چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
mamad1 - 12-10-2012
mahtab71 نوشته: خوشبحالت
من که هر بارکه بابامو میبینم یه عالمه نصیحت میشم که توبه کنم و برگردم به صراط مستقیم.
همیشه هم این جمله رو بهم میگه که: "نمیدونم کجا لقمه ی حروم خوردم که تو اینجوری شدی.والا منکه از آب شب مونده هم پرهیز کردم"
حساسیت نشون نمیدم.خب واقعا توی سنی که پدرم هست تغییر خیلی سخت و ناممکنه.
البته انقدر که فکر میکنی راحت نبود
یه مشت به لبام (و پاره شدن لب) رو هم تحمل کردم تو اون مراسم گربه کشون
بابای من میگه خیلی زود خودتو لا دادی
تقریبا 3 4 ماه میگفت پسر من نیستی
ولی خب اوضاع عادی شد
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
Dariush - 12-11-2012
خب انگار من از همه آخرتر به این تاپیک رسیدم.
من در محیطی بزرگ شده بودم که باورها به کسی تزریق نمیشد.یعنی محیط خانواده ام بسیار باز و راحت برای جلب هر عقیده ای بود.مادرم یک زن خانه دار بسیار ساده و مهربان و البته یک مسلمان معمولی بود.پدرم با اینکه سواد بالایی نداشت، اما خیلی مطالعه داشت و البته بی دین بود!از روزهای کودکی ام، شوخی ها و مسخره کردن باورهای دینی توسط پدرم را به یاد دارم:مثلا یک بار که من حدود 12 ساله بودم با پدرم به مراسم ترحیم یکی از اقوام رفته بودیم و طبق معمول صدای بلند و کرکننده تلاوت قرآن به گوش میرسید.ناگهان پدرم که صدای بلند قرآن از ان بلندگوهای منو و قراضه اعصابش را به هم ریخته بود، در گوش دوست بقل دستی اش گفت:"هیچ بی ناموسی این جوری کتاب میخونه آخه؟میخای کتاب بخونی مثل آدم بزار جلوت بخون دیگه، این داد و هوار دیگه واسه چیه!" همین جمله باعث خنده های بی پایان آن دو شد و در نهایت محبور شدیم برای حفظ آبرو مسجد را ترک کنیم.اما حضور من در یک کلاس موسیقی سنتی و آشنایی من با جمعی از "عرفا" باعث شد که من به عرفان و جست و جوی معنویات در زندگی گرایش پیدا کنم.
معمولا داستان همه ما از اسلام شروع میشود.من هم از این قاعده مستثنا نیستم، اما آنچه من از ابتدا در دین میجستم، نه عاقبت به خیری، بلکه معنویت و عرفان بود.شیفته رمز و رازها و سیر و سلوک های عارفانه بودم.خب میدانید کسانی که افکار اینچنینی دارند چگونه آدمهایی هستند:انسانهایی از جامعه به دور افتاده، گوشه گیر،همیشه لاغر و مریض،همیشه در حال تعظیم و تشکر وهمیشه فروتن و بی ادعا و بی توجه به جامعه و سیاست و همیشه دچار سوء هاضمه و سوء تغذیه به خاطر روزه های مداوم و.... .من نیز چنین بودم.نمیدانم اولین بار کی کتاب "چنین گفت زرتشت" را دیدم.به نظرم هشت سال پیش بود.چند قطعه اش را خواندم، اما چنان که باید در من تاثیر نداشت با اینحال تلگنری بود بر من.میدانید، شما وقتی باور دینی دارید، میپندارید دنیا در همین چارچوب باید تعریف شود و مفاهیم شما یونیورس است.برای من شگفت آور بود که چگونه میشود در این دنیا،انسانی چیزهایی مثل شر،جنگجویی،غرور و تکبر،خشم،گردن فرازی و... را تبلیغ کند و از فروتنی و ساده زیستی و نیکی و صلح و آرامش و... را پست و فرومایه بداند؟با اینحال همچنان راه خودم را میرفتم.اما چند سال بعد، دوباره این کتاب به همراه کتاب فراسوی نیک و بد به دستم رسیدند.این بار، این کتابها همچون پتکی بر سرم فرود آمدند.نمیدانم تاکنون چنین چیزی برایتان پیش آمده است یا نه و آیا میتوانید تصورش را بکنید.مثل آدمی شده بودم که پس از سالها زندگی، ناگهان و کر و لال شده باشد.با جهان پیرامون خود نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم و گوشه اتاق تاریکم همچون انسانی مفلوج کز کرده بودم.انگار من به این جهان تعلق نداشتم و همه برایم غریبه بودند و از همه کس و همه چیز میترسیدم.چند ماهی چنین گذشت.میدانید وقتی باورهای دینی در ذهن تان جذب شده باشند،هر چیز را در همان حوزه تعریف میکنید و همیشه خود را در معرض امتحان و آزمایش و ... میبینید و خروج از آن وضعیت به معجزه میماند و این تازه آغاز راه است.درد و عذاب و رنجی که برایتان میماند، جانکاه است.خود را یک قربانی یک توطئه بزرک میبینید.جهان انتزاعی شما نابود شده است ئ اکنون تنها و سرگشته در گوشه ای از جهان رها شده اید.چنین بود که سرسام عظیمی مرا فراگرفته بود و رهایم نمیساخت.اما به هر حال هر چه بود،شاید بدترین دوران زندگی من همان دوران بود که با زمستانی سرد و تیره و تار همزمان شده بود. پس از آن اندک اندک به زندگی بازگشتم و اینبار غذایم شده بود کتاب.عمده مطالعه ام پیرامون تاریخ و فلسفه بود.از تاریخ فلسفه ویل دورانت شروع کرده بودم.کتابخانه ای در شهر ما هست که پر است از کتاب عتیقه تاریخ و فلسفه(این کتابخانه اولین کتابخانه ملی ایران است و تاسیس 1306 است).آنجا خانه ی دوم من بود.انگار دوباره متولد شده بودم.انگار پس از سالها نابینایی، بینایی ام را بدست آورده بودم.جهان برایم گرم و زیبا شده بود ، انگار همه چیز رنگ گرفته بودند.زندگی را دوست میداشتم و آموختن بزرگترین لذتم شده بود.و اینچنین بود که در دفتر خاطراتم نوشتم:
از آسمان به زمین صعود کردم.آمدم ،چون از کتابهای آسمانی بیزار شده بودم و دلم میخواست کتابهای زمینی را بخوانم.اکنون زمین را میپرستم.راستی کاش جاده ی بین زمین و آسمان یک طرفه نبود تا میشد چند کتاب زمینی را به آسمان برد.
نیچه پدر معنوی من بود و هست و من همیشه او را خواهم ستود.پس از او شوپنهاور فیلسوف بزرگ زندگی من بود.در این راه همچنان در حال آموختن هستم و در حال مطالعه.
راستی راسل گرامی مرا همدرد خود بدانید.بزگترین افسوس زندگی من این است که در رشته ای که مورد علاقه ام نبود تحصیل کرده و هنوز تحصیل میکنم.رشته ای مرتبط با ریاضی و تکنولوژی!وحشتناک است!
اینهم از داستان من.
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
Dariush - 12-11-2012
یک چیز دیگر.این تاپیک بی نظیر است.بعضی از خاطرات دوستان را که میخوانم، ناخودآگاه گریه ام میگیرد.تصور نمیکردم افرادی که تجربه ای مشابه تجربیات من داشته باشند اینقدر زیاد باشند.میدانید من در دوره ای از زندگی همه دوستان خود را از دست دادم.تنهایی خرد کننده ای مرا در بر گرفته بود.از آسمان و خدا که رانده شده بودم، در زمین هم تنهای تنها بودم.در حسرت یک هم کلام و دوست میسوختم!بارها و بارها تصمیم جدی برای خودکشی گرفته بودم.هنوزهم وقتی گاهی به آن دوره مینگرم، باورم نمی شود که زنده مانده ام.
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
nirvana - 12-11-2012
iranbanoo نوشته: خصوصا زمانی که با اعتقاد مادرم بازی میکنم
من و پدرم همیشه اعتقادات مادرم رو به بازی میگیریم مخصوصا وقتی خوابهاشو تعریف میكنه
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
iranbanoo - 12-11-2012
nirvana نوشته: من و پدرم همیشه اعتقادات مادرم رو به بازی میگیریم مخصوصا وقتی خوابهاشو تعریف میكنه
بی چاره مادرا ...
مظلوم واقع شدن...:)))
البته نمیدونن که تمام این کارا فقط به خاطر خودشونه....:e405:
فقط
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
nirvana - 12-11-2012
iranbanoo نوشته: بی چاره مادرا ...
مظلوم واقع شدن...:)))
البته نمیدونن که تمام این کارا فقط به خاطر خودشونه....:e405: فقط
خب البته همیشه هم فقط به خاطر خودشون نیستا:))
مثلا نمونه ای از دیالوگ های روزعاشورا بین پدرومادربنده :
با:انقد این روزا نرو بیرون
مامان:من میرم یه چیزی یاد بگیرم
بابا:حالا بت مكانیكی یاد میدن یا بافتنی؟
مامان:انقد كفر نگو
بابا:50ساله داری میری ماكه ندیدیم چیزی یاد بگیری
مامان:انقد كفر بگو دهنت كج شه
من::))))))))))))))))))))))))))))
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
mamad1 - 12-11-2012
iranbanoo نوشته: بی چاره مادرا ...
مظلوم واقع شدن...:)))
البته نمیدونن که تمام این کارا فقط به خاطر خودشونه....:e405: فقط
مادرا رو اذیت نکنید
عوضشون که نمیتونید بکنید فقط دلشون رو میشکنید
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
iranbanoo - 12-11-2012
mamad1 نوشته: مادرا رو اذیت نکنید
عوضشون که نمیتونید بکنید فقط دلشون رو میشکنید
همینطوره.
باید گنجایش و انعطاف پذیری طرف مقابل رو هم در نظر گرفت.خصوصا کسی که چندین و چند سال به چیزی معتقد بوده و با اون زندگی کرده با از دست دادنش نمیتونه باور دیگه ای را جایگزین کنه.
...
من نادمم....
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
yasy - 12-14-2012
mahtab71 نوشته: توی یه خانواده ی بسیار مذهبی بزرگ شدم.پدرم از اون مذهبی ها بود که حتا از خوردن مواد پروتئینی مثه سوسیس و کالباس هم پرهیز میکرد.(الان هم همون طوره.از موقعی که بازنشسته شده از بس که قرآن میخوره مجبور شده عینک بزنه)از همون اول هم همیشه از خدا و پیغمبر برای ما حرف میزد نتیجه این بود که من هم تحت تاثیر این تلقینات شبانه روزی دختری مذهبی بار اومده بودم اما خوشبختانه یک امتیاز مثبت که پدر من داشت این بود که متعصب نبود.یعنی هیچوقت بما اجبار نمیکرد که حتما مثه خودش باشیم.در این وضعیت من شناخت کاملی از دین پیدا کردم.
کمی که بزرگتر شدم حدود سوم دبیرستان ،حس کردم که یکسری از اوامر دینی هرگز نمیتونه آسمانی باشه و این تضاد ذهنم رو به خودش مشغول میکرد.
از یکطرف من پیش زمینه ی مذهبی داشتم و ذهنم در مقابل تغییرات مخالفت و مقاومت میکرد،از طرف دیگه هم نمیتونستم خودمو فریب بدم.
با مطالعه کتاب و بحث با اطرافیان شهامت تغییر در من پیدا شد.الان هم هر وقت میبینم که افراد مذهبی در مقابل نظرات مخالف مقاومت میکنن برام عجیب نیست.تا حدی هم بهشون حق میدم.از بس ترسوندنشون دیگه جرات تفکر ندارن.
مهتاب جان من هر چی فكر كردم دلیل نخوردن مواد پروتئینی و ارتباطش با مذهب و متوجه نشدم
چرا و چگونه به باورهای امروز خود رسیدید؟ -
mahtab71 - 12-15-2012
yasy نوشته: مهتاب جان من هر چی فكر كردم دلیل نخوردن مواد پروتئینی و ارتباطش با مذهب و متوجه نشدم
بعضی از مذهبیون باورشون اینه که خوراکی هایی مثه سوسیس یا کالباس و نظایرش از قسمتهای دور ریختنی حیوانات تهیه میشه که حلال نیست.
این اعتقاد بیشتر زمان شاه ترویج میشد و به مردم میگفتن که اینا از گوشت خوک تهیه میشن.(حالا چرا اینطور حرفهایی رو تبلیغ میکردن جای خود دارد.)
پدر من هم از کسانیه که این باور رو قبل از 57بهش القا کردن و هنوز هم بگفته ی خودش احتیاط میکنه.