02-21-2013, 07:38 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #30
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 07:46 AM
پیک 59
Quoting: mohsen_m275
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 01:15 PM
پیک 60
Quoting: asal_nanaz
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #31
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 02:48 PM
پیک 61
Quoting: NAVAEE
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 03:51 PM
پیک 62
Quoting: Azarin_Bal
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #32
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 04:25 PM
پیک 63
Quoting: NAVAEE
***
elham55
Aug 20 - 2008 - 07:13 AM
پیک 64
(بخش سی و ششم )
وقتی رو شنهای ساحل نشسته بودم و به اون طبیعت زیبا نگاه میكردم سراسر وجودم غرق لذت میشد دریای آبی كه آرامتر از صبح بود و آفتاب ملایم و زیبای پاییزی با صدای مرغای دریایی كنار پرهام بهترین لحظات رو برام درست كرده بود . می خواستم یه جوری سر حرف رو با هاش باز كنم ولی نمی دونستم چطوری؟... كه به دادم رسید .
پرهام : مهرانه چرا اجازه نمی دی با خانواده ام صحبت بكنم ؟
-چون می ترسم تو رو از دست بدم.
پرهام : تا من نخوام این اتفاق نمی افته .
-می دونم ولی نگرانم
پرهام : نباش عزیزم ... من برای داشتن تو هر كاری میكنم ... تو همه چیز منی
-حرفتو قبول داری می دونم چقدر برات ارزش دارم دیگه تو این چهار سال كاملا شناختمت ولی من به این اتفاق حس خوبی ندارم .
پرهام : چرا؟
تصمیم گرفته بودم باهاش روراست صحبت كنم اگرچه خیلی سخت بود .
-ببین از روز یکم قرار نبود ما با هم ازدواج كنینم ... بود ؟
پرهام از كنارم بلند شد روبروم نشست پشت به دریا و چشم در چشم من دستمو گرفت و گفت : ببین بعد از اون اتفاق عجیب و طرز آشنایی ما فقط قصدمون یه دوستی ساده بود مخصوصا از طرف من ولی مهرانه هر روز كه گذشت علاقه ی من بتو بیشتر شد كسی بهت نگاه میكرد لجم میگرفت با كسی حرف میزدی شدیدا حسادت میكردم جایی تنها میرفتی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم كه چرا تنهات گذاشتم احساس میكردم فقط باید ماله من باشی ... فقط من ... وقتی از سینا حرف میزدی انگار دنیا رو سرم خراب میشد و تصمیم گرفتم بشم تمام زندگی تو بشم عشق همیشگی تو تویی كه عزیز و مهربون و ساده بودی .. خواستم جبران همه چیز و همه كس رو بكنم چون عاشقت شده بودم . اینطوری شد كه عشق من از یه دوستی ساده نسبت به تو بیشتر شد دست خودم نبود با اینكه پسر شیطونی بودم ولی طوری پا مو محكم بستی كه همه ی عشق و زندگیمو در تو می دیدم البته ضرر نكردم .. پشیمونم نیستم.. داشتن تو بیشتراز هرچیزی برام با ارزشه .. وقتی فهمیدم كه بدون تو نمی تونم زندگی كنم كه دیگه عاشقت شده بودم حس مالكیتی كه بتو داشتم رو تا بحال به هیچ كس نداشتم و نخواهم داشت ...
حالا خیلی بهم نزدیك شده بود بیشتر از هر وقت دیگه ای از حرفاش تعجب كرده بودم می دونستم دوستم داره خیلی هم بهم علاقمنده ولی تا این حد نمی دونستم باورم نمیشد كه این پرهام همون پرهام روز یکم باشه ... تمام وجودش از عشق پر بود و من بیشتر ا زهمیشه خوشحال بودم ولی ترس اینكه این عشق یه روز فروكش كنه یا به جدایی برسه دیوونه ام میكرد پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند دستمو محكم گرفت و گفت : مهرانه تو هم همین احساس رو داری نه ؟... بگو كه تو هم عاشق منی و دوستم داری ... بگو كه به كسی جز من فكر نمی كنی وبرای همیشه با من می مونی ... خواهش میكنم بگو ...
نمی دونستم چی باید بگم فقط تو اون شرایط از دلم نیومد دنیای عاشقانه اش رو خراب كنم منم عاشقش بودم ولی هیچ وقت بهش نگفته بودم یعنی الان وقتش بود كه بگم كارم از دوست داشتن و عشق گذشته من دیوونه اش هستم خواستم چیزی بگم ولی نمی تونستم انگار زبونم اینقدر سنگینه كه حتی برای حرف زدن قدرت تكون دادنش رو ندارم برخلاف اینكه هوا بسیار عالی بود احساس خفگی میكردم نمی تونستم درست نفس بكشم .. خواهش و عشق پرهام نیرویی بهم داد كه تونستم این قفل رو بشكنم .. گفتم : من دیوونه اتم ... دوستت دارم ...
بعد از گفتن این حرف احساس سبكی میكردم و می دونستم پرهام زل زده بود بهم و داشت تماشام میكرد دستمو گرفت و از جام بلند شدم برام قسم خورد كه برای همیشه می مونه می خواستم حرفشو باوركنم ولی ته دلم باور نداشتم ...
در سكوت و سكوت برگشتیم تو ویلا دیگه ظهر شده بود یه غذایی سریع آماده كرد و مشغول خوردن شدیم اصلا میل نداشتم ولی با اصرار پرهام كه بازور تو دهنم غذا میزاشت یه كم خوردم و تو جمع كردن میز بهش كمك كردم . بعد از ظهر دلچسبی بود كه اگه شرایط دیگه ای بین ما حاكم بود قطعا یكی از روزهای به یاد ماندنی و خوبی می تونستیم داشته باشیم . ازم پرسید كه دوست دارم تو كدوم اتاق خواب بریم . منم بدون فكر كردن اتاقی كه به دریا دید داشت و پیشنهاد دادم می دونست كه نظرم چیه و وقتی حواسم نبود رفته بود پنجره ی اتاق رو باز كرده بود تا هواش عوض بشه و یه دسته گل هم از همون گلهای پاییزی حیاط چیده بود و كنار تخت گذاشته بود نشستم رو تخت روبروی دریا دوباره صدای امواج بلند شده بود . كنارم نشست و همراه با صدای سیاوش شروع كرد به خوندن صداش قشنگ بود و هر وقت با ترانه ها زمزمه میكرد یكی از دوست داشتنی ترین لحظاتم باهاش بود دلم سكوت میخواست بخاطر همین ازش خواستم دستگاه رو خاموش كنه . شنیدن صدای طبیعت بیشتر به دلم می نشست نگاه مستقیم پرهام رو دوست داشتم و اینطوری احساس نزدیكی بیشتری بهش میكردم . كنار هم دراز كشیده بودیم و داشت با موهام بازی میكرد
-چرا ساكتی ؟
پرهام : مگه سكوت نمی خواستی ؟
-سكوتی كه با صدای تو بشكنه دلنشین تره .
پرهام : تو چقدر منو دوست داری ؟
-اینقدر كه برای از داشتنت هر كاری میكنم ... حتی حاضرم تا آخر عمر باهات بمونم به هر قیمتی كه شده ... از آینده ام میگذرم تا با تو باشم ...
پرهام : پس چرا مخالفت میكنی ؟
-پرهام خواهش میكنم این بحث رو پیش نكش ... می خوای امروزمون رو خراب كنی ؟
پرهام : اتفاقا می خوام خوشیمون رو تكمیل كنم
-ببین عزیز من ... من نه به جز تو دل به كسی می بندم و نه ازدواج میكنم برای داشتن تو از همه چیز می گذرم ... تو چیزی بیشتر از این می خوای ؟
پرهام : نه ... ولی راهی كه داری میری اشتباهه ... بمن اعتماد كن ...
-اگر راه تو اشتباه بود چی ؟
پرهام : خب ضرر نكردیم كه ...
-تو به چی میگی ضرر؟ ... من نمی خوام در مورد خانواده ات پیش داوری كنم یا اینكه نظر منفی داشته باشم اما شك دارم كه همه چیز به خوبی پیش بره و این ریسك تو نتیجه ای جز جدایی داشته باشه ... وای پرهام خواهش میكنم .... اینكارو نكن
پرهام بطرفم برگشت با جفت دستش صورتم رو گرفت و گفت : چرا از اونا برای خودت یه غول ساختی ؟
-نه اینطور نیست فقط ..
پرهام اجازه نداد حرفمو بزنم گفت : بیشتر روش فكر كن بعد هر وقت صلاح دونستی بگو كه اقدام كنم ... ولی زود فكر كن و بهم بگو چون اگه دو سه بار دیگه اینطوری برم ممكنه دیگه برنگردما ...
-وقتی بدونی من همیشه چشم به راهتم حتما به هر قیمتی كه شده برمیگردی ...
پرهام : وای مهرانه نمی دونی چقدر دوستت دارم ... بیشتر از همه چیز و همه كس تو بهترینی ...
-منم تو رو دوست دارم و عاشقتم ........................
طرفای عصر بود كه ازش خواستم راه بیفتیم ولی اصلا دوست نداشت كه برگرده خوب منم دلم نمی خواست ولی چاره ای نبود می ترسیدم به تاریكی بخوریم و با اون سرعت پرهام مشكلی پیش بیاد ولی بهم قول داد كه آروومتر رانندگی میكنه یه كم خوراكی برداشتیم و بطرف آلاچیق رفتیم واقعا سكوت دلچسب اونجا به انسان آرامش میداد روبروم نشسته بود و داشت نگام میكرد منم داشتم واسش میوه پوست میكندم اینقدر نگام كرد تا دستمو بریدم داشت از ترس سكته میكرد هر چی میگفتم بابا چیزی نیست .. ول كن نبود میخواست منو ببره بیمارستان .
-عزیزم چیزی نیست ... نگران نباش ..اونقدرها هم ناز پرورده نیستم ..
پرهام دستمو میكشید و می برد طرف ماشین كه بریم بیمارستان منو نشوند تو ماشین و نشست پشت فرمان تا وسط حیاط اومد خندیدم و گفتم : منو اینطوری می خوای ببری ؟!!!!
یكدفعه پاشو گذاشت رو ترمز و دستشو گذاشت رو سینه ام تا با سر نرم تو شیشه تعجب كرده بود یهو خندید و گفت : وای خدای من ... راست میگی آخه با تاپ و شلوارك ... خوبه نبردمت چرا زودتر نگفتی ؟
-تو اصلا اجازه دادی من حرفی بزنم ؟
یه چسب زخم از داشبورد ماشین در آورد و برام زد .
-دیدی چیزی نبود منو میخواستی این شكلی ببری بیمارستان اونم واسه یه زحم كوچك كه با كارد میوه بریده شد ؟!!!! وای پرهام .... مردم زنشونو كه آتیش گرفته باشه هم اینطوری نمی برن بیمارستان ...
پرهام همینطور كه داشت ریسه میرفت گفت : فكرشو بكن ... چی میشد ...
-واقعا كه ... حالا برگرد سر جات لطفا
دنده عقب اومد و بعد از پارك كردن ماشین پیاده شدیم و برگشتیم زیر آلاچیق كم كم نسیم خنك شروع به وزیدن كرد و صدای امواج بلند و بلند تر شد ه بود از تكون خوردن برگ درختها و لرزیدن گلبرگهای نازك و ظریف گلهای باغچه و برگهای زردی كه یكی یكی در حال ریختن بودن صدای پای پاییز از نزدیك و نزدیكتر شنیده میشد یادمه با اینكه پاییز فصل تولدمه ولی تا قبل از عشق پرهام پاییز رو دوست نداشتم و اون همیشه بهم میگفت مهرانه ی پاییزی من ... همه چیز با عشق پرهام قشنگ و دوست داشتنی بود .
-خب پاشو یه كم جمع و جور كنیم و راه بیفتیم داره غروب میشه
پرهام : نه تو به چیزی دست نزن
-اونموقع كه انگشتم سالم بود نمی زاشتی الان كه زخم شمشیر هم خورده ..
پرهام : آخ كه قربون انگشتت برم كاش دست من زخم میشد ... حالا هم لازم نیست زحمت بكشی ما كه رفتیم بچه ها میان تمیز می كنن بهش صبح گفتم
-زشته ما خوردیم و ریختیم یكی دیگه بیاد تمیز كنه ؟ از تو بعیده ..
با كمك همدیگه یه كم جم و جور كردیم و بعد از بستن درها و پنجره ها راه افتادیم . جاده خلوت بود و سرعت زیاد پرهام یه كم منو ترسونده بود ازش خواستم آروومتر بره و اونم مثل بچه ی خوب به حرف رفت كم كم هوا تاریك شد و خنك . همه جا تاریك بود و خط وسط جاده بود كه دیده میشد و تند تند به سرعت برق و باد یكی یكی رد میشدن و نزدیك و نزدیكتر میشدیم . نزدیكای ساعت 10 بود كه رسیدیم سر كوچه ازم خواست كه زودتر بهش خبر بدم چون طاقت نداره كه زیاد منتظر بمونه . بهش قول دادم و ازش خداحافظی كردم مثل همیشه منتظر موند تا در خونه رو ببندم وبعدشم از صدای ماشین فهمیدم كه ازم دور شد .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #33
***
elham55
Aug 20 - 2008 - 07:17 AM
پیک 65
Quoting: setareh_71
***
elham55
Aug 20 - 2008 - 10:21 AM
پیک 66
Quoting: mohsen_m275
.Unexpected places give you unexpected returns