09-13-2011, 09:56 PM
حسین نوشته: من واقعا دوستش داشتم .میخواستم باهاش ازدواج کنم اما اگر حرکت فنی میکردم دیگه نمی تونستم باهاش ازدواج کنم .برای همین به همون اوایلش اکتفا کردم .
حالا برات بگم که من احتمال میدم این کار خدا بوده (حالا نخندی بهم ) .قبلا ها که به رابطه با زن اونهم شوهردار فکر میکردم با خودم میگفتم اینها دیگه چه جانورانی هستند! چقدر فلان وفلان هستند تا اینکه یکی از دوستان یک گندی زد و من خیلی پشت سرش بد گفتم که آدم نیست و شرف نداره و از اون چیزها .احتمال میدهم با غرور (خودبینی ) اینکار را کردم و برای همین خدا خواست نشونم بده که تو هم اگه پاش بیفته هیچ گهی نیستی. خودت را نگیر .
اتفاقا میخندم... چون خنده هم داره. دستگاه ترجمه ات خرابه! اون وقت هایی که مسلمون بودم و طبعا باخدا بودم و بعنوان یک مسلمان واقعی نماز و روزه هام همه به جا بود نه مسلمون تخمی که هردمبیلی دینداری میکنه. همیشه فکر میکردم که اگر قرار باشه خدا به کسی کمک کنه من جزو اولین هام. تا جایی که یادم میاد همیشه هم عین خر تو گل گیر میکردم و کاسه چه کنم چه کنم دستم میگرفتم. هیچوقت هم نمیفهمیدم از کجا میخورم؟
فکر میکردم همه کارام درسته پس چرا همش خراب میشه؟ تو یک جور سیکل پوچی گرفتار شده بودم
جات خالی الان که خیلی وقته دین و خدا رو گذاشتم سر طاقچه همش به این فکر میکنم من چقدر کار درستم و اصولا میشه که من هم اشتباه کنم؟
برخلاف زمان جاهلیت و مسلمانی و این حرفا که همیشه احساس نقص و ترس و تنهایی و بدشانسی (زبونم لال به خدا که نمیتونستم اون موقع از گل پایین تر بگم. مینداختم گردن حکمت و شانس! واسه خودم ماسمالیش میکردم) و از این قبیل احساس ضعف ها برعکس الان خیلی احساس باحال بودن بهم دست میده
من فکر میکنم همه اش زیر سر همین احساس به وجود خدا بوده.
این احساس آدم رو ترسو و دست و پا چلفتی بار میاره و نمیذاره آدم دنیا رو همونطوری که هست ببینه و باهاش روبرو بشه.
همش میخواد آدم رو از دنیای واقعی به یک باغ توهم پرت کنه.
همین که آدم فکر کنه خدا میخواسته و حکمتی در کار بوده و خدا خودش درست میکنه .... باور به این جملات من رو در زندگی خیلی عقب انداخت
انسان پیشرو با جامعه همخوانی ندارد هم آهنگی دارد