02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #7
***
elham55
Jul 08 - 2008 - 07:25 AM
پیک 13
(بخش یازدهم )
اصلا خواب به چشمام نمی اومد یه جورایی ازش خجالت می كشیدم همش فكر می كردم الان پیش خودش می گه چه دختر بی چشم و رویی ولی هر چی بود دیگه گذشته، نباید بهش فكر كنم حداقل حرفمو بهش زده بودم .
همزمان بطرف هم برگشتیم حالا اون كاملا روبروم بود سینا ازم خواست كه براش حرف بزنم . در حالیكه یه دنیا حرف داشتم ولی نمی تونستم چی باید بگم یه كم فكر كردم و گفتم : تو از دست من دلخور شدی ؟
سینا : نه گلم این چه حرفیه . تو دختر با ادب و فهمیده ای هستی اگه حرفی می زنی حتما برای خودت دلیلی داری كه مطمئناً محكم و قانع كننده است من نمی تونم تو رو عوض كنم . عقاید تو برام با ارزشه اگرچه در موارد ی مخالف باشم . خوب قرار نیست همه مثل هم باشن اینم یه جورشه دیگه بی خیال فكرتو درگیر نكن .
-تو خیلی خوبی . من ... من میدونم كه دوستم داری ولی تو باید بمن زمان بدی .
سینا چیزی نمی گفت و فقط گوش می كرد . بعضی وقتها احساس می كردم خیلی بهم نزدیكه ولی پیشم نیست . اونشب هم دقیقا همین اتفاق افتاد ازش پرسیدم : سینا تو مشكلی داری كه به من نمی گی ؟ منظورم اینه كه تو چیزی رو از من پنهان می كنی ؟
یه لحظه احساس كردم شوكه شد . بطرفم برگشت و با دستپاچگی : نه نه .... هیچی چیزی نیست . چرا می پرسی ؟
-همینطوری .... دلیل خاصی نداره ...
سینا : من تقریبا همه چیز زندگیم رو بهت گفتم یه چیزای جزئی هم هست كه فعلا دونستنش برات لازم نیست بعدا بهت می گم .
نخواستم سر به سرش بزارم بخاطر همین مسئله رو تموم كردم . كم كم هوا داشت روشن می شد . اون شب هیچ كدوممون نخوابیدیم . گفتم : بهتر نیست امروز ما بریم صبحونه بگیریم ؟
سینا : باشه ولی راستی اون دوتا از دیشب پیداشون نیست .
-خواب دیدی خیره تو كه تو اتاق بودی حال بیتا بد شد یه قرص بهش دادیم خوابوندیمش .
سینا : یكی نیست بگه آخه دختره ی جوجه تو رو چه به این كارا تو كه جنبه نداری چرا این كارا رو می كنی بابا بچس . شماها چرا قبول نمی كنید نمی فهمه . چقدر به این فرشید بی عقل بگم خودم خسته شدم .
-حال روحیش خراب بود نه بخاطر خوردن مشروب .
سینا : تو كه نمی دونی چیه .
-فكر كنم دو تاشون از نیمه های شب خوابیدن . حالا بریم ؟
با هم آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون . وااااااااااای خدااااااااااای من چقدر برف اومده بود و هنوز آروم داشت می بارید . سینا محكم دستمو گرفته بود . از نشستن برف رو گونه هام احساس خوبی بهم دست می داد . لطافت برف رو دوست داشتم مخصوصا كه در كنار سینا بودم . چند باری پام سر خورد ولی سینا بیشتر از اونكه فكرشو می كردم هوامو داشت . كلی خرید كردیمو برگشتیم خونه هنوز خواب بودند . سینا آروم چند بار در زد ولی صدایی نیومد رفتیم تو آشپزخونه سرگرم آماده كردن صبحانه شدیم كه فرشید و پشت سرش هم بیتا از اتاق بیرون اومدند . سریع رفتم طرف بیتا دستشو گرفتم و گفتم : چطوری تو ؟
انگار سر حال بود ولی خیلی آروم شده بود گفت : ممنون خوبم فقط بخاطر محبتهای تو .
یه چشمك بهش زدم و : فراموش كن .
دهنشو آورد كنار گوشم آروم و شمرده : فكر نكن یادم نیست ، تو دیشب معجزه كردی ؟
-خوشحالم كه حالت خوبه بیا بریم یه عالم برات خوراكی گرفتم . شكمو ....
بعد از اونكه صبحانه رو خوردیم زدیم بیرون . سینا به خونه زنگ زد خواهرش گفته بود كه دارن می رن خونه ی فرشید اینا وآخر شب بر می گردن اگر هم نیومدند سینا بره اونجا . وقتی گوشی رو قطع كرد اینقدر خوشحال بود كه چند بار پاش سر خورد تا به ماشین رسید . گفتم : چته ؟ !!! چیییییییی شد ه حالا ؟
سینا : می ریم خونه ی ما .
خیلی دلم می خواست خونشون رو ببینم گفتم : چطور ؟
سینا : دارن می رن مهمونی آخر شب بر می گردن تازه شایدم نیان .
فرشید :خوب حالا كجا خراب می شن ؟
سینا خنده ی بلندی كرد و : شرمنده عزیز خونه ی شما .
فرشید : عالیه خوب همه می ریم خونه ی ما مامانم خیلی دلش می خواد بیتا رو ببینه
سینا رو كرد به بیتا و : خوب دیگه نه چك زدیم نه چونه از یکمشم معلوم بود . خوب سكوت هم كه نشانه ی رضاست . حله بیتا جان .
هیچی نمی گفتم چون مطمئن بودم سینا اینكارو نمی كنه . همینطور كه بطرف خونشون حركت می كرد گفت : فرشید از شوخی گذشته می ریم خونه ی ما بهتره .
بیتا كه تا اون موقع ساكت بود : آره اینطوری بهتره .
سینا از تو آینه نگاهی بهش كرد و : چه عجب ما یه چیزی گفتیم شما تائید كردین خانوم .
بیتا سرشو انداخت پایین و : من تموم حرفحای شمار و قبول دارم .
سینا : وای نگو سرم گیج رفت .
خلاصه بعد از اون ترافیك سنگین رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و وارد ساختمان خونشون طبقه ی یکم بود سینا درو باز كرد و راهنماییمون كرد داخل . آپارتمان بزرگ و قشنگی بود كه همه چیز با سلیقه و زیبا چیده شده بود . خیلی دلم می خواست اتاقشو ببینم ولی از ادب دور بود كه مستقیم بگم من می خوام اتاقتو ببینم . چون به خواهرش گفته بود ما رو می بره خونه وسیله ی پذیرایی همه چیز رو آماده كرده بود و میز رو چیده بود .
سینا ازمون پذیرایی كرد و اومد كنارم نشست . همینطور كه داشت برام شیرینی می زاشت گفت : فكر می كنی كدوم اتاق من باشه ؟
به انتهای سالن نگاه كردم كه با سه تا پله به اتاق خوابها می رسید .
-فكر كنم وسطی باشه .
سینا : دقیقا درست گفتی می خوای ببینی .
-آره خوب با سلیقه ای كه تو داری اتاقت باید دیدنی باشه !
سینا : چرا معطلی ؟
دستمو گرفت و با هم بلند شدیم . رو كرد به فرشید و گفت : دوست داشتین بیاین پیش ما تو اتاق من ، با اجازه .
وقتی در اتاقش رو باز كرد همونطور كه حدس می زدم بود تمیزو باسلیقه . یه گوشه ی اتاق با كاست عكس بزرگی از مهسون چیده شده بود كه كنارش یه گلدون بزرگ قراردادشت . دری كه به حیاط باز می شد با یه پرده ی تور كرم و زرشكی روبرو بود . تختش با یه روتختی خیلی زیبا به رنگ همون پرده پوشیده شده بود یه بالش زرشكی هم روی تخت با گلدوزیهای خیلی زیبا روش بود . كنار مانیتور یه چراغ مطالعه رنگ چوب دیده می شد . كلی هم سیستم و از اینجور چیزها داشت یه فرش خیلی زیبا به رنگ همون وسایل وسط پهن بود كه زیبایی اتاق رو چند برابر كرده بود . بین در ایستاده بودم كه از پشت تكونی بهم داد و : برو تو دیگه . اتاقم خیلی مرتبه ؟!! كار خواهرامه اونا خیلی منو دوست دارن ولی من فرصت زیادی براشون ندارم البته عاطفه كه نامزد داره و افسانه دبیرستان رو هنوز تموم نكرده . رفتم رو تخت نشستم . یه آهنگ تركی گذاشت و اومد نشست كنارم . آلبوم عكسهاشو از زیر تخت آورد و داد دستم و گفت نگاه كنم تا برم میوه بیارم . وقتی رفت بجای نگاه كردن آلبوم دو باره اتاق رو ورانداز كردم یه چیزی خیلی حس كنجكاویم رو تحریك كرد یه دست آینه شمعدون بالای كمدش بود كه روش سلفون كشیده شده بود . اگه مال خواهرش بود اونجا چیكار می كرد ؟!! پس مال كیه ؟!!! نخواستم تو ذهنم درگیری درست كنم خودمو زدم به اون راه و سرگرم دیدن عكسها شدم عكسهایی كه تو مهمونیها و پارتیها گرفته بود همراه دوستاش و دخترای دیگه . بعضی جاها هم خیلی تیپش رسمی بود . عكسهای سربازیش هم بود . دوست داشته بره اینو خودش بهم گفته بود . در باز شدو سینا همراه بیتا و فرشید وارد شدن بیتا اومد كنارم نشست و فرشید هم رو صندلی پشت كامپیوتر نشست . چند ساعتی به شوخی و خنده گذشت . ساعت 5/1 بود كه فرشید و سینا رفتند غذا بگیرن من موندم و بیتا . نمی دونستم بهش بگم یا نه آخه اون سر به هواتر ازاین بود كه متوجه شده باشه . همینطور كه با كمك هم داشتیم بشقابها رو جمع می كردیم ایستادم و به بالای كمد نگاه كردم بیتا متوجه من شده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد . گفتم : بیتا ؟
بیتا همینطور كه داشت كارشو می كرد : هووم .
-بالای كمد سینا رو نگاه كن .
بیتا : خوب كه چی ؟
-گفتم تو نگاه كن .
سرشو بلند نكرد همونطور ادامه داد : دیدم . مگه چیه حتما مال خواهرشه .
-ولی من فكر نمی كنم .
بیتا روبروم ایستادو گفت : می خوای ازش بپرسم ؟
-وای نه تو رو خدا زشته.
بیتا : پس گیر نده مطمئن باش مال خواهرشه .
منم دیگه چیزی نگفتم اگر چه خیلی فكرمو مشغول كرد و بعد ها هم خیلی بهش فكر كردم ولی بی خیال شدم .
بعد از خوردن نهار و جمع و جور كردن خونه گفتم خوب اگه اجازه بدین ما دیگه بریم هوا خرابه مطمئنا جاده هم مناسب نیست هر چی زودتر بریم بهتره .
سینا رو كرد به فرشید و : آره بهتره شما ها راه بیفتین دیگه بهت نگم مواظب عشق من باش . بعد رو كرد به من و : رسیدی بهم زنگ بزن نه ببخشید اشتباه شد رسیدی بهت زنگ می زنم.
همه زدند زیر خنده منم در كمال اعتماد به نفس : منتظرم و راه افتادم طرف اتاق سینا كه آماده بشم .
پشت سرم وارد اتاق شد . رفت سر كمدش درو باز كرد خدای من كمد به اون بزرگی پر لباس بود یه طرف فقط كراوات و كت شلوار چقدر پیراهن و شلوار داشت .یه كادوی تقریبا بزرگ بیرون آورد وگرفت طرفمو : این قابل عشقمو نداره .
با تعجب :ولی تو دیشب ...
حرفمو قطع كرد و : اینو گذاشته بودم یکمین بار كه افتخار دادی و اومدی خونمون و تو اتاقم بهت بدم باز كن اگه خوشت اومد همین الان بپوش .
نشستم رو تخت و شروع كردم به باز كردن كادو زیر چشمی داشت بهم نگاه می كرد خدااااااااای من یه كاپشن سفید تك كاپشن خودش كه دیروز پوشیده بود خیلی قشنگ بود . بدون معطلی تنم كردم . از جاش تكون خورد به طرفم اومد بغلم كرد بلندم كرد و یه دور زد بعد گذاشتم زمین و : تو مثل همیشه زیبایی . خداجون مثل فرشته ها شدی . خوشت اومد ؟
تو آینه قدی كه كنج دیوار بود خودمو نگاه كردم راست می گفت خیلی بهم میامد .
-دستت درد نكنه تو واقعا با سلیقه ای . نمی دونم چطور ازت تشكر كنم .
پشتم ایستاد طوریكه از تو آینه می دیدمش دستشو از پشت آورد جلو صورتمو به طرف خودش برگردوند : تو فرشته ی كوچولوی منی . احساس كردم می خواد یه كاری بكنه ولی جرات نداره . پیشونیشو چسبوند به پیشونیم تو چشمام نگاه كرد و : فقط یه بار خواهش می كنم ؟
-فكر می كنم ما حرفهامون رو زدیم . مگه نه ؟
سینا : درسته . راست می گی . ولی ... اصلا ولش كن . ازم جدا شد و ادامه داد : خوب زود باش دیرتون می شه . لباسامو پوشیدم كاشپنی هم كه بهم داده بود پوشیدم و با هم از اتاق اومدیم بیرون بیتا با دیدن من مثل برق گرفته ها شده بود چون اونم مثل همون كاپشن رو با یه رنگ دیگه پوشیده بود .
-وای بیتا چقدر بهت می یاد .
بیتا : ولی تو مثل فرشته ها شدی . خدا جون شما ها واقعا مارو شرمنده كردین .
بعد از كلی تشكر و اینجور چیزها چهار تایی راه افتادیم سر راه سینا رو پیاده كردیم و راه افتادیم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 09 - 2008 - 10:35 AM
پیک 14
(بخش دوازدهم )
همینطور كه چشمام رو هم بود داشتم به تمام اتفاقات اخیر فكر می كردم مثل فیلما بود اینهمه اتفاق وای كه ذهنم چقدر شلوغ بود اینهمه آدم و ماجرا تو ذهن كوچیك من چیكار می كردن ؟!! هنوز به اومدن مهسا شك داشتم ولی كار از كار گذشته بود بیتا رفته بود بهش كمك كنه كه وسیله هاشو بیاره دیگه باید می رسیدن با صدای زنگ در دلم ریخت و احساس بدی بهم دست داد اصلا حالم منقلب بود نمی دونم چرا ؟ دستام یخ كرده بود و چسبیده بودم رو صندلی نمی تونستم از جام بلند شم درو باز كنم دلم بد جوری شور می زد هیچ وقت دلشوره های من بی دلیل نیست بخاطر همین از این حالتم نفرت دارم با وارد شدن بیتا هم هیچ حركتی نكردم در حالیكه با كلی وسیله وارد می شد گفت : وااااا مهرانه تو خونه ای درو چرا باز نمی كنی ؟!!
گفتم تو جایی رو نداری بری . حالا چرا خشكت زده .مگه جن دیدی ؟ چیزی شد ؟
هیچی نمی گفتم فقط نگاه می كردم خلاصه با كمك همدیگه وسایلو آوردن زهرا دختر صاحبخونه هم داشت بهشون كمك می كرد از این دختره كه اصلا خوشم نمی اومد . پدر مادرش از هم جدا شده بودن و حالا پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی می كرد نامزد داشت . یادمه اون روزهای یکم كه اومده بودیم یه روز می خواست بره بیرون پدر بزرگش در خونه رو روش قفل كرده بود اون از دیوار رفت خونه همسایه از اونجا رفت بیرون . اصلا تحمل دیدنشو نداشتم . ( خلاصه دو رو برم رو یه مشت بچه و دیوونه و روانی گرفته بود شده بودم سنگ صبور اونا ) ولی طبق معمول دلم براش می سوخت نامزدش رو دوست نداشت ولی چاره ای هم نداشت . با اومدن اون از جام بلند شدم و فرصت رو غنیمت دونستم كه حرفمو بزنم وقتی چهار تا چایی با شیرینی آوردم سر صحبت رو باز كردم و گفتم : مهسا جان خوش اومدی امیدوارم دوستای خوبی برات باشیم ولی بهتره همین یکمش یه چیزایی روشن بشه . می دونی .... اینجا یه مقرراتی داره كسی خونه تنها نمی مونه . بدون همدیگه جایی نمی ریم . كسی خونمون مهمون نمی یاد ما هم مهمونی نمی ریم چون بالاخره خودت كه می دونی ؟
مهسا یه نگاهی به بقیه كرد و : اینجا كه از خوابگاه بدتره .
بیتا : البته تبصره هایی هم داریم كه با تشخیص مهرانه قابل اجراست مگه نه رئیس ؟
-دارم جدی حرف می زنم . در ضمن روزهائیكه من می رم ... تو رو هم با خودم می برم تا اینجا تنها نباشی . اصلا هم مزاحم نیستی پدر مادر منو از خودت بدون .
زهرا : مهرانه خانم یه چیز میخواستم بگم ؟
با اینكه فكر می كردم اصلااون اینجا چی كار می كنه مگه اونم حق حرف زدن در این مورد رو داره ولی گفتم : گوش می كنم .
زهرا : چرا شما از من خوشتون نم یاد ؟
-كی همچین حرفی زده ؟ یه چشم غره به بیتا رفتم كه مجبور شد دیگه بهم نگاه نكنه . بعد ادامه دادم ببین عزیزم من از تو بدم نمی یاد مگه تو چیكار كردی ؟ فقط فكر می كنم تناسبی بین ما و شما نیست . شما یه خانم متاهل هستی و باید به فكر تشكیل زندگیت باشی و ما مجرد كه باید فكر درسمون همین
تعجب رو كاملا از چهرش متوجه شدم ولی به روی خودم نیاوردم .
زهرا : من حرف شما رو قبول دارم ولی ... ولی من شما ها رو دوست دارم .
-تولطف داری عزیزم .
زهرا : حالا اگه اجازه بدین یه خواهشی ازتون داشتم .
-بگو
زهرا : اگه اجازه بدین فرداش به نامزدم بگم فیلم نامزدیمونو بیاره با هم ببینیم .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم من چی می گم اون چی می فهمه ؟!!!! نگاهمو بطرف بیتا تغییر دادم شك نداشتم نقشه ی اونه . قرمز شده بود نمی دونستم چی باید می گفتم رو مو كردم طرف زهرا : ولی منكه برات توضیح دادم . خوب حالا چاییتون سرد نشه ؟
خلاصه هر طوری بود دست به سرش كردم و رفت اگه می خواستم از الان كوتاه بیام مشكلاتم زودتر شروع می شد . بعد از رفتن زهرا با كمك مهسا و بیتا خونه رو جمع و جور كردیم و بعد از خوردن شام همینطور كه داشتیم تلوزیون نگاه می كردیم بیتا سر صحبت رو باز كرد : مهرانه تو چرا با همه چیز مخالفت می كنی ؟ مگه چه ایرادی داره ماهم یه كم تفریح كنیم ؟ تو دلم گفتم ای تو بیمری حالا تفریح نداری ؟ اگه داشتی می خواستی چی كنی ؟
-آخه دیدن فیل نامزدی این بچه... شد تفریح ؟
بیتا : یه كم مسخره بازی در می یاریم می خندیم دییییگگه بد ؟
-تو آدم نمی شی.
مهسا : ببخشید مهرانه جان ولی فكر نكنم ایرادی داشته باشه .
یه جوری فكر كردم نمی شه با همه چی هم مخالفت كرد . یه كم باید انعطاف نشون می دادم .
-حالا فكرامو بكنم ببینم چی می شه .
بیتا همینطور كه می اومد طرفم دستشو انداخت گردنم یوسم كرد : مهرانه یه دونه ای ، تك دونه ای ، نمونه ای ، بستنی ای ، آب میوه ای ......
نمی تونستم خودمو از بغلش بكشم بیرون گفتم : تو رو خدا خودتو لوس نكن . حالم بد شد . بیتا حتما باید بهت بگم برو گم شو .
بیتا همینطور زبون می ریخت و مسخره بازی در میاورد بالاخره دوتایی ازم رضایت گرفتند كه فرداشب زهرا هم بیاد و چند تا فیلم هم بیاره و دور هم باشیم .
ساعت از دوازده گذشته بود كه سینا بهم زنگ زد ماجرا رو براش گفتم یه كم بهم ریخت و گفت نباید قبول می كردم . ولی براش توضیح دادم كه نمی تونیم با همه چیز مخالفت كنم اونم قبول كرد ولی ازم قول گرفت وارد جمعشون نشم منم بدون اینكه حساسیتی نشون بدم یا با هاش بحثی بكنم قبول كردم .
اون شب بالاخره اونا دور هم جمع شدند سینا از 12 شب تا خود صبح بخاطر اینكه وارد جمع اونا نشم و فیلمهای ... اونا رو نبینم با هام حرف زد هر چی بهش می گفتم مطمئن باش كه من نگاه نمی كنم . می گفت من مطمئن هستم كه تو نگاه نمی كنی ولی دلم طاقت نمیاره . خلاصه صبح شد و بعد از قطع كردن تلفن از جام بلند شدم دقیقا ساعت 7 بود . چشمام داشت می سوخت سرم سنگین بود و گیج میزدم . در اتاق رو كه بازكردم سه تاشون خوابیده بودن و تلوزیون هم روشن بود همه رو خاموش كردم و شروع شد دیگه .
یکم فیلمها رو تو كمدم قایم كردم . بعد بیدارشون كردم . زهرا رو بیرون كردم البته هیچی نگفتم اونكه قیافه ی منو دید خودش نفهمید چطوری بره . بیتا و مهسا مثل جن زده ها كنج دیوار كنار هم زیر پتو نشسته بودن .
بیتا زیر چشمی دنبال فیلمها می گشت
-دنبال چیزی می كردی؟
هیچی نگفت .
-گفتم چیزی گم كردی؟
بازم سكوت كرد
-رفتی یدونه لنگه خودت آوردی كه هر غلطی كردی نتونم حرف بزنم ؟
جرات نداشتند سرشونو بالا بگیرن . صدامو بردم بالاتر و : مگه با شما ها نیستم ؟ چرا لال شدین ؟
این بود فیلم نامزدیتون كه می خواستین دستش بندازین ؟ فیلمها رو از كجا آوردین ؟
هیچ صدایی ازشون در نمی اومد حتی صدای نفس كشیدن .
-یامثل آدم حرف می زنین یا وسله های دوتاتون تو كوچست تا به خدمت این دختره ی گستاخم برسم .
بیتا جان دیگه نمی تونم باهات یه جا باشم شرمنده . در ضمن مهسا خانم شما هم با همون ماشینی كه دیروز وسیله آوردین با همون وسیله هاتون رو ببرین.... تا عصر لطفا.
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . خیلی از دستشون عصبانی بودم آخه حماقت چقدر . یكراست رفتم دانشگاه ولی نمی دونستم برای چی رفتم یه دوری زدم یه كم كه آروم شدم نزدیك ظهر راه افتادم برم خونه وسط راه فرشید رو دیدم هیچ وقت تو محیط دانشگاه سوار ماشینش نمی شدم ولی اون روز بهش اشاره زدم و برام نگه داشت . خیلی تعجب كرده بود وقتی سوار شدم نگرانی رو از چشمای اونم فهمیدم بعد از سلا م واحوالپرسی گفت : شما ها چرا از دیشب خطتون مشغوله ؟
-والا چی بگم .
همه ی ماجرا رو براش تعریف كردم . فرشید آهی كشید و گفت : من دیروز غروب كه باهاش صحبت می كردم بهم گفت دیگه نمی خواد باهام حرف بزنه و دیگه هم پیشم نمیاد .
-دور از انتظار نبود .
فرشید : نمی دونم چشه ؟ من بهش گفتم با هر شرایطی قبولش دارم . خودش داره سخت می گیره .
-بهتره شما هم اصرار زیاد نكنید .
فرشید : چیزی می دونی كه بهم نمی گی ؟
-نه. با این اوضاع شما نمی تونین براش كاری بكنید .
فرشید : نمی دونم خیلی برام سخته .
-فقط چند روز تحمل كنی تموم می شه .
فرشید : نمی تونم فراموشش كنم .
-می تونی زیاد سخت نگیر مثل اون .
فرشید : از یکم اشتباه كردم نباید ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : خواهش می كنم ادامه ندین . گذشته كه گذشته فكر از این به بعد باشین .
لطفا من همین جا پیاده می شم ممنون .
فرشید : هر طور راحتی بازم بهت زنگ می زنم .
-باشه . خدانگهدار.
برگشتم خونه دیدم همه جارو مرتب كردن غذا هم آمادس جواب سلامشون رو هم ندادم . لباسامو عوض كردم . خودمو سر گرم كتابام كردم . صدای پچ پچشون رو میشنیدم . بیتا با یه لیوان چایی اومد نشست كنارم و مهسا هم یه گوشه ی دیگه نشسته بود . داشت با قیافه ی مظلوم نماش بهم نگاه می كرد . بیتا یه كم من و من كرد و گفت : مهرانه ؟
چیزی نگفتم . دوباره گفت : مهرانه خواهش می كنم جوابمو بده دیگه .
-كه چی ؟
بیتا : خوب ما اشتباه كردیم اصلا غلط كردیم . خوبه ؟
-فكر كردی هر غلطی كنی با یه ببخشید درست می شه ؟ تو داری حیثیت منو می بری زیر سوال . خجالت نمی كشی . تو جای منو بودی چی می كردی؟
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت .
-مثلا الان داری خجالت می كشی شرمنده شدی ؟ دیشب منو سینا یك دقیقه هم چشم رو هم نزاشتیم . بخاطر كثافت كارهاتون چند نفر دیگه رو هم انداختین تودرد سد . بد بخت فرشید تا صبح هزار بار زنگ زده . بسه دیگه . آبروم پیش سینا رفت تو می دونی من با اون رابطم چطوریه ؟ نمی دونی ؟ حتما به اونم گفتی ؟
بیتا : تو راست می گی . ما خیلی بدیم . من شخصا از سینا هم معذرت خواهی می كنم . ببخشید .
-اون نمی خواد دیگه اسمتو بشنوه چه برسه به اینكه باهات حرف بزنه ؟
دیگه حالا مهسا هم همه چیز رو می دونست البته من مطمئن بودم از یکم بیتا بهش گفته بود .
بیتا : مهسا تو یه چیزی بگو . منكه هر چی می گم مهرانه قبول نمی كنه .
مهسا یه كم این پا اون پا كرد : حالا مهرانه جان شما هم ببخش دیگه بخاطر من . جون سی....
یكدفعه عكس العمل نشون دادم : ازت خواهش می كنم ادامه نده .(دلم می خواست بهش بگم تو پیش من خاطری نداری دلم می خواست می گفتم شما اونقدر كثیفین كه حق ندارید اسم سینا رو به زبون بیارین ) نخواستم نقطه ضعف بدم دستش هیچ چی نگفتم و داشتم همینطور به حیات نگاه می كردم كه با آفتاب كمرنگ زمستونی تیكه های برف از روی درخت لخت تو باغچه سر می خورد و به زمین می افتاد . كاش حداقل جای یه تیكه برف بودم آب می شد و تموم می شد . بیتا اومد طرفم و گفت : مهرانه ؟
-بله ؟
بیتا : تو مارو بخشیدی ؟
-حالا .
مهسا : پس دوسش داری ؟
انگار یه دفعه تمام وجودم فرو ریخت منو بیتا همزمان نا خودآگاه برگشتیم طرفش . همینطور كه داشت خودشو مشغول جابه جا كردن وسیله هاش نشون می داد زیر چشمی ما رو نگاه می كرد . می دونستم زیر سر بیتاست حتما اون بهش چیزی گفته بود ولی دوست نداشتم حركت بیجایی بكنم كه بعدا پشیمون بشم . هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم .فقط صدای صحبت كردن اون دوتا رو می شنیدم كه یه چیزایی به هم می گفتن . فقط یه لحظه صدای بیتا رو شنیدم كه بلند تر شد و گفت بین مهرانه برام خیلی عزیزه هزار بار بهت گفتم دوباره هم می گم بخاطر اون هر كاری می كنم از هر چیزی می گذرم حتی پدر مادرم تو كه دیگه هیچی ... مواظب كلمه به كلماتی كه بهش می گی باش . فهمیدی چی گفتم ؟ دارم باتو حرف می زنم فهمیدی ؟
همینطور داشت صداش میرفت بالاتر كه دیگه نتونستم طاقت بیارم از تاق اومدم بیرون دیدم بیتا یقشو گرفته اونو میخكوب كرده به دیوار اونم از ترس تكون نمی خورد . سریع رفتم طرفش گفتم : تو داری چیكار می كنی خواهش می كنم بیتا ولش كن مگه دیوونه شدی ؟!!!
بیتا اونو ول كرد برگشت طرفم و گفت : اون باید همین یکمش می فهمید كه تو با من خیلی فرق داری و باید می دونست با كی طرفه . تو دخالت نكن چون چیزی نمی دونی اینطوری بهتره .
بعدم رفت طرف حیاط . نفهمیدم چرا اینطوری شد . اون وسط گیر كرده بودم نه می تونستم طرف مهسا برم نه طرف بیتا . گیج شده بودم مهسا انگار اصلا اتفاقی نیفتاده فقط رفت تو اتاق و درو بست . زنگ تلفن بلند شد ولی تو اون شرایط هیچ كدوممون نمی تونستیم جواب بدیم آروم رفتم طرف گوشی و از پریزكشیدم . اون روز تا آخر شب هیچ كدوممون حرف خاصی نزدیم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns