02-21-2013, 07:30 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #1
***
elham55
Jun 30 - 2008 - 02:03 PM
پیک 1
تردید یا یقین
با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام
(بخش یکم )
ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Jun 30 - 2008 - 02:09 PM
پیک 2
با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام
(بخش یکم )
ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
.Unexpected places give you unexpected returns