02-21-2013, 07:33 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #14
***
elham55
Jul 31 - 2008 - 11:42 AM
پیک 27
( بخش بیست و چهارم )
تمام حواسم به امتحانات پایان ترم بود . دلم میخواست هر چه زودتر تموم بشه تا شاید روزهای سختی منم تموم بشن . نه دیگه دانشگاه شهرمون میرفتم كه آقای مهندس رو ببینم و نه خبری از مزاحم تلفنی بود . خوشحال بودم لا اقل اگه مزاحم بود نفهم نبود . یه روز من خونه ی فرزانه میرفتم یه روز اون می اومد با هم درس می خوندیم تا اونجا هم كه برام امكان داشت خونه دانشجوییمون هم نمی رفتم تا بچه ها راحت باشن و بهتر درس بخونن چون چهارتایی كه میشدیم نمی شد درست درس خوند . به نظر خودم امتحاناتم خوب داشت پیش میرفت وقتی آخرین امتحانم دادم انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد . با فرزانه رفتیم خونه قرار بود اونشب برا خودمون جشن بگیریم 10-15 تا از دوستامون رو هم دعوت كرده بودیم . وقتی همه ی بچه ها جمع شدن مینا اومد كنارم و گفت : مهرانه می خواستم همین یکم جشنمون یه خواهشی ازت بكنم . البته اگه ناراحت نمی شی ؟ می دونی كه همه ی بچه ها دوستت دارن و احترام خاصی هم برات قائلن ما با هم تصمیم گرفتیم اگه اجازه بدی امشب لباستو عوض كنیم . بچه ها زحمت كشیدن و برات لباس هم خریدن فقط امیدوارم نخوای تا آخر عمر سیاه بپوشی و همیشه تو این حالت بمونی . البته می دونی منم وقتی كوچك بودم پدرمو از دست دادم و كاملا تو رو می فهمم اما باید كنار بیای حالا هم دلمون نمی خواد خدای نكرده ازمون دلخور بشی .
بچه ها كاملا شرمندم كرده بودن ولی نمی تونستم . خیلی ها خواسته بودن اینكارو بكنن ولی اصلا آمادگی نداشتم رو كردم به بچه ها و گفتم : همه ی شما دوستان عزیز من هستید كه تو این چهار سال جز خوبی بین ما چیزی نبوده هم اتاقیهای خوبمم كه دیگه حرف ندارن مینا و نسرین عزیز مثل خواهر بزرگتر نداشته ام منو حمایت كردند و فرزانه كه دوست عزیزمه و همه میدونین چقدر برام باارزشه ، نمی دونم چطوری ازتون تشكر كنم با اینهمه لطفی كه به من كردید سپاسگزارم ولی دوستان خوبم باور كنید هنوز نمی تونم ، امتحان كردم ولی نتونستم وقتی اینطوریم یه جورایی آرامش دارم شایدم تلقین باشه ولی لباس رنگی كه می پوشم انگار دارم خفه میشم منو ببخشید . مثل همیشه محبت مینا به دادم رسید و به اشاره ای كه به بچه ها زد گفت : به هر حال وظیفه ای بود گردن همه ی ما هر طور راحتی ولی قول بده كه هر چه زودتر با خودت كنار بیای و ما بازم شاهد اون خنده ها و شوخیهای دوست داشتنی تو باشیم .
همه ی دوستام منو بوسیدن و برام آرزوی موفقیت كردن چون خیلی هاشون رو دیگه ندیدم و فرسنگها ازم دورشدن چند تاشون هم وقتی ازدواج كردن از ایران رفتند و دیگه ازشون خبر ندارم .
اونشب بهترین و قشنگترین شب دانشجویی من بود فردای اون روز هر كسی رفت شهر خودش ما هم وسیله هامون رو بار زدیم و برگشتیم . دل منو فرزانه خیلی گرفته بود بخاطر همین تا آخر شب خونه ی ما موند . عصر همون روز سر و كله ی مزاحم تلفنیه پیدا شد وای كه چه دقیق انگار روز شماری میكرده گوشی رو برداشتم .
-الو
گفت : سلام خانوم حالتون چطوره .
-سلام ،ممنون شما خوبین؟
گفت : به لطف شما بد موقع كه زنگ نزدم؟
-نه خواهش میكنم .
گفت : خب خانم قولی كه دادین فراموش نشده ؟ هر جا شما امر بفرایین هستم در خدمتتون .
فرداش سه شنبه بود وباید میرفتیم پیش استادیه كم غكر كردم و قرار و گذاشتم واسه پس فردا چهار شنبه .
-روزش رو من میگم جاشو شما بگین .
گفت : هر چی شما بفرمایین.
-پس فردا ساعت 10 صبح خوبه ؟
گفت :عالیه و جاش هم دانشگاه ... رو كه بلدی ؟
-بله
گفت : پس اونجا میبینمت . دانشكده هنر طبقه دوم سالن 2 تو سایت منتظرتون هستم .
-بسیار خوب ، امری ندارین ؟
گفت : نه مزاحمتون نمی شم . فعلا خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم و برگشتم طرف فرزانه و گفتم : خب به نظرت چیكار كنم؟
فرزانه : منكه آقای مهندس رو تائید میكنم . اگه تصمیمی داری روی اون كار كن . حداقل می دونی كیه و كجا درس خونده و استاد هم تائیدش میكنه . تازه از بچه های دانشگاه هم می تونی راجع بهش بپرسی .
كمی فكر كردم هر چی خواستم با خودم كنار بیام و ببینم دلم كدم طرفه به نتیجه ای نرسیدم ایده های فرزانه هم قانعه ام نمی كرد بخاطر همین سعی كردم بازمان پیش برم .
اونشب با مامان هم در مورد قرارمون صحبت كردم نظرش این بود كه زیاد باهاش صحبت نكنم و زود نتیجه گیری كنم چون اون فقط یه مزاحم تلفنیه كه باید هر چه زودتر تكلیفش معلوم بشه .در مورد آقای مهندس هم نظر خاصی نداشت تصمیم رو به عهده ی خودم گذاشته بود . اونشب كلی با فرزانه و مامان حرف زدیم حتی در مورد خواستگارایی كه داشتم ، ولی هنوز نمی تونستم . آخر شب پدر فرزانه اومد دنبالش و با رفتن اون یه جورایی دلتنگ شدم .
فرداش صبح زود از خونه زدم بیرون و مثل همیشه سر راه فرزانه رو دیدم با هم رفتیم دانشگاه ، به جر بچه هایی كه برای امتحان اومده بودن كس زیادی تو دانشگاه دیده نمی شد . وارد سالن كه شدیم چشممون به جمال آقای مهندس افتاد سلامی كرد و سریع از كنارمون رد شد . فرزانه جوابشو داد ولی من راهمو كشیدم و از پله ها رفتم بالا . وارد اتاق استاد كه شدیم تنها بود بعد از سلام و احوالپرسی و كلی سر به سر مون گذاشت . بعد از چند دقیقه ای استاد بالاخره سر حرفو باز كرد .
استاد : خب بچه ها تصمیمتون چیه ؟ منظورم واسه كار و زندگیتونه یا ایشا الله می خواین ادامه بدین ؟
فرزانه : والله منكه دوست دارم ادامه بدم .
-منم دوست دارم ادامه بدم ولی فكر نكنم بشه .
استاد خنده ای كرد و گفت : فرزانه شاید بتونه ادامه بده ولی تو رو مطمئن نیست؟
-چرا استاد دانشجوی تنبلی بودم؟
استاد : نه اتفاقا تو یكی از بهترین دانشجوهای من بودی ولی معمولا خانووما وقتی ازدواج میكنن نمی تونن ادامه بدن ؟
خودمو كاملا زدم به اون راه و گفتم : ولی من تصمیمی برای اینكار ندارم .
استاد رو صندلیش جا به جا شد و گفت : یكی از بچه های فنی در مورد شما با من صحبت كرده و به شما علاقمند هست .
-ولی منكه به ایشون علاقه ای ندارم !
استاد : خوب ایجاد میشه . ببین دخترم ایشون پسر فوق العاده خوب و فهمیده ای هست كه من تائیدش میكنم نظرم رو ایشون مثبته و شما هم كه چهار سال دانشجوی خودم بودی كاملا می شناسمت . بهش بیشتر فكر كن .
فرزانه پرید وسط و گفت : استاد مهرانه نیاز به زمان داره . با گذشت زمان همه چیز درست میشه .
استاد : امیدوارم .... امیدوارم...
دیگه چیزی نگفتم و در همین بین سه نفر دیگه وارد اتاق شدند و در سكوت همه مشغول كار خودشون شدند . .
- ادامه دارد -
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Aug 02 - 2008 - 07:50 AM
پیک 28
( بخش بیست و پنجم )
د لشوره عجیبی داشتم شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم یه لحظه پشیمون میشدم كه بهتره نرم سر قر ار ولی مطمئن بودم اون بازم زنگ میزنه و دست بردار نیست . دفعه ی قبل كه میخواستم برم پیش محسن اینقدر دلهره نداشتم شاید بخاطر وجود مینا بود . ولی نمی دونم چرا اینطوری شده بودم . صبح زود از رختخواب اومدم بیرون یه دوش گرفتم و یه چایی خوردم اصلا میلی به صبحونه نداشتم و یكساعت زودتر زدم بیرون احساس میكردم اگه قبلش با فرزانه حرف بزنم آروومتر میشم . وقتی رسیدم جلوی در خونشون هر چی زنگ زدم كسی درو باز نكرد ناامید شده بودم و داشتم برمیگشتم كه وسط كوچه دیدمش . مثل همیشه خندان بود : سلام عزیزم می دونستم میای رفتم تا سر كوچه شیر بگیرم ببخشید .
-سلام فرزانه خوبی؟
فرزانه : منكه خوبم ولی انگار تو زیاد خوب نیستی؟
-نمی دونم چرا دلشوره دارم.
فرزانه همینطور كه داشت منو ورانداز میكرد گفت : ببخشید مهرانه جان فكر نمی كنی اگه حداقل مانتو رو رنگی میپوشیدی بهتر بود ؟ اون بنده خدا با این قیافه ی تو فكر نكنم اصلا بیاد جلو !
-فرزانه نتونستم. پوشیدم ولی تاسركوچه اومدم برگشتم و عوضش كردم .
فرزانه در حالیكه داشت در خونه رو باز میكرد : حالا مهم نیست ولش كن بیا تو كه فكر كنم كتری منفجر شد .
-حالا خوبه از بچگی خودت همه ی كاراتو كردی وگرنه هیچی.
فرزانه : آره بنده خدا بابام بخاطر من ازدواج نكرد خواهرمم كه سر زندگیشه نمی تونه هر روز بیاد اینجا .
دلم میخواست راجع به همین چیزا صحبت كنیم چون فكر كردن به قرارمون بیشتر اذیتم میكرد و فرزانه مثل همیشه اینو خوب فهمیده بود . یك رب مونده بود به 10 كه گفت : پاشو مهرانه جان دیرت شد .
-باشه میرم .
فرزانه كه نگرانی رو از تو چشمام می فهمید گفت :می خوای باهات بیام ؟
-نه ... خودم میرم فقط نمی دونم چرا اینطوری شدم انگا ردفعه ی یکممه كه میخوام با یه پسر صحبت كنم .
فرزانه خنده ای كرد و : همچینم با تجربه نیستی . حالا منو بگی یه چیزی ...
-وا! مگه تو بجز پسرای دانشگاه با كسای دیگه هم بودی؟
از این شوخی من كلی خندید و ازم قول گرفت نهار بیام پیشش . منم از خدا خواسته قبول كردم .
سریع برام یه آژانس گرفت منو بوسید و برام آرزوی موفقیت كرد . ساعت از ده گذشته بود كه رسیدم دانشگاه تا حالا دانشكده هنر نرفته بودم با قدمهای سنگین و پر از تردید و شك وارد سالن شدم خنكی اونجا یه كم حالمو بهتر كرد سالن شماره ی دو دست چپم بود از پله ها بالا رفتم مستقیم وارد دستشویی شدم تو آینه نگاهی به خودم كردم نگرانی و تشویش تو نگاهم موج میزد و هر كی میتونست با نگاه یکم اینو بفهمه . یه كم خودمو مرتب كردم و اومدم بیرون دو نفری كه كنار پنجره نشسته بودن با تعجب منو نگاه میكردن ! وای خدای من رفته بودم دستشویی برادران حالا خوبه خلوت بود وگرنه هیچی بدون هیچ عكس العملی به راهم ادامه دادم پیچ یکم رو كه پیچیدم تابلوی سایت رو دیدم و به طرفش رفتم ساعت 10 دقیقه ای از ده گذشته بود با اینكه همیشه از این موضوع خوشحال میشدم نمی دونم چرا اون روز بابت دیر كردنم خجالت میكشیدم . ضربان قلبم رو می شنیدم دستم رو دستگیره خشك شده بود و با اونهمه خنكی سالن خیس عرق شده بودم به هر زحمتی بود بعد از درزدن دستگیره رو كشیدم و در باز شد وارد سالن بزرگی شدم كه پر از كامپوتر با پاترتیشن بندی و تجهیزات مربوطه وقتی چند قدمی برداشتم بادیدن اون صحنه نزدیك بود از حال برم امكان نداشت اون صحنه واقعیت داشته باشه یه لحظه تعجب رو هم تو قیافه ی آقای مهندس دیدم یه آن فكر كردم یا دانشكده رو اشتباه اومدم یا محل رو، شایدم دیر رسیدم غیر ممكنه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس باشه خواستم برگردم صدام كرد : ببخشید خانم ؟
میخكوب شدم اومد طرفم و گفت : مگه ... مگه ... شما اینجا با من قرار نزاشتین ؟
به زحمت گفتم : واقعاً كه ؟
گفت : من براتون توضیح میدم ... خواهش میكنم بفرمائید بشینید ... من توضیح میدم .
خواستم برم ولی نتونستم بغض كرده بودم . این بود تائید استاد ... وای خدای من به كی میشه اعتماد كرد .
راهنماییم كرد روی راحتی هایی كه انتهای سالن بود و خودشم نشست روبروم .
هیچی نمی گفتم و سرمو انداخته بودم پایین خودشم از تعجب كم مونده بود شاخ دربیاره . اینو با یکمین نگاهم فهمیدم . یه لیوان شربت برام ریخت و گرفت جلوم . نگاهی بهش كردم و گفتم : میل ندارم ممنون .
گفت : خواهش میكنم .
مسیر نگاهمو عوض كردم و لیوان رو برداشتم و روی میز گذاشتم .
گفت :نمی خواین چیزی بگین ؟
-به نظر شما حرفی هم برای گفتن مونده ؟
گفت : من این اتفاق رو به فال نیك میگیرم .
-شما میتونید راجع بهش هر فكری بكنید ولی من دوست ندارم با آدمای دو رو مراوده ای داشته باشم .
گفت : اما ... این فقط یه اتفاق بود كه ما بهم برسیم ؟
خنده ی مسخره آمیزی كردم و گفتم: جالبه ...شما اینجا برای من پیغام می فرستید كه عاشق دلباخته ی من هستید و با تلفن علاقتون رو به یه دختر دیگه ابراز می كنید حالا اگه من روز یکم به شما پاسخ مثبت داده بودم و این دختری كه امروز اومده سرقرار یه نفر دیگه بود چی میشد؟
هیچی نمی گفت منم از فرصت استفاده كردم و ادامه دادم : پرواضحه كه حرفی برای گفتن ندارید . نه آقای محترم من از آدمایی كه از این شاخ به اون شاخ می پرن خوشم نمیاد . الانم هیچ حرفی برای گفتن ندارم .
از جام بلند شدم كه برم مانع شد و نزاشت . اصرار داشت كه برام توضیح میده . دوباره منو برگردوند سرجام ولی حرفی برای گفتن نداشتم از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و اونجا بودن واقعا داشت عذابم میداد .
همینطور داشت بهم نگاه میكرد و چیزی نمی گفت یه لحظه نگاهم با نگاهش برخورد كرد و دیدم چقدر شرمنده شده . یکمین بار بود مستقیم بهش نگاه كردم نقطه ی مقابل سینابودیه پسر تقریبا هم قد خودم با چشمای قهوه ای روشن كه دیگه میشه گفت عسلی بود موهای روشنتر و پوست گندمی با یه خال روی گونه اش و یه صورت پر ، پسر فوق العاده جذابی بود كه با یه پیرهن آبی آسمانی و شلوار جین سورمه ای جذابیتش بیشتر شده بود نمی دونم یه جورایی از طرز نگاهش خوشم اومد ولی هنوز عصبانی بودم و اگه اجازه میداد بی شك میرفتم . خنده ای كه بهم كرد دلمو دزدید ولی كاملا خودمو حفظ كردم .
سرمو انداختم پایین و داشتم با بند كیفم بازی میكردم . چند دقیقه ای گذشت و بالاخره شروع به حرف زدن كرد : اسمم پرهام ، فامیلیم كیانمهر، همین دانشگاه فیزیك خوندم و هفته ی گذشته هم آخرین امتحانم رو دادم ، فعلا تو دبیرستان ... تدریس میكنم تا یه كار مناسب پیدا كنم ، 23 سالمه ، خونمون خیابان ... ، بچه ی آخر هستم یه خواهر و یه بردار بزرگتر از خودم دارم مادر و پدرمم استاد بازنشسته هستند ، مادرم مدیر مدرسه غیر انتفاعی ... اینم شماره ی خونمون ( یه تیكه كاغذ گذاشت جلوی روم رو میز)
داشتم گوش می دادم و با تمام وجود تو ذهنم ثبتشون میكردم ولی همون حس مقایسه ی لعنتی اومد سراغم مضاف بر اینكه تمام وجودم بهش شك داشت خواستم حالشو بگیرم .
-وتعداد دوست دختر؟
پرهام: اینجا یا بیرون ؟
با این جوابش عصبانی تر شدم بخاطر همین از جام بلند شدم و رفتم نشستم پشت یكی از كامپیوتر ها كه روشن بود . بدون معطلی دنبالم اومد و تكیه داد به میز كناری طوریكه مستقیم روبروی من باشه خنده ای كرد و گفت : ولی اگه تو بخوای همین امروز با همشون كات میكنم .
-تو كه راست میگی ؟
پرهام دست به سینه شد و گفت :از همین الان شروع میكنم تا بهت ثابت بشه .
-حالا وقت برای اینكار زیاده . میشه لطفا بگین شماره ی منو از كجا آوردین ؟
ازم خواست برگردیم سر جامون تا برام توضیح بده . وقتی نشستیم سر جامون گفت : والا من دوسالی میشد كه شماره ی شما رو داشتم یكی از دوستام كه تو دانشگاه خودتون درس میخوند بهم داد تا حالتو بگیرم یا شاید یه جورایی مخت رو بزنم .
با این حرفش متعجب شدم و گفتم : ببخشید حال منو !!؟ چرا اونوقت ؟ ایشون منو از كجا می شناختن ؟ تا اونجا كه یادمه من تو اون دانشگاه نه با كسی رابطه داشتم و نه حرفی با كسی زدم !!
پرهام : خوب همین دیگه . ظاهرا جلوی هم كلاسیهاش بد جور حالشو گرفته بودی اونم شرطو بهشون باخته بوده .حتما می دونی كه خیلی ها سر این موضوع با هم شرط بسته بودن كه می تونن باهات ارتباط برقرار كنن و شما هم خوب زدین تو دهنشون . منم می گفتم خوب دختره كه اینقدر مغرور و بد اخلاقه ولش كنید دیگه چه صراریه شما ها باهاش دوست بشین تازه شماره خونه دانشجوییت رو هم بهم داده بود ولی دوست نداشتم بچه بازی دربیارم و اونجا مزاحمت بشم خلاصه وقتی دوستم نا امید شد یه روز زد به سرم گفتم حالا امتحانی بكنم ببینم این دختره كیه كه اینقدر به خودش می نازه؟ مثلا خواستم مخت رو بزنم ولی ...
-عجب ! پس تو دانشگاه خبرایی بوده خودم خبر نداشتم . شما كه مجموعه ای از دوست دختران دانشگاهی و غیر دانشگاهی دارین چرا دست گذاشتین رو یه همچین سوژه ای !؟
پرهام: راستش یکمش خیلی برام جالب بود كه بفهمم تو ذهنت چی میگذره ؟ شاید اصلا عاشق كس دیگه ای باشی ؟
ناخودآگاه یاد سینا افتادم و چشمام پر از اشك شد هر چی خواستم خودمو كنترل كنم نشد كه نشد وای از دست این عشق رسوا .
پرهام درحالیكه جعبه ی دستمال كاغذی رو گرفت جلوم گفت: ناراحتتون كردم ؟ چیز بدی گفتم ؟
-نه چیزی نیست .
خیلی ماهرانه حرف رو عوض كرد تا از اون حال و هوا اومدم بیرون اما باید بهش میگفتم . البته حالا زود بود یکم باید در موردش تصمیم می گرفتم بعد . وقتی كمی آروم شدم گفتم و شما اینجا دنبال من بودید؟ چرا ؟
پرها م : همون روز یکم كه اینجا دیدمتون شك نداشتم دانشجوی اینجا نیستید چون آمار تمام دخترا رو دارم در موردتون تحقیق كردم تا رسیدم به استاد هاشمی . و فهمیدم واسه چی میاین اینجا چند باری زیر نظر داشتمتون و ازتون خوشم اومد نمی دونستم شما همون دختر بداخلاقه هستین ! و گرنه حتی بهتون فكر هم نمی كردم . به هر حال دیدین كه چطور بهم رسیدیم . دلم میخواد جواب رد ازتون نشنوم.
-ظاهرا شما از من مغرور ترید . با این كاری كه كردین چه توقعی دارید ؟ من باید به شما چی بگم ؟
پرهام : شما حق دارین هر تصمیمی بگیرین ولی من تقریبا از شرایط شما خبر دارم و دلم میخواد ....
حرفشو قطع كردم و گفتم : اینطور كه معلومه شما همه چیز منو می دونید ولی اینو هم بدونید كه من نیاز به دلسوزی كسی ندارم ... اونم شما !!
احساس كردم حرف بدی زدم ولی دیگه گفته بودم اونم نشنیده گرفت و گفت : دوستتون دارم و می خوام با هم باشیم بخاطر خودتون نه چیز دیگه ای . می تونید فكراتون رو بكنید وقتی زنگ زدم خبرشو بهم بدین .
-پس اگه اجازه بدین من برم ؟
پرهام : خواهش می كنم خانوم ولی اگه اجازه بدین برسونمتون .
از جام بلند شدم خدا حافظی كردم . حتی قبول نكردم منو برسونه شدیدًا نیاز به فرزانه تمام وجودم رو گرفته بود سریع یه آژانس گرفتم تا دم در خونه ی فرزانه .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns