%%%% مرگ قو %%%% -
Mehrbod - 02-22-2013
%%%% مرگ قو %%%% فهرست در صفحه اول %%%%
Aug 10, 2008, 12:53 AM
نویسنده: ANTIGONE
کوتاهیدهیِ داستان
فهرست :
بخش یکم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_0.html
بخش دوم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_3.html
بخش سوم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_8.html
بخش چهارم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_11.html
بخش پنجم:
www.avizoon.com/forum/2_68148_13.html
بخش ششم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_17.html
بخش هفتم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_20.html
بخش هشتم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_24.html
بخش نهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_29.html
بخش دهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_30.html
بخش یازدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_33.html
بخش دوازدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_38.html
بخش سیزدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_43.html
بخش چهاردهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_49.html#msg1579265
بخش پانزدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_52.html#msg1582860
بخش شانردهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_59.html
بخش هفدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_63.html
بخش هجدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_66.html#msg1603438
بخش نوزدهم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_71.html
بخش بیستم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_77.html
بخش بیست و یکم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_81.html#msg1643479
بخش بیست و دوم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_84.html
بخش بیست و سوم :
www.avizoon.com/forum/2_68148_87.html
شاید برایت یک سبد تکرار باشم *** اما برای بسیاری کمیاب بودم
بخش یکم :
از پنجره به بیرون خیره شدم آسمون ابریه منتظر یه اشارست تا بغضشو بشکنه وبا اشکهایش زمین را خیس کنه . پرده را میکشم و به سراغ دفتر خاطراتم میروم شاید باید پیش از اینها به سراغشان میرفتم ، شاید دیگر وقتی برای خواندنشان نداشته باشم . با عجله ورق میزنم بر میگردم به دو سال قبل ، چقدر زود گذشت .
(( یکی بود یکی نبود یه دختر تنها و غمگین یه گوشه این شهر شلوغ تو اتاقش نشسته بود . ))
با دیدن این جمله ناخود آگاه لبخند تلخی روی لبهایم نشست . چشمهایمو میبندم و سعی میکنم تمام خاطراتمو مرور کنم از روز یکم از وقتی که عاشق شدم . دو سال پیش بود آره درست دو سال گذشته .
تولد سپیده بود ، سپیده صمیمی ترین دوستم بود منم دعوت بودم از مامان اجازه گرفته بودم برم . مامانم سپیده را میشناخت به همین دلیل بهم اجازه داد برم به شرطی که زیاد نمونم و دیر نیام منم قول دادم زود برگردم . دوست زیادی نداشتم شاید دو سه تا ولی با سپیده صمیمی تر از بقیه بودم دو سه باربیشتر خونشون نرفته بودم ولی اون زیاد میومد پیش من . با اینکه اکثر اوقات تنها بودم و میتونستم هر کاری انجام بدم ولی از این تنهایی سواستفاده نمیکردم . هیچوقت با دوستام بیرون نمیرفتم اگه میخواستم برم با اجازه مامانم بود . لباسموپوشیدم و آرایش کمی کردم . تو آیینه نگاهی به خودم انداختم از زیبایی چیزی کم نداشتم ولی کبودی لبهایم را حتی از پشت رژ لب میتونستم تشخیص بدم و باعث میشد غم عالم بریزه تو دلم کاش سالم بودم . مثل همیشه درست سر ساعت رسیدم و سپیده خودش درو باز کرد و باهاش روبوسی کردم و تولدشو تبریک گفتم . یکی دو تا از بچه ها اومده بودند با همشون احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق سپیده لباسمو عوض کنم . مانتومو در آوردم و موهای لختمو باز کردم و دورم ریختم . رژ لبمو از توی کیفم در آوردم ودوباره به لبهام زدم شاید از کبودی لبهایم کم کنه . صدای زنگ در اومد و مثل اینکه چند تا دیگه از بچه ها اومدن منم رفتم بیرون وارد پذیرایی که شدم خشکم زد . سپیده نگفته بود پسرا رو دعوت کرده فقط قرار بود چند تا از دخترها رو دعوت کنه سپیده اومد کنارم و ما رو به هم معرفی کرد .
_ آرشو که میشناسی اینم آقا کیان دوست آرشه
من همینجور مات و مبهوت مونده بودم که آرش دستشو به طرف من دراز کرد و دیدم دور از ادبه جوابشو ندم مجبور شدم با هردوشون دست بدم .
_ از آشناییتون خوشبختم .
ک: منم همینطور، سپیده همیشه تعریف شما رو میکنه خیلی دلم میخواست شمارو از نزدیک ببینم
_ سپیده جون لطف دارن
آنقدر از دست سپیده عصبانی بودم که نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم . چند تا از دوستای سپیده با دوست پسراشون اومده بودن که منو به اونها هم معرفی کرد چون من تو اون جمع به جز سپیده و یکی دو نفر دیگه کسی را نمیشناختم . بعد از آشنایی با همشون دست سپیده را گرفتم و کشوندمش تو اتاق کارد میزدی خونم در نمی اومد خیلی از دستش عصبانی بودم .
_ چرا به من نگفتی همه با دوست پسراشون میان ؟
خندید و گفت :
_ خوب اگه ناراحتی تو هم به دوست پسرت زنگ بزن بیاد هنوز دیر نشده .
سپیده میدونست با کسی دوست نیستم
_ دارم باهات جدی حرف میزنم واسه چی به من نگفتی؟
_ چون میدونستم نمیای
_ معلومه نمی اومدم
_ شیما یه دفعه که هزار دفعه نمیشه
_ چه یه بار چه هزار بار مامانم خوشش نمیاد من تو چنین مهمونی هایی شرکت کنم . مامانم بهت اعتماد کرده بود . معذرت میخوام من باید برم.
_ شیما خیلی بچه ای ، کی میخوای بزرگ بشی ؟
_ اگه بزرگی به این چیزهاست من ترجیح میدم بچه بمونم .
مانتومو برداشتم که بپوشم
_ شیما اگه بری دیگه نه من نه تو
_ سپیده اعصاب منو خورد نکن
_ عزیزم اینقدر حرص نخور مامانت تو را به من سپرده اگه بلایی سرت بیاد پوست منو میکنه
_ پس بذار برم
_ نه تو تا آخر مهمونی پیشم میمونی
مانتو را از دستم کشید و منو بوسید و با التماس گفت :
_ همین یه بار به خاطر من
به خاطر سپیده قبول کردم بمونم . نگاهی به لباسم انداختم خیلی باز و سکسی بود یه دامن کوتاه پوشیده بودم که اگه یه کم خم میشدم شرتم پیدا میشد با یه تاپ که پشتش کاملا باز بود و میشه گفت فقط روی سینه هامو پوشونده بود .
_ حداقل یه لباس بده بهم بپوشم
_ لباس به این خوشگلی پوشیدی واسه چی دیگه لباس میخوای؟
_ این لباس خیلی ناجوره
_ خیلیم خوبه بیا بریم
خلاصه با کلی خجالت رفتم پیش بچه ها و کنارشون نشستم . یکمین بار بود تو چنین مهمونی شرکت میکردم پدر و مادرم زیاد خوششون نمیومد و منم که مثل همیشه مطیعشون بودم به همین خاطر تمام مهمونی هایی که رفته بودم دخترونه بود . بچه ها ریخته بودن وسط و با هم میرقصیدن منم یه گوشه نشسته بودم و نگاهشون میکردم . مامانم سفارش کرده بود زیاد نرقصم چون ممکن بود حالم بد بشه ولی با این اوضاع تصمیم گرفته بودم اصلا نرقصم . سپیده اومد دست منو کشید که برم وسط ولی مقاومت کردم و یه چشم غره بهش رفتم اونم حساب کارخودشو کرد و بی خیال شد . یه آهنگ لایت گذاشتن و همه زوج شدن و شروع کردن به رقصیدن ، سرم پایین بود وداشتم میوه پوست میکندم که یه جفت پا جلوی خودم دیدم . سرمو بالا گرفتم دو تا چشم سیاه خیره شده بود به من کیان جلوی من ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد .
_ افتخار میدید با هم برقصیم ؟
دستپاچه شدم نمیدونستم چه جوابی بدم خودمو جمع و جور کردم و گفتم
_ راستش من زیاد بلد نیستم برقصم . رقصم اصلا خوب نیست
_ پس به خاطر همینه که سپیده خانوم رقصیدنو از شما یاد گرفته
وای خدای من چقدر ضایع شدم انگار یه پارچ آب یخ رو من خالی کردن . سعی کردم به روی خودم نیارم .
_ کی به شما گفته ؟
هر چند خودم جوابشو میدونستم ولی خوب چیز دیگه ای به ذهنم نرسید که بگم.
_ سپیده خیلی از شما تعریف میکنه میگه استاد رقصیدنید . خوب حالا افتخار میدید؟
چاره ای نبود بلند شدم . استرس داشتم شاید چون یکمین بار بود ، به سپیده نگاهی انداختم تو بغل آرش داشت میرقصید لبخند روی لبهایش بود چشمکی به من زد . دلم میخواست کلشو بکنم. وای اگه مامانم میفهمید پوست از سرم میکند دلم میخواست یه جوری از زیرش شونه خالی کنم ولی نمیدونستم چطوری ؟..... حتی اینقدر عرضه نداشتم که بگم نمیخوام برقصم .....چقدر دست و پا چلفتی بودم ..... خلاصه رفتم وسط و با کیان مشغول رقصیدن شدم خیلی حرفه ای تر از من بود خیلی زود با هم هماهنگ شدیم اینقدر رقص دو نفرمون قشنگ بود که همه بچه ها رفتن کنار و دورمون حلقه زدن . یکمین بار بود که اینقدر به پسری نزدیک میشدم ، نگاهش به نگاهم بود گرمای تنشو حس میکردم عطر تنش مستم کرد ، تو سیاهی چشمهایش غرق شدم و یه آرزو کردم ، یه آرزوی دست نیافتنی ، تو دلم آروم گفتم : کاش مال من بود . آهنگ تموم شد ولی دلم نمیومد از آغوشش دست بکشم انگار س...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:54.391000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_68148_0.html
Author: ANTIGONE
last-page: 143
last-date: 2008/12/19 01:20
-->
[/noparse]