02-21-2013, 07:31 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #3
***
elham55
Jul 02 - 2008 - 09:49 AM
پیک 5
( بخش چهارم )
بعد از رفتن اونا یهو ته دلم خالی شد كاش بودن . كاش می موندن . تو دلم از خودم بدم اومد من نباید قبول می كردم . ولی چاره ای نداشتم از خدا خواستم كمكم كنه تا كم نیارم .
سینااومد طرفم و همینطوركه محكم منو تو بغلش گرفته بو زیر گوشم زمزمه می كرد : عشق من چرا امروز اینقدر تو خودش بود ؟ مگه من مردم كه اینقدر ناراختی؟ نكنه از دست من دلخوری؟ از اینكه اینجایی؟ یكدفعه بغضم تركید و اشكهام سرازیر شد . احساس گناه می كردم . یکمین قطره اشكم كه رو شونش چكید یكدفعه مثل برق گرفته ها ازم جدا شد منو به دیوار تكیه داد و روبروم ایستاد : تو داری گریه می كنی ؟ می خوای منو دیوونه كنی ؟ چرا ؟ باید بگی چرا داری گریه می كنی عشق پاك من .
-میدونی سینا احساس گناه می كنم .
سینا : تو نباید اینطوری فكر كنی . مگه عاشقی گناهه ما همدیگرو دوست داریم . خواهش می كنم گریه نكن . همینطور كه اشكهام رو پاك میكرد ادامه داد : من شك ندارم كه تو پاكترین دختری هستی كه تو عمرم دیدم من با دخترای زیادی برخورد داشتم ولی تو با همه اونا فرق می كنی . تو پاكی و مقدس منم این پاكی تو رو دوست دارم و حفظ می كنم . اگر گناهی هست همه به گردن من . التماست می كنم گریه نكن تا بهت یه چیزی بگم كه خوشحال بشی . یه كم برای آب آورد بعد گفت : تو اینجا بمون من می رم تو سالن تا صبح با خیال راحت بخواب در اتاق رو هم قفل كن تا خیالت راحت باشه من نمی خوام وجود من تو رو عذاب بده . خوب بخوابی عشق من .
اینو گفت و از در رفت بیرون ولی حس اینكه برم درو قفل كنم نداشتم . انگار چسبیده بودم به دیوار . دلم گرفت . از دست خودم عصبانی شدم نمی دونستم تا صبح چیكار كنم منكه خوابم نمی برد . سرم سنگین بود .بالاخره از دیوار كنده شدم رفتم جلوی پنجره ایستادم رفت و آمد ماشینها كم شده بود نگاهی به ساعتم انداختم 12 بود و دیگه كم كم چراغ اتاقهای آپارتمانها یكی یكی خاموش می شدند و هر چی میگذشت شهر بیتشر به تاریكی و سكوت فرو می رفت . همیشه از تاریكی و تنهایی می ترسم ولی ولی اون شب تاریكی شهر منو نترسوند دلم می خواست ساعتها اون منظره رو نگاه می كردم . اون كه رفت احساس تنهایی كردم . دلم می خواست بهش بگم بمون ولی غرورم اجازه نداد . فكر كردم و فكر كردم به خیلی چیزها اصلا متوجه نشدم كه چطور نزدیك یكساعت گذشت . دیگه نمی تونستم تنها بمونم . آروم آروم رفتم طرف در از اتاق خارج شدم . . سینا تو سالن نبود یه لحظه ترسیدم . ولی از بوی سیگارش متوجه شدم كه تو آشپزخونه هست . اونقدر تو فكر بود كه متوجه حضور من نشد . آروم رفتم پشت سرش ایستادمو جلوی چشماش روگرفتم .
سریع بطرفم برگشت و گفت : وااااای عشق من . تویی . فدات بشم الهی . خوابت نبردعزیز دلم ؟ اگه تا صبح نمی آمدی دیوونه می شدم . سرشو چسبونده بود به سرم آهسته گفتم : تو كه رفتی دلم گرفت .
خنده ای كرد و : ای شیطون چرا بهم نگفتی .
گفتم : حالا.
منو محكم تو بغلش گرفته بود كه زیر گوشم زمزمه كرد : اجازه دارم عشقمو ببوسم ؟
هیچی نمی تونستم بگم . احساس كردم خیلی اذیتش كردم كه مجبور شده سیگار بكشه قبلا بهم گفته بود كه وقتی عصبانی یا خیلی ناراحت بشه سیگار می كشه . فقط نگاش كردم .
دستشو انداخت دور گردنم و با هم رفتیم طرف اتاق . درو قفل كرد : تو این مانتو و روسری خسته نشدی ؟
-عادت دارم .
سینا ولی موهات خراب می شه .
-من كچلم مو ندارم.
سینا: آره راست می گی ! حالا می بینیم .
اومد طرف من دستشو برد طرف دكمه مانتوم و دونه دونه اونا رو باز كرد بعد موهامو شونه كرد و واسم بست .من یه بلوز قرمز پوشیده بودم با شلوار لی آبی بعد وسط اتاق دراز كشید و منم بطرف خودش كشید نوازشم می كرد و برام از خاطراتش حرف می زد اونقدر به من نزدیك شده بود كه گرمی نفسهاش رو روی گوشم احساس می كردم . همینطور كه برام حرف می زد به بیتا رسید بهم گفت : می دونی مهرانه دلم نمی خواد تو با اون دوست باشی . نمی شه خونتو ازش جدا كنی . می ترسم برات مشكلی درست كنه . آخه می دونی از فرشید خواسته بود كه بیاد خونتون . منكه حسابی تعجب كرده بودم گفتم : امكان نداره اگه اون بخواد اینكارو بكنه من نمی زارم . اون شب ازم قول گرفت بیشتر مواظب خودم باشم و هیچ وقت اجازه ندم اون اینكارو بكنه .
هر كاری می كردم خوابم نمی برد بهش گفتم : سینا به نظرت بریم تو سالن بهتر نیست . اونم قبول كرد و با هم راه افتادیم مستقیم بردمش جلوی پنجره سالن كه نمای زیبای دیگه ازخیابون داشت جلوی پنجره روبروی هم ایستاد بودیم منومحكم بغلم كرده بود . گفتم : به نظرت اون دوتا نمردن ؟ از اون موقع كه رفتن تو اتاق هنوز در نیومدند .
سینا : از بیتا هیچی بعید نیست بلایی سر فرشید نیاورده باشه خوبه . یكدفعه با صدای در اتاق هر دو برگشتیم فرشید بود همینطور كه می یامد طرف ما گفت : شما ها نخوابیدین ؟
سینا با همون شیطنت : نه ولی اینطور كه معلومه شما ها خوب خوابیدین . دستشو محكم فشار دادم .
بعد از اون بیتا هم از اتاق بیرون اومد : بابا شما چقدر سر صدا میكنید نمی زارین آدم بخوابه . سینا تا اومد حرف بزنه پریدم وسط : سینا خواهش می كنم . آخه اینا اینقدر با هم كله می شدن كه ممكن بود اتفاقاتی بیفته و حرفایی بینشون رد و بدل بشه كه اصلا دوست نداشتم . هر چی به این دختره می گفتم بابا كل كل نكن هر چی باشه اونا پسرن از تو كه نمی خورن باز یه جاهایی بحث می كرد . دست سینا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پشت سرما دوتایی وارد شدن كه اومدیم شب نشین . هر كاری می كردم نمی شد باز اینا رو در رو می شدن . با پررویی اومدن نشست وشروع كرد به خوردن شیرینی .
فرشید خنده ای كرد و گفت آخه خوراكیهای ما تموم شد . راستش ضعف كردیم گفتیم بیایم شب نشینی .
سینا : بفرما تو دم در بده راحت باشین . البته ببخشید منظورم از راحت بودن رو كه متوجه شدید حالا زیادی راحت نباشید كه ما از خجالت پا به فرار بزاریم .
بیتا : نه بابا تو نگران نباش . حواسمون هست .
سینا هر چی میخواین بردارید و بیرن تو اتاقتون . از این حرف سینا خندم گرفت : وا ! سینا فرشید رو از خونه ی خودش بیرون می كنی . واقعا كه فرشید من اگه جای تو بودم نصف شبی بیرونش می كردم .
فرشید : اگه ناراحتت كرده همین الان از پنجره پرتش می كنم پایین .
سینا اومد طرفم منو محكم بغلم كردو : حالا بنداز .
گفتم : نه بابا . تنهایی بیشتر حال می ده .
فرشید : سینا مثل اینكه خانومو خیلی ناراحت كردی . حسابی دلش پره ؟
سینا دستشو انداخت گردنمو: آره مهرانه دلت می یاد ؟
خودمو عقب كشیدم : سینا زشته . خودتو لوس نكن تا فكرامو بكنم شاید نظرم عوض شدو ارفاقی بهت كردم .
بیتا با خنده : اونوقت آقا به ما تیكه می ندازه .
بعد كلی شوخی و خنده ساعت 5 بود كه اونا رفتند . واقعا خوابم میومد . دیگه چشمام باز نمی شد . نمی دونم چطور شد كه تو بغل سینا خوابم برد .
- ادامه دارد -
نظر یادتون نره .
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 02 - 2008 - 02:16 PM
پیک 6
سلام عزیزان . اینم بخش پنجم تقدیم همه ی تپل دوستان .
( بخش پنجم )
وقتی چشمامو باز كردم ساعت 7 صبح بود و سینا خواب خواب خواستم بیدارش كنم ولی از دلم نیومد به دیوار تكیه دادم و خیره شدم بهش باورم نمی شد كه دوسش دارم همیشه به دوستام و همكلاسیهام خندیدم و مسخرشون كردم ولی حالا بدجوری دلم رو باختم خیلی فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه نباید به زبون بیارم كه دوسش دارم یعنی كسی نباید بفهمه حتی خودش . همینطور داشتم نقشه می كشیدم كه دیدم نزدیكای ساعت هشته صدای در اومد انگار كسی وارد ساختمان شد . از جام بلند شدم لباسامو پوشیدم دوباره نشستم سرجام كه چشمای سینا باز شد یه كش و قوسی به بدنش داد و گفت : سلام عزیزم صبح بخیر .
همینطور كه نگاش می كردم : سلام صبح شما هم بخیر . خوب خوابیدی ؟
سینا : چرا لباس پوشیدی می ترسی كه چی ؟
-آخه صدای در اومد ترسیدم .
سینا دستشو دراز كرد طرفم وقتی دستشو گرفتم با تمام نیرو منو كشید طرف خودش و كنارش دراز كشیدم . سرم روی بازوش بود و پهلو به پلهوی هم بودیم . ازش خجالت می كشیدم . و اون خوب اینو فهمیده بود چون بهم گفت : تو نمی خوای این خجالت رو كنار بزاری تو دیگه مال منی فقط مال من .
ولی اصلا با نظرش موافق نبودم . خنده ای كردم و گفتم : نه من از تو خجالت نمی كشم .
سینا : باید ثابت كنی .
وای خدای من چه حرفی زدم . حالا چی كار كنم . چیزی نگفتم .
سینا : با شمام خانومی .
-چی كار باید بكنم تا ثابت بشه .
سینا : خودت می دونی .
-نه نمی دونم .
سینا : بعید می دونم كه دختر باهوشی مثل تو ندونه باید چی كار كنه .
-كی گفته من باهوشم .
سینا : لازم نیست كسی بگه .
یه حركتی به خودش داد و منو كشید روی خودش بعد دستشو حلقه كرد دور كمرم نمی خواستم پیشش كم بیارم دستمو گذاشتم زیر چونم و زل زدم تو چشماش .
سینا : ببخشید شما داری كتاب می خونی ؟
-آره .
سینا : خیلی یك دنده و لجبازی . فكر نكنم لازم باشه اینقدر خوددار باشی .
-یه دفعه از زبونم پید و گفتم : نمی خوام پیشت كم بیارم .
سینا : این كم آوردن نیست . در ضمن پیش غریبه كه كم نیاوردی مگه تو منو دوست نداری ؟
-حرفی ندارم كه بگم .
سینا : باشه هرجور تو دوست داری نمی خوام اجبارت كنم .
بعد خیلی آروم بلند شدیم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدیم بیرون همزمان با ما بیتا و فرشید هم وارد آپارتمان شدند . اون موقع كه من صدای درو شنیده بودم رفته بودند بیرون كه صبحونه بگیرن .
احساس بدی داشتم ولی ظاهرمو خوب حفظ می كردم . سینا هم به ظاهر آروم بود ولی من سعی می كردم باهاش چشم تو چشم نشم . یه جورایی اون دو تا فهمیده بودن رفتار ما فرق كرده چون كسی حرف اضافه ای نمی زد . فضای سنگینی بود دلم می خواست یه نفر حرفی بزنه كه فرشید بعد از خوردن صبحونه اون سكوت سنگین رو شكست و : خوب دوستان امروز برنامه چیه كجا بریم ؟
-ببخشیدا ما امروز هم كلاس داریم . یه طوری بشه كه لا اقل به كلاس بعد از ظهر برسیم خوبه .
ناگهان سینا به طرف من نگاه كرد : خیلی بهت بد گذشته می خوای زود از دست ما فرار كنی ؟
بیتا : دیدی دوستمو اذیت كردی ؟ اینطوری امانتداری می كنی ؟ چی شده مهرانه .
-ای بابا چرا بیخودی شلوغش می كنید مگه قرار نیست مابریم حتما می خوایت یه هفته اینجا بمونید ؟
فرشید : واااااای مهرانه گل گفتی راستی می مونید ؟
-من نه ولی اگه بیتا بخواد می تونه بمونه .
بیتا خودشو لوس كرد و : مامان جون اجازه می دی ؟
-آره ولی دیگه برنگرد همین جا بمون تا بابات بیاد دنبالت .
سینا از اینكه یه جورایی بیتا رو دست انداخته بودم خوشش اومده بود . و تا اونموقع كه فقط گوش می كرد اومد كنارم نشست یه تكونی بهم داد : چرا نمی گی من ناراحتت نكردم ؟
-ایناخودشون می دون تو پسر خوبی هستی لازم نیست من بگم .
بیتا: بابا ایول می بینم كه روابط عاشقانه برقراره و ...
سینا : تا چشم حسود در بیاد همینطور كه بغلم می كرد : مهرانه ی خودمه به هیچ كی نمی دمش .
بیتا : فرشید خجالت بكش .
سینا : فرشید بدبخت كه از دیشب داره از خجالتت در می یاد .
فرشید : شما ها نمی تونید دو كلمه حرف درست و درمون بزنید .
-منم همینو میگم .
سینا تقصیر بیتا بود نه؟ خدایی تو بگو مهرانه .
همینوط كه خودمو از بغلش بیرون می كشیدم : چه عرض كنم ؟ نه اینكه توهم بدت می یاد .
فرشید : خوب برنامه رو نگفتید .
سینا : هرچی مهرانه بگه .
بیتا : ببین همش اون داره خط می ده پس نظرات ما چی میشه .
-توروخدا بحث نكنید . هر چی شما بگسد منم قبول دارم .
خلاصه بعد از كلی بحث قرار شد بعد از خوردن نهار همراه فرشید سه تایی برگردیم دانشگاه .
سینا : فقط بچه ها اگه ایرادی نداره من یه سر مغازه بزنم .
بیتا بلند شد بره كه مانتو شو بپوشه فرشید هم دنبالش رفت منم رفتم كه وسایلمو جمع كنم سینا پشت سرم اومد. داخل اتاق كه شدیم بازومو گرفت منو كشید طرف خودش زل زد تو چشمام و : غرورت رو دوست دارم و می پرستم ولی نه برای خودم كه همین غرورت منو دیوونه كرده .
از این حرفش خیلی تعجب كردم ولی خودمو زدم به اون راه و انگار چیزی نشنیدم . خواستم از اتاق بیام بیرون كه : نمی خوای خداحافظی كن ؟
-حالاكه تا بعد از ظهر كه خیلی مونده .
سینا : خوب بلدی با كلمات بازی كنی .
-ولی منظور ...
نزاشت حرفمو ادامه بدم منو كشید طرف خودش و محكم بغلم كرد : تو هر كار یكنی مهرانه ی عزیز منی كه عاشقتم . دوستت دارم عشق من .
بوسم و كردو ازم جداشد . سرمو انداختم پایین و : ممنون . كمی مكث كردم : خوب بریم حتما اونا منتظرمون هستند . و هر دو از اتاق بیرون اومدیم . احساس می كردم یه جورایی ازم دلخوره ولی من نمی تونستم چهره عوض كنم و بخاطر یه عشق دو روزه آدم دیگه ای بشم .
حدود ساعت 11 بود كه از خونه اومدیم بیرون بعد از اینكه سینا كارهاشو كرد نزدیكی محل كارش رفتیم یه رستوران و نهار خوردیم . تمام این چند ساعت شاید فقط چند كلمه بین ما رد و بدل شد . ساعت 2 بود كه از سینا خدا حافظی كردیم و همراه فرشید به طرف دانشگاه حركت كردیم . سرم سنگین بود هم كم خوابیده بودم و زیاد چیزی نخورده بود . اصلا با اونا كه بودیم نمی تونستم چیزی بخورم . ولی در عوض بیتا از خجالت همه در می آمد . سرمو تكیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم و به تمام آنچه اتفاق افتاده بود فكر می كردم. همش فكر غرورم بودم و مدام نقشه می كشیدم اینكارو بكنم اون كارو بكنم . جمله ی آخر سینا مدام تو مغزم بود : منتظر زنگت هستم آخه تا به حال تو این مدت من به اون زنگ نزده بودم . یكدفعه ماشین ایستاد كمی ترسیدم چشمامو كه باز كردم دیدم بیتا پیاده شد و... . فرشید از تو آینه نگاهی به من كرد و : مهرانه خانم نظرتون راجع به بیتا چیه ؟ خوب می دونستم منظورش چیه ولی : در چه مورد ؟
فرشید مسیر نگاهشو عوض كرد : من می خوام بیتا رو عوش كنم ببخشید یه جورایی آدمش كنم بعد با هاش ازدواج كنم .
كمی جابجا شدم و همینطور كه از آینه بهش نگاه می كردم : خوبه . ولی بدون كه كار سختی در پیش داری در ضمن هر كمكی از دستم بر بیاد دریغ نمی كنم . ولی بهت قول نمی دم .
فرشید : می دونی مهرانه اون همه چیز رو به بازی می گیره . حتی عشق رو من بهش گفتم كه باهاش تصمصم ازدواج دارم ولی به مسخره گرفت . من اونو واقعا دوست دارم .
-می فهمم چی می گی . حالا از دست من چه كمكی بر می یاد .
فرشید : تو بیشتر مواظبش باش اگه كاری كرد به من بگو .
از روی شوخی خنده ای كردم و گفتم : منظورت آدم فروشی و این جور چیزاست دیگه .
فرشید : نه نه منظور من ....
حرفشو قطع كردم و گفتم : می دونم شوخی كردم باشه حواسمو بیشتر جمع می كنم .
فرشید : مهرانه یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی شی ؟
گفتم : تا چی باشه ؟
فرشید : راجع به سینا .
اینو كه گفت یكدفعه دلم ریخت : بپرس
فرشید : چرا شما اینقدر با هم رسمی هستید در حالیكه سینا واقعا تو رو دوست داره ؟
زیر چشمی یه نگاهی بهش كردمو یه نیشخند زدم كه مجبور شد بیشتر توضیح بده .
اشتباه نكن سینا به من چیزی نگفته به خدا راست می گم . من خودم برام سواله اگر نمی خوای چیز یی نگو .
-آره بهتره راجع بهش صحبت نكنیم .
اونم دیگه چیزی نگفت . بیتا اومد و به طرف دانشگاه راه افتادیم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns