02-21-2013, 07:38 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #28
***
elham55
Aug 18 - 2008 - 10:45 AM
پیک 55
Quoting: mohsen_m275
***
elham55
Aug 18 - 2008 - 02:53 PM
پیک 56
Quoting: Azarin_Bal
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #29
***
elham55
Aug 18 - 2008 - 02:56 PM
پیک 57
Quoting: setareh_71
***
elham55
Aug 19 - 2008 - 07:39 AM
پیک 58
( بخش سی و پنجم )
صبح زود با تلفن پرهام بیدار شدم خوشحال بودم كه روزم رو با صدای اون شروع می كردم و احساس خوبی كه بخاطر این اتفاق می افتاد رو حاضر نبودم با هیچ چیزی تو دنیا عوض كنم حس خوشایندی كه تمام وجودم رو از عشق به اون لبریز میكرد تا احساس كنم همه چیز منه .
پرهام : ای تنبیل هنوز خوابی كه ؟
-آخه دیشب دیر خوابیدم ... كلی با مرجان كل كل كردم ...
پرهام : بخاطر امروز ؟
-نه بابا ... بخاطر دیشب ...
وقتی صدای خنده ی پرهام تو گوشی پیچید خوشحالیم تكمیل شد و احساس كردم بیشتر از همیشه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش لحظه ای راحتم نمی زاشت نمی دونم چه چیزی اینقدر ما رو بهم پیوند داده بود كه نسبت به همدیگه این احساس رو داشتیم .
-چیه خوشت اومد ؟!
پرهام : آره .. خیلی ...
-خب حالا زیاد ذوق رده نشو ... به مامان بگم یا نه ؟
پرهام : اگه بگی بهتره چون ممكنه شب یه كم دیر برگردیم ایشون هم نگران نمی شن ... تا یه رب دیگه سر كوچتون هستم خوبه ؟
-آره پس می بینمت
از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه بود رفتم طرفش و گفتم : سلام مامانی
مامان :سلام ... دختر گلم چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟
-آخه امروز مرخصی گرفتم و می خوام با پرهام برم بیرون .
مامان بطرفم برگشت و گفت : پس تشریف آوردن ؟
-بله دیروز ساعت 7 اومده
مامان : مهرانه نگرانم ... هم نگران تو و هم نگران پرهام ...
رفتم كنارش نشستم بوسش كردم و گفتم : مامانی من لازم نیست نگران چیزی باشی ... می دونی كه من حواسم به همه چیز هست ...
نگام كرد دستی به سرم كشید و گفت : مواظب خودتون باشید... و كی برمی گردی ؟
-ممكنه شب و یه كم دیر ... نگران كه نیستی ؟
مامان : نه عزیزم وقتی با پرهامی خیالم راحته ...
-وای مامان جونم قربونت برم كه اینقدر خوبی ... می دونی چیه مامان ..منم اندازه ی شما بهش اطمینان دارم ... نگاهی بهش كردم خندیدم و گفتم : مامان برامون دعا كن .
نگاه مهربانش رو دوست داشتم و از اینكه دارمش خدا رو شكر كردم .
دست و صورتم رو شستم یه چایی خوردم و بعد از آماده شدن از خونه زدم بیرون پرهام طبق معمول سر كوچه منتظرم بود با دیدنم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام بازكرد وقتی نشستم هنوز طعم شیرین احساسی كه مامان بهم داده بود تو وجودم بود كه با صدای پرهام این شیرینی بیشتر شد یه حس خوب عاشقانه تو یه بامداد پاییزی كه می تونست واسه هر كسی لذت بخش باشه .
پرهام : خب عزیز من چطوره ؟
-خوبم وتو ؟
پرهام : اگه پیشت باشم و تو رو داشته باشم خوبم وگرنه حتما از نوشته هام فهمیدی كه نباشی پرهام یعنی چی؟
نمی دونم تو با من چیكار كردی كه اینطوری شدم تا بحال كسی رو اندازه ی تو دوست نداشتم ... وای كه مهرانه اگه خدای نكرده یه روز نباشی من میمیرم .... باورم نمیشه كه من همون پسر لوس و مغروری هستم كه بخاطر همین اخلاقم خیلی ها ازم فراری بودن من در مقابل تو هیچی نیستم .... چرا ؟
نگاش كردم حسابی به خودش رسیده بود وقتی با چشماش بهم میخندید بهترین لحظاتم بود دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : چون منم همین احساس رو بتو دارم ... فكر میكنم بخاطر اینه كه عشقمون دو طرفه هست نسبت بهم اینطوری هستیم ... وقتی نبودی خیلی برام سخت بود ... جدایی .. جدایی ... جدایی ... چقدر سخته.
پرهام : پس واسه تو هم سخت بود ؟
-چرا كه نباشه ؟ !
پرهام : بعضی وقتا فكرای احمقانه به سرم میزد ... اما از دلم نمی اومد كه در مورد تو بد قضاوت كنم ..
دیگه كم كم داشت از شهر خارج میشد ووارد جاده شده بود پرهام گفت : راستی عزیزم می تونی شب پیشم بمونی ؟
-نه ...
پرهام : مرسی ...
-خواهش میكنم ...
ادامه نداد و ازم خواست كه یه جایی نگه داره تا صبحونه بخوریم كنار سد منجیل بهترین جا بود اونجا رو دوست داشتم چون هر وقت با بابایی میرفتیم حتما یه توقفی هم اونجا داشتیم هم زمستونش قشنگ بود و هم تابستونش . ماشین رو نگه داشت پیاده شد با هم رفتیم چایی و خوراكی گرفتیم و روبروی هم رو صندلی نشستیم . یاد بابایی افتاده بودم و نمی خواستم روز قشنگمون رو با یادآوری خاطرات گذشته خراب كنم . بخاطر همین مسیر فكرم رو كاملا متوجه پرهام كردم هوای سبك و نسیم ملایم صبحگاهی با اون اشعه های آفتاب پاییزی و انعكاسش به آب سد حس خوبی بود كه با وجود عشقم كامل میشد .
وقتی گرمی دستای پرهام رو رودستم حس كردم دلم لرزید . از اینكه دارمش احساس غرور میكردم خوب می دونستم خیلی ها آرزوشون بود كه پرهام حتی نگاهشون كنه و یا اشاره ای بهشون داشته باشه و اینو از یكی از هم دانشگاهیهاش كه همكار خودمم بود شنیدم تو دوستان و اطرافیانم كه هر كسی پرهام رو میدید ازش خوشش می اومد البته این حالت رو دوست نداشتم ولی معمولا آدم اینطوریه دیگه از چیزی كه بدش میاد سرش میاد . داشتن یه همچین عشقی آرزوی هر كسی بود كه من داشتم ولی ترس از دست دادنش خیلی عذابم میداد . با تكونی كه بهم داد از فكر و خیال اومدم بیرون .
پرهام: كجایی ... منكه اینجام ...
-اتفاقا داشتم به خودت فكر میكردم
پرهام : ببین الان پیش من باش وقتی رفتم فرصت زیاده كه بخوای به من فكر كنی حالا هم چاییت رو بخور كه سرد نشه .
-راستی ما داریم كجا میریم ؟
پرهام : هیچ جا .. من دارم یه خانوم خوشگله رو كه عشقمه می دزدم اونم تو روز روشن و با اطلاع مامانش ... وای كه چه حالی میده .... نه ...
-وا.. دیگه چی؟
پرهام :همین دیگه مگه كار دیگه ای هم هست كه من باید انجامش بدم ؟
-شیطون نشو لطفا ..
پرهام : راست میگی بزار برسیم بعد.. الان ممكنه اتفاقاتی بیفته ....
-كجا قراره بریم ؟
پرهام : نگران نباش دارم میبرمت یه جایی كه بجز خودمو خودت هیچ كس دیگه ای نیست ... مگه خیلی وقتها همینو نمی خواستی ؟.. جایی باشی كه بجز خودم و خودت كسی نباشه ؟
-چرا ولی داری منو می ترسونی؟
پرهام : منكه اجازه ات رو گرفتم
-از كی؟
پرهام : از مامانت ... خودشون گفتن كه نگرانت نیستن چون با منی ...
-اتفاقا نگرانی مامانم از همینه كه با توام .... با مرجان و فرزانه بودم كه نگرانم نبود ... اصلا تو خود نگرانی هستی ...
پرهام : وای كه من میمیرم واسه اون نگرانی و تو و عشقم ...
-بالاخره نگفتی كجا داریم میریم ؟
پرهام یه جایی كه ممكنه دیگه برنگردی.
-یعنی چی ؟
پرهام : یعنی اینكه جایی كه دارم میبرمت اونقدر خوبه كه ممكنه خودت دیگه نخوای برگردی ... دهكده ساحلی ... ویلای بابام ... تا همینجا بسه بقیش باشه تا ببینی ... اینطوری بهتره .
-وای كه از دست تو ...
تمام مسیر رو باهام حرف زد و از عشقش گفت طوریكه اصلا نه متوجه سرعتش نشدم و حتی گذشت زمان رو . فقط وقتی به فرعی پیچید فهمیدم كه رسیدیم نگهبان ورودی اونو می شناخت سلام وعلیكی كردن ازش خداحافظی كرد و بعد از كلی خرید از فروشگاه شهرك راه افتاد . واقعا جای قشنگی بود هوای پاك و دریایی وقتی از پنجره باز ماشین بهم میخورد احساس سبكی میكردم خلوت بود و بجر چند خانواده كه اونجا زندگی میكردن بقیه ویلاها كسی توش نبود پنجره ها بسته بود درهای ورودی قفل بودن و سكوت وخلوتی مطبوعی حكمفرما بود . خیابانها رو پشت سر گذاشت و پیچید تو آخرین خیابان كه دو طرفش ساختمان بود و پشت ساختمانهای دست چپ دریا بود جلوی در نگه داشت یه نفرداخل حیاط دیده میشد كه با دیدن پرهام اومد جلو دروباز كرد و بعد از احوالپرسی ازش و دادن یه سری گزارش خداحافظی كرد و رفت پرهام ازم خواسته بود از ماشین پیاده نشم بعد از راهی كردن باغبان اومد طرفم در ماشین رو باز كرد یه شاخه غنچه گل صورتی گرفت جلوم و گفت : خوش اومدی خانوم و این گل زیبا برای عشق رویایی خودم ...
همینطور كه داشتم گل رو از دستش میگرفتم از ماشین پیاده شدم ویلای فوق العاده قشنگی بود یه حیاط بزرگ كه پر از باغچه و گلهای رنگی و درختهای بلند و سر به فلك كشیده بود بوی علفهای تازه آب داده شده خستگی راه رو از تنم بیرون كرد سكوت دلنشینی حاكم بود كه فقط با صدای امواج دریا آرامش بیشتری به آدم میداد یه آلاچیق وسط حیاط بود كه زیرش میز و نیمكتی از جنس سنگ قرارداشت و سقفش از درخت انگور با آرایش فوق العاده ای پوشیده شده بود. بیشتر از بیست نوع گل و گیاه در وسط و حاشیه های باغچه با رنگ آمیزیهای مختلف زیبایی حیاط رو بیشتر كرده بود . و عطر گلهای وحشی با اون آرایش خاصشون مشام رو نوازش میداد .
ساختمانی با نمای خیلی زیبا وسط حیاط قرار داشت كه از بسته بودن حفاظ آنها مثل ویلاهای دیگه معلوم بود كه كسی توش نیست . پرهام دستمو گرفت و از پله ا بالا رفتیم وقتی برگشتم منظره ی زیبای دریا با اون امواج و صدای دلنشینش توجهم رو جلب كرد . واقعا آرامشم تكمیل شده بود و اینو كسی بهم نداد بود جز پرهام ... پرهام ... و این بود عشقی كه می پرستیدمش .
راهماییم كرد داخل ساختمان تاریك بود یکم چراغ رو روشن كرد و شروع به بازكردن پنجره ها كرد یه ساختمان برزگ كه وقتی وارد میشدی یه حال بزرگ قرارداشت كه دست چپ دوتا اتاق خواب بود با سرویس بهداشتی و حموم جداگانه و دست راست سالن و آشپزخونه بود و گوشه ی راست انتهای سالن یه اتاق خواب دیگه .. زیبایی سالن با یه شومینه كار دست از جنس چوب تكمیل شده بود . تعارف كرد كه بشینم و راحت باشم روی مبل یكنفره ی كنار شومینه نشستم و محو تماشای پرهام شدم پنجره ها رو كه باز كرد جریان هوای تمیز همراه با بوی طبیعت تو ساختمان پیچید ازم خواست بمونم تا وسایل رو از تو ماشین بیاره ولی همراهش رفتم تا كمكش كنم یه كم میوه شست وظرف شیزینی رو هم پر كرد اجازه نمیداد كاری انجام بدم اون بخوبی بلد بود چیكار كنه خیلی تمیز و حساب شده كار خونه انجام میداد با دقت خاصی پذیرایی میكرد قبلا هم تو خونشون وقتی اینكارو میكرد خوشم می اومد همین برام جالب بود شاید از دخترا هم وارد تر بود . بعد از اینكه كلی وسیله ی پذیرایی آورد روی مبل كنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برگردوند بطرف خودش . بعد از اینهمه دوری یه همچین نزدیكی ای تو اون شرایط با اون محیط واقعا خوشایند بود .....
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns