نگارش داستان -
doubt - 01-31-2011
اگر داستانی نوشته بودید یا مینویسید یا به داستان جالبی برخوردید این جا بذاریدش لطفا.
---------- ارسال جدید اضافه شده در 07:42 pm ---------- ارسال قبلی در 07:33 pm ----------
این یک قسمت از داستانی هست که چندین سال پیش نوشته بودم(زمانی که هنوز خداباور بودم)با عنوان «پایان گر»
.......................................
دیگر نامم آشنا نبود.
هیچ کس نیز توانایی شناختم را نداشت.
حالا شنیدن پایان تنها آرزویم بود.
می دانستم که نخواهم شنید ولی سعی میکردم.
آهسته آهسته میگفتند ولی این ها ارزش شنیدن نداشتند.
پاسخی نیز برای گفتن نبود.
نتها پاسخ خلاصه ای بود.
خلاصه ای که میگفت هر چه بود تمام شد جز من.
و خود را کمتر از خلاصه ای میدانستم.
در این حال بایستی چه میکردم؟
هر چه خواست بود،انجام شد و جایی برای مبارزه باقی نمانده بود.
و من مجری اجباری آن بودم.
ولی همچنان توانایی سکوت نداشتم و در همین حال میخواستم صدا را بشنوم.
جنگی که مدت ها در دل من بر پا شده بود منتظر پیروز بود.
و این جا مکان انتخاب بود و من جرات انتخاب هیچ یک رانداشتم.
تسلیم یا عدم.
در هر سو بازنده من بودم ولی انتخاب پیروز با من بود.
میدانستم انتخاب صحیح کدام است.
ولی ترس،قدرت عملی ساختنش را از من دور میساخت.
ترس ،یار قدیمی، سگ با وفای او شده بود.
کسی که باعث شد این احساس نفرین شده در دل برخیزد باید از من جدا میشد.
و راهی جز عدم برای تحقق آن باقی نمانده بود.
پس خواستم ندای پایان را بخوانم که
این چنین شنیدم...
نگارش داستان -
کافر_مقدس - 04-25-2012
در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟» ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم؟!» كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند. ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟» كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
نگارش داستان -
کافر_مقدس - 04-25-2012
موش در خانه صاحب مزرعه تله موش دید به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد . همه گفتند تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد.ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید
از مرغ برایش سوپ درست کردند
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند
و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد !
نگارش داستان -
کافر_مقدس - 04-28-2012
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد
تمام آن ها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد
بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه می کنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!
نگارش داستان -
Mehrbod - 04-28-2012
کافر نوشته: در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟» ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم؟!» كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند. ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟» كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
بهترینشون بود!
نگارش داستان -
کافر_مقدس - 06-04-2012
مینی بوس بسیج و مرد مست !
مینی بوس پر از بسیجی به سوی کمیته در حرکت بود ، یه مرد مستی که تلو تلو می خورد و منتظر تاکسی بود رو می بینن
درجا وامیستن و مرد بیچاره رو سوار میکنن که با خودشون ببرن کمیته
همینکه راه میافتن ، مرد مست به دور و ورش یه نیگاهی می کنه و می گه :
عقبی ها بی شرفن ، جلویی ها بی ناموسن ، سمت راستی ها بی همه چیزن و سمت چپی ها بی پدر و مادرن !
راننده مینی بوس شاکی می شه و همچین میکوبه روی ترمز که همه بسیجی ها روی همدیگه میافتند ! راننده میاد مرد مست رو از زیر دست و پای بسیجی ها می کشه بیرون و می گه ، مردک محارب ضد انقلاب ، اگه جرات داری یه بار دیگه بگو کی بی شرف و بی همه چیز و بی ناموس و بی پدر و مادره !
مسته با کمال خونسردی می گه : من از کجا بدونم ! ... با اون ترمزی که تو کردی ، همه قاطی شدند !
نگارش داستان -
Mehrbod - 07-15-2012
صادق هدایت - کاروان اسلام