02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #5
***
elham55
Jul 06 - 2008 - 07:22 AM
پیک 9
( بخش هشتم )
چند روزی در مورد موضوع بیتا فكر كردم كه باید باهاش چی كار كنم ؟ از طرفی داشتم باهاش زندگی می كردم و از طرفی تو دانشگاه همش با هم بودیم . دلمم هم براش می سوخت می خواستم یه جوری كمكش كنم ولی می ترسیدم خودم گرفتار بشم یا علی گفتم و تصمیم گرفتم كمكش كنم .
صبح بعد از خوردن صبحانه و انجام چند تا كار عقب افتاده صداش كردم : بیتا بیا كارت دارم . یه كم دست پاچه شده بود ولی با دیدن خنده ی من به خودش مسلط شد . كنارش نشستم و شروع كردم : ببین تو دوست خوب من هستی كه برام عزیزی دوستت دارم ولی با این وضعی كه تو داری از خودت تعریف می كنی متاسفانه نمی تونم ادامه بدم .
با شنیدن این حرف رنگش پرید : یعنی می خوای از من جدا بشی ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! صداش می لرزید ولی توجهی نكردم و ادامه دادم : تو اگه جای من بودی چیكار میكردی ؟
همینطور داشت نگاه می كرد مثل بچه خرگوشی كه یه ببر بهش حمله كرده خودشو جمع كرد و گوشه دیوار نشست . هیچی نمی گفت . یه كم همین سكوت ادامه داشت گفتم : با تو بودم ؟
بیتا : هیچی . یعنی نمی دونم منظورم اینه كه هر كاری می خوای بكن .
-پس برات مهم نیست ؟
بیتا : چرا ؟چرا مهمه اگه تو منو تنها بزاری من می میرم .مهرانه بفهم من بدون تو نابود می شم .
-یعنی تو راه بهتری پیشنهاد داری ؟
بیتا : آره
-گوش می كنم .
بیتا : من ... من ... بخاطر تو حرفشو قطع كردم و گفتم نه تو باید به خاطر خودت هر كاری بكنی من فقط كمكت می كنم اگه تا چند ماه دیگه نتیجه داشت تا ابد برای هم خواهرای خوبی می مونیم ولی در غیر اینصورت شرمنده . در حالیكه از جام بلند می شدم گفتم می تونی روش فكر كنی .
بیتا : نه فكرامو كردم .
دستشو محكم تو دستم گرفتم و گفتم : پس یا علی .
می دونستم زمان می خواد باید بهش فرصت می دادم و اینكارو هم كردم .
بعد از ظهر وقتی كلاسمون تموم شد با مهسا قرار داشتیم . بیرون كلاس منتظر بود وقتی مارو دید با یه لبخند دوستانه اومد جلو بعد از دست دادن و احوال پرسی ومعرفی خودش گفتم: خوب مهسا جان شما فعلا كجا هستی؟ منظورم اینه كه یه چند روزی كه می تونی تحمل كنی ؟
مهسا : آره فعلا خوابگاه هستم .
-اگه دوست داری فردا باهم بریم خونه ی ما خوشحال می شم چند روز پیش ما باشی .
مهسا : نه مزاحمتون نمی شم .
بیتا : حالا خودتو لوس نكن خیلی هم دلت بخواد . فردا ساعت 9 صبح سر جاده باش .
بعد هر سه تایی راه افتادیم و ازدانشگاه اومدیم بیرون . از مهسا جدا شدیم و رفتیم خونه تلفن داشت زنگ می خورد بیتا صدام كرد فهمیدم كه با من كاردارن گوشی و گرفتم گفتم الو ؟
مامان: سلام دخترم خوبی ؟
-سلام مامان جان تو خوبی . خیلی دلم برات تنگ شده . اتفاقا می خواستم بهتون زنگ بزنم .
مامان: زنگ زدم ببینم كی می یای ؟
-فردا ساعت 9 حركت می كنیم . راستی مهسا رو هم می یارم .
مامان : باشه مواظب خودتون باشین منتظرتون هستم . خداحافظ .
گوشی رو كه گذاشتم دوباره تلفن زنگ خورد برداشتم فرشید بود سلام كردم و بهش گفتم كه باید بهم زمان بده تا بگم كه چیكار كنه . بخاطر اینكه بیتا متوجه نشه زیاد باهاش حرف نزدم و زود قطع كردم .
همینطور كه همراه بیتا مشغول درست كردن غذا بودیم گفتم : بیتا من از بی برنامگی خسته شدم . ساعت 11 از خواب بلند می شیم 5 بعد از نهار می خوریم 12 شام می خوریم و اینهمه بی نظمی مهسا هم كه بیاد اینطوری نمی شه . باید شب زود بخوابیم كه صبح هم به موقع بیدار بشیم .
بیتا: اگه این دو تا وروجك اجازه بدن نوبتی زنگ می زنن حالا تو حرف بزن من نخوابم من حرف بزنم تو نخوابی خوب می شه صبح دیگه چطوری بهشون بگیم .
-نه دیگه باید برای اونا هم جا بندازیم كه 12 به بعد خاموشیه و نباید زنگ بزنن .
بیتا در حالیكه می زد پشتم با یه چشمك گفت : فرشید كه بیچاره حرفی نداره این سیناست كه 1 به بعد یاد تو می افته و وووووووووووووو دینگ دینگ حالا شیطونی .
-حالا سر به سر من می زاری ؟ جرات داری وایستا تا بهت بگم . بعد از كلی شوخی و خنده بالاخره شام رو آماده كردیم و بعد از خوردن برای یکمین بار ساعت 11 رفتیم كه بخوابیم . ولی مگه خوابمون می برد .
بیتا : می گم یه روزم با مهسا بیاین خونه ی ما .
-باشه حالا بخواب .
بیتا: می گم با مهسا می تونیم كناربیایم ؟
-بیتا خواهش می كنم بخواب قراره مثل آدمیزاد زندگی كنیما
وای خدای من زنگ تلفن سر ساعت 12 یكدفعه بیتا مثل بمب منفجر شد از خنده دلشو گرفته بود . : پاشو شیطون خان زنگ زد .
یه كم كش اومده بودم . گوشی رو برداشتم : الو
سینا : سلام عشق من .
-سلام .
بعد از كلی احوالپرسی و قربون صدقه های همیشگی و عاشقانه گفت : راستی شما نمی خواین بیاین پیش ما ؟!! اون فرشید نامرد پیش عشقشه فكر ما كه نیست . دلم خیلی برات تنگ شده . شنبه منتظرتونم.
-یعنی خودم بیام ؟
سینا : نه خانومم خودم می یام دنبالت البته با هواپیمای شخصی ........
-ای پر رو منو مسخره می كنی ؟
سینا : شوخی كردم باهات خواب از سرت بپره . با راننده فرشید هماهنگ می كنم بیاردتون .
-تا تو نیای من نمی یام .
سینا : یعن یباید بیام دنبالتون خانووووووم .
-خوب هر طور دوست داری
سینا : تو جون بخواه ...كیه كه بده؟؟
-تو امشب حالت خوبه ؟
سینا : نه اگه خوب بودم كه بهت زنگ نمی زدم ؟ پس من شنبه چه ساعتی بیام دنبالت خانومی ؟
-حالاكو تا شنبه امروز چهار شنبس تازه ما فردا می ریم پیش بابایی .
سینا : قربون تو اون بابایی تو برم كه عشق خوشگل برام درست كرده خوش بگذره بهت . خوش به حال بابایی تو .
-مهسارو هم می بریم .
سینا یه كم لحن جدی گرفت و : خدا كنه مامانت اینا اوكی ندن .
-برای شما چه فرقی می كنه؟
سینا : برام مهمه هر چی كه مربوط به تو باشه برام مهمه .
بعد از یكساعت حرف زدن خلاصه رضایت داد و قطع كردیم .
یه كم داشتیم گرم خواب می شدیم كه دوباره زنگ تلفن بلند شد خدای من نمی شه بیتا با همون شیطنت گذشته : بیا اینم فرشید نگفتم اینا تا مار و زیر و رو نكنن نمی خوابن .
-برو زیاد حرف نزن .
یكساعتی هم اون حرف می زد و خلاصه 5/2 آخرین باری بود كه من به ساعت نگاه كردم . صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم هیچی نخوردیم چون همه چیز رو شب قبل مرتب و تمیز كرده بودیم نخواستیم چیزی كثیف كنیم . ساكهامون رو برداشتیم و راه افتادیم . خوشبختانه اون روز زود اتوبوس اومد و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم خیلی به بیتا اصرار كردم كه نهار بیاد پیش ما ولی قبول نكرد ازما جدا شد و رفت . منم با مهسا بطرف خونه راه افتادیم . سركوچه بابایی منتظرم بود وای داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم نفهمیدم چطور خودمو انداختم تو بغلش با نوازشهای اون احساس سبكی می كردم تو دلم هزاران بار خدارا شكر كردم و ازش خواست اگه یه روزی قراره كسی رو ببره یکم من باشم . مهسا خشكش زده بود . بابایی : دخترم خوشكلم . عزیز دل بابا . خیلی دلم برات تنگ شده بود . چطوری ؟
-خوبم . شما چطورین بابایی . دل منم براتون یه ذره شده بود . یكدفع یاد مهسا افتادم كه وسط كوچه مثل جن زده ها داشت بمن نگاه می كرد .
- وای منو ببخش مهسا جون راستی بابا یی مهسا دوستمو بهتون معرفی می كنم .
پدر:سلام دخترم خوش اومدی بفرمائید . ببخشید آخه مهرانه عزیز دل باباست تمام زندگی من این دختره . خنده ای كردم دستشو گرفتم و با مهسا بطرف خونه راه افتادیم مامان دم در ایستاده بود و بعد از كلی خوش آمد گویی و احوالپرسی وارد خونه شدیم وای بوی غذای مامانم تمام خونه رو پر كرده بود اون مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود از اینكه خانواده خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و این لذت تمام وجودمو پر كرده بود . احساس خوبی داشتم كاش همیشه پیش اونا بودم اصلا كاش دانشگاه نمی رفتم دوری ازشون منو واقعا عذاب می داد صدای مامانم منو از عالم فكر بیرون كشید : مهرانه جان مهسا خانمو راهنمایی كن . تا لباساتونو عوض می كنین منم یه چایی براتون می یارم. مهسارو بردم تو اتاق خودم و بهش گفتم : راحت باش لباساتو عوض كن اگر هم چیزی خواستی بگو تا بهت بدم .
مهسا : مهرانه ؟
-جانم.
مهسا: چقدر خانواده ی تو مهربون و صمیمی هستند خوش به حالت !!!!!!!!!
متوجه تعجب اون شده بودم ولی فكر نمی كردم اینقدر زود به زبون بیاره .
-مگه خانواده ی تو مهربون نیستند ؟
مهسا:چرا ولی ...
-خوب حالا لباساتو عوض كن بعدا در موردش صحبت می كنیم .
بعد سریع از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه مادر در حال ریختن چایی بود كنارش ایستادمو سراغ برادرمو گرفتم گفت : مگه تو اخلاق باباتو نمی دونی بهش گفته تا دوستت اینجاست نیاد خونه تو هم اگه خواستی ببینیش برو خونه پدر بزرگت یا عصری برو مغازه .
-خوب با ما چكار داشت ؟
مادر : خوب مامان جان خواستیم شما راحت باشین حالا سخت نگیر .
دیگه چیزی نگفتم رفتم مهسارو با خودم آوردم تو سالن مشغول خوردن چایی و كیك بودیم كه تلفن زنگ زد رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم سینا بود
سینا : سلام . خوبی؟ رسیدین .
-آره مگه بهت نگفتم تو این چند روز با من تما س نگیر نمی خوام مهسا چیزی بفهمه .
سینا : می دونی كه من طاقت ندارم .
-خواهش می كنم می فهمی چی میگم نمی خوام اون بفهمه .
سینا : باشه باشه مواظب خودت باش می بوسمت
-باشه لوس بازاریه دیگه نه ؟
سینا : خوب آره یه جورایی .
-شنبه می بینمت . خدانگهدار
سینا : خداحافظ
وقتی برگشتم حسابی مهسا با اونا گرم گرفته بود تعجب كردم خیلی خوب ارتباط برقرار كرده بود . خوش صحبت بود و از نظر ظاهر هم با چادری كه سر كرده بود رضایت رو می شد از چهره خانوادم فهمید . خیلی دلم می خواست بدونم خانوادش كیه شاخكام حسابی حساس شده بود . تمام سعی منو خانوادم این بود كه اون چند روز بهش خوش بگذره مخصوصا پدرم كه می گفت : نباید چیزی براش كم بزاریم احساس می كنم دختر تنهائیه نباید احساس غربت كنه بابایی هر وقت اومدی اونم بیار تا تنها نباشه .
بخاطر كارهایی هم كه می كرد حسابی قاپ مامانم رو دزدیده بود .من یه كم دو دل بودم تا ماجرای زندگیشو برام تعریف كرد
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 06 - 2008 - 02:14 PM
پیک 10
( بخش نهم )
شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
-اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
-چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
-خوب گوش می كنم ؟
مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
-چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
مهسا : نه ولی ... ولی ....
-خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
-منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
-واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
-الو
فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
-سلام فرشید تو خوبی ؟
فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
-والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
-می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
-سلام آقا سینا شما خوبین ؟
سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
-ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
-خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
-تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
-سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
-من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
-مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
_ادامه دارد_
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns