02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #10
***
elham55
Jul 19 - 2008 - 07:51 AM
پیک 19
(بخش شانزدهم )
بعد از دو ساعت بحث و زاری بی فایده ازم خدا حافظی كرد و همه چیز مثل آب خوردن تموم شد .
باور نمی كردم ، نمی دونستم چه چیزاینهمه سینا رو تغییر داده . درد سنگینی تو قفسه ی سینم احساس می كردم پشت گردنم میسوخت و مثل یه تیكه چوب خشك شده بودم گوشی رو كه قطع كردم چشمم سیاهی رفت و دیگه جایی رو ندیدم .
وقنی چشمام رو باز كردم هیچ كی تو اتاق نبود اومدم بلند شم ولی انگار دستم سنگین بود چشمامو حركت دادم و دیدم یه سرم به دستم وصله نمی تونستم تكون بخورم اومدم سرمو از دستم بیرون بكشم كه با باز شدن در چشمم به بیتا افتاد فكر كرد بازم خوابم اومد كنار تخت نشست دستمو بوسید و گفت : دختر تو كه ما رو كشتی ! حالت چطوره ؟ بهتری ؟ مهرانه ی خوبم دوستت دارم .
بغض سنگینی راه گلوم رو گرفته بود احساس ضعف تمام بدنم رو پر كرده بود نمی دونستم باید چی بگم یا چیكار كنم فقط به بیتا نگاه می كردم كه چطور نگرانم بود . ادامه داد : مهرانه خواهش می كنم همه چیزو فراموش كن همه چیزو می فهمی ؟این پسرا نامردتر از این هستند كه تو بخوای عشقتو بهشون بدی منكه بهت گفتم ولی تو قبول نداشتی . حالا ثابت شد كه بهشون نباید رحم كرد . اونا خیلی راحت مارو له می كنن و از ما میگذرن و سریع تر از اونی كه فكرشو بكنی فراموشمون می كنن اصلا براشون مهم نیستیم . مهرانه ی عزیز منو ببخش ، كاش نمی زاشتم تقصیر من بود همش تقصیر من بود . منو ببخش می دونستم تو پاكی ولی باز حماقت كردم .
سرمم دیگه تموم شده بود خیلی آروم اونو برام كشید و كمك كرد كه بشینم سرم گیج میرفت ازش خواستم تلفنو برام بیاره .
اخماشو در هم كشید و گفت : مهرانه خواهش می كنم !؟
-نه بیتا من باید بهش توضیح بدم .
بیتا : چیرو توضیح بدی تو این دوروز یكبارهم زنگ نزد ببینه چی به سرت اومده . حتما جای دیگه سرش گرمه تو اینا رو نمی شناسی .
هر چی اصرار كردم نزاشت از روی تخت پایین اومدم كمك كرد تا بتونم راه برم روی مبل نشستم سرمو تكیه دادم و اشكهام بی اراده سرازیر شد دست خودم نبود عكس سینا دیگه روی دیوار دیده نمی شد . حتما بیتا برش داشته كه من اذیت نشم این دختر واقعا مهربون بود و منو دوست داشت . حرفهای آخر سینا رو دوباره مرور می كردم بهم گفت از فردا زندگی تازه شروع كن خونه و دوستات رو عوض كن تا یاد گذشته نیفتی . سعی كن بتونی همه چیز رو فراموش كنی و فكر كنی اتفاقی نیفتاده ولی نمی شد فكرشم نمی كردم اینقدر عاشقش شده باشم . وقتی بیتا برگشت اشكهامو كه دید شربت رو رو میز گذاشت و سریع اومد طرفم و با بغض: مهرانه تو ... تو... باید فراموش كنی راه دیگه ای نداری . اون كثافته می فهمی اون یه كثافته ... بعد سریع ولم كرد و دوید طرف حیاط . خیلی تعجب كرده بودم ولی حرفش برام مهم نبود . یعنی دیگه هیچ چی برام مهم نبود . تو عالم خودم بودم كه صدای بیتا منو به خودم آورد داشت مهسا رو از خونه بیرون میكرد مگه بهت نگفتم حق نداری دیگه برگردی ..... با اینكه رمقی نداشتم ولی خودمو به حیاط رسوندم دیدم یقه ی مهسا رو گرفته و داره از در خونه بیرونش می كنه سریع رفتم طرفش ازش خواهش كردم كه بریم تو خونه حرف بزنیم كسی هم خونه نبود كه ازش كمك بگیرم با هر بدبختی ای بود هر دوتاشون رو بردم تو خونه .
-حالا بگو ببینم چی شده ؟! چرا شماها چند روزه اینطوری میكنید .
هیچكدومشون حرف نزدند ولی بیتا خیلی عصبانی بود بدون اینكه حرفی بزنه گفت : یا جای منه یا جای این كثافت . همینطور كه داشت لباس می پوشید و دكمه ی مانتوشو می بست به طرف مهسا رفت و گفت : برای آخرین بار بهت می گم وقتی عصری برگشتم اینجا نبینمت هر جا منو دیدی مسیرتو عوض می كنی فهمیدی وگرنه خوب می دونی چیكارت می كنم . گفت و خیلی سریع با بهم زدن در اتاق رفت .
برای مهسا یه لیوان آب آوردم حسابی هول كرده بود و رنگش پریده بود وقتی حالش جا اومد گفت : مهرانه می تونم باهات حرف بزنم ؟
-آره حتما
مهسا : می دونم حالت خوب نیست ولی باید باهات حرف بزنم یه چیزایی باید بدونی .
-خوب گوش می كنم.
مهسا : تو می دونستی فرشید می خواد بیاد خواستگاری تو .
داشتم شاخ در میاوردم با تعجب نگاش كردم و گفتم : تتتتووووووو........چچچچچیییییی گفتتتییی؟!!!!!
ادامه داد : می دونم تعجب كردی ولی از یکمش هم فرشید تو دانشگاه دنبالت بوده همون روز یکم كه با بابایی اومدی برای ثبت نام . اون روز هم فرشید تنها نبوده سینا باهاش بوده می خواسته همون روز بیاد جلو با بابات حرفاشو بزنه ولی فكر می كنه حتما جواب رد میشنوه بخاطر همین حدس می زنه اگه یکم با خودت حرف بزنه بهتره ولی هر دفعه خواسته بیاد بهت بگه با دیدن قیافه ی تو جرات اینكارو نمی كنه تا تو با بیتا دوست میشی و بیتا بدون اینكه این موضوع رو بدونه به فرشید گیر میده و اونم وقتی می بینه پسر خالش به تو علاقمند میشه فكر می كنه خوب بیتا هم دوست توهست و حتما از جنس توئه بخاطر سینا خودشو میكشه كنار و با بیتا دوست میشه . حالا هم كه این اتفاق افتاده فكر می كنه كه ...
نزاشتم حرفش تموم بشه با عصبانیت و همون نیمه جونی كه داشتم گفتم : واسه من فیلم هندی تعریف می كنی ؟ !
بلند شدم شماره ی فرشید رو گرفتم ولی اجازه نداد حرف بزنم و تلفن رو قطع كرد .
منو برگردوند سر جام كنارم نشست و گفت : مهرانه تو رو خدا منطقی باش اون تو رو دوست داره اینو بفهم او از یکمش هم تو رو دوست داشته .
به خودم مسلط شدم و : غلط كرده پسره ی هرزه من یه تار موی سینا رو به صد تا مثل فرشید نمی دم . فقط حیف كه باهاش نون و نمك خوردم وگرنه حالشو جا می آوردم مرتیكه عوضی فرصت طلب این بود علاقش به من ، این بود حس برادرانه به سینا آره بهش بگو یکمین وآخرین باری باشه كه از این غلطا كرد فهمیدی بهش بگو ...
مهسا : باشه باشه حالا چرا اینقدر عصبانی شدی اصلا از یکمش هم بیتا باید با سینا دوست می شد تو با فرشید .
سرمو گرفتم بین دوتا دستام پاهامو رو مبل جمع كردم و گفتم : خفه شو مهسا ... فقط خفه شو ... من هرزه نیستم می فهمی من ... هرزه نیستم ... از جلوی چشمام دور شو برو نمی خوام هیچ كسی رو ببینم برو راحتم بزار . همتون كثافتید همتون ... و فقط صدای گریه های من بود كه فضای تمام خونه رو گرفته بود .
از صدای در فهمیدم رفت تو حیاط . با تمام وجود و از ته دل زار میزدم و با خدا حرف میزدم . ازش می پرسیدم چرا بامن اینكارو كرد؟ چرا؟ اگه فرشید عاشقم شد پس سینا چی بود اگه سینا عاشقم شد پس چرا رفت ؟ چرا خدا سینا رو ازم گرفت ؟ منكه باهاش صادق بودم منكه پاك بودم و همین جرمم بود ؟ پاك بودن ؟ جرم سنگینیه ، حتما باید مثل دیگران بودم تا سینا رو از دست نمی دادم ؟ باید خودمو راحت در اختیارش می زاشتم تا برای همیشه عاشقم بمونه ؟ خدایا چرا ؟ اگه عاشقی بده چرا عاشقم كردی ؟ من فقط نخواستم گناه كنم همین وگرنه خدا تو می دونی نفسم به نفس سینا بند بود خودت از درونم خبر داری نداری ؟ چرا ؟
چند روزی گذشت و هیچ تحولی در من دید نمی شد حسابی افسرده و لاغر شده بودم جرات نمی كردم برم خونه . از همشون خجالت می كشیدم و امتحانات رو بهانه كرده بودم . هنوز نمی دونستم سینا چرا رفت ، فقط بخاطر خودم چه دلیل عجیبی؟
یكهفته ای از دعوای مهسا و بیتا گذشته بود كه بیتا دوباره بحث رو شروع كرد : مهسا خونه پیدا نكردی وسایلت رو بستی پس چرا نمی ری؟ می خوای من برات خونه پیدا كنم ؟
مهسا : فردا می رم .
بیتا : ولی یكهفته هست همینو می گی .
فكر كردم قبل از اینكه به جون هم بیفتند باید غائله رو ختم كنم .
-خوب حالا میشه تمومش كنید ؟
بیتا : ببین مهرانه جان یكبار بهت گفتم تو دخالت نكن .
-مگه ما باهم زندگی نمی كنیم چرا نباید دخالت كنم ؟
مهسا خنده ی تمسخرآمیزی بهش زد و : ایشون از شما بزرگترن ! تجربه ی بیشتر ....
بیتا به طرفش پرید و گفت : خفه میشی یا همینجا خفت كنم دختره ی هرزه...
مهسا : هر چی باشه از تو كه وضعم بهتره ..
بیتا : من یا تو اینقدر نقشه كشیدی تا سینای بد بختو به دام انداختی ، من یا تو كه حق خوبیهای این دخترو خانوادش رو نادیده گرفتی همه چیزو زیر پا گذاشتی تا سینا رو بدست بیاری ؟ بدبخت اون واسه ی تو هم نمی مونه میفهمی ؟ چند بار بهت گفتم غلط زیادی نكن بهت گفته بودم مهرانه مثل خواهر منه نگفته بودم انتقام اینكارت رو هر روز شده ازت می گیرم ....
قلبم داشت وا میستاد خدای من چی دارم میشنوم مهسا سینا رو وای نمی تونستم باور كنم حالا فهمیدم چرا بیتا سخت مخالف بود من با مهسا برم پیش سینا زبونم بند اومده بود نمی تونستم حرف بزنم . با چشمای متعجب فقط به اون دوتا نگاه میكردم قدرت انجام هیچ كاری رو نداشتم حتی پلك زدن . مغزم داشت تیر میكشید حالم داشت بهم می خورد میخكوب شده بودم سرجام دهنم خشك شده بود و هیچ حركتی نمی كردم . بیتا مثل دیوونه ها وسایل بسته بندی شده ی مهسا رو از پنجره پرت میكرد تو حیاط و من مات و مبهوت زل زده بودم به مهسا باورم نمی شد . بعد وسایلا نوبت خودش بود یقشو گرفته بود اومد از در اتاق بیرونش كنه مثل برق گرفته ها پریدم جلوش همونطور كه بهش زل زده بودم خیلی آروم و شمرده بهش گفتم : تو رو خدا مواظبش باش !!
هیچی نگفت یعنی بیتا بهش اجازه نداد گفت یه كلمه ... فقط یه كلمه حرف بزنی دندونات رو ریختم تو دهنت گم شو بیرون .
زیر بازومو گرفت و برد منو نشوند . هنوز مات زده بودم بیتا روبروم نشسته بود و داشت حرف می زد من حركت لبهاش رو می دیدم ولی نمی شنیدم چی می گه ناخودآگاه چشمم رفت به طرف جای خالی عكس روی دیوار به بیتا گفتم : كو؟
بیتا :چی ؟
-عكسش
بیتا پیش منه بعدا بهت می دم
-خواهش می كنم..... الان لطفا ... همین الان .
نمی دونم لحن گفتنم چطوری بود كه بدون معطلی قاب عكس رو آورد و داد دستم . خیلی سعی می كرد منو آروم كنه ولی من نمی تونست مثل آتیش زیر خاكستر شده بودم ظاهرم خیلی آرووم بود ولی از درون داشتم آتیش می گرفتم . بعد از چند دقیقه كه به عكسش نگاه كردم اونو برگردوندم و سر میز گذاشتم .
بیتا رنگش پریده بود فكر می كرد دیوونه شدم ولی بهش گفتم نه من دیوونه نشدم می خوام همونطور كه ازم خواسته تغییراتی به زندگیم بدم .
بیتا تعجب كرده بود احساس كردم ته دلش خالی شد اومد كنارم نشست و : می خوای چیكار كنی!؟
-من فردا میرم واسایلمو هم یه گوشه بزار تا یه جای دیگه پیدا كنم اصلا شاید دیگه خونه نگیرم آره بهتره رفت و آمد می كنم بیتا اونجوری بازم هر شب پیش بابایی می خوابم مگه نه ؟
بیتا بلندم كرد و : تو حالت خوب نیست بیا یه كم استراحت كن حتما بهتر می شی ؟
-نه بیتا من حالم خوبه خیلی هم خوبم می فهمی ؟ من خیلی خوبم .
بیتا مثل ابر بهاری می بارید و می گفت : تو ... یعنی تو خواهرعزیز من می خوای منو تنها بزاری ؟ آره ؟ فكر كردی اگه بری من چه خاكی تو سرم بریزم ؟ من بدون تو چیكار كنم . به پام افتاده بود و التماس می كرد ولی من تصمیمم رو گرفته بودم . خودش هم می دونست عملی می كنم .
-چیكار كنی ؟ هه واقعا كه ؟ خیلی آزاد ،آزادتر از گذشته هر كاری دوستداری بكن سیگار بكش ، مشروب بخور ، هر جا خواستی برو ، هر كی رو خواستی بیار اینجا دیگه مزاحم نداری ؟
هر چی بیتا التماسم كرد قبول نكردم .
فردای اونروز وقتی بابایی بهم زنگ زد بهش گفتم دوری اون خیلی اذیتم می كنه می خوام برگردم خونه .
بابایی با اینكه خوشحال شده بود گفت دوست نداره خطر راه منو تهدید كنه بهم گفت اگه اونجا رو دوست ندارم یه جای دیگه برام میگره . ولی در نهایت مثل همیشه تصمیم آخر رو خودم گرفتم .
از تمام اون شهر و آدماش بدم می اومد . حتی حاضر نبودم دیگه برم دانشگاه با اصرار من بابایی قبول كرد و بلا فاصله فرداش خیلی راحتتر از آب خوردن من تو خونمون بودم . خوشحالی رو می شد از چهره ی همه ی اهل خونه فهمید . شده بودم مهرانه ی گذشته شبها كنار بابایی می خوابیدم و تمام روز یا باهاش تلفنی حرف می زدم یا می رفتم مغازه با هم برمی گشتیم آغوش گرم و مردانه ی بابایی غم از دست دادن سینا رو هزار بار برام سبكتر می كرد . شبها تا صبح چند بار از خواب می پریدم و خیره به قفسه ی سینه بابایی نگاه می كردم وقتی می دیدم نفس می كشه با خیال راحت دو باره به خواب می رفتم .
تمام اینها در كنار این بود كه سینا برام شده بود بت . چشم دیدن هیچ پسری رو نداشتم هر كی سر راهم قرار می گرفت چنان خرابش می كردم كه پشیمون می شد و فرشید رو هم دیگه هرگز تو دانشگاه ندیدم بعدا فهمیدم كه انتقالی گرفته و رفته تهران . تمام خواستگارانیكه می اومدن با سینا مقایسه میشدن و در كمال ناباوری اطرافیانم رد می كردم . بابایی هم از اینكارم خیلی راضی بنظر میرسید و از چشمای خوشگلش می فهمیدم از اینكه به همه جواب رد می دم یه دنیا خوشحاله . همه جا می گفت مهرانه مال منه به كسی نمی دمش .
همه بهم حسودی می كردن ولی از درونم كسی خبر نداشت هر جا تنها می شدم با عكس سینا خلوت می كردم و ساعتها اشك می ریختم چند بار بهش زنگ ردم و صداشو شنیدم چند بار تنهایی باورتون نمی شه رفتم محل كارش دیدمش ولی وقتی یاد التماسهای شب آخر كه می افتادم به خودم اجازه نمی دادم برم طرفش یا باهاش حرف بزنم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 20 - 2008 - 07:40 AM
پیک 20
( بخش هفدهم )
امتحانات رو به هر بدبختی ای بود پشت سر گذاشتم . شاگرد یکم ترم یك مشروط شد همه تعجب كرده بودن وقتی می رفتم دانشگاه با هیچ كس صحبت نمی كردم بیتا رو می دیدم ولی جواب سلامش رو نمی دادم چند بار اومد طرفم ولی حتی نگاهش هم نكردم مهسا رو هم یكی دوبار موقع امتحان دیدم اونم به همین شكل .
تابستان گذشت و ترم سه شروع شد باز هم بیتا خیلی سعی كرد بهم نزدیك بشه وقتی سماجتهای منو دید بیخیال شد و با یكی مثل خودش دوست شده بود و اصلا حرفهایی كه پشت سرشون تو دانشگاه می شنیدم برام مهم نبود ، مهسا هم انتقالی گرفته بود رفته بود شهر خودش انگار فقط ماموریت داشت بیاد عشق منو بگیره و بره .
با اصرار بابایی همراه چند تا از بچه های ترم جدید یه خونه گرفتم واقعا بچه های خوبی بودن همشون همشهریهای خودم بودن و تقریبا مثل خودم . مینا مربی مهد بود ، نسرین مربی كاراته بود، فرزانه هم كه بعدا دوست صمیمی من شد از هر جهت مثل خودم بود پدر و مادرش دبیر بازنشسته بودن و دختر بسیار متین و مهربونی بود با اون دوتای دیگه زیاد قاطی نبودم ولی خیلی دوستشون داشتم . من خیلی كم می رفتم خونه فقط شبهایی كه تا 8 كلاس داشتیم یا وقتی هوا سرو برفی بود بابایی اجازه نمی داد برگردم و باید می موندم .
وضع روحی منم فرقی نكرده بود و مثل همیشه برای رفتن سینا اشك میریختم و تنها عكسی كه بهم داده بود آروومم می كرد اونم بعد از اینكه حسابی گریه می كردم . فرزانه خیلی كمكم می كرد همه چیزو براش تعریف كرده بودم و اون سعی می كرد خیلی دور و برم رو بگیره و موفق هم شده بود تقریبا كمك اون منو از اون حالت افسرگی آورده بود بیرون ولی اصلا نمی تونستم كسی رو جایگزین سینا بكنم . تو محیط داشنگاه كه لحظه ای آفتابی نمی شدم بعد از شروع كلاس می رفتم و زودتر از همه خارج میشدم . كابوس اون چند ماه كه با بیتا و مهسا بودم هنوز اذیتم می كرد یه روز كه از دانشگاه اومدم متوجه شدم مینا داره با تلفن صحبت می كنه و با دیدن من بهم اشاره زد كه با من كار دارن خیلی عجیب بود چون هیچ كس به جز خانوادم شماره ی منو نداشت گوشی رو كه گرفتم با صدای یه پسر داشتم شاخ در می آوردم هول شده بودم و مینا كه متوجه دستپاچگی من شد از اتاق بیرون رفت و اجازه هم نداد كسی وارد بشه . وقتی اون رفت یه كم به خودم مسلط شدم و : ببخشید شما .
من محسنم و با مهرانه خانم كار دارم .
-خودم هستم ولی من كسی رو با این اسم نمیشناسم؟!!
محسن : خوب معلومه كه نمی شناسی حالا آشنا میشی.
اصلا حوصله نداشتم یه لحظه فكر كردم شاید از بچه های دانشگاه باشه می خواد سر به سرم بزاره . نمی دونستم چیكار كنم و فقط گوشی رو قطع كردم .
چند ثانیه ای نگذشت كه دوباره صدای تلفن نفسم رو حبس كرد . برگشتم گوشی رو برداشتم و : ببینید آقای محترم خواهش می كنم مزاحم نشین .
محسن : باور كن من مزاحم نیستم به نظر دختر بی ادبی نمی یای كه یكی داره باهات حرف میزنه قطع كنی .
با این حرفش بهم فهموند كه منو میشناسه .
-شما از من چی می خواین ؟
محسن : ببین مهرانه من هر دختری رو خواستم بدست آوردم از بیتا گرفته تا اون یكی هم اتاقیتون اسمش چی بود ؟
با شنیدن اسم بیتا تمام وجودم لرزید خدای من بازم این دختره آخه چی می خوای از جونم ولم كن دیگه فكر می كردم همه چیز بین ما تموم شده خیلی عصبی شده بودم با جدیت گفتم : خواهش می كنم مزاحم من نشین .
حاضر بودم التماسش كنم تا دست از سرم برداره ولی نمی شد خلاصه به هر بدبختی ای بود قانعش كردم وقت خوبی رو انتخاب نكرده .
حالا خجالت میكشیدم از اتاق بیرون بیام كه فرزانه اومد سراغم همینطور كه داشت لباساشو در می آورد گفت : مهرانه مشكلی پیش اومده ؟
-وای فرزانه كجا فرار كنم ؟ تا نشونی از اون آدما نباشه ؟
ماجرا رو براش تعریف كردم . نظر فرزانه این بود كه حالا شاید دیگه زنگ نزنه . همینطور كه طول و عرض اتاق را قدم میزدم گفتم : فرزانه اون همه چیز منو می دونست حتی شماره تلفن خونمون رو می فهمی ؟
فرزانه یه جورایی می خواست كمك كنه و من هم كاملا اینو می فهمیدم . اونم هم سن بیتا بود ولی خیلی با اون فرق داشت . خواست بیخیال بشم ولی نمی شد . حدود ساعت 12 شب بود كه برای یکمین بار تو اون ساعت زنگ تلفن بلند شد همه به هم نگاه كردن من خیلی بی تفاوت هیچ عكس العملی نشون ندادم چون مطمئن بودم كسی با من كاری نداره فرزانه كه خیلی هم شیطون بود گفت : حتما با من كار دارن با اجازه ....
با كلی مسخره بازی رفت گوشی رو برداشت ولی یكدفعه سر جاش خشكش زد دهنه ی گوشی رو گرفت و گفت : مهرانه با تو كار دارن . لحظه ای احساس كردم شاید سینا باشه از جام پریدم ولی با شنیدم صدای محسن بغضم گرفت آخه این پسره چی می گه ؟
-الو
محسن : به به مهرانه خانم .
-تو از من چی می خوای ؟
محسن ببین یه آژانس پشت در ایستاده اونو سوار میشی و می یای پیش من . منتظرتم . هیچ حرفی هم باهاش نمی زنی . لازم نیست چیزی بگی اون خودش می دونه تو رو كجا بیاره .
واقعا كه دیوونه بود بچه ها همینطور داشتن نگام می كردن مینا كه از همهی ما بزرگتر بود اومد كنارم ایستاد و : ببینم محسن بود ؟
بی مقدمه به فرزانه چشم غره رفتم كه مینا ادامه داد : مهرانه جان اشتباه نكن اون هیچ چی به ما نگفته این پسره مدتیه زنگ می زنه و می گه كه با تو كار داره .
همونجا نشستم و سرمو بین زانوهام گرفتم و به بد بختی خودم فكر می كردم مینا سرمو بلند كرد و گفت : تو واقعا محسن رو نمی شناسی ؟
-نه چرا باید بشناسم ؟
مینا اون تو شهر خودمون زندگی می كنه یه پسر پولدار لوس و مغرور كه فكر می كنه تموم دخترای شهر مال اونه .
فرزانه كمی جابه جا شد و گفت : مهرانه اون گیتاریست شهره چطور اونو نمی شناسی صداشم خوبه هم می خونه هم می زنه كشته مرده هم زیاد داره یعنی دخترا دنبال اون هستن نه اون .
-اینا به من چه ربطی داره ؟ ! یكدفعه یادم اومد اونی كه شب تولد بیتا از پشت گوشی براش گیتار میزد كی بود !!!
نسرین : حالا خودتو ناراحت نكن یه راهی واسش پیدا می كنیم .
-وای راستی گفت یه آژانس فرستاده دنبالم كه منو ببره خونش .
فرزانه : تو داری شوخی می كنی ؟
-نه جدی می گم .
مینا : دروغ گفته اینهمه راه اونم ساعت 12 شب .
فكرامون رو ریختیم روی هم و در آخر نسرین با تمام خطراتی كه داشت قبول كرد از دیوار بره بالا و از لای درختا بیرون رو نگاه كنه .
هممون رفتیم تو حیاط چراغهای صاحبخونه خاموش بود . پرده ها هم كشیده شده بود. تمام حیاط تو تاریكی فرو رفته بود و فقط نور ماه بود كه روشنایی داشت . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون مینا قلاب گرفت و نسرین هم رفت بالا خدا رو شكر دیوار زیاد بلند نبود با بدبختی و احتیاط كامل تو كوچه رو نگاه كرد و پرید پایین تو یه چشم بهم زدن هممون فرار كردیم تو ساختمان نسرین همینطور كه نفس نفس می زد تو تاریكی گفت : وای بچه ها راست گفته یه پراید با یه تابلوی آژانس بیرون در ایستاده و داره با موبایل حرف می زنه با صدای زنگ تلفن هممون ترسیدیم و در همین بین پای نسرین گیر كرد به ورودی در و با كله افتاد زمین من از تعجب یه لحظه برگشتم طرفشون دیدم سه تایی افتادن روی هم و هیچ كدومشون هم تكون نمی خورن . حالا هر سه تاشون ریسه رفته بودن سریع با اشاره ی فرزانه رفتم گوشی رو برداشتم.
خودش بود با شنیدن صدای من گفت : مهرانه می خوای خودم بیام دنبالت ؟
-تو خیلی احمقی همین .
صدای خندش بیشتر عصبیم كرد ولی نخواستم چیزی بفهمه ادامه دادم : تو دیوانه ای ؟
محسن : نه عزیزم دیوانه ای مثل تو تا حالا ندیده بود كه اینقدر كلاس بزاره .
-ببین اگه خودتم بكشی دستت بمن نمی رسه اینو تو كلت فرو كن.
محسن : اینو نگو كه ممكنه برات گرون تموم بشه . دیوونه من تو رو دوست دارم همین الان سه تا دختر پیشم هستند ولی من تو رو می خوام .
-اونا هم كثافتایی مثل خودتن .
محسن : هر چی اینطوری حرف بزنی من دیوونه تر می شم و بیشتر تشنه ی دیدنت . خوب حالا چیكار كنم.
مستاصل مونده بودم كه چی بگم د رحالیكه خودمو آرووم نشون می دادم گفتم : باشه یه وقت دیگه .
نمی دونم چطور شد این حرفو زدم ولی انگار تو اون لحظه مثل یه مسكن عمل كرد .
لحن صداش عوض شد و : باشه اگه الان دوست نداری بیای میزارم واسه یه وقت دیگه .
بدون هیچ حرفی قطع كردم و از اتاق بیرون اومدم بچه ها برق رو روشن كرده بودن ، وسط سر نسرین شكسته بود و داشت خون می اومد فرزانه نبود گفتم : وای خدای من سر تو شكسته ؟
نسرین همینطور كه سرشو گرفته بود : مهم نیست رفته دنبال صاحبخونه تا بریم درمانگاه . به اون كثافت چی گفتی ؟
-فعلا تو مهمتری باشه بعدا برات تعریف می كنم .
از هولمون چهارتایی آماده شدیم و با صاحبخونه نسرین رو به درمانگاه رسوندیم . وقتی اومدیم بیرون اثری از اون ماشین نبود و برام خیلی جالب بود كه بچه ها به فكر همه چیز بودن الا سر نسرین .
خلاصه با هزار دردسر و تراشیدن یه بخش از موی نسرین چند تا بخیه زدن و ما برگشتیم خونه كلی از صاحبخونه هم تشكر كردیم حالا اومدیم مگه می شه جلوی خنده ی بچه ها رو گرفت تا صبح تعریف كردن و خندیدند . من خیلی احساس شرمندگی می كردم شاید نسرین بیشتر بخاطر من اینقدر می خندید تا من این احساسو نداشته باشم . به فرزانه گفتم : به صاحبخونه چی گفتی ؟
فرزانه : گفتم نسرین اومده بره دستشویی برقو نزده كه مزاحم ما نشه ، پاش گیر كرده افتاده زمین و سرش خورده به چارچوب و شكسته .
خلاصه نزدیكای صبح بود كه جلسه ای تشكیل دادن تا به وضع من برسن و راه حلی پیدا كنن .
بهشون گفتم كه نا خودآگاه چه جواب مسخره ای بهش دادم . ولی نسرین گفت كه اتفاقا بهترین جوابو تو اون شرایط دادی.
هر كی یه نظری داد و د رآخر به این نتیجه رسیدیم كه باید منتظر تماس بعدش باشیم تا بهتر بتونیم عمل كنیم .
نظر مینا این بود كه احتمالا دیشب مست بوده . فرزانه هم می گفت باید بی اهمیت باشیم ولی نسرین معتقد بود باید این مسئله تا دردسر ساز نشده حل كرد . ظاهرا اونا در مورد محسن اطلاعات بیشتری داشتن و كاملا اونو میشناختن .
ساعت 7 بود تازه خوابیدیم شانس آوردیم اون روز كلاس نداشتیم از اینكه دوستای خوبی مثل اوناداشتم خوشحال بودم چون اصلا آدمای نادونی نبودن كه از روی احساس حرفی بزنن .
با صدای زنگ تلفن هممون بیدار شدیم ساعت 12 ظهر بود مینا گوشی رو برداشت و همینطور كه بطرفم می اومد گفت : با شما كاردارن .
-الو
محسن : سلام صبحت بخیر مهرانه خانووم می بینی همینكه چشمامو باز كردم یکم واسه تو زنگ زدم.
-خوب اشتباه كردی
محسن : ببین من دیشب مست بودم نفهمیدم به تو چی گفتم اگه حرفی زدم كه ناراحتت كرده معذرت می خوام .
-لازم نیست معذرت خواهی كنی همینكه دیگه مزاحمم نشی جبران میشه .
محسن : مهرانه خواهش می كنم.
-خواهش می كنی كه چی ؟ من نه بیتام نه دخترای دیگه ای كه اطرافت هستند می فهمی ؟
محسن : بخاطر همین دارم میام دنبالت وگرنه كه حتما خودت می دونی ...
-آره از كثافتكاریهای شما كاملا خبر دارم.
محسن : ببین من تو رو دوست دارم حالا هر چی می خوای بارم كن تو همیشه با كسانیكه دوستت دارن اینطوری حرف می زنی ؟
-من اگه نخوام كسی منو دوست داشته باشه باید چیكار كنم .
محسن : تو عمرم یکمین باره كه می بینم كسی دلش نمی خوادمنو ببینه یا دوسم داشته باشه .
-ولی من نمی خوام .
محسن : پس یكبار ببینمت .
-ظاهرا هزار بار منو دیدی؟!!!
محسن : فقط یكبار ببینمت خواهش می كنم . شك ندارم وقتی باهام حرف بزنی نظرت عوض میشه .
-باید در موردش فكر كنم فردا بهت خبر می دم.
محسن : تا فردا باید صبر كنم تازه ببینم سركار خانم دوست داره منو ببینه یانه ؟
-می تونی صبر نكنی . اجباری نیست .
باشه فردا همین موقع بهت زنگ می زنم.
از اینكه تونسته بودم دست به سرش كنم خوشحال بودم ولی خوب می دونستم این درمان قطعی نیست ازش می ترسیدم خیلی زیاد حتی از اینكه یكبار ببینمش . می خواستم بهش اهمیت ندم ولی بچه ها گفته بودن یه جورایی كله شقه ممكنه برام مشكل درست كنه .
شب دوباره جلسه تشكیل شد و راهكارها رو شد . هر كی یه نظری داشت ولی خودم رو مینا خیلی حسا ب می كردم . نظرش این بود كه یه جای عمومی باهاش قرار بزارم و توجیهش كنم .
خیلی برام سخت بود یعنی اصلا دلم نمیخواست یه همچین كاری رو بكنم . گفتم باید در موردش فكر كنم .
ولی زمان نداشتم چون اون خیلی مزاحمم میشد ازش یه جورایی می ترسیدم . خلاصه دل رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم اینكارو بكنم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns