نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#13

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #13

***

elham55
Jul 29 - 2008 - 08:56 AM
پیک 25

( بخش بیست و سوم )
همش دعا دعا میكردم دكتر زودتر بیاد و منو مرخص كنه . نزدیكای ظهر بود كه بالاخره این اتفاق افتاد بعد از كلی سفارش به مامان و برادرم و تاكید كه نباید مراسم عزا و اینجور جاها برم دست از سرم برداشت و همراه فرزانه و مامانم به طرف خونه راه افتادیم . اصلا نمی تونستم از فكر بیتا بیام بیرون . وقتی رسیدیم تلفن داشت زنگ میخورد حال جواب دادن نداشتم از فرزانه خواستم این زحمت رو بكشه كه ناگهان دیدم چشماش گرد شد و گوشی رو گرفت طرف من و گفت : با شما كار دارن !!! فرزانه همچنان متعجب به من نگاه میكرد گوشی رو ازش گرفتم و با شنیدم صدا فهمیدم همون مزاحم تازه وارده نمی تونستم چیزی بگم چون اصلا حال نداشتم فقط وقتی دیدم اونه قطع كردم . همینطور كه داشتم دكمه های مانتو رو باز میكردم گفتم :‌فرزانه چرا اینقدر تعجب كردی؟
فرزانه : مهرانه چرا بهم نگفتی؟
-عزیزم چی رو باید بهت میگفتم؟ اینكه یه آدم نادون اینقدر مزاحمم شده دیوونه ام كرده ؟!!
فرزانه : مزاحم ؟ ! تو كه مزاحمی نداشتی ؟
-آره حدود یكماهه كه سر وكله اش پیدا شده ولی تو كه میدونی من بعد سینا نه می خوام و نه میتونم كسی رو دوست داشته باشم .
فرزانه اومد روی تخت كنارم نشست و گفت : مهرانه تو داری تاوان چی رو می دی؟ یه عشق چهار ماهه؟ یه عشق هرزه ؟ یه عشق مزخرف كه همه چیتو نابود كرد ؟ احساستو كشت ؟
-خواهش میكنم راجع به سینا اینطوری حرف نزن .
فرزانه : ببین مهرانه چهار ساله داری بهش فكر میكنی اگه چهل سال هم بهش فكر كنی اون رفته ... می فهمی اون رفته .... داری همه چی رو خراب میكنی تو دانشگاه بهترین پسرا دنبالت بودن برات پیغام فرستادن نمی گم همشون مناسب و عالی بودن ولی می تونستی انتخاب كنی . یادته پارسال چه بلایی به سر فرزاد آوردی اون دوستت داشت پسر خوبی بود به دست و پای رئیس دانشگاه افتاد ولی تو چنان خرابش كردی كه تمام بچه ها به عقلت شك كردن . بسه ... خواهش میكنم بسه ...
-دلم گرفته بود فرزانه راست میگفت با خیال سینا زندگی كردن هیچ چی رو درست نمی كنه من باید قبول كنم كه اون رفته چهار ساله كه رفته نگاهی بهش كردم دیدم داره گریه می كنه دستمو انداختم دور گردنش سرشو بوسیدم و گفتم : فرزانه ی عزیزم چرا داری گریه میكنی ؟
فرزانه اشكاشو پاك كرد و گفت : مهرانه تو بهترین دوست منی نمی تونم ببینم چطور داری عذاب میكشی . تو داری بهترین موقعیتهاتو بخاطر یه رویا از دست می دی . دلم برای اینهمه سادگی تو می سوزه . آخه دختر دور و برتو نگاه كن كی مثل توئه ؟ تمام زندگیت شده گریه با عكس بابایی و حسرت با عكس سینا حتما از امروز به بعدم ترحم با عكس بیتا . مهرانه خواهش میكنم از این حصاری كه دور خودت كشیدی بیا بیرون میترسم تو این حصار بپوسی و كسی تو رو نبینه . تنها تفریحت شده همون سه شنبه ها كه با هم میریم دانشگاه پیش استاد . می دونی تو همون دانشگاه هم هستند كسانیكه دنبال تو هستن دوستت دارن ولی تو اصلا اونا رو نمی بینی ؟
با این حرفش جا خورد بهش نگاه كردم و گفتم : تو چی گفتی ؟
فرزانه روبروم نشست دستمو تو دستش گرفت و گفت : ببین مهرانه استادم در جریان هست یه پسره كه تو همون دانشگاه درس خونده تو دانشكده فنی تو رو دیده ازت خوشش اومده و فهمیده كه تو برای چی میری دانشگاه رفته سراغ استاد و خواسته باهات حرف بزنه اونم بهش گفته الان تو روحیه ی مناسبی نداری باید صبر كنه .
حالم داشت بهم می خورد . اتفاق پشت اتفاق بابا چرا كسی حرف منو نمی فهمه می خوام آرووم و بی صدا زندگی كنم چرا این آدما دست از سر من بر نمی دارن ، ولم نمی كنن خدایا كجا فرار كنم ؟!!
به دیوار تكیه دادم پاهامو جمع كردم چونه ام رو گذاشتم رو زانوهام فرزانه دقیقا روبروی من نشسته بود و داشت منو نگاه می كرد .
-فرزانه هیچ حرفی راجع به این موضوع دیگه نمی خوام بشنوم . بفهم نمی تونم كسی رو قبول كنم . وقتی دیدم داره بهم یه طوری نگاه میكنه از دلم نیومد بیشتر اذیت بشه ادامه دادم ... البته فعلا، حالا ببینیم تا بعد چی پیش میاد ...
برق شادی رو تو چشماش دیدم پرید بغلم كرد و گفت : مهرانه خیلی دوستت دارم مثل خواهرم .
گفتم : خو ب حالا لوس نشو ، پاشو بریم یه چیزی بخوریم كه دارم از گرسنگس میمیرم وقتی از اتاق بیرون اومدیم مامان داشت سالاد درست میكرد رفتم سراغش و گفتم : وای مامان جونم قورمه سیزی گذاشتی ؟
مامانم برگشت و گفت :‌ بالاخره تو گرسنه شدی؟ بشین تا غذا رو بكشم .
فرزانه منو نشوند سر میز بعد به مامان كمك كرد تا غذا رو بكشه و بیاره سر میز مامان و فرزانه با هم خیلی خوب بودن و حتی شوخی هم میكردن كاملا میشد فهمید كه خوب باهم ارتباط برقرار میكنن دیگه كم مونده بود فرزانه بهش بگه مامان خودمم خوشحال بودم كه یه همچین دوست خوبی دارم .
دیگه بهم اجازه ندادن در هیچ كدوم از مراسم بیتا شركت كنم ولی هر وقت یادش می افتادم براش اشك میریختم . سر كلاس كه به صندلیش نگاه میكردم دلم آتیش میگرفت حالا خوب بود ترم آخر بودیم صندلی ردیف آخر یه دونه مونده به دیوار . تمام ترم هیچ كی سر جاش ننشست . كلاسها كم كم داشت تعطیل میشد و باید برای امتحانات آماده میشدیم .
اون روز مثل همیشه با فرزانه به طرف دانشگاه راه افتادیم وقتی وارد سالن شدیم كه بریم پیش استادمون ناگهان صدایی ما رو متوجه خودش كرد برگشتیم دیدم یه پسر چند قدمی ما ایستاده یکم فكر كردم با فرزانه كار داره خواست به راهم ادامه بدم كه گفت : ببخشید خانم !
برگشتم بهش نگاه كردم و گفتم : با من بودین ؟
گفت : بله . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
-نه ... متاسفم .
راهمو كشیدم و یكراست رفتم تو دفتر استاد دو نفر انجا بودن و هنوز استاد نیومده بود نشستم سر جام و كارمو شروع كردم بعد از چند دقیقه فرزانه هم اومد نشست رو صندلی كنار دستمو و آروم بهم گفت : چرا اینطوری كردی ؟
-همون بود نه؟
فرزانه : بد نبود به حرفاش گوش می كردی؟
-فرزانه جون باید بهم زمان بدی هنوز آمادگی ندارم .
فرزانه خندید و گفت : می بینی تو روخدا با این اوضاعش خدا چه تیكه هایی هم سر راهش قرار میده ؟
حالا من بدبخت خودمو هم بكشم یه دونه از این سیابرزنگیای دانشكده معارف هم كه تو همین دانشگاه درس می خونن جواب سلاممو نمی دن .
خندیدم و گفتم : تو كه خودت سیاهی دنبال یه سیاه تر از خودت میگردی؟ واقعا كه ...
حالا ناراحت نباش بزار فصل امتحان كه شد یه دونه از این دانشجوهای هندی همینجا رو برات جور میكنم .
اگه امری نداری كارمونو شروع كنیم تا استاد نیومده حد اقل چند تا فیش بنویسیم .
فرزانه با تعجب نگام كرد و گفت : می دونستم دوست خوبی انتخاب كردم ... پس رو قولت حساب می كنم .
اونروز تا عصر نموندیم ظهر بود كه از استاد و بچه ها خداحافظی كردیم و از دانشگاه خارج شدیم هوا گرم بود ولی حوض وسط حیاط با اونهمه درخت و گل و گیاه هوای مطبوعی رو به محوطه ی دانشگاه داده بود مخصوصا اینكه خلوت هم بود به جز چند تا دانشجوی خارجی كه به كتابخونه رفت و آمد میكردن بچه های ایرانی دیده نمی شدن مگر برای كاری اومده باشن . حیاط رو طی كردیم از پله ها پایین اومدیم و دیدم یه ماشین جلو پامون نگه داشت از شدت گرما نگاه نكردم راننده اش كیه درو باز كردم اومدم سوار بشم دیدم خودشه سریع اومدم پایین و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس .
فرزانه هم دنبالم اومد و سوار اتوبوس شد حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد فقط ازم خواست نهار برم خونشون كه قبول نكردم گفتم باید در س بخونم و ترجیح میدم تنها باشم اونم گیر نداد وقتی اتوبوس رسید سر كوچشون ازم خداحافظی كرد و رفت . وقتی رسیدم خونه بازم صدای زنگ تلفن نا خودآگاه منو كشوند طرف گوشی . همون مزاحم مزخرف همیشگی . وقتی صدامو شنید قطع كرد منم عكس العمل خاصی نشون ندادم بعد از اینكه لباسامو عوض كردم رفتم تو آشپزخونه تا با مامان نهار بخورم كلی در مورد مزاحم تلفنی ام باهاش صحبت كردم مامان اصرار داشت باید با اون صحبت كنم ببینم حرف حسابش چیه ؟
كمی فكر كردم دیدم بد نمی گه اما باید بعد امتحانام باهاش حرف میزدم . موضوع آقای مهندس ( این اسمی بود كه با فرزانه سر همون پسره كه تو دانشگاه بهم گیر داده بود گذاشته بودیم ) رو هم بهش گفتم . بنده خدا مامانم میترسید چیزی بگه من ناراحت بشم یا فكر كنم می خواد منو از سر باز كنه بخاطر همین در آخر حرفامون منو بوسید و گفت : مهرانه همه چیز دست خودته . می دونم دختر عاقل و فهمیده ای هستی من به تصمیم تو احترام میزارم البته هم هواتو دارم و هم راهنماییت می كنم بقیش با خودت . بعد بهم نگاه كرد و گفت : تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟
-مگه خودت درآوردی ؟
قطره های اشكش دلمو آتیش زد بغلش كردم و گفتم : مامانی خوبم تا آخر عمر كنارت می مونم نگران چیزی نباش . می دونم بابایی بهترین مرد دنیا بود واسه ی همه ی ما ، ولی كاریش نمی شه كرد . حالا خودتو ناراحت نكن قربونت برم كه طاقت دیدن اشكاتو ندارم .
بعد از رفتن بابایی یکمین بار بود كه احساس امنیت كردم و فهمیدم كه مامان منو خیلی دوست داره ازش تشكر كردم و رفتم تو اتاقم سر تخت دراز كشیدم و دوباره به تمام ماجراها فكر كردم . غرق در افكارم بودم كه بازم صدای تلفن بلند شد با زنگ او ل گوشی رو برداشتم خودش بود .
-سلام
گفت: به به چه عجب سلام خانووم !!
-ببینید من نمی دونم شما كی هستید و برای چه منظوری اینجا زنگ میزنید بخاطر همین اگه اجازه بدین بعد از امتحانات یه وقتی بزارین تا باهم صحبت كنیم .
گفت: باور كنید من منظور بدی ندارم اصلا شما رو هم نمی شناسم ...
-بهتره وقتی همدیگه رو دیدیم توضیح بدین ... فقط ازتون خواهش میكنم تا 15/4 مزاحمم نشین چون امتحان دارم .
گفت : حتما .. بله حتما ... اتفاقا خودمم امتحان دارم .
-فعلا خدانگهدار.
اجازه ندادم حرفی بزنه سریع گوشی رو گذاشتم و هرچی كه بینمون رد و بدل شد واسه مامانی توضیح دادم . عصرشم كه فرزانه زنگ زد همه چیزو براش گفتم نظرش این بود كه یکم باید اینو دست به سر كنم بعد برسم به آقای مهندس .
- ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Jul 29 - 2008 - 09:06 AM
پیک 26

Quoting: asal_[quote=asal_nanaz

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 7 مهمان