02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #15
***
elham55
Aug 02 - 2008 - 07:53 AM
پیک 29
Quoting: hamed2661
***
elham55
Aug 02 - 2008 - 02:19 PM
پیک 30
Quoting: Azarin_Bal
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #16
***
elham55
Aug 02 - 2008 - 02:33 PM
پیک 31
Quoting: NAVAEE
***
elham55
Aug 03 - 2008 - 07:36 AM
پیک 32
( بخش بیست و ششم )
وقتی رسیدم فرزانه نهار رو آماده كرده بود ، فرزانه كه از فضولی داشت بال بال میزد گفت : حالا اگه بگی چی شد منم دیگه از فضولی نمی میرم بگو دیگه !
-وای فرزانه باورت نمی شه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس بود .
از تعجب دهنش باز مونده بود باورش نمی شد همه ی اونچیزی كه اتفاق افتاده بود براش تعریف كردم و اون همونطور متعجب مات و مبهوت نگام میكرد . خلاصه زبونش باز شد و گفت : باورم نمی شه .
-اینو نمی گفتی هم از دهن باز و چشمای گردت معلوم بود، حوبه حالا تو رو با خودم نبردم وگرنه با این شكل و قیافه حتما مرده بود از خنده اگه میشه لطفا دهنتو ببیند پاشو نهارتو بیار كه دلم واسه دست پختت تنگ شده .
فرزانه به حالت عادی برگشت و همینطور كه داشت میز رو آماده میكرد هر چند ثانیه ای میگفت : عجیبه !
-تو حرف دیگه ای نداری ؟ چیز دیگه ای به ذهنت نمی رسه ؟ پیشنهادی ،راه كاری ، چیزی ...
فرزانه : حالا میخوای چیكار كنی؟
-تو جای من بودی چیكار میكردی؟
فرزانه : والا بدون فكر همونجا جوابشو میدادم .
-واقعاً .... تو خیلی آدم راحتی هستی .
فرزانه : خب مثل تو خوبه اینقدر همه چیزو سخت میگیری؟ باهاش حرف زدی دیدی كه پسر خوبیه حالا كلاس گذاشتی كه فكراتو بكنی ... كه چی؟ لوسی دیگه كاریشم نمیشه كرد .
-تو كه شرایط منو میدونی.
فرزانه : ببین بهترین موقعیت هست كه همه چیز رو فراموش كنی .
هنوز دلم پیش سینا بود بعد چهار سال نمی تونستم فراموشش كنم . بعضی وقتها از دست خودم خیلی عصبانی می شدم ، می خواستم ولی نمی شد باید بیشتر فكر میكردم .
-فرزانه اون دوست دختر زیاد داره میگه عاشقشون نیست فقط باهاشون دوسته به هر حال تا علاقه ای نباشه كه دوستی ایجاد نمی شه اینو نمی تونم قبول كنم .
فرزانه : ببین عزیزم من این توانایی رو در تو میبینم كه اوضاع رو درست كنی . می تونی كاری كنی كه فقط تو باشی .
-ولی باید همه چیز رو در نظر گرفت نمی شه به این سادگیها تصمیم گرفت .
فرزانه : بعضی وقتا خیلی منو عصبانی میكنی بسه دیگه ! اینهمه فكر كردن نداره كه ...
-نمی دونم حالا رفتم خونه بیشتر راجع بهش فكر میكنم و تصمیم میگیرم .
فرزانه كه داشت آخرین قاشق غذاشو می خورد گفت : وقت زیاده تا دلت می خواد فكر كن ولی به نظر من با این توصیفاتی كه ازش كردی باید پسر خوب و مقبولی باشه از دستش نده ... نمی گم بی گدار به آب بزن ولی یادت باشه داری بهترین فرصتها رو از دست میدی ... درست فكر كن ... در هر صورت من حس بدی نسبت به این اتفاق ندارم و نظرم مثبته حالا خودت می دونی ...
تمام مدت تا برم خونه همش داشتم فكر میكردم به اینكه اصلا رفتنم درست بوده یا نه ؟
وقتی رسیدم خونه تمام ماجرا رو برای مادرم تعریف كردم ایشون هم نظرشون بر این بود كه باید از یه جا شروع كنم تا این حصارو بشكنم اما با درایت . مثل همیشه تصمیم نهایی رو بعهده خودم گذاشت .
تمام اونشب به این موضوع فكر كردم تا خود صبح . وای كه فكر سینا ولم نمی كرد عكسشو آوردم و بهش خیره شدم . نمی دونم چرا اینكارو باهام كرد مگه من چیكارش كرده بودم آره شاید بزرگترین گناهم عاشق شدن بود دیگه نباید به دلم اجازه بدم یه بار دیگه عاشق بشه ، نباید دوباره دل به كسی بدم ، نباید حتی بهش فكر كنم ، اصلا چرا باهاش حرف زدم ؟ ! چرا باید بهش فكر كنم ؟ فكر كردن نداره كه ، همه چیز كاملا مشخصه اونم یكی مثل سینا ، مگه چقدر میخواد از اون بهتر باشه می خواد برای من چیكار كنه ؟ منكه عوض نشدم همون آدمم با همون خصوصیات ، كه از نظر خیلی ها خوشایند نیست منكه نمی تونم خودمو عوض كنم ... اگه اینم مثل سینا بود و دوباره دچار همون اشتباه بشم قطعا دختر احمقی هستم . نباید اجازه بدم كسی به خلوتم راه پیدا كنه ... نمی دونستم چیكار كنم ... اصلا كاش امروز نمی رفتم ... كاش مانع نشده بود و همون برخورد یکم برمی گشتم ... عكس سینا رو زیر بالش گذاشتم و خیسی اشك رو احساس كردم كه چطور صورتم رو خنك میكرد نسیم ملایمی از پنجره وارد اتاق شد چشمامو بستم و دوباره یاد بابایی افتادم وای خدا ... چقدر به كسانیكه پدر داشتن حسادت میكردم حتی به اون كودكی كه تو كارتون می دیدم حسادت میكردم ... دلم گرفته بود و دیگه به هق هق افتاده بودم ... مامان فكر كرده بود بازم خواب بابایی رو دیدم سراسیمه وارد اتاقم شد چراغ رو روشن كرد و اومد بالا سرم سایه اش رو روی چشمام حس كردم صدام كرد : مهرانه ... مهرانه ی عزیزم چی شده مادر ؟
چشمامو باز كردم چهره ی مهربان مادرم آبی روی آتش بود . كنارم نشست بغلش كردم و با نوازهای مادرانه اش آرووم و آروومتر شدم چیزی نمی گفت ولی چشماش باهام حرف میزد نیم ساعتی گذشت همونطور كه منو می خوابوند گفت : اصلا لازم نیست خودتو اینقدر اذیت كنی ببین دلت چی می گه ... زیاد خودتو درگیر این مسائل نكن ... برای هر دختری پیش میاد شك ندارم كه دخترم راه اشتباه انتخاب نمی كنه ... حالا آرووم باش و بخواب .
با نوازشهای مادرم خوابم برد . وقتی چشم بازكردم ساعت دیوار 5/10 رو نشون میداد با اینكه احساس بدی نداشتم ولی دلم نمی خواست از رختخواب بیام بیرون همونطور دراز كشیده بودم و داشتم به آینده فكر میكردم . پیدا كردن یه كار می تونست روحیه ام رو بهتر كنه ولی چه كاری و كجا ؟ باید میرفتم سراغ دختر عمم اون یه آموزشگاه كامپیوتر داشت حتما می تونست یه كاری برام بكنه تو همین فكرا بودم كه صدای زنگ تلفن بلند شد جواب ندادم كه با صدای مادرم از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم ، وای خدای من دختر عمم بود .
سیما : سلام مهرانه خانووم . حال شما ؟
-سلام سیما جون شما خوبین ؟
سیما : من خوبم ولی تو كه تا لنگ ظهر می خوابی بهتری ... ایشا الله درس كه تموم شد ؟
-تموم كه .... امتحانات رو دادم منتظر نتیجه هستم .
سیما : خب مهرانه جان سر كار كه می ری؟
-اگه جای خوب باشه آره می رم .
سیما : ببین نمایندگی شركت ... امروز با آموزشگاه تماس گرفت و یه حسابدار می خواد ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : وا سیما جون تو كه میدونی رشته ی من كجا حسابداری كجا ؟ می خوای مردم ورشكست بشن .
سیما : اگه بزاری حرف من تموم بشه بهتره ...
-حتما ... بفرمایین ...
سیما : تو فقط باید اطلاعات و آمار فاكتورها رو بدی كامپیوتر خودش حساب كتاب میكنه ... فقط باید حواس جمع داشته باشی كه من شك ندارم تو كم نمیاری.
-ولی می ترسم آخه من اینكاره نیستم .
سیما : ببین از آدمای ضعیف بدم میاد ... دوره های كامپیوتر رو كه اینجا دیدی اعداد رو هم كه بلدی ... یه آموزش هم بهت میدن حالا شروع كن اگه نتونستی سریع بهم اطلاع بده خودم یه نفر دیگه رو میفرستم جات .
-باشه ...
سیما : ببین گفتم تا 12 خودتو میرسونی ، اینم آدرس خبرشو بهم بده موفق باشی .
گفت و گوشی رو قطع كرد هنوز تردید داشتم آخه حسابداری اصلا كار من نبود . موضوع رو به مامان گفتم و اونم خیلی خوشحال شد معتقد بود كه من از پسش برمیام از مادرم خواستم همراهم بیاد یکمش قبول نكردازم خواست تنها برم و لی براش توضیح دادم كه چون یکمین باره باید باهام بیاد محیطش رو ببینه تا تصمیم بگیریم . بالاخره راه افتادیم و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم از تابلوی بزرگی كه نصب شده بود متوجه شدم خودشه یه ساختمان دو طبقه كه زیرش مغازه بود و طبقه ی دوم محل كار من . وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم وارد یه سالن شدیم كه چند تا اتاق داشت در یكیشون باز بود رفتم جلو و با یه مرد مسن روبرو شدم كه مشغول بررسی چند تا پرونده بود سلام كردم و با تعارف اون وارد شدیم و نشستیم روی صندلی بعد از اینكه خودمو معرفی كردم و گفتم از آموزشگاه ... اومدم سر صحبت رو باز كرد برام توضیح داد كه كارم چیه و هر وقت خواستم می تونم شروع كنم . ساعت شروع كارم 9 بود . زمان انجام كار براشون مهم نبود فقط نتیجه ی كار رو می خواستن . به نظرم كار سختی نیومد فقط باید دقت می كردم موقع دادن اطلاعات درست عمل كنم تا موجودیهای انبار با فاكتورها یكسان باشه و بخونه . قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت 9 اونجا باشم تا مهندسی كه اون برنامه رو نوشته بهم آموزش بده .
وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم : به نظر شما محیطش خیلی مردونه نبود ؟
مامان : تو كه اصلا با اونا كاری نداری محیط كارت جداست و در ضمن دیدی كه گفت بالا تنهایی و كسی مزاحمت نمی شه حتی اگه خواستی می تونی در پایین رو هم ببندی ، در هر صورت میل خودت .
-دلم میخواد از یه جا شروع كنم حالا یه چند روزی میام اگه احساس كردم مناسب نیست دیگه نمی یام .
مامان حرفی نداشت و خودمم فكر می كردم برای شروع شاید خوب باشه . اونروز پرهام زنگ زد و ازم خواست تا جوابشو بدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم بخاطر همین ازش خواستم آخر شب زنگ بزنه . طرفای عصر بود كه فرزانه اومد خونمون و موضوع كارمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت : ببین تو برات لازمه كه شروع كنی اخلاقت هم كه ماشالله حرف نداره ... كاملا مناسب محیط مردونه هست ... بعد رو كرد به مامانم و ادامه داد : مادرجون نگران هیچی نباشید این دختری كه من دیدم بلده چیكار كنه ... حالا اگه یه موقه نرفتی منو خبر كن ... هیچ جا كه نوبت به ما نرسید شاید اینجا چیزی از تو زیاد بیاد ...
-می خوای فردا تو برو ؟
فرزانه : برای رفتن سر قرار با محسن و پرهام حودت میری ولی اینجا از خود گذشتگی میكنی ؟ اینجام خودت برو چون من یه كاری پیدا كردم .
از این خوش شانسی جفتمون متعجب شدم و با هیجان گفتم : وای چه دخترای خوش شانسی.. .
تو كجا ؟
فرزانه : یكی از دوستای قدیم پدرم وكیله قراره از فردا برم پیش اون شاید یه چیزی شدم .
خنده ام گرفته بود رشته تحصیلیمون چی بود چه كاری پیدا كرده بودیم واقعا عجیب بود !
-وای فرزانه ما هم رشته انتخاب كردیم حتما وكلا و حسابرسا میان جای ما شعر می نویسن ... عالیه ..نه؟
فرزانه : رشته ی آشی رفتن اینارو هم داره ...
-استاد و چیكار كنیم ؟
فرزانه خنده ی معنی داری كرد و گفت : بلا تو كه كار خودتو كردی دیگه استاد رو می خوای چیكار ؟
-منكه هنوز جواب ندادم .
فرزانه : وای دختر بسه دیگه موهات سفید شد اینقدر فكر كردی .
-البته قراره امشب جوابشو بدم .
فرزانه : به به ... اقدس السلطنه بالاخره از پس پرده نمایان شدند ... ....
-تو هم همه چیز رو به مسخره بگیر خب؟
فرزانه كلی سر به سرم گذاشت و شده بودم سوژه ی روز خانووم
نزدیك غروب بود خداحافظی كرد و رفت بهم گفت میره تا بهتر فكر كنم و نتیجه بگیرم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns