دفترچه
رویا_______ - نسخه قابل چاپ

+- دفترچه (https://daftarche.com)
+-- انجمن: تالارهای ویژه (https://daftarche.com/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87)
+--- انجمن: داستا‌ن‌هایِ اروتیک (https://daftarche.com/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%E2%80%8C%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%AA%DB%8C%DA%A9)
+--- موضوع: رویا_______ (/%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7)



رویا_______ - Mehrbod - 02-22-2012

رویا_______فهرست درصفحه اول قرارداره
Jan 13, 2008, 02:09 PM

نویسنده: fly1347


فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2LHZiNmK2KdfX19fX19f2YHZh9ix2LPYqiDYr9ix2LXZgdit2Ycg2KfZiNmEINmC2LHYp9ix2K-Yp9ix2Yc.pdf

اندازه: 0.73MB


کوتاهیده‌یِ داستان

من فرزادم ، قبلا" یه تاپیك بنام " ناكامی درسكس" زده بودم كلی زحمت كشیده بودم ولی بنابدلایلی بخشی ازتاپیك حذف شدودیگه درخودم نمی دیدم كه ادامش بدم ولی این دفعه باقدرت وتوان مضاعف می خوام خاطره ام رواززمانی كه به دانشگاه رفتم تاپایان اون روبراتون بنویسم امیدوارم خوشتون بیادوبتونه تجربه خوبی باشه .

فهرست ولینك صفحات خاطره
بخش یکم ودوم avizoon.com
بخش سوم وچهارم avizoon.com
بخش پنجم وششم وهفتم avizoon.com
بخش هشتم avizoon.com
بخش نهم avizoon.com
بخش دهم avizoon.com
بخش یازدهم avizoon.com
بخش دوازدهم avizoon.com
بخش سیزدهم avizoon.com
بخش چهاردهم avizoon.com
بخش پانزدهم avizoon.com
بخش شانزدهم avizoon.com
بخش هفدهم avizoon.com
بخش هجدهم avizoon.com
بخش نوزدهم avizoon.com
بخش بیستم avizoon.com
بخش بیست ویكم avizoon.com
بخش بیست ودوم avizoon.com
بخش بیست وسوم avizoon.com
بخش بیست وچهارم avizoon.com
بخش بیست وپنجم avizoon.com
بخش بیست وششم avizoon.com
بخش بیست وهفتم avizoon.com
بخش بیست وهشتم avizoon.com
بخش بیست ونهم avizoon.com
بخش سی ام avizoon.com
بخش سی ویكم avizoon.com
بخش سی ودوم avizoon.com
بخش سی وسوم avizoon.com
بخش سی وچهارم avizoon.com
بخش سی وپنجم avizoon.com
بخش سی وششم وهفتم avizoon.com

یا سخنی داشته باش دلپذیر یا دلی داشته باش سخن پذیر

بخش یکم

غروب بودازدانشگاه به سمت خونه داشتم برمی گشتم . یه خونه اجاره ای دریكی ازمحله های شلوغ شمران نو داشتم. توی خیابان محله مایه نونوایی سنگكی بود. اون روزنوبت خریدمن بودیاباصطلاح من شهرداربودم.داخل نونوایی كه شدم آخرصف یه خانوم چادری بود،ازش سوال كردم :ببخشیدخانوم شمانفرآخرید؟ وقتی كه برگشت جوابموبده انگاركه یه نفریهودوخم منوگرفته وبلندم كرده وداره دورسرش می چرخونه .( اینكه یاددوخم وكشتی افتادم بخاطراینه كه من كشتی گیربودم وتااون زمان نصف عمرم باكشتی عجین شده بود. ) یه خانوم بسیارخوشگل كه همیشه دررویاهام برای همخوابگی اون روتصورمی كردم باچشای نافذش برگشت وبه من خیره شدوبعدباپایین آوردن دوتاپلكش بهم فهموندكه آخرین نفردرصف نون اونه. وقتی كه برگشت چنددقیقه طول كشیدتاخودموپیداكردم .قلبم سنگینی می كردوتندتندمی زد. مثل موقعی شده بودكه روی تشك كشتی برای مسابقه حاضرمی شدم . صف شلوغ بودو گونی های آرددردوطرف راهروچیده شده بودوهمه مجبوربودندپشت سرهم بصورت فشرده قراربگیرند. اونقدربه اون خانوم نزدیك شده بودم كه گرمای تنش روحس می كردم یه عطرخوشبویی هم زده بودكه تابحال نمونه اش روجایی نبوئیده بودم . توی رویای شیرین دست یافتن به اون خانوم بودم كه یه ضربه آزوم به كیرم واردشد. اون خانوم برای اینكه به نفرجلوییش اجازه ردشدن بده كاملا" ازپشت توبغلم لم داد. بدنش داغ ومثل پنبه نرم بود. خانومه دوباره برگشت وبااون چشمهای درشتش پراز تمناش ازمن عذرخواهی كرد. منم فقط تونستم باچشمهای خماروكیرراست شده وصورتی گرگرفته ازش تشكركنم. پیش خودم فكركردم كه اگه یه باردیگه برای چندثانیه بهش بچسبم حتما" آبم می آد. توهمین شیش وبش بودم كه خانومه یه قدم رفت جلوتروفرصت خوبی برای من بودتاموقع جلورفتن بهش بچسبم . همینكارروكردم آروم باكیرم كه بصورت عمودی ایستاده بوددنبال شكافی بودم تااونوتوش بزارم . باكمی چپ وراست شدن بالاخره پیداش كردم وآروم گذاشتمش توش . شكافش داغ بود وداشت كیرموكباب می كرد.منتظرعكس العمل اوبودم چون خبری نشدودوروبرمون هم پربوداززنهای چادری وبچه. دل روبه دریازدم ودستموكنارباسنش قراردادم وكمی مكث كردم تاحس بگیرم . صدای قلبم رو بغلیام هم می شنیدن . آروم كف دستموآوردم بالاترورسوندم به كمرش دیگه صورتم داشت آتیش می گرفت .به یك نقطه خیره شده بودم دررویای خودم بودم ،من واون لخت لخت داشتیم توی یه جنگل همدیگرومی بوسیدیم ونوازش می كردیم كه یه ضربه دیگه ازجلوبهم واردشد. خانومه مثل اینكه می خواست چیزی بگه كه بعدازپاره شدن ابرهای رویاروی سرم دیدم شاطرروبرومه وبه من می گه آقابیااین وروایسااونجاصف خانوماست . سنگینی نگاه همه حاضرین درصف رویه لحظه روی خودم حس كردم . فوری جاموعوض كردم حالادیگه روبروم شاطربودوكنارم اون خانومه . برای اینكه برجستگی كیرم دیده نشه كیفم روگذاشتم جلوم . آروم آروم بدنم عرق سردی روش نشست وازاون حال بیرون اومدم . داشتم بانفرت به شاطرنگاه می كردم كه چطورحال منوگرفت . شاطرخودش چشم ازاون خانوم برنمی داشت وهی نوناشو توی تنورزیرورومی كردتاباصطلاح خودش دوآتیشه بشن. خانومه نوناشوجمع كردوموقع رفتن چادرشودوردستش پیچیدوبسمت من برگشت منم زودبسمت اون برگشتم تابهش اجازه عبوربدم ولی می خواستم یه باردیگه بدنشولمس كنم. یه دفعه دیدم دستش اززیرچادراومدوآروم اززیرخایه هام تانوك كیرمومالون وردشد. خانومه ازنونوایی بیرون رفت ونوبت من شد، باوجودی كه چندتانون می خواستم ولی برای اینكه بهش برسم وباهاش صحبت كنم یاحداقل خونه شو پیداكنم ، یه دونه گرفتم وبسرعت ازنونوایی بیرون رفتم.

یا سخنی داشته باش دلپذیر یا دلی داشته باش سخن پذیر

بخش دوم
موقع بیرون اومدن دوروبرم رونگاه كردم نتونستم پیداش كنم . هواگرگ ومیش بودبسرعت چندقدم به سمت راست رفتم وبعدباناامیدی به سمت خونه راه افتادم . تواین فكربودم كه امشب بااین حال وروزم چكاركنم . بخاطرتمرینات كشتی هم نمی تونستم كف دستی برم توهمین حال وهوابودم كه یادم افتادبایدبرای صبحانه یه چیزی بخرم. به یکمین سوپرنزدیك خونه رفتم . به دم دركه رسیدم یه خانوم دم دروایساده بودهم قدوقواره اون وبااین تصوركه خودشه ازپشت بهش چسبیدم كه یهوبرگشت ، برقم پریدچون اون نبودولی یكی بوددست كمی ازاون نداشت ابروهاش پهن بودوبهم پیوندخورده ، آرایش غلیظی داشت وقتی برگشت منوكه دیدباصدای بلندوبه سبك لاشی هاگفت هی یاروچیه باچوب خشكت داری می مالی ومیری مگه خودت خارمادرناری. اینوكه گفت فروشنده برگشت وگفت آقاپسرهیچی نمی فروشیم بروبیرون . منم ازخجالت سرموانداختم پایین وازمغازه بیرون اومدم. هنوزدورنشده بودم كه مغازه داره گفت راحله خانوم بیاجلوببینم چی می خوای و....دیگه بقیه شونشنیدم.
به سركوچه رسیدم به صاحب خونه مون كه یك پیرمردنابینابودباصدای بلندسلام كردم اونم جوابمودادسرم روپایین انداختم كه برم صاحبخونه صدام كرد.
-آقافرزادیه دقیقه تشریف می آرین؟
به سمت مغازه رفتم مغازه اش بی رنگ ورووكثیف و كم نور بود. كمتركسی ازش خریدمی كرددرضمن جنس زیادی نداشت بیشتراونجاوقت گذرانی می كردتاتجارت . بعضی اوقات زنش ازدركوچیكی كه ازخونه به مغازه بازمی شدبه كمكش می اومد. حضورمنوحس كرددستشودرازكردكه بامن دست بده ، منم برای اینكه دستش زیادتوهوانمونه بسرعت جلورفتم ودستشوگرفتم وحال واحوالی كردیم ، یه دفعه یه بوی خوش وآشنابه مشامم رسیددرحین گوش دادن به صحبتهای صاحبخونه نیم نگاهی به زنی كه داشت داخل نایلون سیب زمینی می ریخت انداختم . چون غیرازاون وصاحبخونه كس دیگه ای توی مغاز...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com


[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:18.891000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_52720_0.html
Author: fly1347
last-page: 78
last-date: 2008/04/21 15:16
-->

[/noparse]