنم خودمو می بوسم و میزنم بیرون
پرهام : نمی گفتی هم از وجنات خانم مشخصه اینو همون موقع ها كه برات یه مزاحم تلفنی بودم فهمیدم و با دیدنت مطمئن شدم و با اون اذیتهایی كه یكسال یکم آشناییمون كردی بهش ایمان آوردم ... راستی یادته چقدر منواذیت كردی ؟ خیلی نامردی بود نه ؟
-خب اگه اونكارها رو باهات نمی كردم كه عاشق نمی شدی .
پرهام : به هر دری میزدم یه ذره فقط اندازه ی نوك سوزن بهم عشق بدی و قبولم داشته باشی ولی هر دفعه كه پیشم می اومدی سنگتر و سردتر از دفعه ی قبل بودی ... منم تصمیم گرفته بودم دلت رو به دست بیارم حالا به هر قیمتی كه بود سماجت كردم وگرنه الان اینجا نبودیم داشتم واسه شنیدن جمله ی دوستت دارم از دهن تو پرپر میزدم .. یادته بعد یكسال و نیم بهم برای یکمین بار گفتی دوستم داری اونم بعد كلی منت كشی ... وای كه برای بدست آوردن دلت چه عذابی كشیدم و فكر میكردم بخاطر این بود كه عشق خیلی ها رو ندیده گرفته بودم ... تو تلافی همه رو در آوردی ... كارت درسته
-ولی همینجا برات اعتراف میكنم كه دوستت داشتم ولی غرورم نمی زاشت .
پرهام آهی كشید كنارم به ماشین تكیه داد و گفت : الانم همچین بهتر از گذشته نیستی ولی خب حداقل عاشقی و همین هم برام كافیه مهرانه میمیرم واسه اون اعترافت میشه بازم به چیزهای خوبتر اعتراف كنی ؟
-باشه بعدا حتما اینكارو میكنم تا همینجا بسه .... خب نگفتی ؟
پرهام : كه مامانم اینا دارن میان خواستگاری شما ؟
یه لحظه قفل كردم و فقط نگاه بود كه بین ما داشت حرف میزد . اون فكر میكرد من ازاین بابت ناراحتم و اونو واسه زندگی نمی خوام بااینكه شك نداشت عاشقشم . آخه چرا نمی فهمی اگه این اتفاق باعث جدا شدنمون بشه چی ؟
-بالاخره كار خودتو كردی ؟!
پرهام : یعنی چی ؟ مهرانه تو چت شده ؟ دیگه دارم بهت شك میكنم ... نكنه پای كس دیگه در میونه ؟ آره ؟
برای یکمین بار صداش رفته بود بالا تا بحال پرهامو اونطوری ندیده بودم جلوم ایستاد و ادامه داد : اگه دیگه عاشقم نیستی خب بگو ... مهم نیست گورمو گم میكنم تا توهم به هر كسی كه میخوای برسی ... چته تو ؟ چی می خوای ؟ هان ... حرف بزن .. بگو چته ... دیگه حالم از اون غرور مسخره بهم میخوره .. تنها عیبی كه داری همینه واسه ی منم آره ... تو حرف زدن تو رفتارات تو مسائل خصوصی و عمومی... سر تاپات.. همه ی وجودت غروره دختر ... وای از دستت خسته شدم بزار كنار بسه دیگه اعتراف میكنم كم آوردم بسه ... دیگه نمی خوام غرور داشته باشی .. می فهمی ؟؟؟ مهرانه خواهش میكنم ..
تو اون طبیعت كه همیشه پیام عشق و محبت برام داشت احساس غریبگی میكردم با پرهام هم همینطور میدونم با غرور بیجام خیلی اذیتش كردم و اونكه سرشار از این حس بود بارها بهم گفته بود بزارم كنار حداقل واسه اون ولی با این تحكم تا بحال با هام حرف نزده بود . راست میگفت من تو كوچكترین مسائل اذیتش میكردم .. ولی دست خودم نبود فكرمیكردم اگه سنم بره بالاتر بهتر میشم. دلم نمیخواست اذیت بشه اما داشتم اذیتش میكردم . بغضم گرفته بود و نمی دونستم چیكار كنم هوای سبك كوه هم برام حالت خفقان داشت . چند قدمی ازم دور شده بود و لبه یه پرتگاه ایستاده بود برای یکمین بار احساس كردم من باید برم طرفش جنگ بین احساس و غرور ... واقعا كه ..
سخت بود ولی با همه سنگینی قدم یکم رو برداشتم و دوم و سوم یك قدمی پرهام بودم از پشت بغلش كردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و اشكم سرازیر شد .. برای یکمین بار احساس كردم از ش خیلی دورم و كسی مقصر نبود مگر خودم . بدون معطلی به طرفم برگشت و گقت : تو داری گریه میكنی؟.. من اذیتت كردم ؟ .. وای كه تحمل دیدن این صحنه رو ندارم اونم اینجا ... خواهش میكنم ادامه نده ...
وقتی داشت اشكامو پاك میكرد و كشیده شدن دستشو رو صورتم احساس میكردم حس خوبی بهم دست داد كه ازدلم نیومد خوشحالی یکم وقتش رو خراب كنم خنده ای كردم و گفتم : باشه دیگه گریه نمی كنم ...
پرهام : خوبه كه به حرفم اهمیت میدی ...
-من به همه چیز تو اهمیت میدم و برام مهمه كه چی می گی و چی می خوای ولی خب منم محدودیتهای خودمو دارم ... من دوستت دارو و عاشقتم حالا رفتارم چیز دیگه نشون میده باور كن دست خودم نیست ... منو ببخش .
پرهام : وای مهرانه عصبانی شدم و چه حرفها كه بهت نزدم شرمنده عشق من ... هیچ وقت خودمو نمی بخشم .. تو عشق پاك منی كه عاشقتم ولی ... نمی دونم چطور شد كه بهت اونطوری گفتم ... منو می بخشی ؟
-این حرفا چیه ؟ اصلا خودتو ناراحت نكن خب پیش میاد دیگه منم مقصرم بارها بهت قول دادم ولی عمل نكردم .. حالا هم منو لطفا زودتر برسون خونه كه خیلی كار دارم ... می دونی كه فردا روز مهمیه پرهام : وای كه اگه برای همیشه بدستت بیارم می دونم چیكارت بكنم ...
-داری شیطون میشیا ... بدو تا اینجا اتفاقی نیفتاده بریم .
پرهام : راست میگی بهتره یه كم دیگه صبر كنیم البته تو كه ماشا... صبرت زیاده ظرفیت هم كه بالا ...
-پرهام بس كن شیطون ..
بعدشم سوارم كرد و بعد از خوردن یه بستی توكافی شاپ منو رسوند خونه .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #41
***
elham55
Aug 25 - 2008 - 05:07 PM
پیک 81
اینم بخاطر اینکه فردا نیستم قبل از موعد رسیدا .... خوش قولی رو دارین ؟
امیدوارم نظر دوستان تامین شده باشه .
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Aug 25 - 2008 - 05:09 PM
پیک 82
Quoting: mohsen_m275
.Unexpected places give you unexpected returns