02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #34
***
elham55
Aug 20 - 2008 - 12:04 PM
پیک 67
Quoting: NAVAEE
***
elham55
Aug 21 - 2008 - 07:31 AM
پیک 68
( بخش سی و هفتم )
مرجان با دیدنم كلی باهام شوخی كرد و سر به سرم گذاشت . میشه گفت بین همكارام مثل یه دوست خوب میشد روش حساب كرد یه دختر جذاب و شیطون كه شیطنت از چشماش میبارید و همین باعث میشد كه بیشتر به دل بشینه در حال نامزد كردن با وحید بود از خودم بزرگتر بود و یه دختر كاملا پخته و مشاور من . بیشتر وقتها ازش راهنمایی میگرفتم و اونم به خوبی از پس اینكار بر می اومد خیل ی همدیگه رو دوست داشتیم و برای حرف زدن باهاش بال بال میزم تا ببینم نظرش چیه .
-مرجان تو اگه جای من بودی چیكار میكردی؟
مرجان : ببین خود پرهام خیلی مهمه ... یعنی نقش یکم دست اونه
-میدونی چیه ؟ اون بیش از حد به خانواده اش احترام میزاره و مطمئنم كه رو حرفشون حرف نمیزنه ... این توانایی رو تو پرهام نمی بینم وایسته و بگه منو میخواد...
مرجان : ولی فكر كنم داری زود قضاوت میكینی ... اون پسر مهربون و بااحساسیه و خب حتما واسه این احساسش ارزش قائله
-منكه اصلا دوست ندارم مادر یا پدرش فكر كنن من دارم خودمو تحمیل میكنم .
مرجان : ببین غرورت رو بزار كنار ... اگه عاشقش هستی باید همراهیش كنی تا موفق بشه ... ببینم تو كه اصلا مطمئن نیستی .. چرا باید پیش داوری كنیم .
-راست میگی ولی دوست ندارم از دستش بدم ... تو خوب میدونی برای داشتن اون خیلی كارها كردم كه اصلا با روحیاتم سازگاری نداشت و قبولشون نداشتم ... هر كاری كردم كه فقط بمونه ...
مرجان : تو فقط مغروری ... بالاخره برای رسیدن به هر هدفی باید تلاش كرد حتی به قیمت خدشه دار شدن غرورت ... حتما نباید همه موافق تو باشن كه خب آدما متفاوتن و هر كی یه نظری داره تو باید تلاش كنی خودتو درست كنی ... می فهمی ؟
-من همینم ... مگه كسی زورشون كرده ؟
مرجان : وای از دست تو دختر ... حالا بزار صحبت كنه تا بعد اگه مخالفت كردن ما هم یه كاری میكنیم دنبال راه حل میگردیم ... حالا كلك بگو ببینم دیروز خوش گذشت ؟
-مگه تو با وحید رفتی دوشب ماسوله بد گذشت ؟
مرجان یه چشمك بهم زد و گفت : ببین منو تو خیلی با هم فرق داریم .. میدونی كه ؟
-بله اون كه حتما ... راستی از وحید چه خبر ؟ حال مادرش چطوره ؟
مرجان : همونطور ه هیچ فرقی نكرده ... بخاطر همین باید زود اقدام كنیم ... با اینكه بهم خوبی نكرده ولی دوستش دارم و طاقت دیدن رنج و عذابشو ندارم .
-راستی قرار بود جریان وحید رو برام تعریف كنی .(وحید رو كاملا میشناختم از بستگان دورمون بود ویكی از كله گنده های شهر كه هرجا اسمشون برده میشد امكان نداشت كسی اونا رو نشناسه با پرهام هم یه سلام و علیكی داشت )
مرجان از پشت میزش بلند شد و فنجان چایی رو گذاشت جلوی من بعدشم شروع كرد به تعریف كردن .
می دونی كه من بچه ی شمالم و همونجا هم درس خوندم تو دانشگاه با یكی از همشهریهای خودم به نام سیامك آشنا شدم و خیلی زود با هم نامزد شدیم چون خانواده ها همدیگه رو می شناختن مخالفتی برای ازدواج ما نبود ولی بعد از چند ماهی اون معتاد شد و پدرم وقتی فهمید اصرار كرد باید ازش جدا بشم خواستم كمكش كنم ولی پدرم اجازه نداد و به هر زحمتی بود ازش جداشدم اونموقع ترم آخر درسم بود . طولی نكشید كه تصادف كرد و مرد . منم بعد از تموم شدن درسم برگشتم اینجا پیش خانواده ام هنوز درگیر وجدانم بودم كه با وحید آشنا شدم رفته بودم ازش كفش بخرم باورت میشه ؟ با اینكه پسر مقید و مذهبی ای بود ولی روابط مابیشتر و بیشتر شد اون خوب میدونست امكان نداره خانواده اش با ازدواج ما موافقت كنن ولی یه تنه رفت جلو اینقدر اصرار كرد و پافشاری نشون دادكه اونها راضی شدن . خودت اونا رو بهتر میشناسی كه تمام فامیلشون باید عروس فلان جور از فلان جای شهر با اسم و رسم تمام وكمال میگرفتن من یکمین عروس اون خانواده بودم كه نه اهل این شهر بودم ونه وضع مالی آنچنانی داشتم ولی وحید تونسته بود حرفشو از پیش ببره . میدونی كه اون یه پسر مذهبی و نمازخون كه به اعتقاداتش مقیده تو مدتی دوستیمون چیزی برام كم نزاشت مهربون و عاطفی ... قیافه و تحصیلات هم كه داره پس چیزی كم نداشت حالامن یه دختر شیطون بی قید و بند كه همشهریش هم نبودم فكرشو بكن ... به هر حال درستم كرد چادر سرم كرد نمازخونم كرد و خلاصه كلی سر به راه شدم و در آخر عاشقم كرد خیلی دوستش دارم خیلی .... به هر بد بختی ای بودم بالاخره خانواده اش راضی شدن و اومدن خواستگاری من ولی كاش نمیومدن نمی دونی با چه یك و پزی و افاده ای مادرش و دو تا ازخواهراش اینقدر قیافه گرفته بودن كه داشت اشكم در می اومد ولی به روی خودم نیاوردم مهم بدست آوردن وحید بود . همش بهم دلداری میداد كه تحمل كنم و برام جبران خواهد كرد و واقعا اون اینكارو كرد . خلاصه قرار ها گذاشته شد و مراسم بله برون و نامزدی تو یه شب می خواست برگزار بشه تموم مهمونا دعوت شدن حتی از شهرستان پدر و مادرم كلی زحمت كشیدند و تدارك دیدند . وحید هم منو برد گذاشت آرایشگاه ... دلم شور میزد آرووم و قرار نداشتم ... انگار تو قفس بودم تا كارم تموم شد وحید اومد دنبالم و منو بردخونه بعدشم رفت تا خانواده اش رو بیاره ولی در كمال ناباوری وقتی رسیدم خونه دیدم همه انگار عزا گرفتن هر چی گفتم چی شده هیچ كی جوابمو نمی داد همه بودن ولی انگار كسی تو اون خونه نبود رفتم سراغ مادر كه اینقد رگریه كرده بود چشماش دیده نمیشد ازش خواستم بگه كه چه اتفاقی افتاده نمی تونست حرف بزنه كه داداشم اومد جلو با عصبانیت گفت : چی می خواستی بشه مادر وحیدخان تماس گرفتن و فرمودند پسر ما دختر شمارو نمی خواد به همین راحتی احیانا توقع نداشتی كه به دست و پاشون می افتادیم كه باید بیایید و دختر مارو بگیرید ....
وای مهرانه نمی دونی چه حالی داشتم با اون سر و صورت و لباس فكر كن ... هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم با دست و دل لرزون شماره ی وحید رو گرفتم با یکمین زنگ گوشی رو برداشت صدام میلرزید و چشمام سیاهی میرفت ازش پرسیدم چی شده ؟ اونم حالی بهتر از من نداشت گفت نمی دونم خاله ام چی گفته كه مادر و خواهر كوچیكه نظرشون برگشته هر كاری كردم نتونستم كاری بكنم حتی خواهر بزرگه ام كمكم كرد ولی فایده نداشت می دونی كه فقط مریم و یه كم هم بابام موافق این وصلت هستن ولی اونها هم نتونستن كاری بكنن وای كه من شرمنده ی تو و خانواده اتم ولی مرجان من كوتاه نمی یام بهم فرصت بده خواهش میكنم .... وحید داشت حرف میزد كه دیگه نفهمیدم چی شد بعدشم فقط وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم و وحید بالا سرم داشت اشك میریخت با دیدنش حالم بهتر شد وجودش قوت قلبم بود نگاه مهربونش آروومم میكرد مثل همیشه . بهم قول داد كه امروز نشد فردا این اتفاق می افته ولی نمی دونستم با چه رویی با خانواده ام روبرو بشم كه وحید گفت خودش از تمام فامیلها و خانواده ام معذرت خواهی كرده و بهشون قول داده به هر قیمتی شده اونارو راضی میكنه خودش یه تنه همه رو قانع كرده بود بخاطر همین خیالم راحت شد مدت زیادی نگذشته بود كه مادرش سرطان گرفت و الانم كه میبینی دم مرگه به هر حال دوباره یه روز تنهایی اومد خونمون و رسما از منو خانواده ام معذرت خواهی كرد و خواست دوباره بیان خواستگاری حالا مامان من گیر داده بود كه من دخترمو نمی دم ولی با اصرار و سماجتهای مادر وحید كوتاه اومد و بالاخره بعد از اینهمه كش و قوس هفته ی آینده مراسم عقد داریم و چند ماه دیگه هم كه عروسی و این حرفها .
راستش من در مورد تو با وحید صحبت كردم ازم خواسته بهت بگم هر جا احساس كردی به كمك ما احتیاج داری بگی و هر كاری كه بتونیم برات انجام میدیم می دونی كه اون تو رو مثل خواهر خودش میدونه و دوستت داره .
نمی دونستم چی بگم ولی اینو خوب می دونستم كه من تحمل اینهمه اضطراب و استرس رو ندارم تحمل من خیلی كمتر از این حرفاست .
-نمی دونم چی بگم تو طاقت زیادی داشتی ولی من تحمل ندارم .
مرجان : منم نداشتم ... نگران نباش زندگی باهات كاری میكنه كه باورت نمیشه ...
-وای مرجان سرم درد میكنه حالم خوب نیست استرس دارم كمكم كن .
مرجان : ببین یا علی بگو وبرو جلو یا میشه یا نمییشه دیگه ... بالاتر از سیاهی رنگی نیست كه ...
ولی اینو میدونم كه پرهام درست گفته تو نباید آینده ات رو بخاطر با اون بودن خراب كنی تو قید زندگی و آینده ات رو بزنی كه چی ؟ فقط با اون باشی ؟ منطقی باش ... الان اینو میگی فردا كه چند صباحی گذشت و به مشكلات بیشتری برخوردی پشیمون میشی ... می دونم عاشقش و دوستش داری ولی نباید خودتو فدا كنی همه چیز رو بسپر دست خودش بزار تلاشش رو بكنه و با اینكار تو اونو محك هم میزنی ... مهرانه منطقی با ش ... خواهش میكنم ... آینده از گذشته مهمتره ... اینو بفهم تو همین اداره كم نیستن كسانیكه تو رو در نظر دارن با موقعیتهای عالی نباید خرابشون كنی ...
-امكان نداره به جز اون به كس دیگه ای فكر كنم ...
مرجان : باشه.. هر چی تو بگی ... فعلا بهتره موافقت كنی كه بیشتر خودشو نشون بده اینو بدون كه اون باید مرد زندگی تو بشه ... پس باید از امتحانات سربلندبیرون بیاد وگرنه ...
-حق با توئه راست میگی
مرجان از جاش بلند شد منو بوسید وگفت : امیدوارم موفق بشی رو كمك ما حساب كن .
از اینكه دوست خوبی مثل اون داشتم خیلی خوشحال بودم .
نزدیك ظهر بود كه پرهام بهم زنگ زد منم تصمیمم رو بهش گفتم و موج خوشحالی كه تو صداش طنین انداخت رو از پشت گوشی حس كردم اون خوشحال بود و من از استرس داشتم دیوونه میشدم . اگه مخالفت میكردن و پرهام ار عهده اش برنمی اومد چی ؟ اگه قرار بود برای رسیدن به اون اینهمه سختی بكشم باید تحملم رو بیشتر میكردم . باید مقاوم باشم و قوی ولی این توان رو در خودم نمی دیدم . حال خیلی بدی داشتم تمام خاطرات با هم بودن رو مرور كردم . مهربونیها واحساسات قشنگ پرهام رفتارهای به جا و دوست داشتنی اون و خوبیهایی كه هر كسی نمی تونه داشته باشه نگرانیم رو برای از دست دادنش بیشتر میكرد اون برام بهترین بود چهار سال مدت كمی نبود تمام لحظاتم پیوند خورده بود با اسم و یاد اون و حالا .....
كاش نگفته بودم... پشیمون شده بودم ... ولی دیر یا زود این اتفاق می افتاد دلشوره ی عجیبی داشتم اصلا حواسم به كارم نبود ... سرگیجه داشتم دستام یخ كرده بود و بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود با همه اینها باید ظاهر خودمو حفظ میكردم و خیلی عادی كار میكردم و به دیگران لبخند های مصنوعی تحویل میدام چون اصلا دلم نمی خواست تو محیط كار كم بیارم و دیگران فكر كنن مشكلی دارم و یا هر چیز دیگه و همین هم كارمو سختتر كرده بود سعی میكردم به روی خودم نیارم... بعد از ظهر بود و كم كم بارون پاییزی شروع به باریدن كرده بود پنجره اتاقم رو باز كرده بودم و داشتم كوههای روبروم رو نگاه میكردم وقتی قطره های بارون به صورتم میخورد احساس سبكی میكردم وای كه چقدر بارون رو دوست داشتم و اون لحظه بیشتر از هر چیزی آرومم میكرد . سرمای پاییزی همه ی وجودم روگرفته بود . ولی احساس بدی نداشتم خیلی هم خوشایند بود و برام لذت خاصی داشت كه قابل مقایسه با هیچی نبود . تا بحال اونقدر مستاصل نمونده بودم و بین اونهمه شك و تردید گیر نكرده بودم به همه چیز فكر میكردم گذشته حال و آینده . از پرهام خواهش كرده بودم اجازه بده اونروز خودم برم خونه و یه كم قدم بزنم و بیشتر فكر كنم .تمام مسیر به اون زیادی رو از محل كارم تا خونه پیاده رفتم و اصلا هم توجه نشدم كی رسیدم خونه فقط وقتی گرمای داخل خونه رو حس كردم فهمیدم كه لباسام خیس و سرده نزاشتم مامان چیزی بفهمه سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض كردم موهامو شونه زدم وبعدشم بالای سرم بستم و رفتم تو آشپزخونه وای كه تازه بوی آش رشته ی مامان رو فهمیده بودم مشكوك میزد گفتم : سلام
مامان : سلام دختر خوشگل خودم
-حالتون چطوره ؟ ... می بینم كه بساط آش پاییزی تون به راهه و كمی هم مشكوكات میزنید
مامان : تازگیها خیلی بی دقت شدی ... تو از در اومدی متوجه چیزی نشد ی؟
-نه والا چی ؟
مامان : حدس بزن كی اینجاست ؟
-پرهام ؟!!
مامان : وا ... دیگه چی ؟ ...
یكدفعه از پشت یكی بغلم كرد یه كم ترسیدم وقتی برگشتم فرزانه رو دیدم كه از همیشه خوشگلتر و تر تمیز تر شده بود خیلی از دیدنش خوشحال شدم .
حسابی ازم دلخور بود ولی مثل همیشه خوب تونستم نظرشو برگردونم از خبری كه بهم داد خیلی خوشحال شدم با برادر یكی از دوستای دوران دبیرستانش نامزد كرده بود و هفته ی دیگه هم عروسیش بود تو اون شرایط بهترین خبری بود كه یه كم روحیه ام رو عوض كرد . واقعا خوشحال بودم چون دختر به اون خوبی حق داشت یه زندگی خوب داشته باشه .بهش چیزی نگفتم چون نمی خواستم نگران بشه دلم پیش پرهام بود ولی مثل همیشه باید ظاهر خودمو طور دیگه ای نشون میدادم و بدم می اومد نكنه یه روز این حركت عادتم بشه و بشم یه آدم دو رو . مثل همیشه خندان و شاد بود كلی باهام شوخی كرد و دم غروب هم نامزدش اومد دنبالش و رفت . واقعا براش خوشحال بودم و از صمیم قلب آرزو كردم كه خوشبخت بشه .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns