02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #8
***
elham55
Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
پیک 15
(بخش سیزدهم)
هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
-چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
-دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
-مگه كار بدی كردم؟
مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
-آخه ... آخه
سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند . گذشته از شیطونیهایی كه داشتند بچه های خوبی بودن . و صمیمیت رو میشد كاملا بینشون حس كرد . فرشید هم خیلی اونشب زحمت كشید تهیه شام و پذیرایی رو هم همراه یكی از دوستاش انجام داد . ساعت 12بود كه از سینا پرسیدم اینا نمی خوان برن ؟
سینا خنده ای كرد و گفت تو اینا رو نمی شناسی اگه ولشون كنی تا صبح هم می مونن ولی صبر كن این از دست فرشید برمیاد . خلاصه بعد از اینكه به كمك همدیگه همه ی خونه رو مرتب كردن حدود ساعت 5/1 بود كه رفتند فقط یكی از دوستای سینا مونده بود حتی فرشید هم رفته بود . با یه نگاه كنجكاوانه به سینا اون متوجه شد و رفت تو آشپزخونه منم دنبالش رفتم و بدون مقدمه پرسیدم : مگه این دوستت نمی خواد بره
سینا : بهتره از دوستتون بپرسین . منكه نمی تونم بیرونش كنم اون مهمون و دوست منه .
چون پیشنهاد خودم بود كه با مهسا بیام حرفی برای گفتن نداشتم فقط دیگه این دست بیتا رو هم از پشت بسته بود نگاهی به سینا كردم و گفتم بهتره بریم پیششون . وقتی اومدیم با تعجب دیدیم كه برقها رو خاموش كردن و رفتن تو اتاق خواب .هم تعجب كرده بودیم هم كلی خندیدیم آخه نمی دونین چقدر آروم رفته بودن كه ما یك قدمیشون متوجه نشده بودیم . دست سینا رو گرفتم و آروم رفتیم تو اتاق خواب سینا خیلی خسته بودم یكراست رفتم رو تخت دراز كشیدم . سینا همینطور كه داشت لباساشو مرتب می كرد گفت : نترسیدی اینكارو كردی ؟ چه عجب !
برگشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم : كار بدی كردم ؟
سینا : اصلا خانومی فقط تعجب كردم . همین .
داشتم نگاش می كردم كه چه با سلیقه كاراشو انجام میداد . بعد از مرتب كردن لباساش اومد كنارم دراز كشید و گفت : می دونم اینجور مهمونیا رو دوست نداری ولی امیدوارم كه بهت خوش گذشته باشه .
-همینكه پیش تو بودی برام ارزش داره .
سینا : مهرانه بهت ثابت شد كه من دوستت دارم . تا كی باید بهت زمان بدم . چقدر دیگه زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
چیزی نمی گفتم ولی هزاران حرف و فكر تو ذهنم بود . سینا این حالات منو خوب می شناخت همینطور كه موهامو نوازش می كرد : باشه ادامه نمی دم تو بگو تا آخرش قبول می كنم تا بهت ثابت بشه سینا كیه ؟
بعد خیلی آروم چشماشو بست و تا صبح خوابید .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 14 - 2008 - 05:57 PM
پیک 16
( بخش چهاردهم )
مونده بودم فردای اون روز مهسا با چه رویی می خواد با من روبرو بشه ولی پر رو تر از این حرفا بود . صبح با سینا صبحونه رو آماده كردیم و منتظر حضرات نشستیم . ولی خبری نبود رو كردم به سینا گفتم : به نظرت چیكار كنیم ؟
سینا دستی به موهاش كشید و : والا نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم بازم بیتا .
نمی دونم چرا خندم گرفته بود به صندلی تكیه داده بودم و فقط نگاش می كردم . یكساعتی همینطور گذشت تا بالاخره تشریف آوردند . برام جالب بود مهسا انگار نه انگار . خیلی راحت در كمال آرامش صبحونشو خورد و انگار كه مدتهاست بین ما بوده . بخاطر شرایط موجود دیگه نخواستم بیشتر بمونم چون ممكن بود كار به جاهای دیگه بكشه سینا با فرشید تماس گرفت و نیم ساعتی طول كشید تا بیاد از همدیگه خدا حافظی كردیم و همراه فرشید راه افتادیم نزدیك ظهر بود كه رسیدیم خونه بیتا غذا رو آماده كرده بود و منتظر ما نشسته بود نمی دونم چرا با دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم بد جوری به مهسا نگاه می كرد بعد از خوردن نهار رو كرد به مهسا گفت : خوش گذشت ؟!!!
مهسا همینطور كه میزو جمع می كرد گفت : جای شما خالی . یه پارتی توپ با تمام مخلفات.
چشمای بیتا از تعجب گرد شده بود . نگاهشو بطرف من تغییر داد و گفت : كسی مارو دعوت نكرده بود !!
بدون حرف اضافه ای گفتم : ما خودمونم خبر نداشتیم تو كه اونارو می شناسی چقدر غیر منتظره هستند .
بیتا با این حرف من ظاهرا قانع شد ولی رو به مهسا كرد و : اونوقت شما نمی خواین دوش بگیرین .
خودمو زدم به اون راه كه نشنیدم. به صندلی تكیه دادم و فقط نظاره گر بحثشون بودم وقتی با هم كل كل می كردن خیلی دیدنی بود . منكه خوشم می اومد .
كمكم به عید نزدیك می شدیم و سر سینا خیلی شلوغ بود . زنگ می زد ولی زمانش مثل اون موقع طولانی نبود آخر شبم كه اونقدر خسته بود كه وقتی زنگ می زد دلم نمی اومد زیاد معطلش كنم بعضی وقتها هم پشت گوشی خوابش می برد .
حالا من بودم كه دلم می خواست بیشتر ببینمش من بودم كه برای زنگ زدنش لحظه شماری می كردم . ولی نمی دونم چرا ازم نمی خواست برم پیشش منم غرورم نمی زاشت حتی براش زنگ بزنم . به هر سختی ای بود تعطیلات عید هم تموم شد و همه ی تعطیلات مهسا خونه ی ما و بیتا بود . منم كلی حال كردم همش پیش بابایی و محبتهای بابام حسابی جای خالی سینا رو تو اون مدت گرفته بود و این باعث می شد كمتر دلتنگی سینا اذیتم بكنه . وای كه اگه بابایی رو نداشتم چیكار می كردم .
بالاخره تعطیلات هم تموم شد و هفته ی یکمی كه برگشتیم دانشگاه بیصبرانه منتظر بودم كه سینا بگه می خواد منو ببینه و تو این مدت هم خیلی با بیتا حرف زده بودم ولی نتونستم قانعش كنم و دیدم اصرار زیادم فایده ای نداره بیخیال شدم و هر وقت فرشید و تو دانشگاه می دیدم یه جورایی دلم براش میسوخت . ولی كاری از دستم برنمی اومد .
سینا وقتی ازم خواست برم دیدنش خیلی خوشحال شدم با تمام وجود دلم میخواست بیتا هم بیاد اون به شدن مخالفت می كرد كه با مهسا برم می گفت بابا مگه تو بچه ای تازه تنها كه نیستی فرشید باهات هست هر چی ازم خواهش كرد قبول نكردم تنها برم بر خلاف میل اون با مهسا راه افتادم . مثل همیشه فرشید زحمت بردن مارو قبول كرد وقتی رسیدیم مغازه ی سینا ظهر هم گذشته بود بعد از اینكه با مانهار خورد و مارو رسوند خونه ی سینا گفت كه شب برای شام میاد پیش ما بعد از رفتن اون مهسا گفت كه خیلی خسته هست و می خواد استراحت كنه سینا راهماییش كرد تو اتاق خواب مامانش اینا بعد منو سینا هم رفتیم تو اتاق خوابش وای خدای من كاملا دكور اتاق خواب عوض شده بود همه چیز آبی كم رنگ و پر نگ بود خیلی خوشم اومد ولی اون لعنتی ها بازم حالمو گرفت نمی دونم چرا چشمم به اون آینه و شمعدانها كه می افتاد حالم بد می شد و انگار تو دلم جنگ و دعوا بود ولی جرات پرسیدن نداشتم . چند بار به زبونم اومد ولی چیزی نگفتم سینا مثل همیشه یه كادو برام گرفته بود یه عطر خیلی خوشبو كه تمام سطحش با گلهای رز پوشیده شده بود . دلم نمی خواست ازش قبول كنم ولی از ادب به دور بود . خلاصه با گوش دادن آهنگ و ور رفتم با كامپیوتر و یه سری كارهای دیگه وقتمون رو گذروندیم تا شب شد وقتی فرشید اومد خیلی خوشحال شدم ولی طبق معمول كه یه چیز باید حال منو بگیره ماهان بود كه دنبال فرشید وارد شد با دیدن اون خنده رو لبم خشك شد نتونستم چیزی بگم . بله دیگه مهسا خانومم كه دیگه هیچی ظاهرا كولاك كرده بود بیتا رو رو سفید كرده بود .
بعد از خوردن شام دعا دعا می كردم كه این پسره كی میره ولی وقتی فرشید بلد شد كه بره دركمال وقاحت دیدم ماهان باهاش دست داد و فرشید رفت . یه چشم غره به سینا رفتم و راهمو كج كردم طرف آشپزخونه بدون معطلی پشت سرم وارد شد طوریكه وقتی برگشتم رو در روش بودم آروم كشیدمش گوشه آشپزخونه و گفتم : جریان چیه ؟
سینا به كابینت تكیه داد و شونه هاشو بالا انداخت و : والا چه عرض كنم این رفیق شما خیلی قدره . یه شبه قاپ تمام دوستای منو دزدیده با همشون تلفنی تماس داره و ظاهرا طرفدار هم زیاد داره . نزدیكم اومد و ادامه داد : اون بخاطر مهسا اینجاست می فهمی بخاطر مهسا .
برگشت سر جاش و آرومتر گفت : توقع نداری كه بیرونش كنم .
در حالیكه تعجب كرده بودم : نه ولی ...
انگشتشو گذاشت رو دهنم و : دیگه ولی نداره می بینی كه كارش درسته .
از این حرف سینا یه كم بدم اومد حساسیت نشون ندادم . دستمو گرفت و بطرف سالن راه افتادیم وای خدای من همه ی برقها رو خاموش كرده بودند و رفته بودند تو اتاق خواب منو سینا با تعجب بهم نگاه كردیم هم تعجب كرده بودیم هم خندمون گرفته بود باورتون نمی شه یك قدمی ما اینقدر آروم رفته بودن كه ما نفهمیدیم . اون شبم مثل شبهای دیگه گذشت فقط فرقش این بود كه سینا سینای گذشته نبود .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns