02-21-2013, 07:31 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #2
***
elham55
Jul 01 - 2008 - 09:13 AM
پیک 3
( بخش دوم )
صبح با صدای زنگ تلفن چشمام رو باز كردم انگار كسی خونه نبود . حوصله جواب دادن به تلفن رو نداشتم . ولی طرف خیلی سمج بود مگه قطع می كرد . خلاصه دستمو از زیز پتو بیرون آوردمو گوشی و برداشتم .
گفتم : الو
یكدفعه صدای سینا منو به خودم آورد یه لحظه احساس كردم همه چیز خواب بوده ولی نه واقعیت داشت . سرم هنوز درد می كرد واقعا دلم می خواست همه چیز خواب باشه ولی نبود . یه لحظه به فكرم رسید كه جوابشو ندم ولی انگار یه نیرویی منو به جلو حركت می داد . تصمیم گرفتم جوابشو ندم ولی نتونستم واقعا نشد ...
سینا : چیه نمی تونی صحبت كنی .
به خودم اومدم : نه نه . سلام . شما خوبین
سینا فهمیده بود هنوز گیج می زنم : عشق من همیشه تا یازده صبح می خوابه ؟
- نه نه حالم خوب نبود داشتم استراحت می كردم .
سینا : چرا عزیزم . می خوای بیام ببرمت دكتر ؟
خنده ای كردم و : می دونی چقدر از هم دوریم ؟
سینا : من برای تو هر كاری لازم باشه می كنم . می خوای بیام ؟
راستش ترسیدم بلند شه بیاد گفتم : نه چیزی نیست . فقط یه كم سرم درد می كنه .
سینا : مهرانه چند تا موضوع رو می خواستم بهت بگم .
- بفرما .
سینا : یکما خواهش می كنم دیگه به من نگو شما .
- دیگه
سینا : آقا سینا هم نگو
فقط سكوت كرده بودم ببینم چی می گه
سینا : گوش می كنی ؟
- بله
سینا : دوما دیروز چوابمو ندادی ؟
- شما كه فقط می گی نگو پس چی بگم! ؟ راستی كدوم جواب .
سینا : تو كه عاشق كسی نیستی ؟
خواستم یه كم سر به سرش بزارم
- مگه برای شما مهمه خودتون دوختین و بریدین تنم كردین
سینا : حق با توئه ولی باور كن من دوستت دارم می فهمی ؟
یه جوری گفت دلم براش سوخت می دونستم نباید به این پسرا رحم كرد ولی پیش خودم گفتم اگه منو دوست نداشت كه برام زنگ نمی زد فقط باید ثابت كنه .
-ببین من تا بحال نه با پسری حرف زدم نه كسی رو دوست داشتم و تصمیم عاشق شدن هم ندارم .
سینا : خوب خوشحالم كه اینو میشنوم ولی اینوبدون طوری عاشقت كنم نتونی بدون من نفس بكشی . بهت ثابت می كنم دوستت دارم .
با اینكه خودم نظر بدی نسبت به این دوستی نداشتم ولی ته دلم یه جوری شور می زد با این حال گفتم هر چی بادا باد و خودمو سپردم دست زمان .
اون روز 3 ساعت باهم حرف زدیم . خیلی واسم حرف زد از دوستاش از خونوادش از گذشته اش . بهم گفت كه اونقدر حاضر جوابه دوستاش بهش می گن بچه پررو همه تو پاساژ با این اسم صداش می كنن . بهم گفت كه بهترین سلیقه رو تو چیدن ویترین داره وقتی دوستاش بخوان ویترین عوض كنن حتما باید سینا این كارو براشون انجام بده . گفت كه اهل مسافرته متولد اردیبهشته . بعضی وقتها برای آوردن جنسهای مغازه به تركیه می ره . بهم گفت حس خوبی نسبت به بیتا نداره فكر می كنه خیلی پر روئه آرایش غلیظ می كنه و تیپش رو چون جلفه نمی پسنده . خواستم براش توضیح بدم كه اون هر كاری می كنه از روی بچگیه وگرنه دختر خوبیه می درستش كرد ولی نمی تونست همچین نظری رو قبول كنه منم نخواستم توجیح كنم .
دیگه داشتم ضعف می كردم ولی دلم نمی خواست ازش خداحافظی كنم . خوشبختانه كاری براش پیش اومد و مجبور شد كه بره بعد كلی تو قطع كن و تو زنگ زدی حالا باید تو قطع كنی همزمان قطع كردیم .
هنوز دو دل بودم دلم می خواست حرفمو به یكی بگم ولی كسی رو نداشتم كه منو راهنمایی كنه یا حداقل پیشنهادی بهم بده . از جام بلند شدم از اتاق كه بیرون اومدم مامانو ندیدم صداش كردم از تو آشپزخونه صدام كرد : من اینجام .
رفتم تو آشپزخونه واسم چایی ریخته بود . چون من كلا بابایی بودم زیاد با مادرم میونه نداشتم . هر وقت باهاش صحبت می كردم ختم به بیتا می شد اون روز هم همین اتفاق افتاد اصرار داشت حس خوبی نسبت به اون نداره این دومین حس بد نسبت به بیتا بود . چون یكسال از خودم كوچكتر بود می زاشتم به حساب بچگیش فكر می كردم می تونم روش تاثیر مثبت بزارم چون یه جورایی خونوادش اونو به دست من سپرده بودم كه هواشو داشته باشم نمی دونم شاید یه حس مسئولیت پذیری داشتم .
خلاصه آخر سر بهم هشدار داد حواسمو جمع كنم فكرم نتیجه عكس نده .
اون دو روزهر چی بود گذشت بیشتر وقتهام فقط با حرف زدن با سینا سپری می شد البته همش اون زنگ میزد یه جورایی دلم نمی خواست من براش زنگ بزنم .
شنبه صبح رفتیم دانشگاه سر كلاس ولی بعد از ظهر دو باره این استاد لعنتی نیومده بود . به بیتا گفته بودم كه تو داشگاه حق نداره با فرشید حرف بزنه حتی سلام علیك كنه آخه اون چند سال پیش دانشگاهها اینطوری نبود كه آزادانه هر كی هر كاری خواست بكنه چادر كه الزامی بود تو نگهبانی بخش خواهران هم یه خانمی بود كه با اجازتون اسمشو گذاشته یودیم مارمولك پدر بچه ها رو در آورده بود . موبایل و اینترنت و اینجور چیزهام كه با این وسعت نبود . بخاطر همین روابط محدود تر بود حالا تو این وضعیت منم مثل بختك افتاده بودم رو سر بیتای بیچاره ولی چاره ای نداشتیم می خواستیم 4 سال اونجا درس بخونیم .
با اینكه فرشید روزهای كلاسش با ما یكی نبود ولی اون روز اومده بود .
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه برگشتیم خونه . خدا رو شكر صاحبخونه خوبی داشتیم اونم یه دختر داشت كه با بیتا بیشتر جور بود . همینكه رسیدیم تلفن زنگ خورد طبق معمول جواب تلفن با بیتا بود . سینا بود گوشی رو گرفتم وقتی صداش رو شنیدم خستگی یادم رفت لحن حرف زدنش منو آروم می كرد بهش گفتم : كاش تو هم تو دانشجو ما بودی .
سینا كه از این حرف من تعجب كرده بود گفت : چه عجب خانم خانوما مهربون شدن .
-اونقدرا هم كه فكر می كنی بد اخلاق نیستم .
سینا : من غلط بكنم به عشقم بگم بد اخلاق فقط زیادی جدی هستی .
كمی مكث كرد گفت : مهرانه دوست داشتی الان كجا بودی ؟
دلم می خواست اونو می دیدم ولی نخواستم به زبون بیارم .
سینا : توكه دلت نمی خواد پیش من باشی ! ولی من اومدم تو رو ببرم پیش خودم .
وای خدای من داشتم شاخ در می آوردم . یکمش فكر كردم داره شوخی می كنه .
-سینا فرصت خوبی رو برای شوخی كردن انتخاب نكردی .
سینا با خنده : به جون عشقم راست می گم بیا ببین .
-میدونی كه تو شهر به این كوچكی جایی نداریم بریم اینجا هم كه می دونی امكان نداره خونه فرشید اینا هم كه اصلا .
سینا : وایستا وایستا چی داری می گی .كی خواست تو رو ببره اینجور جاها تو بیا بقیش با من .
هنوز باورم نمی شد بخاطر من از تهران اینهمه راه رو اومده باشه .
نمی دونستم چی باید می گفتم كه صدای سینا دوباره منو به خودم آورد : ببین عشق من . به خدا دیگه طاقت ندارم الان می یام دم در خونه ها .
-نه توروخدا همونجا بمون ما الان میایم می دونستم از این دیوونه ها هر چی بگی برمیاد .
از خنده های بیتا فهمیدم باز هم نقشه بوده .
بیتا نگاهی بهم كرد و گفت بریم من آماده ام .
-توكی می خوای یاد بگیری جای من تصمیم نگیری حالا تنها برو تا بفهمی .
بیتا: ولی تو تو به اون گفتی كه ...
-بیتا هیچ چی نگو تو این بلا رو سر من آرودی . وگرنه من غلط می كردم .
بیتا: بابا دو روز زنده ای خوش باش . حالا جون من اذیت نكن .
-یه كم آدم شو بخاطر خودت می گم . بهت گفته باشم چرت و پرت نمی گی با سینا هم بحث نمی كنی ؟
بیتا : قول می دم مامان حالا بریم ؟
-بزار یه كم منتظر بمونن هیچ اتفاقی نمی افته .
هم خوشحال بودم هم عصبانی ولی بر خلاف تصمیمی كه داشتم دوباره راه افتادم .
- ادامه دارد –
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jul 01 - 2008 - 04:29 PM
پیک 4
( بخش سوم )
بخاطر اینكه یه كم منتظر بمونن با اتوبوس رفتیم می دونستم بیتا اندازه ی یه خرس وحشی از دستم عصبانیه ولی مهم نبود . تمام راه داشتم فكر می كردم به كارهام به صحبتام یه جاهائی باورم نمی شد كه من همون مهرانه هستم .نباید كسی رو به قلبم راه می دادم اشتباه كردم خدایا حالا چیكار كنم كمكم كن ...
تو همین فكرا بودم كه بیتا زد به دستم : نمی خوای پیاده بشی آخرشه ؟!
بدون هیچ حرفی آروم پیاده شدم هنوز باورم نمی شد كه اومده باشن وقتی ماشین فرشیدرو دیدم مطمئن شدم سینا تا منو دید از ماشین پیاده شد. وای چقدر به خودش رسیده بود واقعا پسر جذابی بود ! .... چشمای سینا می خندید و هر كسی متوجه خوشحالی اون می شد . درو برام بازكرد وقتی سوار شدم تو یه چشم یه هم زدن كنار دستم نشست . فرشید كه رانندگی می كرد خیالم راحتتر بود سینا واقعا سرعت می رفت . بعد از یه سلام احوالپرسی فرشید به طرف تهران راه افتاد . از دیدن سینا واقعا خوشحال بودم ولی سعی می كردم كسی متوجه نشه . منكه عادت به حالگیری داشتم رو كردم به فرشید و گفتم : خوب ایشاا.. كجا ؟ فرشید صورتش رو به طرف بیتا برگردوند : مگه واسه مهرانه خانم توضیح ندادی؟ بیتا با همون قیافه ی حق به جانب و مظلوم نمایانه : نه ترسیدم گفتم اقا سینا بگن بهتره . من جرات ندارم با این خانم بد اخلاق حرف عادی بزنم تا چه برسه به اینكه ...
سینا سریع موضع گرفت : ببین بیتا آخرین بارت باشه در مورد عشق من اینطوری صحبت می كنی ؟
بیتا : اصلا دوست خودمه نه اون خواهر منه .
سینا : خدا نكنه مهرانه ی من خواهر تو باشه . زود باش ازش معذرت خواهی كن زود وگرنه هیمنجا پیادت می كنیم .
بیتا یه نگاهی به فرشید كرد و اونم آروم شونه ای بالا انداخت و یه چشمك به سینا زد .
ترجیح دادم وارد بحثشون نشم و فقط یه نگاهی به سینا كردم كه بی خیال . دلم واسه بیتا می سوخت خیلی بچه گانه فكر می كرد و حرف كسی رو هم قبول نداشت یه جورایی واسش نگران بودم . خیلی سعی میكردم بهش بفهمونم ولی نمی شد . خواستم حال و هوا رو عوض كنم كه برای یکمین بار بین اونا سر شوخی رو باز كردم سر نخ رو دادم دست سینا و فرشید حالا دیگه كیه این جمع شیطون رو كنترل كنه از جوكهای فارسی و تركی و قزوینی تا سیاسی و سكسی دیگه نمی شد جلوشونو بگیری ولی خدایی جوكها دست یکم بودن مخصوصا كه با اداهایی كه در می آوردند . نصف راه رو اومده بودیم كه به سینا گفتم : راستی نمی خوای بگی منو كجا داری می بری ؟
دستمو گرفت تو دستش گفت : نمی خوام مخالفت كنی فقط گوش كن و چیزی نگو .
بی صبرانه منتظر بودم كه چی می گه . دلشوره داشتم حالا مگه حرف می زد گفتم : گوش می كنم .
سینا : می ریم مهمونی .
مثل برق گرفته ها شدم فكر كردم اشتباه شنیدم یا داره شوخی می كنه ولی اصلا لحن شوخی نداشت . یه كم جابه جا شدم دستمو از دستش بیرون كشیدم : كجاااااااا؟ یکم فكر كردم شاید داره منو می بره خونشون چون گفته بود كه با خونوادش راحته .
یکم من چند تا كار دارم انجام می دو یه چرخی تو شهر می زنیم شام كه خوردیم می ریم خونه ی فرشید .
داشتم شاخ درمی آوردم مثل مسخ شده ها فقط گوش می كردم نمی دونم چم شده بود تمام اختیارمو داده بودم دستش نمی تونستم چیزی بگم دلم می خواست مثل اونا خوش باشم ولی نمی تونستم. دلم نمی خواست اینطوری باشم ولی ....
بالاخره نزدیك غروب بود كه رسیدیم دوست سینا تو مغازه بود با دیدن ما از جاش بلند شد . سینا معرفی كرد : دوست خوبم ماهان . عشق من مهرانه فرشید رو كه می شناسی ایشون هم بیتا خانم هستند. اینقدر جدی برخورد كردم كه جرات نكرد بهم دست بده .
ماهان رو به من كرد و : از آشنایی با شما خوشحالم . سینا خیلی تعریف شما رو كرده بود واقعا مشتاق دیدارتون بودم .
نگاهی بهش كردم : ایشون لطف دارن . منم از آشنایی با شما خوشحالم .
ماهان : می تونم ازتون یه سوال بپرسم ؟
-خواهش می كنم بفرمائید ؟
ماهان : شما چكار كردین كه سینا اینطوری شده ؟
-منظورتون رو متوجه نمی شم .
سینا با پا زد به ماهان كه مثلا من ندیدم : هیچی عزیزم منظوری نداشت بعدا برات توضیح می دم .
ماهان : خوب مگه چیه اگه بده چرا عاشق شدی اگه خوبه كه ...
سینا : می شه بس كنی تو برو یه چند تا آبمیوه بگیر فعلا تا بهت بگم .
با كلی شوخی و خنده رفت خنده هاشون حالمو بد می كرد دلشوره داشتم ولی ظاهرمو به سختی حفظ میكردم . بیتا و فرشید هم رفتند تو پاساژ به دوری بزنن و برگردن . من موندمو سینا .
سینا : می دونم خسته ای ولی اگه 5/0 ساعت صبر كنی میریم من چند تا كار كوچك دارم .
- خواهشمی كنم راحت باش .
سینا : نمی خوای چیزی انتخاب كنی .
اصلا دوست نداشتم فكر كنه دختر فرصت طلبی هستم .
-نه مرسی.
سینا : مهرانه خواهش می كنم ! چرا مثل غریبه ها رفتار می كنی
-اشتباه می كنی اینطوری نیست .
خودمو زدم به اون راه و داشتم داخل قفسه ها رو ورانداز می كردم كه یكدفعه یاد ویترین افتادم اصلا حواسم نبود موقع وارد شدن هنر سینا رو ببینم رفتم بیرون واقعا اون آدم خلاقی بود خیلی زیبا چیده شده بود از تمام ویترینها خوشگلتر بود . بیشتر اجناسش شلوار جین بود كه آدم میموند كدوم رو انتخاب كنه .
چند دقیقه بعد ماهان و بیتا و فرشید رسیدند . سینا سفارشات لازم رو به ماهان داد و بهش گفت كه ممكنه فردا هم نتونه بیاد ولی باهاش تماس میگیره . یه زنگی هم به خونه زد و گفت كه امشب نمی تونه بره خونه . بعد از خداحافظی از ماهان راه افتادیم . اصلا دوست نداشتم دیگه بیرون باشم چون هم خسته بودم هم سردم بود . سینا رو كشیدم طرف خودم و بهش گفتم : نمی شه شامو بگیریم بعد بریم خونه بخوریم .
سینا : هر چی عشق من بگه حتما .
همینطور كه سینا داشت ماشین رو روشن می كرد : بچه ها نظرتون چیه غذا رو بگیریم ببریم خونه بخوریم ؟
بیتا : نه بیرون بهتره . فرشید تو یه چیزی بگو مگه بیرون بهتر نیست . چیه خیلی عجله داری ؟
سینا : ببین خودت تقصیر داری حالا بهت یه چیزی می گما . بعد روكرد به فرشید : نظر تو چیه ؟
فرشید : برای من فرقی نمی كنه .
سینا كه دوست داشت با بیتا كل كل كنه : تو برو بیرون غذا بخور بعد بیا خونه . گم نشی كوچولو .
فرشید : شما دوتا تو روخدا دوباره شروع نكنید . بیتا جان لطفا .
سینا : بابا این خانم تو همش ساز مخالف می زنه .
بیتا نگاهی به من كرد و : اصلا هر چی مهرانه بگه .
خندم گرفته بود كه با دیدن قیافه ی سینا نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زیر خنده : من تابع رای اكثریتم . دیگه با وساطت فرشید ختم به خیر شد . خلاصه با كلی خرید شام و شیرینی و میوه و ... رفتیم خونه .
یه آپارتمان نوساز تو یه خیابان خلوت سر بالایی كه دو طرفش رو درختهای بلند گرفته بود . خونه قشنگی بود با دو اتاق خواب كه معلوم بود هنوز تكمیل نشده . با تعارف فرشید رفتیم تو یكی از اتاق خوابها . چون سرد بود نمیشد داخل سالن بشینیم .
بیتا هنوز بخاطر اینكه زود رفتیم خونه ناراحت بود . سینا اومد كنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم فرصت و مناسب دیدم و آروم طوریكه اون دو تا متوجه نشن بهش گفتم : خواهش می كنم با بیتا بحث نكن . اون بچس نمی فهمه چی می گه فكر می كنه كارش درسته .با یه چشمك بهم فهموند كه باشه .
فرشید درحالیكه دستهاشو داشت خشك می كرد مودبانه : ببخشید دیگه اینجا اونطور كه باید نمی تونم ازتون پذیرایی كنم شرمنده . خوب اگه موافقین تا غذا سرد نشده بخوریم .
-شما ببخشین كه ما مزاحمتون شدیم .
بیتا داشت مانتو شو در می آورد كه با یه چشم غره بهش فهموندن غلط زیادی نكن . با اون لباسای تنگت .
فرشید : این حرفا چیه خواهش می كنم راحت باشین .
خنده ی معنی داری به بیتا كردم و : ممنون ما راحتیم مگه نه بیتا .
بیتا با دستپاچگی : آره . آره مهرانه راست می گه .
خلاصه غذا رو خوردیم و شب نشینی این سه تا بچه پر رو شروع شد منم بیشتر ساكت بودم و گوش می دادم وفقط وقتی ازم یه چیزی می پرسیدن جواب می دادم . بیشتر فكر م مشغول این بود كه یعنی ما چجوری میخوایم بخوابیم بیتا كه اینقدر پر روبود حتما می خواست پیش فرشید بخوابه اونوقت من بیچاره چی . دلشوره بدی داشتم . یه لحظه دلم خواست زار بزنم ولی خودم كردم راهی هم نداشتم . یه دفعه وقتی سینا سرشو گذاشت رو پام از این فكرو خیالا اومدم بیرون . سینا : لطفا فرشید جان خانومو راهنمایی كنین به اون یكی اتاق .
من یكدفعه با تعجب : كجا؟
سینا : خوب مگه تو می خوای تا صبح قیافه ی این دو رو تا تحمل كنی بزار برن تو اتاق خودشون دیگه .
یه كم جدی تر شدم : ببخشید می تونم چند لحظه با بیتا تنها باشم ؟
سینا سریع سرشو از روی پای من برداشت و از جاش بلند شد : خواهش می كنم خانومم .
بعد فرشید هم از جاش بلند شد و رفتند بیرون . با عصبانیت دست بیتا رو گرفتم برگردوندم طرف خودم و بهش گفتم : تو كی می خوای بفهمی ؟ داشتی مانتو رو در می آوردی خجالت نمی كشی ؟ با اون لباسای مضحكت . ببین ما دوتا اینجا می خوابیم اون دوتا تواون یكی اتاق حواستو جمع كن دست از پا خطا نكنی وگرنه خودت می دونی .
خنده ی بیتا عصبانیم كرد وقتی دید عصبانی شدم خودشو جمع و جور كرد : ببین من می خوام پیش فرشید باشم اگه تو دوست نداری پیش سینا باشی مشكل من چیه ؟ می تونی سینا رو بندازی تو سالن اینجا راحت تا صبح بخوابی البته اگه خوابت برد .
دیدم راست می گه خواب كجا بود . بیتا اومد طرف من دستشو انداخت دور كمرم منو بوسید و : ببین مهرانه مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته نترس .
یه جوری حرف می زد انگار دفعه چندمشه .
یه كم آروم شده بود م ازش جدا شدم رفتم جلوی پنجره كه می شد تمام خیابان رو دید . هیچ صدایی نمی آمد فقط صدای رفت و آمد ماشینها بود كه سكوت رو می شكست .
دیگه چیزی نگفتم . و سخت داشتم فكر می كردم كه وجود یكی رو شت سرم احساس كردم از ترس داشتم سكته می كردم . خواستم یرگردم كه قدرت مردونه سینا اجازه این كارو بهم نداد فقط وقتی صورتمو برگردونم صورت سینا رو دیدم .
اومد منو ببوسه كه با دیدن قیافم فهمید سریع ازم جداشد : ببخشید باید ازت اجازه می گرفتم .
بین همین حرفها بود كه صدای در اومد سینا : بله . فرشید : چرا درو قفل كردی ؟
سینا : آخه به این خانوم تو اطمینانی نیست . ممكنه ... كه یكدفه دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم : سینا خواهش می كنم .
سینا دررو باز كرد . یه لحظه احساس كردم فرشید با دیدن من خیلی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد .
سینا : بفرما
فرشید : نمی خواین به ما خوراكی و شیرینی بدین . تا صبح من چی بدم بیتا بخوره ماشا ا... اشتها نیست كه .
سینا : خدا به دادت برسه امیدوارم صبح زنده ... با یه چشم غره فهمید كه نباید ادامه بده .
یه دفعه بیتا وارد اتاق شد ایندفعه من بودم كه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . حالا فهمیدم بیچاره فرشید چرا تعجب كرده بود .
كار خودشو كرده بود موهای لختشو ریخته بود دورش آرایشش هم پر رنگتر كرده بود یه بلوز مشكی تنگ آستین كوتاه پوشیده بود بایه شلوار مشكی كوتاه كه فهمیدم ازقبل نقشه داشته . وارد كه شد سینا : اووووووه خانم نچایی . اگه گرمه پنجره هارو باز كنم .
بیتا : اگه سردم شد خبرت می كنم .
فرشید : تا شما همدیگه رو نكشتین ما بریم .
من هنوز مثل دیوانه ها مات زده بودم . فرشید از جا بلند شدو با كمك بیتا سهمشون و برداشتند و بعد از خدا حافظی درو بستند و رفتند .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns