02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #19
***
elham55
Aug 06 - 2008 - 03:31 PM
پیک 37
Quoting: setareh_71
***
elham55
Aug 09 - 2008 - 09:11 AM
پیک 38
(بخش بیست و نهم )
اونشب خیلی به پرهام فكر كردم تمام حرفاش و حركاتش حساب شده بود به موقع راه نفوذ به دلم رو پیدا كرده بود و خودم از این اتفاق متعجب شده بودم خیلی پسر تیز و موقع شناسی بود دقیقا رفتارش با حالات من مطابق بود و همین تیز بودنش منو بیشتر جذب خودش میكرد چند روزی از یکمین دیدارمون گذشت هر روز بهم زنگ میزد و گزارش تمام كارهاشو میدادو از تمام جزئیاتم می پرسید كارم زندگیم و هر چیزی كه مربوط به من میشد خیلی براش مهم بود مامان هم كم كم متوجه شده بود ولی اصلا به روم نمی آورد و چیزی ازم نمی پرسید همینكه میدید من دوباره انگیزه پیدا كردم و دارم به گذشته برمیگردم خوشحال بود اینو خودش به فرزانه گفته بود دلم واسه پرهام تنگ شده بود ولی غرورم اجازه نمی دادازش بخوام تا همدیگه رو ببینیم . ده روزی گذشت تا بالاخره به زبون اومد ساعت 5/12 بود كه تلفن زنگ زد . وقتی صدای تلفن بلند میشد می فهمیدم كه اونه با زنگ یکم گوشی رو برداشتم .
-الو
پرهام : سلام گلم
-سلام
فكر كنم زیاد ی خوشحال شدم چون گفت : از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شدی؟
-خوب نه ... یعنی آره ...
پرهام : وای كه از دست تو مهرانه ... باید این غرورت رو بزاری كنار البته فقط برای من .
باز داشت بهم یاد آوری میكرد فقط اون .
غرورت رو دوست دارم و یكی از دلایل اینكه جذبت شدم همین بود كه به كسی رو نمی دی ولی این غرور همیشه تو رو جذاب نمی كنه اینو به خاطر داشته باش .
-چرا فكر میكنی من مغرورم؟
پرهام : یعنی نیستی ؟
-نمی دونم شاید شما راست می گین ...
پرهام : تو دلت برای من تنگ نشده ؟
حرفی نزدم ادامه داد : ببین این الان از غرورته ولی من بهت بگم هر روز تو رو دیدم و بازم دلم برات تنگ شده.
پس منو حسابی زیر نظر داشته از این حركتش هم خوشحال بودم ولی چیزی نشون ندادم . ازم خواست كه قرار بعدی برم خونشون ولی موافقت نكردم و اونم اصرار نكرد تو یه كافی شاپ با هم قرار گذاشتیم .
هر چی گفتم خودم میام قبول نكرد و اصرار كرد كه باید بیاد دنبالم .
سعی میكردم ساده برم بخاطر همین مثل همیشه بایه تیپ ساده راه افتادم و راس ساعت سر قرار بودم باز هم اون زودتر از من رسیده بود سوار كه شدم گفتم : سلام
پرهام : سلام خانوم خوشگله
-حالتون خوبه ؟
پرهام حالم خوبه شما چطوری؟
-خوبم ... ممنون ... شما خیلی وقته اینجایین ؟
پرهام : من همیشه 5 دقیقه سر قرار زودتر حاضرم اینو بدون كه از تاخیر اصلا خوشم نمیاد بخاطر همین هیچ وقت دیر نمیام ... البته خانووما باید یه كم دیر بیان این یه قانون.. نه ؟
كاملا منظورشو فهمیده بودم گفتم : بابت دو بارتاخیرم معذرت میخوام
پرهام : اصلا منظورم این نبود شما هر چقدر هم دیر بیاین منتظرت می مونم فقط خواستم بدونی .
جلوی یه كافی شاپ نگه داشت و از احوالپرسی اون فهمیدم كه آشناست راهنماییم كرد سر یه میز گوشه ی سالن كه تقریبا جای دور از دید بود وقتی نشستم اونم روبروم نشست و من همچنان سرم پایین بود هنوز جرات نمی كردم مستقیم به چشماش نگاه كنم ولی نگاه پرهام رو حس میكردم حتی نمی دونستم چیزی بگم كه بالاخره پرهام گفت: فكر نمی كردم اینقدر خجالتی باشی !... ازت خواهش میكنم با من راحت باش اصلا دلم نمی خواد اینقدر معذب باشی ...
همونطور كه سرم پایین بود گفتم : من راحتم .
با دستش زیر جونه ام رو گرفت سرمو بلند كرد و یكدفعه دلم ریخت برق نگاهش به دلم نشست حالا توان اینكه نگاهم رو ازش برگردونم نداشتم خنده ای كه رو لبش داشت جذابترش كرده بود یك لحظه از اینكه اونو دارم خوشحالی تمام وجودم رو گرفت نمی دونم چرا اما دوستش داشتم . بخاطر احساس خوبی كه داشتم بی اراده خنده ای رو لبم نشست شاید احساس میكردم دارم خواب میبینم . همینطور كه ظرف بستنی رو برام میزاشت گفت : می دونی مهرانه زیاد دوست ندارم اینجور جاها بریم ولی به تو هم حق میدم كه نخوای بیای خونه پیشم همین جا برات قسم میخورم كه هیچ اتفاقی بر خلاف میل تو نخواهد افتاد اینو بهت قول میدم كه ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : من به شما اعتماد دارم فقط یه كم فرصت میخوام همین .
پرهام : خوشحالم كه بهم اعتماد داری چون برام خیلی مهمه در ضمن من به قولم عمل كردم خیالت راحت باشه فقط من موندم و تو
-حالا من خوشحالم كه به قولتون عمل كردین.
پرهام : مهرانه فقط تو خیلی با من رسمی صحبت میكنی و این باعث میشه فكر كنم كه از هم دور هستیم
-بله سعی میكنم باهات راحت تر باشم .خوبه ؟
پرهام : از این بهتر نمیشه خب حالا یه چیز دیگه تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟ البته من قصد بدی ولی دلم نمی خواد تو رو اینجوری ببینم دوست ندارم زیباییهای تو توی این لباسهای سیاه پنهان بمونه اگر هم دلت نمی خواد اصرار نمی كنم به هر حال اونهمه عشق و علاقه اونم به یه پدر خوب و مهربون سخته ....
دلم گرفت ولی نگاه مهربون پرهام یه جورایی آروومم میكرد یه كم جابه جا شدم و گفتم : می فهمم چی میگی ولی باور كن فعلا نمی تونم سعی میكنم باهاش كنار بیام .
پرهام : حالا اجازه دارم دستتو بگیرم ؟
از این حرفش جا خوردم واقعا راست میگفت ؟ پس چرا سینا اینطوری نبود ؟ و محسن ...؟!!!
باز مقایسه كردم نباید این اتفاق بیفته سریع مسیر فكرمو عوض كردم و دستمو آوردم روی میز با دو دستش یه دستمو گرفت وگفت : چه دستای ظریفی داری ؟ معلومه كه مامانت حسابی از شرمندگیت در میاد نه ؟
-درسته اجازه نمی ده حتی لیوان آبی كه خوردم بشورم .
پرهام : خوبه ... خیلی هم خوبه .. ولی باید بگم من از ظرف شستن اصلا خوشم نمیاد .
با این حرفش یه كم جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم .
-مهم نیست یاد میگیرم كه خودم بشورم .
پرهام : حیفه این دستا نیست ظرف بشوره حالا وقتش كه رسید یه كاریش میكنیم . بهتره الان راجع به چیزهای مهمتری صحبت كنیم ... راستی برای تسویه حساب كی میری ؟
-هفته ی آینده دوشنبه .
پرهام : خودم میبرمت .
-ولی من با فرزانه میرم .
پرهام : خودم هر دوتاتون رو میبرم ایرادی داری ؟
-نه فقط نخواستم ....
نزاشت ادامه بدم گفت : تو هیچ وقت مزاحم من نیستی اینو بفهم كه تو هیچ جا بدون من نمی ری ...
-بله متوجه شدم حالا چرا ناراحت میشی ؟
پرهام : نه فقط خواستم بدونی حتما هم تا هفته ی آینده ما نباید همدیگه رو ببینیم نه ؟
حالا من بودم كه دلم میخواست بگم اگه با منه همین فردا دوباره همدیگه رو ببینیم كه انگار فكرمو خوند و گفت : ببین من دیگه طاقت ندارم هفته ای یا ده روزی یكبار تو رو ببینم از فردا هر وقت كارت تموم شد بهم زنگ بزن خودم میبرمت خونه .
-اونوقت به مظفری بگم تو كی هستی كه فقط آخر وقتا میای دنبالم ؟
پرهام : بهش بگو نامزدت هستم اصلا به اون ربطی نداره !
-می دونم ولی ...
پرهام : ولی نداره از فردا خودم راننده ی آخر وقتتم .
-وای چه راننده ای...
پرهام : حالا كجاشو دیدی ؟
بعد از اینكه یه كم سر به سرم گذاشت و مثلا سعی میكرد كه بیشتر بهم نزدیك بشه خواست كه بریم بیرون خودمم زیاد دوست نداشتم اونجا بمونم بخاطر همین بدون هیچ حرفی پیشنهادشو قبول كردم وقتی از اونجا اومدم بییرون یه نفس راحت كشیدم از بوی سیگار و انواع عطرو قهوه سر گیجه گرفته بودم .
اونروز دو ساعتی با هم بودیم ولی انگار دو دقیقه بود بعدشم منو رسوند خونه اینقدر ایستاد تا رفتم تو خونه دروكه بستم صدای گاز ماشین رو شنیدم كه داشت دور میشد .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns