02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #6
***
elham55
Jul 07 - 2008 - 08:00 AM
پیک 11
( بخش نهم )
شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
-اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
-چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
-خوب گوش می كنم ؟
مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
-چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
مهسا : نه ولی ... ولی ....
-خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
-منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
-واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
-الو
فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
-سلام فرشید تو خوبی ؟
فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
-والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
-می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
-سلام آقا سینا شما خوبین ؟
سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
-ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
-خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
-تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
-سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
-من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
-مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
_ادامه دارد_
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 07 - 2008 - 01:17 PM
پیک 12
بچه ها شرمنده . ببخشید
(بخش دهم )
یه جورایی خوشحال بودم و انگار بقیه هم بخاطر من خوشحال بودند . شام رو بیرون خوردیم واقعا داشت بهم خوش می گذشت در همون عالم شوخی بین سینا و فرشید سر یه مسئله جزئی شرط بندی كردند سر نمی دونم چی . بعد فرشید باخت ، من زیاد مسئله رو جدی نگرفتم . یه دوری تو شهر زدیم و بازم بعد از كلی خرید از یه فروشگاه بزرگ رفتیم بطرف خونه . برقها رفته بود به هر زحمتی بود خودمونو رسوندیم به در آپارتمان ولی اینقدر مسخره بازی در آورده بودیم و خندیده بودیم منكه دل درد گرفته بودم . همینكه پامونو گذاشتیم تو برقها اومد . و این دیگه شد سوژه برای شوخی هامون . دست هر كداممون یه پلاستیك بزرگ از خریدهامون بود یه بسته ی كوچك هم دست فرشید بود كه من ندیدم كسی اونو بخره وارد اتاق كه شدیم همه وسیله هارو زمین گذاشتیم و فرشید در حال بازكردن بسته بود كه یه چشمك به سینا زدم و گفتم : ندیدم كسی این بسته رو بخره .
سینا بطرف من اومد دستمو گرفت و: این همونه كه فرشید باخت و مجبور شد بخره .
-میشه بپرسم از كجا خرید ؟
فرشید : از همون فروشگاه كه بقیه چیزارو خریدیم .
-مگه اینجا اروپاست كه فروشگاهها مشروب و ویسكی بفروشن ؟!!
فرشید : دیگه دیگه ...
بیتا : زود باش دیگه حالا هی لفت می دی .
از روی تعجب بهش نگاه كردم بازم حس كم نیاوردن و اینجور چیزها اومده بود سراغش . رفتم به طرفش و گفتم : مگه توهم می خوای بخوری ؟ دهنم رو بردم دم گوشش و گفتم : ببین تو یه دختری می فهمی یا نه ؟ تو نمی تونی با اونا رقابت كنی .
بیتا : خواهش می كنم مهرانه گیر نده . جون مادرت ول كن .
صدای سینا از توی سالن می آمد كه صدام می كرد : مهرانه جان لطفا بیا .
از جام بلند شدم و : هر طور دوست داری .
وارد سالن شدم سینا رو تو آشپزخو نه دیدم رفتم طرفش گفتم : چیزی شده ؟
سینا : ببین مهرانه جان فكر نمی كنی به كار بیتا كار نداشته باشی بهتره ؟
-اون دوست منه. نمی تونم نسبت بهش بی اهمیت باشم .
سینا : می فهمم چی می گی ولی می دونی كه اون به این كار عادت داره دفعه یکمش كه نیست تازه فرشیدهم هست اونا كه بچه نیستند .
-از من گفتنه خواست گوش می كنه نخواست هم كه میل خودش.
دستمو گرفت و با هم بطرف اتاق راه افتادیم اونا منتظر ما بودن . كنار سینا نشستم .
بیتا به شوخی : بچه ها مادر مهرانه گیلاس های خوشگلی داره . فكر كنم عتیقه باشه واااای كاش اینجا بودن .
سینا : حالا شما به همین لیوانهای معمولی رضایت بدین نمی شه ؟
بیتا : چرا نمی شه با شیشه هم می شه خورد .
یه كم حالم گرفته شده بود اون خوشحالی یکم شب رو دیگه نداشتم . بیتا مگه ول كن بود . داشت بمن تعارف می زد كه سینا دستشو رد كرد و گفت : یکما مهرانه هیچ وقت اینكارو نمی كنه اگر هم بخواد اینكارو بكنه من بهش اجازه نمی دم . سینا لیوانو از دستش گرفت و : بسه . مگه تو هر چی رو باید از حد بگذرونی ... فكر نكن با اینكارت روی مارو كم كردی فرشید جمش كن .
فرشید از جاش بلند شد و : پاشو بیتا .
سینا با خنده : سهمتونو ببرین كه مثل دفعه پیش برنگردین .
بیتا : كجا فرشید ؟ رو كرد به طرف سینا و ادامه داد : لطفا شما برین تو اون اتاق .
سینا : چه فرقی داره ؟
بیتا خنده ای از روی شیطنت كرد و با یه چشمك به سینا : آخه اون اتاق حموم نداره . بد عادت شدیا ....
سینا تا گوشش قرمز شد منم خودمو زدم به اون راه فرشید كه دستشو گذاشته بود رو سرش شاخ در نیاره .
سینا سریع بلند شد دست منو گرفت : آخه بچه من به تو چی بگم حیف حیف كه یه دختری اونم یه دختر بچه ی احمق .
ترجیح می دادم چیزی نگم . همراه سینا از اتاق بیرون رفتیم من اون اتاق رو بخاطر پنجره ای كه به خیابون داشت دوست داشتم . فرشید از پشت ما اومد بیرون منو صدا زد و : من از طرف بیتا هم از شما و هم سینا معذرت می خوام میدونید كه ...
سینا حرفشو قطع كرد : نه با با این حرفا چیه تو برای من عزیزتر از این حرفایی خودت كه می دونی .
یه قدم جلوتر اومدم و همینطور كه خونسرد بودم به فرشید گفتم به نظر من شما نباید بهش اجازه می دادین .
فرشید : من می خوام اون هر كاری كه می خواد پیش من انجام بده نه جای دیگه دلم می خواد بهم اعتماد كنه . شاید بتونم كمكش كنم .
خنده ای كردم : آب در هاون كوبیدنه همینو دارم كه بهت بگم . این آدم نمی شه می دونم باهاش چی كار كنم .
فرشید چیزی برای گفتن نداشت كه سینا : فرشید جان برو وگرنه الان شیشه رو هم می خوره حالش بد می شه حالا بیا درستش كن برو لطفا . نزاری دیگه بخوره ها .
فرشید با تكون دادن سرش برگشت و وارد اتاق شد.
نگاهی به سینا كردم شونه هامو بالا انداختم و با هم به طرف اتاق راه افتادیم .
حالا منو سینا تنها بودیم اونم یه كم خوره بود بهم گفته بود اگه مناسبتی داشته باشه در حدی كه اذیتش نكنه مشروب می خوره ولی همینطوری بدون دلیل اینكارو نمی كنه جشنی ، عروسی چیزی باشه اهلش هست .
سینا بطرفم اومد كنارم نشست و : خوب عشق من چطوره ؟ .... امروز خیلی ناز شدی ؟
-نه بابا اینطورام نیست تو لطف داری .
سینا : امروز با دفعه های قبل فرق كردی اینو من خوب فهمیدم از نگاهت خوندم .
-خوب دیگه .
سینا دستمو بوسید و : مهرانه دوستم داری ؟ چی می شه یه بار بهم بگی دوستت دارم . چقدر زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
حالا دیگه سرش رو پام بود و داشت به چشمام نگاه می كرد . همینطور كه داشتم با موهاش بازی می كردم سرمو به دیوار تكیه دادم چشمامو بستم و گفتم : نمی دونم فقط باید به من زمان بدی سینا خواهش می كنم اینقدر اصرار نكن .
نوازش دستای سیتا رو روی دستام حس می كردم و نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو بهش بگم زبونم نمی چرخید بهش بگم دوستت دارم نمی دونم چرا ؟
سینا بلند شد و كنارم نشست به دیوار تكیه داده بودیم و دستش دور گردنم بود وقتی نفسش بهم می خورد ته دلم خالی می شد یه جورایی احساس می كردم بهش خیلی نزدیكم ولی به خودم اجازه نمی دادم این نزدیكی باعث بشه حدمو رعایت نكنم جنگ بدی بین احساس و عقلم درگرفته بود داشتم دیوونه می شدم اصلا دلم نمی خواستم دست از پا خطا كنم نمی خواستم به این زودی كم بیارم ولی احساسم یه طرف دیگه بود سینا رو دوست داشتم وقتی بهش نگاه می كردم تمام وجودم می لرزید احساس كردم دستام یخ زده سردم بود ولی نباید ... نمی دونم چقدر خیره شده بودم و این بایدها و نبایدها مثل كابوس تو ذهنم رژه می رفت كه سینا از پیشم رفته بود . اطرافم رو نگاه كردم نبود یعنی كجارفته یه لحظه از ترس میخكوب شدم ولی به سختی یه تكونی به خودم دادم از جام بلند شدم و از لای در كه باز بود بیرون رو نگاه كردم سینا داشت یه كارایی می كرد ولی نمی دونم چی پاهام بی حس شده بودن دو باره برگشتم سرجام نشستم چند قیقه ای كه گذشت با باز شدن در صورتم برگشت سینا با دو لیوان شیر كاكائو اومد نشست كنارم گفت : بخور حالت بهتر می شه دستات یخ كردن اینو بخور بهتر می شی.
-چیزی نیست .
لیوانو آورد جلوی دهنم حالم داشت بد می شد ولی با زور نصفشو خوردم . سینا كاپشنشو انداخت روم و منو سر پاش خوابوند نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی بیدار كه شدم ساعت 2 بود همینطور داشت بهم نگاه می كرد و تكون نمی خورد كه من بیدار نشم . تكونی به خودم دادم و سرمو از روی پاش بلند كردم خجالت كشیدم : معذرت می خوام خوابم برد تو از اون موقع همینطور بی حركت نشستی ؟
سینا : خوب آره مگه چیه ؟ من آرزومه كه تو پیشم باشی حالا مهم نیست چطوری لازمم نیست خجالت بكشی .
-واقعا ببخشید بی انصافیه .
سینا : می خوای جبران كنی ؟
اصلا انگار نشنیدم به روی خودم نیاوردم . یه كم جا به جا شدم . گفت : چیزی می خوای ؟
-نه می خوام یه كم هوای آزاد بخورم .
با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم رفتیم تو آشپزخونه پنجره رو باز كردیم یه چیزایی سر اوپن بود روبروی هم نشستیم و سینا مشغول پوست كندن میوه شد و منم داشتم بهش نگاه می كردم . خیلی دلم می خواست بدونم تو كلش چی میگذره . گفتم : سینا ...
با تعجب نگاه كرد و گفت تو بمن چی گفتی ؟ تو ... تو بمن گفتی سینا ... جان سینا ؟
-توكه اینهمه دختر اطرافت ریخته چی شده كه از من خوشت اومده ؟
همینطور كه داشت به مرتب كردن میوه ها و پوست كندن ادامه می داد گفت : دختر كه زیاد ولی همینطور كه شما دخترا به هر پسری نمی تونید اعتماد كنید ما پسرا هم نمی تونیم ریسك كنیم .
یه كم از این جوابش عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم . به صندلی تكیه دادم و گفتم : ولی تو پسر زرنگی هستی . خوب آدما رو می شناسی .
سینا : اگه زرنگ بودم ... كه... اصلا نمی شه حرفو عوض كنی ؟
اومدم جلو صورتمو بهش نزدیك كردم و گفتم : چرا نمی شه . با انگشت زدم رو بینیش و گفتم : بعدا در موردش حرف می زنیم . یه برش كیوی بعد موز حالا پرتقال پشت سرهم می زاشت دهنم داشتم خفه می شدم گفتم : بسه دیگه نمی خورم اینهمه میوه پوست كندی باید خودت بخوری منكه دیگه نمی تونم بخورم .
سینا : چرا خانوما همش به فكر هیكلشون هستند ؟
-نمی دونم ؟ چی بگم والا .
سینا : تو چرا كم می خوری؟
-من كه كم نمی خورم بیشتر از این نمی تونم بخورم .
سینا : پس چرا بیتا اینطوریه ؟
همینكه گفت بیتا در اتاق باز شد .
سینا صندلیشو كشید طرف من و : عجب غلطی كردم اسمشو آوردم زلزله اومد .
فرشید و بیتا با هم از اتاق بیرون اومدن از روی كنجكاوی یه نگاه به بیتا كردم و گفتم : تو حالت خوبه ؟
بیتا رو میز نشست و : اینقدر نگران من نباش مگه من بچم .
-نه معلومه كه تو بچه نیستی . بیا میوه بخور .
بیتا : تو زیادی سخت می گیری . بابا زندگی دو روزه می فهمی خوش باش . اومدیم همین فردا تصادف كردیم مردیم .
احساس كردم زیاد مسلط به حرف زدن نیست بخاطر همین به فرشید اشاره زدم ببردش تو اتاق ولی گفت كه خودش خواسته بیاد پیش ما .
رفتم كنارش ولی از بوی تند دهنش نتونستم وایستم چند قدمی عقب رفتم . دست خودم نبود ولی احساس كردم بهش برخورد . اومد روبروم وایستاد و : تو هم مثل بقه ای . از همتون بدم می یاد . حالم داشت بهم می خورد دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم طرف دستشویی . خدا خدا می كردم وقتی برگشتم اونا رفته باشن دلم نمی خواست تو اون حالت بیتا رو ببینم یه جورایی ازش می ترسیدم از یه طرف یه حالت ترحم نسبت بهش داشتم .
یه كم طولش دادم صدای آروم سینا رو شنیدم كه می گفت بیا بیرون رفتند . با احتیاط درو بازكردم و اومدم بیرون حالا متوجه شدم كه تمام خونه بوی تند مشروب پیچیده دو باره برگشتیم تو اتاق كنار سینا نشستم و : چرا شما اینكارو كردین ؟
سینا : ما فكرشم نمی كردیم كه اون بخوره . راستش فقط برای خودمون گرفته بودیم یکمش قرار شد بدون اینكه شما ببینید بخوریم ولی از اونجا كه دوستت خیلی فضوله تو فروشگاه مچمون رو گرفت .
-خوب اون امانته دست من اگه یه چیزیش بشه چی ؟
سینا : تو همش فكر اونی یه كم هم فكر خودت باش . مگه ما با زور بهش دادیم می خواست نخوره .
-سینا خیلی بی رحمی .
سینا : اشتباه می كنی اونی كه بی رحمه تویی .
یكدفعه خشكم زد . اون از هر دری وارد می شد كه منو توجیه كنه ولی من تصمیم رو گرفته بودم . به هر قیمتی می خواستم تسلیم احساساتم نشم با خودم می جنگیدم تا یه حس طبیعی رو سركوبش كنم . نمی تونستم باهاش كنار بیام تصمیم گرفته بودم امشب بهش بگم .
-راست می گی من نمی تونم اونطور كه تو می خوای باشم . ببین اگه فكر می كنی همینطوری منو می تونی دوست داشته باشی من هستم وگرنه شرمنده . من اهل سیگارو مشروب و چیزای دیگه نیستم نیستم نیستم می فهمی . من نمی تونم خودمو به بی خیالی بزنم حالا فكر كن یه دختر بی كلاسم مثل آن شرلی تو منو برای چی می خوای تو در مورد من چی فكر كردی ؟ می خوای بگم دوستت دارم آره من عاشقت شدم دوستت دارم ولی برای نگه داشتن این عشق حاضر نیستم همه چیزمو بدم حتی حیثیتمو . من اینم نمی تونم خودمو عوض كنم .
همینطور داشت نگام می كرد هیچی نمی گفت . خودمم از این طرز حرف زدن تعجب كرده بودم تا به حال با كسی اینطوری حرف نزده بودم فكر می كردم خیلی بی ادبانه حرف زدم راه افتادم كه بیام بیرون اون چند متری در به دیوار تكیه داده بود جلوش كه رسیدم برگشتم تو چشماش نگاش كردم و با لحن آرومی گفتم : خواهش می كنم سینا ازم چیزی نخوا كه نمی تونم انجامش بدم من نمی تونم . چند لحظه سكوت كردم و ادامه دادم فكراتو بكن بعد بیا بیرون اگه منو همینطوی كه هستم می خوای باشه وگرنه خوب می دونم دخترای خیلی بهتر از من واست زیاده . متاسفم كه صدام رفت بالا.
اینو گفتم و آروم و سبك اومدم بیرون رفتم جلو پنجره حالا احساس سبكی می كردم . انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود . ناگهان ته دلم خالی شد اگه دیگه نیاد بیرون چیكار می تونستم بكنم . حالا منم بدون اون نمی تونستم . خدایا چرا با من اینكارو كردی . خیره شده بودم به یه ستاره تو آسمون كه از همه كم سو تر بود . احساس كردم اونم داره منو نگاه می كنه . ماه كامل بود زیبا و نورانی هیچ صدایی نمی آمد مثل آرامش بعد از طوفان . پیشونیمو چسبوندم به شیشه وقتی سردی اونو احساس كردم پی بردم چقدر داغم و احساس خنكی كه می كردم سبكتر می شدم . تمام حرفهایی كه زده بودم چند بار مثل نوار تكرار كردم و تو ذهنم مروركردم هم خوشحال بودم هم ناراحت . ولی فكر ازاینجا به بعدش رو نكرده بودم گوشم به در بود و در خیالات خودم بودم كه با صدای در برگشتم فكر می كردم سیناست ولی بیتا رو جلوی خودم دیدم هنوز حال درستی نداشت ولی انگار تنهایی رو از تو چشمام خونده بود بهم اشاره كرد برم تو آشپزخونه . از دست اونم دلم گرفت دوست خوبی برام نبود ولی چاره ای نداشتم روبروی هم نشستیم دستامو گرفت تو دستش خیلی داغ بود بهش نگاه كردم و چند تا قطره اشك رو گونش نشسته بود با چشماش حرف می زد غم درمانگی رو از تو چشماش خوندم نه اون حرف می زد نه من فقط بهم نگاه می كردیم با تمام وجود دلم براش سوخت نمی دونم یکم اون بعد مهسا بعدیشم خدا می دونه من برای هیچ كدومشون نمی تونستم كاری بكنم از خودم بدم اومده بود با صدای آروم و لرزان بیتا كه حالا سرشو رو دستام گذاشته بود به خودم اومدم همینطور كه آروم و بی صدا اشك می ریخت : مهرانه دلم می خواد بمیرم . اون فقط یك جمله گفت ولی هزاران جمله بود می خواستم آرومش كنم به خودم مسلط شدم از جام بلند شدم رفتم كنارش نشستم سرشو گذاشتم رو شونم و سعی كردم بهش آرامش بدم : تو همون بیتایی هستی كه می خواد كم نیاره ؟ نبینم گریه كنی خواهر كوچولوی من آروم باش . تو نباید تسلیم بشی قوی باش نشكن خواهش می كنم . به من تكیه كن تا آخرش باهات هستم تو باید مثل همیشه خندان و سرزنده باشی می فهمی چی می گم تو باید ثابت كنی هستی ولی نه با این روشی كه در پیش گرفتی .می تونی تودهنی بزنی به همه ی اونایی كه نقشه ی نابودیتو كشیدن باید زندگی كنی نه اینطوری . بیتای عزیز من آروم باش و ساكت تو باید بمونی نمی خوام ضعیف ببینمت تو میتونی برگردی یعنی باید برگردی تا خیلی چیزها رو ثابت كنی . بیتای من دوستت دارم حالا آروم باش .
همینطور كه موهاشو نوازش می كردم سرشو بلند كرد همچنان آرام و سبك اشك می ریخت چشمای زیباش انگار با اشك گیراتر شده بود اون لحظه تو دلم هزاران بار نفرین به اون كسی فرستادم كه باعث اینهمه بدبختی شده بود . با پشت دستم اشكهاشو پاك كردم مو هاشو مرتب كردم براش آبمیوه آوردم یه كم كه خورد گفتم : بهتر نیست استراحت كنی ؟
اون شب بیتا هیچی نمی گفت با تكون دادن سر بهم فهموند كه موافقه زیر دستش رو گرفتم و بردمش طرف اتاق در زدم فرشید درو باز كرد گفتم : لطفا كمك كنید . بهتره استراحت كنه .
فرشید هم انگار گریه كرده بود ولی كسی چیزی نمی گفت . با كمك اون بیتا رو خوابوندیم روش یه پتو كشیدم بوسیدمش و از اتاق بیرون اومدم بدون هیچ حرفی . برگشتم كنار پنجره هنوز سینا از اتاق بیرون نیومده بود نمی دونستم به كدوم سوژه فكر كنم دلم به حال بیتا بسوزه یا خودم ؟ دست به سینه ایستادم روبروی پنجره ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز سكوت بود و سكوت . یواش یواش بارون گرفت و صدای خوردن بارون به پنجره سكوت غم رو شكست صورتمو چسبونده بودم به پنجره و تند شدن بارون رو تماشا می كردم دستمو بردم پنجره رو باز كردم هوا زیاد سرد نبود ولی قطرههای بارون كه به صورتم و تنم می خورد حس خوبی بهم می داد و پیوند اشك آسمون با اشك خودم احساس رضایت . چشمامو بسته بودم و بی صدا فریاد میزدم فریادی كه فقط خودم می شنیدم كم كم تمام بدنم خیس شد دلم می خواست ساعتها با خدا حرف بزنم و به عمق آدمها بیاندیشم همچنان چشمهام بسته بود و گریه می كردم برای خودم ، برای دختر تنهای بی پناهی كه در اوج خوشبختی بدبخته و برای دختری كه با داشتن پدر یتیمه و بی كس . این اتفاقات اخیر حسابی روم تاثیر گذاشته بود . صدای سینا رو شنیدم كه هراسان بطرفن نی اومد و ترسیده بود .مهرانه تو چیكار كردی ؟
التماس می كرد كه چشمامو باز كنم تمام نیرویی كه در بدن داشتم تو چشمام جمع كردم و چشمام بازشد صورت نگران سینا رو دیدم سریع پنجره رو بست منو برد تو اتاق كنار شوفاژ لباسامو عوض كردم چون همشون خیس شده بودند . منو تو آغوشش كشید و : عشق خوبم . عشق خوبم . آروم باش . آروم .
چند دقیقه ای با همون سكوت گذشت . بهتر شده بودم مثل بچه آهویی بی پناه تو آغوش سینا آروم گرفته بودم
سینا : تو زندگی منی می فهمی ... با هر شرایطی .آخه چرا باورم نداری ؟ بهم خیره شده بود نوری كه از بیرون اتاق رو روشن كرده بود نیمی از صورتش رو گرفته بود نگاهش عمیق بود آنقدر كه قادر بود تمام وجودم رو به آتش بكشد . كمی سكوت كرد و با چشمان نگرانش پرسید : چطوری؟
- بابا خوبم نترس
سینا : بزار برات یه چیز گرم بیارم بهتر بشی .
دلم نمی خواست ازم جدا بشه ولی باز چیزی نگفتم خواستم بلند شم اجازه نداد . خودش رفت و با یه لیوان چایی و چند تا شیرینی برگشت . اونو كه خوردم حالم خیلی بهتر شد .
كنارم دراز كشیده بود و برام از سهراب می خوند شعرهای زیادی حفظ بود و هر وقت برام می خوند خیلی آروم می شدم .
لب ها می لرزند . شب می تپد.جنگل نفس می كشد
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده .
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پرپر می كند .
به سقف جنگل می نگری : ستارگان در خیسی چشمانت می دوند .
بی اشك ، چشمان تو نا تمام است ، و نمناكی جنگل نارساست .
دستانت را می گشایی ، گره ی تاریكی می گشاید .
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد .
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می كند .
بیا با جاده ی پیوستگی برویم .
خزندگان درخوابند . دروازه ی ابدیت باز است . آفتابی شویم .
چشمان را بسپاریم ، كه مهتاب آشنایی فرو آمد .
لبان را گم كنیم ، كه صدا نا به هنگام است .
درخواب درختان نوشیده شویم ، كه شكوه روییدن در ما می گذرد .
باد می شكند . شب راكد می ماند . جنگل از تپش می افتد .
جوشش اشك هم آهنگی را می شنویم ، شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود .
_ ادامه دارد _
بازم ازتون معذرت می خوام امروز یه كم ... آره دیگه ببخشید . دوستون دارم
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns