نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تندیس جاودانگی
#12

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #12

***

elham55
Jul 26 - 2008 - 08:37 AM
پیک 23

( بخش بیستم )
تمام مسیر هر چی توی دلمو زیر و رو كردم دریغ از ذره ای احساس یا محبت نسبت به محسن خیلی با خودم كلنجار رفتم ولی هیچ جایگاهی براش پیدا نكردم . نمی دونم بخاطر سینا بود یا اگر هم اون نبود همین احساس رو داشتم تمام راه به محسن و سینا فكر كردم طوریكه اصلا متوجه نشدم چطور رسیدم . از راننده كلی تشكر كردم بابت این چند روز بعد هم خداحافظی كردم و وارد خونه شدم بچه ها منتظرم بودن و هر كدوشون كلی ازم سوال پرسیدن یكی یكی جواب می دادم و اونا كلی مسخره بازی در می آوردن و سر به سرم می زاشتن با اینكه اصلا حوصله نداشتم ولی ظاهرم رو حفظ میكردم تا نكنه دلخور بشن بالاخره مثل همیشه مینا به دادم رسید و گفت : خوب دیگه مسخره بازی بسه . میخوام یه سوال جدی ازش بپرسم . نگاهی بهم كرد و گفت : مهرانه تو واقعا هیچ احساس خوبی نسبت به محسن نداری؟
بدون هیچ فكری گفنم : نه . باور كن هیچ احساسی . خیلی سعی كردم یه گوشه ی دلم رو بهش بدم و باهاش كنار بیام ولی نتونستم الان هم اصلا پشیمون نیستم كه باهاش اونطوری رفتار كردم .
مینا : فكر نمی كنی داری انتقام سینا رو از محسن میگیری؟
-نمی دونم اما مینا جون با اینكه سینا اینكارو باهام كرد اصلا ازش ناراحتی ای ندارم كه بخوام بخاطرش حتی فكر انتقام هم بكنم . فقط دیگه نمی تونم كسی رو دوست داشته باشم .
فكر می كنم جوابم خیلی قانع كننده بود كه دیگه هیچ كدوم حرفی نزدند .
تو اون یكهفته هزار بار برام پیغام فرستاد چه تو دانشگاه چه خونه ولی اصلا حاضر نبودم حتی یكبار دیگه ببینمش و یا حتی صداشو بشنوم . بالاخره دوشنبه گذشت و وقتی دیگه خبری ازش نشد خیالم راحت شد كه حتما از ایران رفته . چند روز از این موضوع گذشت یه روز كه از كلاس بیرون اومدیم دیدم یه عده از بچه ها گریه كردن ، یه عده خیلی ناراحت هستند مخصوصا بچه های شهر خودمون حتی پسرا هم خیلی ناراحت بودن می خواستم از یكی بپرسم چه خبره ولی جرات نمی كردم فرزانه و مینا كه بعد از من از كلاس خارج شدند نگاهی از روی تعجب به فرزانه كردم و گفتم : فرزانه بچه ها خیلی ناراحتن یعنی چی شده ؟
فرزانه : نمی دونم ولی الان از یكیشون میپرسم .
مینا: بطرفمون اومد و گفت : بچه ها چه شونه ؟
-الان معلوم میشه بدو دیگه فرزانه .
فرزانه یكی از پسرا رو صدا كرد و گفت : ببخشید آقای محمدی اتفاقی افتاده كه همه عزا گرفتن ؟
با یه بغض غمگین و صدای لرزان : شما كه ... شما حتما محسن رو میشناختین ؟
با شنیدن اسم محسن در یك آن تمام بدنم یخ كرد . سرم گیج خورد ولی خودداری كردم .
ادامه داد : شب آخری كه پرواز داشته بعد از یه مهمونی كه براش گرفته بودیم به اصرار خودش تنها از اونجا خارج شد كه بره خونه بعد تو فرودگاه همدیگه رو ببینیم . ولی وقتی رفتیم فرودگاه نیومد خیلی منتظر موندیم ولی نیومد . حتی خانوادش هم اونجا بودن كسی ازش خبری نداشت تمام شهر دنبالش یودن تا اینكه خودمون جسد اونو بیرون شهر پیدا كردیم ......
دیگه حرفاشو نشنیدم پاهام بی حس شد به دیوار تكیه دادم و چهرش جلوی چشمم اومد مینا و فرزانه كه حسابی هول شده بودن اومدن طرفم و كمك كردن كه وارد كلاس بشم و روی صندلی بشینم رنگم پریده بود زبونم سنگین شده بود و مثل یه تیكه یخ شده بودم باورم نمیشد . وای خدا امكان نداره آخه كی می تونست یه همچین كاری رو بكنه بیچاره فرزانه برام آب قند آورده بود و مینا پشتمو می مالید در همین بین بیتا وارد كلاس شد با دیدن من جا خورد بدون معطلی اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟ بهش نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود چشماش سرخ شده بود .
هیچ چی نگفتم و فقط از بچه ها خواستم منو ببرن خونه . بدون هیچ حركت اضافه از جام بلند شدم و با ماشین یكی از همكلاسام رفتیم خونه .
مینا همش ازم میپرسید حالم خوبه ؟ فرزانه نگرانم بود و می گفت بریم دكتر ولی فقط دلم میخواست برم خونه نمی دونم چم شده بود شاید یه جور احساس ترحم و ناباوری. وقتی رسیدیم بچه ها همش دور و برم بودن و اصلا تنهام نمی زاشتن وقتی یاد اون لحظه افتادم كه هدیه رو قبول نكردم و خیلی آروم بدون هیچ حرفی اونو كنار گذاشت دلم خیلی براش سوخت ولی دیگه كاری نمی تونستم بكنم شاید با این كارش خواست به من بفهمونه كه هدفش چیز دیگه ای بوده نه اون چیزی كه من فكر می كردم . بعد از اون حرفای زیادی در موردش شنیده میشد یكی می گفت سر مسائل ناموسی كشته شده ، یكی می گفت با دوستاش مست میكنن و بیرون شهر درگیر میشن و اون با ضربات چاقوكشته میشه و یه عده هم میگفتن بخاطر مسائل سیاسی و امنیتی و اینجور چیزها در نهایت هر چی كه بود تموم شد مثل آب خوردن و هیچ كسی هم نتونست اعتراض كنه حتی خانوادش.
یه جورایی پیش خودم احساس گناه میكردم كه نباید اونقدر بیرحم باهاش برخورد میكردم .
وای خدای من آخه چرا تمام این بد بختی ها برای من پیش میاد اون از موضوع سینا و حالا هم این پسره آخه من كجای كارم اشتباه بود . منكه دست خودم نبود خوب دوستش نداشتم حالا باید اینجوری تقاص بدم ، اونم واسه گناه نكرده . وضع روحیم دوباره بهم ریخته بود مدام حركات و حرفای محسن عذابم میداد و همش فكر میكردم من نباید .... من نباید .... من نباید .... وای كه داشتم دیوونه میشدم . دوستام خیلی هوامو داشتن فرزانه كه یك لحظه هم منو تنها نمی زاشت و برام مثل یه خواهر سنگ تمام گذاشته بود . و همش اعتقاد داشت زمان برای من همه چیزو درست میكنه .روزهای دانشجویی من پشت سر هم می گذشت و ترمها یكی پس از دیگری طی میشدن و سال آخر فرا رسید . در تمام این مدت نه با پسری حرف زدم و نه تلاش كردم عشقی داشته باشم و حتی اجازه ندادم یكبار هم كسی باهام صحبت كنه از جریان محسن حسابی ترسیده بودم . ترم پاییز گذشت و باید ثبت نام میكردیم برای ترم آخر .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

***

elham55
Jul 27 - 2008 - 10:43 AM
پیک 24

(بخش بیست و یكم )
تعصیلات پایان ترم تموم شده بود و فردا باید ثبت نام می كردم برای ترم آخر از تمام دوران دانشجویی بجز چند خاطره ی خوش چیز دیگه ای برام جذاب نبود بخاطر همین خیلی خوشحال بودم هزینه ترم آخرو بابایی بهم داد و ازم قول گرفت بخونم برای فوق ، كنارش كه بودم مثل همیشه احساس غرور می كردم و از اینكه می تونم بیشتر اونو ببینم و كنارش باشم خوشحالتر بودم اونشب مهمون داشتیم خاله ام اینا شام خونمون بودن وقتی غروب شد بابایی هم اومد مثل همیشه جلوی اونهمه آدم پریدم بغلش بوسش كردم و تا لباساشو دربیاره یه چایی تازه دم براش آوردم دختر خاله ام كه هم سن خودم هست با تعجب گفت : دختره ی خرس گنده خجالت بكش وقت شوهرته تازه بابایی بابایی میكنه . خاله خانووم این دختر دیگه نوبره !
بیشتر به بابایی چسبیدم و گفتم : تا بتركه چشم حسود !!
خلاصه كلی سر به سر گذاشتن و منم پشت بابایی قایم شده بودم و جوابشونو میدادم . اونا نمی فهمیدن من چقدر دوستش دارم . آخر شب بود كه مهمونامون رفتند . وقتی برگشتم تو اتاق احساس كردم رنگ بابایی پریده سریع رفتم طرفش و گفتم : باباجونم چته قربونت برم؟
بابایی : چیزیم نیست عزیزم .
-ولی من نگرانم . بیا بریم دكتر ؟
بابایی: نه گلم لازم نیست بهتره بریم بخوابیم فكر كنم از خستگیه .
با اینكه قبول كردم ولی تو دلم آشوبی بود كه داشت دیوونه ام میكرد . مثل همیشه كنارش دراز كشیدم . داشت خوابم میبرد كه دیدم از جاش بلند شد سریع پریدم و گفتم : بابایی من چی شده ؟
همینطور كه بطرف دستشویی میرفت گفت : فكر كنم مسمومیت باشه چیز مهمی نیست تو برو بخواب منم میام .
رفتم سراغ مادر و بیدارش كردم اونم خیلی نگران شد و اصرار میكرد كه باید بابایی رو ببریم بیمارستان ساعت یك نصف شب بود یكساعتی اصرار كردیم تا بابایی راضی شد و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد به هر زحمتی بود با مامانم رسوندیمشون بیمارستان سریع نوار قلب گرفته شد ومعاینات یکمیه انجام شد چشم از چهره ی دكتر برنمی داشتم تا شاید بفهمم قضیه چیه ولی اونا هیچی عكس العملی نشون نمی دادن همش التماسشون میكردم بگن بابام چشه و چی شده ؟ فقط با چیز مهمی نیست . نگران نباشید مواجه میشدم.
وقتی دكتر متخصص اومد كلی براش آزمایش نوشت همونجا خونشو گرفتن و دادن به من كه ببرم طبقه پایین و بگم سریع جوابو بدن چند تا شیشه خونو گرفتم تو دستم و همینطور كه مثل ابر بهاری اشك میریختم رفتم طبقه پایین از ترس داشتم سكته میكردم پله ها رو كه پشت سر گذاشتم وارد یه سالن شدم كه چند تا سالن تو در توی دیگه كه سر و ته نداشت رو دیدم روشنایی اون فقط یه مهتابی كوچك وسط سالن بود و انگار هیچ وسیله گرمایشی هم اونجا نبود یه لحظه سردم شد گیج شده بودم كدوم اتاقه چیزی هم روی دراش نوشته نشده بود و یا شاید نوشته بودن ولی من با اون حالم نمی دیدم . یه لحظه حساس كردم شاید اومدم سرد خونه یبیمارستان اومدم برگردم كه یه صدایی چنان منو ترسوند كه جیغ بلندی كشیدم و به طرف صدا برگشتم یه مرد با یه روپوش سفید سر كم مو و مسن كه از جیغ منم حسابی ترسیده بود به طرفم اومد و گفت : دخترم كاری داری؟ نترس ... شما آزمایش داشتین ؟
بدون حرف شیشه ها رو گرفتم طرفش .
گفت : اتفاقا دكتر عظیمی الان تماس گرفتن و بهم گفت كه فوریه تو نباید می اومدی اینجا مگه كسی بالا نبود كه تو روفرستادن .
-تو رو خدا زودتر پدرم خیلی حالش بده .
گفت : تا اونجا كه بتونم هركاری از دستم بربیاد حتما . بعد خنده ای كرد و گفت : نگران نباش پدرت خوب میشه حالا برو در ضمن خیلی ترسیدی نه ؟
چیزی نگفتم و با همون چشم گریان پله ها رو با سرعت برق طی كردم وقتی برگشتم با دیدن بابایی نزدیك بود از حال برم خدای من تو همین مدت كم بابایی زیر هزاران دستگاه و شیلنگ تو همون اورژانس روی تخت خوابیده بود سریع رفتم طرفش و گفتم : بابایی من چشماتو باز كن خواهش میكنم بابایی...
به هر زحمتی بود چشماشو باز كرد دستشو آورد بالا سرم كشید گفت : نبینم دخمل بابایی گریه كنه . عزیز دلم چیزی نیست قول میدم زود زود خوب بشم برگردم پیش مهرانه جونی خودم .
دكتر وارد اتاق شد و گفت : شمابیرون باشید لطفا ایشون اصلا نباید حرف بزنن . بعد رو كرد به پرستار و گفت : خانم پرستار لطفا ایشونو ببرین بیرون . بعد رو كرد به مادرم و گفت : چون نخواستیم ایشون رو حركت بدیم مجبور شدیم وسایل سی سی یو رو بیاریم اینجا .... چرا خانووم اینقدر دیر؟
بعد رو كرد به بابایی و گفت : آخه مرد با خودت چی كردی؟ چند وقته دكتر نرفتی ؟ روزی چند تا سیگار میكشی؟
دیگه نمی تونست حرف بزنه با دست اشاره كرد یكی . دكتر همینطور كه داشت یه آمپول تو رگش میزد گفت : یه پاكت نه؟
بابایی با سر حرف دكتر و تائید كرد قلبم داشت از كار می افتاد دهنم خشك شده بود و فقط اشكهام بود كه حرفی برای گفتن داشت به مامانم نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود كه چشماش دیده نمی شد دكتر صدام كرد و گفت : شما دخترشون هستید نه؟ گفتم : بله آقای دكتر تو رو خدا بابایی منو ... دیگه از اشك نتونستم جلوی خودمو بگیرم اینقدر زار زدم و التماسش كردم ولی فایده ای نداشت دكتر گفت كه ببینید خانم یکما ایشون باید تحت نظر پزشك می بودن حداقل هر ماه یكبار ،‌دوما ایشون رو خیلی دیر رسوندین ،‌درضمن ما هر كاری از دستمون بربیاد حتما انجا میدیم شما نگران نباشید از شانس شما امروز كلی برامون آمپول و داروهایی كه هیچ وقت تو این شهر پیدا نمی شه آوردن و ما همه ی اونها رو برای پدرتون استفاده كردیم ایشون جوون هستند 47 سال سنی نیست ما هم دلمون میخواد ایشون به لطف خدا زنده بمونن ولی بهتره شما یه زنگی بزنید برادرتون یا كسی بیاد كه اینجا تنها نمونید . زنگ زدم به برادرم بعدشم به داییم وقتی برگشتم تو آستانه ی در خشكم زد تمام دكترا بالا سر بابایی بودن بهش شوك می دادن ولی فایده ای نداشت هر كاری كردن بی فایده بود منو از اتاق بردن بیرون تا شاهد اون صحنه ها نباشم خواستم برم داخل اتاق كه با صدای داییم برگشتم طرف در بطرفش رفتم دست داییم رو گرفتم كه باهم بریم داخل اتاق ولی در كمال ناباوری دیدم با یه پارچه ی سفید روی بابایی منو پوشوندن و دارن از اتاق بیرون میارن تمام دكترا داشتن گریه میكردن و مادرم از حال رفته بود دویدم طرف تخت و پارچه رو زدم كنار تمام دنیا رو سرم خراب شد برادرمم رسیده بود دوتایی افتاده بودیم رو تخت زار میزدیم تمام صورت بابایی رو بوس میكردم والتماسش میكردم كه چشماشو بازكنه حتی شده برای یكبار ولی اون انگار صدامو نمی شنید دنیا برام سیاه شد و غم تمام دنیا تو دلم نشست وای كه چقدر مظلوم و معصوم با آرامش خاصی خوابیده بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط یه خواب آسمانی .
به هر زحمتی بود مارو ازش جداكردن و به طرف سرد خونه رفتند همینطور دنبالش میدویدم و التماس میكردم بابایی منو نبرن ولی كسی گوش نمی كرد وقتی پشت در سرد خونه رسیدم دیگه چیزی نفهمیدم .
چشماموكه باز كردم هوا كاملا روشن بود باید می رفتم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم سرم رو از دستم كشیدم و تا وسط راهرو اومدم ولی پرستار جلومو گرفت هولش دادم كنار و گفتم : چرا نمی فهمی من باید برم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم . دكتر خودش گفت سریع باید آماده بشه . با دیدن دكتر رفتم طرفش گفتم : مگه شما نگفتین كه جواب آزمایش رو باید زود بدن پس چرا تا حالا آماده نشده ؟ چرا ؟ وایستادین بابایی بمیره بعد .
دكتر اشاره ای به پرستارها كرد و گفت : بزارین بره جواب آزمایش رو بگیره .
با تمام بی حسی راه افتادم سمت اون زیر زمین كزایی خوب میدونستم چی شده ولی نمی خواستم باور كنم. نه بابایی من نمرده اون زنده هست خودش گفت زود برمیگرده و برای همیشه پیش مهرانه جونی می مونه تازه دكترا هم شاهدن خودش بهم گفت گریه نكنم وگرنه با دیدن اشك من غمگین میشه . با همین فكرا به پیشخوان آزمایشگاه رسیدم بدون هیچ حرفی جواب آزمایشها رو دادن دستم و برگشتم بالا . داییم و برادرمم رسیده بودن و با چشم گریان مضطرب به من نگاه میكردن حتی بهشون سلام هم نكردم یكراست رفتم به طرف اتاق بابایی ولی اون نبود رفتم سمت دكتر و گفتم : اینم جواب آزمایشها حالا بابایی من كوش؟
دكتر تمام سعی خودش رو میكرد تا آرومم كنه بهم گفت كه چه اتفاقی افتاده می دونست تشنه ی اینم كه یكی بهم بگه تا خیالم راحت بشه تا بفهمم دیگه بابایی رو نمی بینم مات و مبهوت فقط نگاش میكردم و با التماس خواستم بگه كه جواب آزمایشش چیه اون نگاهی به ورقها كرد و گفت : همه چیز سالمه فقط چربی و اوره اذیتش میكرده باور كنید همه ی دكترا و پرستارا از دیشب متعجب شدند چون خیلی ناگهانی بود ما تمام تلاشمون رو كردیم سه ساعت بی امان سعی كردیم ایشون رو نجات بدیم ولی متاسفم خانم . واقعا متاسفم!! بعد كاغذا رو گرفتم بدون هیچ حرفی راه افتادم كه از بیمارستان بیام بیرون داییم و برادرم پشت سرم اومدن و با كمك اونا به طرف خونه راه افتادیم نگاهی به برادرم كردم و گفتم : حالا بابایی من كجاست ؟
داییم اشكاشو پاك كرد و گفت : تو كه حالت خوب نبود نتونستیم ببریمت بقیه رفتن كارهاشو انجام بدن تا بعد از ظهر مراسن خاكسپاری .... ادامه نداد چون بغض بهش امان نمی داد برادرمم كه دیگه نگو . از مردم بدم می اومد از شهر نفرت داشتم دلم آشوب بود وقتی به خونه رسیدیم و پارچه ی سیاه رو سر در خونه دیدم پاهام سست شد ولی خودداری كردم وقتی وارد حیاط شدم و ماشین بابایی رو گوشه ی حیاط دیدم بغضم تركید رفتم تو ماشین و تا تونستم گریه كردم به تنهایی ام ، به شكسته شدنم ، به نبود بابایی آخه خداجون چطور به ندیدنش عادت كنم؟ وای باورم نمی شد بابایی من ... بابایی مهربون من .... تو كه همیشه جوابمو میدادی پس چرا امروز هر چی صدات كردم فقط با چشمای بسته نگام كردی ؟ چرا؟ با بای خوب من چرا منو تنها گذاشتی ؟ مگه من دختر لوس تو نبودم حالا آغوش مردونه ی كی آرومم كنه ؟ تنها مرد زندگی من !چرا ؟ كی میتونه اندازه ی تو مهرانه ی تنهاتو رو دوست داشته باشه ؟ فكر نكردی بعد تو من چیكار كنم؟ وای خدا جون آخه چرا ؟ چرا با من اینطوری كردی؟ مگه بهم قول ندادی یکم من بعد اون ؟ منكه التماست كردم به پات افتادم ازت خواهش كردم بابایی منو بعد از من ببر! پس چرا به حرفم گوش نكردی ......
اینا رو تو دلم میگفتم و با بوی بابایی كه هنوز تو ماشین بود زار میزدم شاید سه یا چهار ساعت كسی طرفم نمی اومد دیگه نفس نداشتم تا دختر خالم كه از بیقه بهم نزدیكتر بود در ماشینو باز كرد و رو صندلی جلو نشست نگاش كردم اونم گریه كرده بود خیلی زیاد بیشتر از اونی كه فكر می كردم چون بابایی من به اونا می گفت دختران من .
بغلش كردم و هر دوتایی هق هق می كردیم بهم می گفت احساس میكنه پدر خودشو از دست داده . و پا به پای من همدردی می كرد ولی هیچ چی منو آرووم نمی كرد .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:30 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:31 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:32 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:33 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:35 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:36 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:38 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:39 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:40 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:41 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:42 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:44 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:45 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:46 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:47 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:48 PM
تندیس جاودانگی - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:50 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 7 مهمان