04-30-2015, 08:25 AM
افراد ناآگاه خودکشی را به هر دلیلی غلط میدانند اما افراد آگاه خودکشی را به عنوان "آخرین راه حل" صحیح میدانند. من هم جز خودکشی راه حل دیگه ای نمیبینم.
m@hdi نوشته: ویرایش=چرا حرفاتون رو پاک کردین؟!چون خداوند می گوید دوری کنید از فراوانی گمان هم سرک کشیدن در زندگی مردم هم پشت سر دیگری گفتن که گناهش همانند خوردن گوشت برادر مرده است که کاری از دستش بر نمی آید من دوست دارم زندگی خوش داشته باشم نه که روگردان از خداوند بشوم بخواهم خودم را بکشم
m@hdi نوشته: اگه اندکی از زندگی لذت میبردم شاید بیخیال خودکشی میشدم ولی حقیقت اینه که من حال و حوصله هیچی رو ندارم! مثل گذشته لذت را واقعا حس نمیکنم. وقتی لذتی نباشه و زندگی هم بی هدف و کسالت بار باشه راهی جز خودکشی باقی نمیمونه.
mbk نوشته: چون خداوند می گوید دوری کنید از فراوانی گمان هم سرک کشیدن در زندگی مردم هم پشت سر دیگری گفتن که گناهش همانند خوردن گوشت برادر مرده است که کاری از دستش بر نمی آید من دوست دارم زندگی خوش داشته باشم نه که روگردان از خداوند بشوم بخواهم خودم را بکشمبنظر منکه اون مطالب از این همه آیه که توی هر پستت میذاری (که من خیلی وقته دیگه اصلا اون بخش هاش رو نمیخونم) گویاتر و مفیدتر و آموزنده تر بود.
m@hdi نوشته: از بچگی گوشه گیر و بی مصرف بودم. اهل رفیق بازی نبودم. وقتم به 3 قسمت تقسیم میشد:1-مدرسه و درس و مشق. 2-بازی های کامپیوتری. 3-خواب. تابستانها هم که صبح تا شب درگیر بازی های کامپیوتری بودم اما توانایی خاصی در بازی های کامپیوتری نداشتم که مثلا بگم در فلان بازی کسی حریفم نیست یعنی فقط بازی میکردم. ابتدایی و راهنمایی معدلم حدودا 19 بود و در راهنمایی متوجه شدم که توانایی بالایی در درک مطلب زبان انگلیسی دارم. بدون اینکه معنی دقیق کلمات و جملات را بدانم میفهمیدم که طرف چی میگه چه تو کتاب چه تو بازی ها چه تو فیلمها چه تو سایتها و بعدا توی کنکور. دبیرستان افت کردم و معدلم حدودا 16 بود. پیش دانشگاهی که معدلم تا 13 پایین اومد ولی هیچوقت تجدید نشدم. سال بعد هم توی کنکور آزاد مترجمی زبان تهران جنوب قبول شدم.
در اواخر سوم دبیرستان (سال 87) بود که در امتحانی شفاهی با اینکه جواب را میدانستم به یکباره انگار حناق گرفتم و نمیتوانستم صحبت کنم! آن موقع خداباور بودم و از خدا خواستم که دیگر دچار این مرض نشوم و دیگر نشدم تا زمانی که خواهم گفت.
در سال 89 به دانشگاه رفتم. دیگر چندان گوشه گیر نبودم و وارد جمع ها میشدم و با بقیه صحبت میکردم (چه پسر چه دختر). ترم اول همه واحدها را قبول شدم. ترم دوم اوایل سال 90 بود که با خودم میگفتم هدفت از ادامه زندگی چیه و افکار خودکشی وارد ذهنم شد (سال 88 بیخدا شده بودم) ولی بسیار ضعیف بود و با گفتن اینکه مدرک میگیرم و کار و درآمد پیدا میکنم و سپس ازدواج از این افکار عبور کردم. قبل از دانشگاه اصلا با هیچ دختری رابطه نداشتم و به دنبال دختر بازی نبودم و حتی به ازدواج هم فکر نمیکردم ولی نمیدانم شاید محیط دانشگاه باعث شده بود که ازدواج برام اهمیت پیدا کنه.
تا ترم سوم با هیچ دختری بطور خاص رابطه نداشتم ولی در ترم سوم دختری وارد زندگیم شد که منو علاقه مند به خودش کرد. من اونو به شکل همسر آیندم میدیدم اما بعد وارد یک مثلث عشقی شدم. رابطه مان جدی نبود ولی من آن را جدی گرفته بودم. وقتی از طریقی فهمیدم طرف به او شماره داده و او شماره را گرفته به علت عدم اعتماد به نفس که از بچگی به دلیل بی مصرف بودنم داشتم بجای حفظ او بازی را به هم ریختم. ابتدا او را سرزنش کردم که چرا به من خیانت کرده (در حالی که اصلا رابطه ای جدی در کار نبود که خیانتی رخ داده باشه!) و بعد طوری وانمود کردم که انگار طرف به دنبال دوستی نبوده بلکه به دنبال سکس بوده و او هم به طرف sms داد و فحاشی و دیگه طرف هم بیخیال او شد! بعدا از طریق چت سعی کردم رابطمون رو به حالت قبل برگردونم ولی اون که اصلا به دنبال رابطه دوست دختری دوست پسری نبود بهم فهموند که بیخیالش بشم. به هر حال وقتی بازی به هم بریزه همه عوت میشن.
من خیلی ضربه خوردم چون اونو به شکل همسر آیندم میدیدم ولی با این وجود ترم چهارم رو شروع کردم. به یکباره دوباره انگار حناق گرفتم و بخاطر همین دانشگاه رو ول کردم. خانوادم خبر نداشتن که من دانشگاه رو ول کردم و من روزها به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم و در حیاط کتابخانه راجع به آیندم فکر میکردم. (این اتفاقات مربوط به اوایل سال 91 هست) بالاخره تصمیمم رو گرفتم! با خودم گفتم بعد از پایان ترم انصراف میدم و بعد سربازی بعد هم تیر خلاص! در خانواده بطور خاص از سوی پدرم که بازنشسته بود و برادرم که کار آزاد داشت مورد تحقیر قرار میگرفتم مخصوصا از سال 89. این تحقیرها در سال 91 به اوج خودش رسیده بود و منم بشدت عصبی بودم اما به دنبال آسیب رساندن به آن دو نبودم. چرا؟! خودمم نمیدونم!
اینکه من بدون اینکه لذت خاصی از زندگی برده باشم و در اوج جوانی (22 سالگی) باید بمیرم من رو از طرف دیگه بشدت عصبی کرده بود. در تیر ماه فکری به سرم زد و انتقام از آن دختر نماد انتقام من از این دنیا شده بود! میخواستم او را بکشم و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. شمارش رو هنوز داشتم. به او sms زدم و بهش گفتم میخوام رو در رو راجع به یک موضوع مهم باهات صحبت کنم اون هم طفره میرفت ولی جوری صحبت میکردم انگار که میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم و اون هم در نهایت قبول کرد که در یک کافی شاپ با من قرار بزاره. با چاقو به کافی شاپ رفتم. ابتدا با او راجع به سوء تفاهمی که داشتیم صحبت کردم. به نتیجه نرسیدم ولی این گفتگو من رو آروم کرد و میخواستم از کافی شاپ خارج بشم که به یکباره موبایلش زنگ زد! با یک دختر صحبت میکرد و پشتش به من بود ولی نمیدونم چی شد که در یک لحظه یاد همه تحقیرهایی افتادم که از طرف خانوادم بهم شده بود و نمیخواستم برم خونه و دوباره تحقیر بشم و 2 ماه صبر کنم تا برم سربازی و خودکشی کنم و فکر انتقام دوباره درونم شعله ور شد و به او حمله کردم.
با وجود شدت جراحات وارده (20 ضربه چاقو) زنده موند. بازپرس دادسرا هم با توجه به عدم تعادل روانی من رو 2 ماه بستری کرد و بعد از تایید پزشکی قانونی تا برگذاری دادگاه آزاد شدم. در نهایت دادگاه منو تبرئه کرد. دادگاه تجدید نظر هم حکم رو تایید کرد. اما من اینو نمیخواستم! من میخواستم که اون بمیره و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. در 2 ماهی که بستری بودم چند اقدام ناموفق خودکشی داشتم. بعد از آزادی هم چند بار اقدام به خودکشی کردم و چند بار دیگر هم بستری شدم و 12 جلسه شوک مغزی گرفتم به امید بهبودی اما اثری نداشت. الان هم 2 سالی میشه که برای اینکه خودکشی نکنم تو خونه حبسم کردن! تو این مدت پیش چند روانپزشک و روانشناس هم رفتم ولی تاثیری نداشته. روانپزشکا فقط قرصا رو زیاد میکنن تا مثل گوشت منجمد بشم. روانشناسا هم فقط حرف میزنن که روی من تاثیری نداره. سربازی هم که معاف شدم و نمیتونم از طریق سربازی خودکشی کنم.
پدرم بیماری اسکیزوفرنی داره و به همین دلیل بازنشستش کردن. خواهر و پدر مادرم بخاطر خودکشی مردن. میخوام بگم ژنم گهیه! بخاطر بیماری روانیم دولت خدمتگذار قبول کرد حقوق بابام بعد مرگش به من برسه. به هر حال امیدی به آینده ندارم. ازدواج و تشکیل خانواده هم برام بی معنی شده. فرصت پیدا کنم دوباره خودکشی میکنم. آخه یک آدم بی مصرف چرا باید زنده باشه وقتی که به هیچ دردی نمیخوره؟! من حتی نمیتونم با خودم بگم گور بابای دنیا زندگیم رو میکنم چون که اصلا از زندگی لذتی نمیبرم. حال و حوصله این رو هم ندارم که 50 سال صبر کنم بعد بمیرم!
به من بگید:
حودکشی نکنم چیکار کنم؟!
MEHDI نوشته: سلام مهدی گرامی. اولا چون مدام خانه هستید به نظرم اصلا سراغ پورن نرید. پورن منجر به masturbation میشه و فقط شما رو خسته تر و بی رمق تر و افسرده تر میکنه و این افکار رو ترغیب میکنه. شما رو تنبل میکنه و احساس بی ارزشی میکنید. الان شما دوست دارید در دنیای فانتزی زندگی کنید تا از زندگی واقعی فاصله بگیرید. فقط امیدوارم به هر قیمتی از خونه بیایید بیرون و برای خود مشغولیت های ذهنی ایجاد کنید. دنبال علایق خود برید سربازی که ندارید حال دنیا رو بکنید دوباره دانشگاه برید. صبح برید بیرون شب برگردید خونه. نمیخوام بگم همه مشکلات به اینجا ختم میشه ولی خیلی خوب میشه اگر روابط عاطفی و جنسی خود رو از سربگیرید و شروع به ورزش کردن بکنید.احتمالا خیلی از مشکلات وجودی شما حل خواهد شد. یک کتاب در رابطه با تغییر تدریجی خوندم به اسم slight edge. کتاب خوبی بود شاید به درد شما بخوره. یکسری عادت های کوچک ایجاد کنید و این عادت های کوچک رو هر روزه انجام بدید. به مروز این انضباط های روزانه رو گسترش بدید. مثلا با روزی 20 دقیقه پیاده روی شروع کنید. بعد هفته ای 3 روز برید باشگاه. به خود تعهد کنید که روزی 8 ساعت بیرون از خونه باشید. روزی چند جمله مثبت به خود بگید و... این قرص مصرف کردن فقط از شما یک آدم بیحال و بی احساس درست کرده که با هیچی سر ذوق نمیاد. فقط بدونید که شما مسئول زندگی خود هستید نه شخصی دیگر پس از جا بلند بشید گذشته و افکار منفی رو بگذارید کنار و زندگی کردن رو از الان شروع بکنید.
m@hdi نوشته: یک چیزی همیشه راجع به استمناء صدق میکنه و اون اینه که بعد از اون آدم احساس خفت میکنه برعکس سکس ولی بعدا نمیتونه دوباره جلوش رو بگیره!درمورد احساس خفت درسته، ولی فکر میکنم کم و بیش بر اثر القاها و تلقینی باشه که از نوجوانی میشه از جانب مذهب و تربیت/خانواده و گفته ها و تمسخر اجتماع و دیگران که آدم چنین احساسی میکنه. حداقل بخشی از اون به دلیل این عوامله و باور و تفکری که خود آدم داره.
m@hdi نوشته: ولی الان چند وقته که کمتر وارد دنیای فانتزی میشم چون جدا تصمیم گرفتم در اولین فرصت از خونه فرار کنم و برم ناصر خسرو قرص برنج بخرم و با اون خودکشی کنم.از داستان مریم درود خداوند برش باد پند بگیریم که رنج در همهء زندگیهاست
kourosh_iran نوشته: و اما درمورد اینکه همش میخواید خودکشی کنید. باید بگم دوست عزیز کسی براش مهم نیست شما آخرش خودکشی بکنی یا نه. این سرنوشت خودته. من فقط میخوام بهت هشدار بدم، که اونم در اصل بخاطر خودمه و نه اینکه دلم خیلی به حال افرادی مثل شما بسوزه. از چند میلیون و میلیارد یکی کمتر؛ چه کسی اهمیتی میده؟ شما فقط خودت میتونی به خودت اهمیت بدی و برای خودت کاری بکنی. حالا اگر فکر میکنی خودکشی اونم توی سن جوانی، کاری کردن برای خودته، خودت میدونی. اما بذار هشدارهای آخر رو بهت بدم!
من در یک کتاب عرفانی خوندم که خدا هیچوقت کسی رو بخاطر اینکه خودش میخواد نمیکشه!
بیشتر از این توضیحی نداده بود، اما این میتونه جواب شما باشه که میگی از خدا خواستی تو رو بکشه یا خودکشی میکنی. خدا هیچوقت بخاطر خواست کسی اون رو نمیکشه! حالا نمیدونم چرا و برام مهم هم نیست.
بعد میرسیم سر باقی مسائل که میگی زندگی برات چیزی نداره و این حرفا. اصلا این موضوع مشکل روانی که ظاهرا داری.
باید بگم که بر اساس نظام زندگیهای چندگانه، شرایطی که هرکس امروز داره بخاطر اعمال گذشتهء خودشه! اعمالی که ممکنه در زندگی گذشتهء خودش انجام داده باشه. و حتی دیوانگی هم میگن که مجازات سنگینی است برای اعمال بد بزرگی در زندگی گذشته. البته شما که دیوانه نیستی ماشالا عقلت سالمه و ضریب هوشی دست کم 100 رو داری! فقط شاید یخورده اختلالات روانی داشته باشی و ژن و این حرفا که اونم ادعای خودته و معلوم نیست تا چه حد و چطور صحت داره.
پس بر اساس این نظام، البته اگر بتونی حداقل احتمال صحتش رو بدی، اگر بخوای تفکر و احتیاط بیشتری بکنی، هر مشکل و شرایطی که شما داری مکافات اعمال گذشتهء خودته! و شما نمیتونی از این مکافات فرار کنی، حتی با خودکشی! اینها چیزی هستند که شما خودت باید باهاشون روبرو بشی و حلشون کنی، نه اینکه بخوای دور بزنی و ازشون فرار کنی. از نقطه نظر معنوی و عرفانی، خودکشی شما رو رهایی نمیده، بلکه خودش رنج و مکافات افزوده ای ایجاد میکنه و نهایتا دوباره باید با نتیجهء اعمال خودت روبرو بشی و اونا رو تسویه/حل کنی، ولو در یک زندگی دیگر. این یه چرخه ای است که نمیشه ازش فرار کرد. اگر خودکشی کنی، یه مدت مجازات سخت اونو پس میدی، و بعد دوباره شوت میشی توی این دنیا و یه زندگی دیگه و روز از نو و روزی از نو! به هیچ شکلی هم نمیتونی ازش جلوگیری کنی و تا بخوای به حدی برسی که بخوای دوباره خودکشی کنی ببخشید که اینطور میگم، ولی کونت کلی پاره شده!! تازه من این مطلب رو هم خوندم که گفته بودن کسی که خودکشی میکنه دفه های دیگه بنوعی این کار براش خیلی دشوارتر میشه و نمیتونه خودکشی کنه، شاید بخاطر عبرت و خاطره ای که در ناخودآگاه ذهنش از اشتباه بودن و نتیجهء بسیار ناخوشایند این کار باقی مونده.
پس، البته بر اساس نظام زندگیهای چندگانه، مشکل در خود شماست دوست عزیز. و نمیتونی از خودت فرار کنی. نمیتونی خودت رو نابود کنی و از دست خودت راحت بشی. بلکه باید با واقعیت و خودت روبرو بشی و خودت رو درست کنی. این تنها راه حقیقی برای نجات پیدا کردنه.
من هم در نوجوانی زندگی خیلی خاص و سختی داشتم و از نظر روانی برای سالهای مدید تحت تنهایی و فشار دائمی بسیار سنگینی بودم. دروغ نگم بارها به خودکشی هم فکر کردم با اینکه سن و سالم کم بود و یکی دوبار تا نزدیکش هم رفتم، ولی آخرین لحظه ها باز دیدم درست و عاقلانه نیست و به این راحتی ها نیست.
خلاصه اون دوران گذشت. ولی باید بگم سختی های زندگی من امروز هم خیلی بیشتر میبود اگر سرانجام دچار خشم و اراده برای نجات دادن خودم نمیشدم. این خشم و اراده بود که باعث شد سعی کنم خودم برای خودم کاری بکنم، چه خدایی باشه و چه نباشه، و اینو فهمیدم که هیچکس برای من کاری نخواهد کرد و نمیتونه بکنه، و فقط باید از خودم کمک بگیرم و خودم برای خودم کاری بکنم.
بنظر من این اراده و خواست و جدیت، شاید میتونه حتی مکافات اعمال گذشته رو تخفیف بده و اونا رو زودتر و راحتتر برطرف کنه. البته بر فرض که این حرفا درست باشه و واقعا خدا و نظام زندگیهای چندگانه صحت داشته باشه. بنظر من احتمالش هست!
حالا شما میخوای این حرفا رو باور کن، میخوان عصبانی بشو و کینه به دل بگیر از اینکه گفته شده مجازات اعمال خودته، میخوای هم باور نکن بگو چرنده و دروغه و خرافات و توهمه. منم قصد نداشتم و ندارم که به شما باوری رو بقبولانم و زور کنم، و برام اهمیت و منافع مستقیم و روشن خاصی هم نداره که بخواد برام حیاتی باشه، ولی گفتم اینا رو برات بگم شاید به دردت خورد و کمکی کرد و شاید این مسائل واقعیت داشت و از این راه و کمک به انسان دیگری به من هم سود و کارمای مثبت و اجر معنوی رسید! بالاخره یه احتمالی هست که هست دیگه! این مسائل رو خیلی افراد اطلاع دقیق و موثقی درموردشون ندارن، ولی من یک زمانی از طریق چند نفر از فامیل و بستگان با یک مکتب عرفانی آشنا شدم و کتابها و مطالب زیادی ازش خوندم که این مطالب هم درشون بود و برای خود من شخصا در مسیر زندگیم خیلی تاثیر داشت و مفید بود، هرچند الان دیگه از اون مرحله گذشتم، ولی بهرحال اون موقع برام خیلی تاثیرگذار و شاید حتی سرنوشت ساز بود و اگر اون موقع این مطالب رو نمیخوندم و آشنا نمیشدم شاید الان آدم متفاوت و در مسیر و فرجام دیگری در زندگی بودم.
حالا اگر بازم مصر هستی روی خودکشی و میخوای این کار رو انجام بدی دیگه خودت میدونی. برای من نهایت اهمیتی نداره، این همه آدم هر روز در دنیا کشته میشن، خودکشی میکنن، در کل تاریخ همین داستان بوده، ... . منکه نمیتونم و توان این رو ندارم که فراتر از خودم یک نفر رنج بکشم و غصه بخورم و کاری بکنم. هرکسی اول و آخر در قبال خودش مسئوله و میتونه و باید سرنوشت خودش رو تحت تاثیر قرار بده. هیچکس این توان رو نداره که به بقیه بیش از این اهمیت بده.
در این فکر هم نباش که همه چیز رو باید با هم داشته باشی. چنین چیزی به ندرت شدنیه! مثلا من خودم عزب موندن رو تحمل میکنم، ولی بازم انگیزهء زندگی دارم. نمیخوام خودم رو نابود کنم، گرچه این فشار سهمگینی ایجاد میکنه و سالهاست تکرار میشه و خیلی وقتا احساس محرومیت و تحقیر و غیره به آدم دست میده! ولی من سعی میکنم با پیشرفت و کسب برتری و بهره مندی از چیزهای دیگری این فشار و حس محرومیت رو به حداقل برسونم. و احساس تحقیر رو به خشم و ارادهء بیشتر برای قوی تر کردن خودم تبدیل کنم. خلاصه همیشه سعی میکنم از خودم حمایت کنم، چون میدونم هیچکس دیگری این کار رو نخواهد کرد و سرنوشت من برای هیچکس مهم نخواهد بود.
درسته یه امکانات و شرایط و پشتوانه هایی داشتم حداقل، از نظر جسمی و روانی تقریبا سالم هستم، با یه چیزهای دیگر و توانایی های مثلا علمی و فنی خودم سرگرم و بهره مند هستم، که البته سالها تلاش کردم و خودم هم با جدیت زحمت هم کشیدم تا به این حد رسیدم، ...، ولی حتی اگر این امتیازات افزوده هم نبود، بازم فکر نمیکنم خودکشی کردن درست میبود. آدم همین که زنده باشه تنش سالم باشه گرسنه و تشنه نمونه، میتونه زندگی کنه. مثلا در یک دهات کوره ای جایی فکر کن تنها هستی فقط خودت هستی و خودت، بازم این حداقل ها رو اگر داشته باشی بنظر من حداقل های ضروری رو داری و جای گله و شکایت در اون حد که بخوای توجیه کنی و خودکشی کنی نیست به هیچ وجه! البته انسان همیشه بیشتر میخواد و میخواد همه چیز داشته باشه که به خودی خودش بد نیست، حسرت داشته های دیگران رو میخوره، حسرت چیزهایی که میتونست داشته باشه میتونست برسه بهشون، و شاید هنوزم بتونه و فرصت داشته باشه، و اینکه عصبانی میشه ناراحت میشه و شکایت میکنه زمین و زمان رو فحش میده، اینا طبیعی هست و زیاد مشکل جدی نداره، ولی نباید بذاری و درست و معقول نیست که با این بهانه ها آدم به حدی برسه که بخواد حیات و موجودیت و ماهیت خودش رو نابود کنه!