فرد -
کوشا - 10-13-2013
r.daramroei نوشته: برای آن ک چیزی را موجود بدانید آن چیز چه شرایطی باید داشته باشد. وجود چه چیزی برای شما قطعی است؟ برای من تنها وجود چیدمانها قطعی است. عنصر مجزا و فرد در هستی وجود ندارد و این یعنی آزادی کامل انسان بعنوان خانشگر هستی در نحوه ی تأویل هستی. نتیجه ی عملی؟ برتر از سخنی ک خود ما در حق خیش میگوییم سخنی نیست. آزادی از سلطه ی قدرت. همه ی سخنان ب یک اندازه محترم هستند و این فقط شرایط محیطی است ک موجب انتخاب چیزی بنام درست و نادرست و ارجحیت دادن ب یک نظریه میشود. انسان یعنی آنچه ک خودش میگوید و بدینسان علم انسان از قید نتایج لابراتواری خلاص میشود و فرصت برای ظهور انسان واقعی فراهم میگردد. دنیائی لبریز از علم و حقیقت و عرفان و عشق. وقتی ب ماهیت اجتماعی همه ی هستی معتقد باشیم و بدانیم ک هیچ ذات و اسطقسی در هستی وجود ندارد آنگاه همه ی جزمیت ها نابود میگردد و آدمی تنها در برابر آنچه ک نمیشود تغییرش داد مطلق نگر میشود. هیچ حسی زیباتر از زندگی در آغوش حقیقت نیست. آنگاه ک خود را فارغ از هر مصلحتی ک دروغ را تجویز میکند میبینی و شجاعانه رخ در رخ واقعیت مینهی آنگاه است ک میفهمی ارزش ب چه میگویند. اینست فایده ی عملی اعتقاد ب «ماهیت یگانه ی همه ی چیدمانهائی ک "چیز" نام گرفته اند». ساده تر از این را گفتن کار معلمان دبستان است.
خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
نقل قول: شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.
نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که
سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.
نقل قول:آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟
اگر کمی دقت کنید از اینکه چنین سوالی طرح کرده اید متعجب خواهید شد!
کدام هستی دیگر؟
شکل گرفته یعنی چه؟
مگر در کنار این هستی موجود هستی دیگری قابل فرض است؟
لازمه فرض هستی دیگر یا شکل گرفتن آن، فرض وجود مرزی به نام
عدم است؛
وجودِ عدم یا زایش وجود از عدم یعنی یک پارادوکس و تناقض کامل و تمام عیار!
لذا خداوند ازلی و ابدی است نه وجودی قبل از او قابل فرض است و نه وجودی بعد از او، او همه هستی را پر کرده و جایی برای غیر نگذاشته است و طرح این سوال که خدا از کجا آمده است و یا علت خدا چیست و چه کسی خدا را خلق کرده است سوالی به غایت کودکانه و ناشی از بیسوادی مطلق است.
فرد -
r.daramroei - 10-14-2013
کوشا نوشته: خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
.
البته اینهم سلیقه است. و دقیقا تأیید سخن ماست ک هستی را برای هرکسی یک هستی شخصی میخانیم. اما صرف این ک کلیت قضیه و قانون قضیه درست است دلیل این نیست ک آنچه در چارچوب آن انجام میگیرد نیز درست باشد. "انسان" نزد من تعریفی دارد و اگر در قضایائی ک طرح میکنم نامی از انسان برده میشود منظور همین تعریفی است ک در اینجا می آید: «انسان مفهومی اجتماعی است و عبارت است از مجموعه ی آگاهیهائی ک توسط بشر کسب شده است» . ما بطور معمول اینگونه ایم و راجع ب این کامپیوتری ک با آن کار میکنیم باندازه ی همه ی خالقان آن میدانیم (یا میتوانیم بدانیم.. یا بعلت ندانستن جزییات از استفاده ی آن محروم نیستیم و کلیت آن جزو آگاهیهای ماست. یعنی اگر تلویزیون انیمیشن بسیار پیشرفته ای نشان بدهد میدانیم ک در قالب کامپیوتر این ممکن است... بدینسان جهان بینی من محصول جهان بینی همه ی انسانها است. ما بطور معمول و در حاق واقع اینگونه ایم و فلسفه ی من همین چیزی ک هست را بعنوان آیین خیش پذیرفته است) . یعنی زمانی ک شما نظر فوق را درمورد زندگی ارائه میدهید باید توجه کنید ک میتوانید از حاصل تفکر دیگران نیز در این خصوص بهره بگیرید. بحث در اطراف این سخن شما بسیار است و بیش ازین لزومی نمیبینم واردش شوم. فقط اینرا بگویم ک با چنین دلیلی باید در تفکر را گل گرفت.. و هیچیک از صاحبان اندیشه و سخن تاکنون چنین کاری نکرده اند. شما در این نوع نگاه تقریبا تنها میمانید.
نقل قول:نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.
با این نحوه برخورد فکر میکنم این را تلقین میکنید ک همین اندازه کافیست و این حکم قطعی باید تفکر در این زمینه را متوقف کند. چنین اتفاقی نخاهد افتاد. اما بعد؛ سخن ما نیز علی الظاهر همان سخن شماست اما نتایج متفاوتی از آن گرفته ایم. ابتدا بگویم ک هنوز هم دقیقا و مشخصا نقطه ی برخورد دو اندیشه را مشخص نکرده اید. خودتان فکر میکنید در چه نقطه ای با من اختلاف نظر دارید؟ عجالتا من بدنبال پیدا کردن یک نقطه ی ثابت میگردم تا از آن بعنوان محور بحث و معیار ترجمه و تأویل و ارزیابی استفاده کنم. تمام پاسخهای شما را متوقف نگه داشته ایم تا این زبان مشترک حاصل شود. این نقطه ی ثابت و مشترک همانا مفهوم هستی است. .. و فکر میکنم بهترین راه برای رسیدن ب پاسخ شما این باشد ک ابتدا من ب سؤال خودم پاسخ بدهم.. تا شما بتوانید نقطه ی تقابل یا همراهی خود را با من دریابید. شما میگوئی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هستی است. و هستی از نظر شما متشکل از پدیده هائی است ک ما درکی کلی از آن داریم و درکمان میتواند گربه را از تبلت تمیز دهد. من میگویم ک اگر بدینسان ب هستی نگاه کنیم پاسخ هیچ سؤالی داده نمیشود. شما فکر میکنید یک یوزپلنگ فرق بین شکار و شکارچی را نمیداند؟ آیا این چنین درکی زیبنده ی انسان است؟ اگر بگویند «گوشت گربه حرام است» آنگاه آیا این سؤال مطرح نمیشود ک چرا؟ ج: بدلیل وجود فلان ماده در گوشت گربه ک برای انسان مضر است (چه دلیل دیگری میتواند باشد؟) س: پس قضیه «آن ماده» است. .. و اگر گربه ای یافت شود ک آن ماده در گوشتش نباشد آنوقت چطور؟.. اینجا لازم می آید ک گربه را قدری مشخص تر کنیم. و همینطور هر پدیده ی دیگری با همین سؤالات روبروست و همین نیاز درموردش حس میشود. اصولن هستی را نمیتوان با چنین نگاهی نگریست.. اگر بخاهیم مشکلات زندگی را حل کنیم. اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟ بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟ مگر مقوله ی ذات بسته شده است؟ از ماقبل افلاطون تاکنون بر سر ذات بحث میشود و هنوز معلوم نیست ک آیا میتوان ب توافقی رسید یا نه. اصل موضوع همین ذات است. ذات برای ما مساوی با چیست؟ مثلا ذات آب برای ماچیست؟ تری؟ مایع بودن؟ ...و ... آیا هریک از خواصی ک میتوان ب آب نسبت داد را میتوان جوهر دانست؟ برخلاف فلسفه ک ب دور باطل ایراد میگیرد من دور باطل را تعریف ذات اشیا میدانم.. نخستین بار سالها قبل ب کتابی از شریعتی برخوردم ک نامش این بود؛ فاطمه فاطمه است. و برای فهم آن درکی ک باعث چنین انتخابی شده بود کتاب را با نگاه دیگری خاندم. در همان دوران بود ک متوجه اختلاف عقل و عرفان شدم . عقل از دور باطل چیزی نمیفهمد چون دربند ماده است. فقط ماده و چیز را میفهمد.. اما عرفان یعنی درک عوالمی ک (اگرچه سراپا مادیست اما) شباهتی ب ماده ی مألوف ندارد. آب آب است. ذات آب آب است. آب نه تری نه مایع بودن نه شفافیت و .... است.. آب یعنی یک مفهوم اعتباری در ذهن ما. همینطور سنگ و انسان و... . جستجوی اسطقسی ک بتوان آنرا آب دانست جستجوی ماده ی افلاطون است. هرچند در پارادوکسی عجیب در انتها خاهیم دید ک همان ماده ی افلاطونی ذات هر چیز است و اکنون شاید بعد از یافت شدن ذره ی هیگز راه بر اثبات چنین ادعائی باز شود. اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟ گفتم ک سخن من تنها فرقش با آیین هگل اینست ک آنچه ک هگل بدلیل عقب ماندگی علم نمیتوانست درک کند خوشبختانه من با شانسی ک در این موقعیت زمانی نصیبم شده درک کرده ام. اگر شما ب جائی برسید ک بتوان از آنجا آغاز کرد آنگاه ب این میرسیم ک آیا نیاز هست آیین هگل را در جستجوی حقیقت ادعای ما واکاوی کنیم؟ و سپس ب آن بخش دلنشین میتوان پرداخت ک انگیزه و دلیل چنین کنکاشی چیست. منبع اقتدارش چیست و کاربردش کدام است. اوف..
فرد -
کوشا - 10-14-2013
r.daramroei نوشته: شما میگوئی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هستی است. و هستی از نظر شما متشکل از پدیده هائی است ک ما درکی کلی از آن داریم و درکمان میتواند گربه را از تبلت تمیز دهد. من میگویم ک اگر بدینسان ب هستی نگاه کنیم پاسخ هیچ سؤالی داده نمیشود.
قضیه درست بر عکس است اگر ما شناختی از کل هستی حاصل نکنیم پاسخ تمام سوالات ریز را هم که بدهیم هیچ مشکلی حل نخواهد نشد و ما همچنان دور خود چرخیده ایم ما باید به دنبال علمی باشیم که تنها نقش دو چهار در صد متر امدادی را نداشته باشد و سهم ما تنها هل دادن علم به جلو و رساندن آن به دست آیندگان نباشد، من دنبال سهم خود از آگاهی هستم؛ اینکه آیندگان به چه درگی از هستی می رسند اصلا برای من مهم نیست من باید قبل از مرگ نسبتم با هستی را روشن و تکلیف خود را بدانم.
نقل قول: اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟
مشخص است اصلا آنچه من گفته ام را درک نکرده اید.
نقل قول:بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟
چه کسی گفته هستی محمول است؟ متاسفانه ظاهرا از اولیات منطق هم اطلاعی ندارید.
هستی موضوعی است که همه آنچه شما به آن چیز می گویید به آن آویزان هستند.
نقل قول:اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟
اینکه هگل چه می گوید من اطلاعی از آن ندارم اما آنچه گفتم کاملا روشن و واضح است اگر استدلالی بر خلاف آن دارید بیان کنید تا اشکال فهم خود را بیابم.
فرد -
r.daramroei - 10-17-2013
کوشا نوشته: قضیه درست بر عکس است اگر ما شناختی از کل هستی حاصل نکنیم پاسخ تمام سوالات ریز را هم که بدهیم هیچ مشکلی حل نخواهد نشد و ما همچنان دور خود چرخیده ایم ما باید به دنبال علمی باشیم که تنها نقش دو چهار در صد متر امدادی را نداشته باشد و سهم ما تنها هل دادن علم به جلو و رساندن آن به دست آیندگان نباشد، من دنبال سهم خود از آگاهی هستم؛ اینکه آیندگان به چه درگی از هستی می رسند اصلا برای من مهم نیست من باید قبل از مرگ نسبتم با هستی را روشن و تکلیف خود را بدانم.
مشخص است اصلا آنچه من گفته ام را درک نکرده اید.
چه کسی گفته هستی محمول است؟ متاسفانه ظاهرا از اولیات منطق هم اطلاعی ندارید.
هستی موضوعی است که همه آنچه شما به آن چیز می گویید به آن آویزان هستند.
اینکه هگل چه می گوید من اطلاعی از آن ندارم اما آنچه گفتم کاملا روشن و واضح است اگر استدلالی بر خلاف آن دارید بیان کنید تا اشکال فهم خود را بیابم.
گویا از این راه نمیشود ب یک نقطه ی ثابت رسید. از راهی دیگر میرویم. آیا شما یک چیز خاص را (ک ظاهرا ب آن فرد میگویید) .. مثلا یک سیب را.. موضوعی «برای خود» میدانید یا «برای من»؟ یا هیچکدام یا هردو؟ آیا معتقدید یک سیب دارای دو نوع "هستی" است ک یکی «برای خود» (واقعیت) است و دیگری «برای من» (حقیقت)؟ .. یا این ک معتقدید اصلا «برای خود» و «برای من» موضوعیتی ندارند و آنچه من میبینم همان است و نوع دیگری از هستی وجود ندارد.
در توضیح (ک شاید زبان من گویا نباشد) بگویم ک «هستی برای خود» بمعنی موجودیتی است ک شیء برای خودش دارد و چه من باشم و چه نباشم آن نوع هستی ثابت و یکدست است. این را میگوییم "واقعیت" . پس «شیء برای خود» بمعنی شیء در واقعیت یا همان واقعیت شیء است. اما منظور از «شیء برای من» (همان «هستی برای من» است) ، آن نوع هستی ئی است ک من درک میکنم (حقیقت). (ممکن است بگوئید برای واژگانی چون
حقیقت و
واقعیت و ... تعاریف دیگری آورده اند.. من پاسخ میدهم ک درست یا غلط ، من از این واژگان با این معانی استفاده میکنم). اگر خیلی روشن یکی از این گزینه ها را برگزینید آنگاه ب جائی میرسیم.
فرد -
کوشا - 10-17-2013
r.daramroei نوشته: آیا شما یک چیز خاص را (ک ظاهرا ب آن فرد میگویید) .. مثلا یک سیب را.. موضوعی «برای خود» میدانید یا «برای من»؟
گاهی برای فهم یک موضوع لازم نیست خود را دچار پیچیدگی کنیم؛ منظور من مفهوم عام هستی است و به یک شیئ خاص مادی نظر ندارم، بسیار ساده تر از آنچه به تصور آید؛ حداقل برای ما یک هستی بیشتر قابل درک نیست برای اینکه هستی دومی را فرض کنیم نیاز به یک مرز فرضی بین هستی اول و دوم است به نام عدم یعنی باید سه چیز داشته باشیم:
1-هستی موجود
2-عدم
3-هستی مفروض
اما چون عقلا به دلیل تناقض ( وجودِ عدم)، عدم قابلیت داشته شدن نیست داشته سوم نیز حتی فرضش محال است، پس آنچه می ماند یک و
فرد است فردی یکپارچه و بدون هیچ خللی.
حال جای این سوال است این علم و آگاهی چه نفعی برای ما دارد و چه جهلی را از ما دور می کند؟
فرد -
r.daramroei - 10-19-2013
کوشا نوشته: گاهی برای فهم یک موضوع لازم نیست خود را دچار پیچیدگی کنیم؛ منظور من مفهوم عام هستی است و به یک شیئ خاص مادی نظر ندارم، بسیار ساده تر از آنچه به تصور آید؛ حداقل برای ما یک هستی بیشتر قابل درک نیست برای اینکه هستی دومی را فرض کنیم نیاز به یک مرز فرضی بین هستی اول و دوم است به نام عدم یعنی باید سه چیز داشته باشیم:
1-هستی موجود
2-عدم
3-هستی مفروض
اما چون عقلا به دلیل تناقض ( وجودِ عدم)، عدم قابلیت داشته شدن نیست داشته سوم نیز حتی فرضش محال است، پس آنچه می ماند یک و فرد است فردی یکپارچه و بدون هیچ خللی.
حال جای این سوال است این علم و آگاهی چه نفعی برای ما دارد و چه جهلی را از ما دور می کند؟
سخن شما سخنی تماما شخصی ، و موضوع تاپیک تماما فلسفی است. هرچند مرزی میان سخنان فلسفی وجود ندارد اما اینگونه هم نیست ک ب تمام یافته های بزرگان این وادی بی توجه باشیم. شما ب هر ترتیب ممکن از ورود ب بحث خودداری میکنید و حتی نقطه ی تقابل خود را نیز مشخص نمیکنید . زیرا یک دیندار هستید .. و ایشان را عمریست در همین هیئت میبینیم. صدالبته ک از آغاز این بحث معلوم بود ک چه رویه ای طی خاهد شد اما دلایل من برای ادامه ی بحث برای خودم جالب است. آخرین سخنم با شما اینست ک تا زمانی ک نقطه ی تقابل سخن خود با سخن مرا مشخص نکنید این بحث گامی پیش نخاهد رفت.
اما خدمت مخاطب عام عرض کنم: نگاه دینی ب دنیا و هستی همینقدر گنگ و غیرقابل تشخیص است و با این حساب دینداران هرگز جز از فتاوی خیش را ملاک تصمیم گیری در امور و معیار صدور حکم قرار نمیدهند. سؤال اینست ک اگر من بعنوان یک بیخدا ب همان چیزی میرسم ک دیندار عملا انجام میدهد (و در ظاهر منکر آن میشود زیرا دودمان الله بباد میرود) فرق ماچیست. گذشته از انتساب ب الله و انتساب ب خیش ک فصل من و دیندار است، تفاوتی در هیچیک از بنیادهای ما وجود ندارد. البته این ک در انتخاب راه زندگی هرکدام ب چه راهی میرویم این خارج از بحث است. بحث اصلی در تفاوتهای بنیادین است. اینجا نیز دیدید ک یک دیندار اگرچه با چشم بسته و بی آن ک بداند چه میگوید اما ب هر تقدیر تمام سخنان مرا تکرار کرد.. بنابراین سخن آخر من در تاپیک "رابطه" اینجا نیز تکرار میشود ک : انسانها فارغ از آن ک چه برچسبی ب خود میزنند و ب کدام خانواده میچسبند همه سر و ته یک کرباسند و نمیتوان اپسیلونی تفاوت در بنیادهای ایشان پیدا کرد. آیا این حقیقت در امور روزمره ب کار نمی آید؟ خطاب ب علمای دین میگویم ک هر آن دلیل عقلی ک برای پشتیبانی از احکام دین بتراشید دقیقا ابزاری در دست یک بیخدا خاهد بود و میتواند از آن برای اثبات حقانیت خیش مدد جوید. بنابراین دیری نخاهد پایید ک دیوار پوشالینی ک میان خود و واقعیت کشیده اید بدست عقول جامعه فروریزد.
فرد -
کوشا - 10-20-2013
r.daramroei نوشته: سخن شما سخنی تماما شخصی ، و موضوع تاپیک تماما فلسفی است.
به نظر می رسد برای فرار از پوچ شدن مدعای اولیه مبنی بر عدم وجود فرد در مواجهه با برهانی کاملا عقلی این ادعا را به میان انداخته اید، اینکه ابتدا به فهم کلی و مشترک از هستی برسیم کجایش شخصی است؟ از این فلسفی تر هم مگر ممکن است؟
نقل قول:شما ب هر ترتیب ممکن از ورود ب بحث خودداری میکنید و حتی نقطه ی تقابل خود را نیز مشخص نمیکنید . زیرا یک دیندار هستید .. و ایشان را عمریست در همین هیئت میبینیم.
تقابل از این روشنتر؟ اینکه مدعی هستید فردی در هستی وجود ندارد و من با برهان عقلی نشان دادم که جز فرد قابلیت وجود ندارد نقطه مقابل نیست؟
این موضوع چه ربطی به دیندار بودن یا نبودن من دارد؟
نقل قول:صدالبته ک از آغاز این بحث معلوم بود ک چه رویه ای طی خاهد شد اما دلایل من برای ادامه ی بحث برای خودم جالب است. آخرین سخنم با شما اینست ک تا زمانی ک نقطه ی تقابل سخن خود با سخن مرا مشخص نکنید این بحث گامی پیش نخاهد رفت.
اگر تقابلی نمی بینید مطمئن باشید که مدعا و منظور خود را نرسانده اید یکبار اشاره کردم اگر کسی فهمیده که شما چه می گویید با زبانی ساده به من هم بفهماند.
نقل قول: اما خدمت مخاطب عام عرض کنم: نگاه دینی ب دنیا و هستی همینقدر گنگ و غیرقابل تشخیص است و با این حساب دینداران هرگز جز از فتاوی خیش را ملاک تصمیم گیری در امور و معیار صدور حکم قرار نمیدهند. سؤال اینست ک اگر من بعنوان یک بیخدا ب همان چیزی میرسم ک دیندار عملا انجام میدهد (و در ظاهر منکر آن میشود زیرا دودمان الله بباد میرود) فرق ماچیست. گذشته از انتساب ب الله و انتساب ب خیش ک فصل من و دیندار است، تفاوتی در هیچیک از بنیادهای ما وجود ندارد. البته این ک در انتخاب راه زندگی هرکدام ب چه راهی میرویم این خارج از بحث است. بحث اصلی در تفاوتهای بنیادین است. اینجا نیز دیدید ک یک دیندار اگرچه با چشم بسته و بی آن ک بداند چه میگوید اما ب هر تقدیر تمام سخنان مرا تکرار کرد.. بنابراین سخن آخر من در تاپیک "رابطه" اینجا نیز تکرار میشود ک : انسانها فارغ از آن ک چه برچسبی ب خود میزنند و ب کدام خانواده میچسبند همه سر و ته یک کرباسند و نمیتوان اپسیلونی تفاوت در بنیادهای ایشان پیدا کرد. آیا این حقیقت در امور روزمره ب کار نمی آید؟
مطمئنم مخاطب عام که جای خود دارد مخاطب خاص هم چیزی از حرفهای شما دستگیرش نشده است.
نقل قول:خطاب ب علمای دین میگویم ک هر آن دلیل عقلی ک برای پشتیبانی از احکام دین بتراشید دقیقا ابزاری در دست یک بیخدا خاهد بود و میتواند از آن برای اثبات حقانیت خیش مدد جوید. بنابراین دیری نخاهد پایید ک دیوار پوشالینی ک میان خود و واقعیت کشیده اید بدست عقول جامعه فروریزد
یکی دو مورد مثال بزنید شاید از راه مثال درک و فهمی حاصل شود.
فرد -
r.daramroei - 10-21-2013
نقل قول: نوشته اصلی از سوی کوشا به نظر می رسد برای فرار از پوچ شدن مدعای اولیه مبنی بر عدم وجود فرد در مواجهه با برهانی کاملا عقلی این ادعا را به میان انداخته اید، اینکه ابتدا به فهم کلی و مشترک از هستی برسیم کجایش شخصی است؟ از این فلسفی تر هم مگر ممکن است؟
این سخن و خاست من است.. و شما کجا برای دستیابی بدان تلاش کردید؟ جز این نیست ک با پاسخی مبهم ب سؤال روشن ما از ورود ب بحث خودداری کردید. بار دیگر میپرسم: چه چیزی را دارای وجود میدانید؟ آیا میتوانید موجودی مرکب از دو یا چند چیز را چیز واحدی بدانید؟ من فقط ب چیزی "موجود" میگویم ک "چیز" باشد.. "فرد" باشد.. "نام" داشته باشد. و چنین موجودی یافت نمیشود. هر پدیده ای را ک درنظر بگیریم متشکل از ذراتی است و آن ذره ای را ک متشکل از دو یا چند جزء نباشد و عنصری واحد باشد (فرد) هنوز نیافته ایم. در بحثی کاملا مجزا و پس از اثبات مادی بودن فکر و اندیشه (دقیقن دارای جنس است ؛ وزن دارد و فضائی را اشغال میکند و ..... مادی است) این را نیز ثابت میکنیم ک حتی پدیده های روانی نیز عموما چیدمانی از چیدمانهای فکری هستند و فاقد آن ویژگی میباشند ک بتوان بدان "نام" نهاد و از سایر پدیده ها تمایز بخشید. مرتبا سؤال میکنید ک فایده ی چنین علمی چیست و من میگویم اینها بنیانهای فکری انسان هستند و درک چنین واقعیتی موجب تغییرات ساختاری بنیادین در نگرش و جهان بینی انسان میشود. نقطه ی تقابل وجود ندارد زیرا شما بوضوح ب فهم کلی و درک عمومی و ... اشاره میکنید (دوست ندارم از پستهای پیشین شما نقل قول جمع کنم) و این یعنی همان سخن من ک چون فردی یافت نمیشود باید بپذیریم ک جهان برای ما چیزی بیش از «پدیده هائی ک بطور
قراردادی و
نامشخص نامگذاریشان کردیم » نیست. میگویید با برهان عقلی نشان دادم ک جز فرد قابلیت وجود ندارد. میگویم چنین کاری نکرده اید و .. سهل است؛ یک "فرد" (با تعریفی ک من از فرد ارائه داده ام ) در دنیا بمن نشان بدهید. اگرهم منظورتان از "فرد" چیزی غیر از آنچه من گفتم میباشد، اینک اصلاحش کنید. میتوانم ب بقیه ی گفته های شما پاسخ بدهم اما ترجیح میدهم مسائل را یکی یکی روشن کنیم. ابتدا فقط این را بفرمائید ک آیا با تعریفی ک من از "فرد" ارائه کرده ام شما "فرد"ی در دنیا سراغ دارید؟ یک پاسخ "آری" یا "نه" میتواند بحث را ب پیش راند. درپایان سعی میکنم قدری توضیحات اضافه کنم: آنچه انگیزه ی من از چنین بحثی است مبارزه با نگاه دینی ب دنیاست. جهان بینی دینی از راه مطلق انگاری پدیده ها در مورد آنها حکم میدهد و مطلق انگاری یعنی حذف هرگونه تشکیک در ماهیت پدیده ها. و از آنجا ک پدیده ها واقعا مطلق نیستند لازم می آید ک هربار در برخورد با وجوه تازه ای ک برای یک پدیده یافت میشود توضیح و تبصره و تفسیر تازه ای ارائه شود.. و میدانید ک همین نیاز ساده رمز وجود آخوندیسم است. حال آن ک امروزه با پیشرفت علم بشر متوجه ابعاد و لایه های چندگانه ی اشیاء شده است و همین کشفیات علمی بسترسازی بخشهای مهمی از نسبی نگری را بعهده گرفته است. بشر عصر جاهلیت نیازی نمیدید ک ب انواع جرم بیندیشد و دزدی دزدی بود. اما بشر امروز میداند ک انسان بعضی وقتها خودش نیست و دزدی همیشه دزدی نیست. درواقع برای مطلق انگاشتن هریک از اجزای یک حکم با همین مشکل روبرو هستیم و نهایتا همه ی احکام بشری با نوعی جزمیت پایان میپذیرد نه با کشف یک واقعیت. زمانی ک دکارت از اندیشیدن ب عنوان سندی برای وجود داشتن استفاده کرد درواقع ب همین مشکلات هرمنوتیکی اشاره داشت. اما نگاه دینی ک شک گرائی و نسبی نگری را قاتل خیش میبیند برای فرار از چنین نگاه دقیق و موشکافانه دائما فهم کلی و عقل عمومی انسانی را معیار قرار میدهد و از ادبیاتی استفاده میکند ک مشخصا عوام را هدف گرفته است. اگر در درک هریک از اجزای این متن مشکلی هست بفرمائید.. وگرنه ذکر این ک «نفهمیدم چه گفتی» دردی را دوا نمیکند.
فرد -
کوشا - 10-23-2013
ببینید حرف شما را درست فهمیدم:
1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.
2- هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.
3- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند.
فرد -
r.daramroei - 10-25-2013
کوشا نوشته: 1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.
2.
-
پوزش میخاهم ک غیبت داشتم.غیبتم بدلیل بیماری بود.
[SIZE=5] خیر.. چیزی واقعیت و حقیقت دارد ک در اندیشه درآید. موضوع اختلاف فقط بر سر برداشت ما از تفکرات است. این ک فلان چیز وجود دارد یا ندارد مهم نیست.. مهم اینست ک بود و نبودش باید چه معنائی داشته باشد ، و پیداست ک "معنا" درواقع حاصل استنتاج از تمام دانشها است. تمام این بحث بخاطر «ایجاد تغییری در امور [B]است، از راه اصلاح بنیانهای تفکر[/B]». میخاهیم آنچه را ک نادیده گرفته شده است ب «مجموعه ی تفکر» بیافزاییم. قصد و نیت ما اینست .. اما آنچه ک از آن فهم میشود ممکن است چیز دیگری باشد.
کل سخن من اینست ک چیزی بدون جنس موجود نمیشود اما جنس ک بنیان ماده است ممکن است امروز و تا مدتی بعد نیز قابل تجربه نباشد. فعلا وجود آن را بصورت یک ضرورت منطقی لازم و ضروری میدانیم. همین منطق ب ما میگوید ک این جنس بایستی از جنس فکر باشد و فکر فقط بدلیل دارا بودن چنین جنسی وجود دارد وگرنه وجود نداشت. بنابراین اگر فکر همان جنسی را دارد ک بنیان ماده است ضرورتا هرآنچه در اندیشه درآید وجود دارد و واقعتیش باندازه ی سنگی است ک دکتر جانسون توی سر آن کشیش زندیق از خدا بیخبر زد.
اگر من یک سنگ را واقعیت میدانم باید بگویم ک سنگ چیست. آیا سنگ همان شکلی است ک از آن میبینم؟ بوضوح خیر.. زیرا بینهایت شکل مختلف در سنگها دیده میشود. آیا سنگ کانی های آن است؟ بوضوح خیر.. زیرا کانیها خود از ذرات دیگری تشکیل شده اند. بنابراین اگر ما بخاهیم بر اساس "بودش" سنگ حکمی صادر کنیم و درواقع مفهوم سنگ را مصرف کنیم با یک آشفتگی بنام «سنگ چیست» روبرو هستیم.. هرکسی میتواند سنگ را چیز خاصی بداند و بر آن اساس حکمی صادر کند. و درواقع اگر اینهمه اغتشاش در برداشتهای ما از جهان وجود دارد ب همین دلیل است. موضوعی مثل تفسیر و تأویل و هرمنوتیک ب همین دلیل بوجود آمده ک آن ذات و فرد و ماهیت ثابت مشخص نیست و ترجمه ی جهان موضوعی شخصی است.
اینجا مبحثی باز میشود ک بخشی از آن در ذات گرائی کواین و بخشی از آن در ساختارشکنی دورکیم و بخشی دیگر در مونادهای لایب نیتس و اتمیسم منطقی راسل و دموکریتوس و همینطور بازیهای زبانی ویتگنشتاین و لیوتار قرار میگیرد. یعنی براستی با فلسفه ای کلی سروکار پیدا میکنیم ک جز این نمیتوانست باشد. از آن گذشته موضوع مهم دیگری نیز وجود دارد ک خصوصا در ذات گرائی کواین بدان بر میخوریم و آن امکان راهیابی "ضرورت" و "امکان" ب تالار منطق است.
اگر من ب وجود واقعیتی بنام سنگ اذعان نمایم یعنی وجود "فرد" و "ذات"ی را تأیید کرده ام. حال بفرمایید آیا درخت یک واقعیت است؟ اگر اینطور است آیا دانه نیز یک واقعیت است؟ و آنگاه این دو واقعیت منفرد را چگونه ب یکدیگر ربط میدهیم؟ موضوع اینست ک در نگاه همه ی کسانی ک با نگاهشان آشنا شده ام توجهی ب عواقب سخن نمیشود. و نمیدانند ک دنباله ی سخنشان ب کجا ختم میشود. بوضوح یکجور پاسخ مشترک در سخن همه ی ایشان برای پرسش من وجود دارد ک: «ما تا اینجا را میدانیم.. و بقیه اش ب ما ربط ندارد» اما هیچ چیز منفصل و فردی در جهان وجود ندارد و ریشه ی همه ی وجود ب یک ذره ی بنیادی ختم میشود. ذره ای ک ضرورتا بایستی ترکیبی از هست و نیست باشد وگرنه هیچ توضیحی برای هستی وجود نخاهد داشت.
شما وقتی میگوئی «جز فرد امکان وجود ندارد» از شما میپرسم این فرد چیست؟ کجاست؟ و آنگاه ب یک مبحث کلی تر میرسیم ک اصولا ب چه چیزی "هست" میگوئید؟ مثلا آیا میتوانید گفت اسپاگتی پرنده وجود دارد؟ خب آن چیست؟ شما نهایتا میگوئی ک در آن "جا" ک آن اسپاگتی هست چیز دیگری نیست. بسیار خب پس از طریق فضائی ک میان دو جزء دیگر ایجاد کرده میگوئیم آن وجود دارد. بگذریم از آن ک وقتی ب فرد واقعیت میدهیم ویژگیهایش را از طریق تأثیراتی ک بر دیگر اجزای پیرامون مینهد و تأثیراتی ک از آنها میگیرد تبیین میکنیم. یعنی ماهیت یک "چیز" برای ما همواره "کارکرد" آن چیز است. و از این طریق نیز بخشی از وجود یک چیز منوط ب وجود چیز دیگری میشود.
بخشی از ماهیت دانه درختی است ک در آن نهفته، و بخشی دیگر واکنشی است ک ب نور و رطوبت نشان میدهد و... پس دانه یک چیزی است.. اما چیست؟ چیدمانی از ذراتی ک در آن چیدمان خاص واکنشهای خاصی نشان میدهند. اما بدینسان لازم می آید ک هر ذره خودش انفرادن چیزی باشد و هرچقدر برای انتساب این "خود"ش ب آن ریز شویم و دنبال یک عنصری بگردیم ک خودش باشد و مرکب از تأثیر دو چیز بر یکدیگر و بر محیط پیرامون نباشد این واقعیت فرقی نمیکند ک آن ذره ی فرد بایستی چیزی باشد وگرنه بود و نبودش در یک چیدمان اثری در ماهیت (کارکرد) آن ندارد و بایستی برای معنا دادن (نامیدن) و فهمیدن و ترجمه ی یک ذره دنبال اجزای دارای "خود" (و "ذات" و "ماهیت") بگردیم.
بسیار خوب.. گیرم ک ب آن ذره رسیدیم.. آن ذره ای است ک چیزی است.. یعنی بر ذره ی دیگر تأثیر مینهد و از آن تأثیر میگیرد. اینجا اولین درسی ک از آن ذره میگیریم اینست ک اگر ماهیت ذره کارکرد آن است و اگر کارکرد بمعنی تأثیر گرفتن از یک ذره دیگر (و بالعکس) است، پس آیا نمیتوان گفت ک آنچه را ک "خود" نامیدیم درواقع همان دیگری است؟ ب چه طریقی میتوان یکی از ابیات این غزل را حذف کرد یا قافیه اش را تغییر داد؟ تا اینجا آن حکم «غیر از فرد امکان وجود ندارد» پاسخ داده میشود.
اما وقتی گفتیم دنباله ی سخن ما بایستی درنظر گرفته شود و سخن بایستی واقعیت هستی را توضیح دهد باید اینجا خودمان نیز بدان گردن نهیم. توضیح ما چنان ک علم بتواند آنرا بپذیرد اینست ک از این ویژگی ماده (واکنش) میفهمیم ک وجودِ یک فرد بی معناست. فرد نمیتواند وجود داشت زیرا وجودش را از دیگری میگیرد. یعنی اگر بتوان برای فهماندن ب دستگاه معیوب منطق، « "زمانی" برای آغاز ماده درنظر گرفت» باید اینگونه گفت ک در لحظه ی تکوین اولین ذره ی ماده حداقل دو ذره باید توأمان ظاهر شده باشد. این دو ذره هرکدام باید چیزی باشد ک بتواند از دیگری تأثیر گرفت و برآن تأثیر نهاد. اینجا نوعی دیالکتیک آغاز میشود ک بقول هگل فهم آن نیازمند یک منطق خاص است. یک نوع فهم خاص.
اینجا میدانیم ک هرکدام باید چیزی باشد و نیز میدانیم ک هیچیک بی دیگری وجود ندارد و هیچ نیست. این آن پارادوکسی است ک عقل کنونی ما از عهده ی حل آن برنمی آید اما میتوان آنرا فهمید.. همچون همه ی وقایع دیگری ک میبینیم و میفهمیم اگرچه نمیتوانیم توضیحش داد.
(در پرانتز بگویم ک وقتی میگویم هرسخنی از دو طرف باخدا و بیخدا توأمان ب نفع و ضرر هر دو طرف است منظورم همین است. برای درک سخن من لازم است واقعیتی را بپذیریم ک با پذیرش آن، هسته و بخش بنیادی سخن باخدایان تأیید میشود)
هستی حاصل پارادوکس و تضاد و تناقض و جدال دو ذره ی متضاد است. خاه این دو ذره دو ذره ی مادی از جنس اتم و کانی باشد.. خاه دو ذره ی دارای جنس از جنس فکر باشد. بخاهیم نخاهیم بخشی از واقعیت منکر بخش دیگری از آن است و واقعیت را بایستی همین جدال دید. این جدال و این پارادوکس است ک واقعیت نام گرفته است.
آن ذره ی اولیه ک مرکب از دو ذره است تحت هر شرایطی باید چیزی باشد.. خاه بصورت تکی و خاه بصورت جفتی. باید چیزی باشد وگرنه نمیتوان بدان چیز گفت. وجود نخاهد داشت. پس باید این را پرسید ک اگر آن ذرات چیزی هستند و اگر اولین ذرات هستند همان چیز بودن بسیار ابتدائی و آغازین را وامدار چیستند؟ ما میگوئیم خالقی نیست.. و حتی اگر خالقی وجود داشته باشد نیز بازهم نیاز هست ک توضیح داده شود ک این چیز از کجا آمد.
برای فهم این قضیه جز این ک ب آن چیز بنگریم و خصوصیاتش را بشناسیم راه دیگری نیست. آن ذره چیست؟ واکنش است، و جز واکنش نیست.. (بنابراین آن "قانون" است ک هیچگاه تغییر نمیکند، چون جز آن وجود ندارد). واکنش چیست؟ پاسخی ک ب چیز دیگر داده میشود. پاسخ چیست؟ تغییر.. و تغییر یعنی عوض شدن وجود.. نابود شدن یک وجود (و همینجا مفهوم موقتی بودن و ناپایدار بودن تمام صورتهای وجود خود را نمایان میسازد) وجود یعنی وجود داشتن در یک زمان خاص و یک مکان خاص. پس درواقع ذره همان مکان است و مکان همان زمان است و بودن و ماهیت ذره محصول زمان-مکان است.
زمان درهرحال میگذرد و تصور آغازی برای زمان مستلزم تصور آناتی (یا اجزائی یا مونادهائی یا ذراتی) برای زمان است ک این مستلزم یک آن بودن و یک آن نبودن است تا بتوان این آنات را از یکدیگر جدا کرد. و چنین چیزی با عقل فعلی محال است. پس زمان همواره بوده است و زمان یعنی مکان (زمان برچیزی میگذرد .. مگر نه؟ و هر تعریف دیگری برای زمان مؤید سخن من مبنی بر یگانگی {زمان - مکان - چیز} خاهد بود زیرا برای صحت آن تعریف لازم می آید ک زمان را تجربه کرده باشیم و فقط چیز است ک میتوان تجربه اش کرد) و مکان خود بمعنی وجود چیز است. آن عدمی ک از آن سخن میگوئیم یعنی همین.. وگرنه چیزی غیر از این اصلا نمیتواند نام گرفت. عدم همان لحظه ی وجود زمان-مکان است بی آن ک هنوز هیچ ذره ای بوجود آمده باشد. پیداست ک چنین سخنی فقط برای ارائه ب منطق است، وگرنه در حاق واقع هیچ لحظه ای نبوده ک زمان-مکان حاضر باشد بی آن ک ذره ای (چیز) وجود داشته باشد. پس هیچ چیزی از عدم ب وجود نیامده است و وجود ازلی و ابدی است.
رابطه ی زمان-مکان و ذره چیست؟ گفتیم ک "چیز" (ماده) یعنی واکنش. یعنی بمحض وجود زمان ذره موجود شده است. گفتیم ک لغت "بمحض" و "موجود شدن" و.. فقط برای ارائه ب منطق است و ما برای بیان چنین واقعیتی هیچ واژه ای نداریم یا من نمییابم (قابل توجه دانشمندی ک نخستین هم پیک ما در این تاپیک بود). اصولا وجود زمان یعنی وجود مکان، و وجود مکان یعنی وجود چیز.. چیزی ک جز واکنش محض نیست. یعنی دقیقا همچون فرآیندی ک از جدال صفر و یک در کامپیوتر همه چیز ساخته میشود، در اینجا نیز از جدال «هستن زمان و مکان» و «نیستن هر چیزی جز آن (نیستی.. عدم)» "ذره" یا همان "واکنش" بوجود آمده است. مؤکدا تکرار میکنم این طرز بیان معلول تنگنای زبان است وگرنه زمان و ماده هیچ گاه نبوده ک نباشند.
نباید توقع داشت ک درک چنین چیزی از منطق معمول ساخته است. درواقع هرگاه ب کسانی برمیخورم ک حکمی را ب سبب جور در نیامدن با منطق خیش یا جور درآمدن با آن رد یا تأیید میکنند خنده ام میگیرد اما میدانم جز این چاره ای پیش پای بشر مفلوک و خودبین وجود ندارد. «منطق خیش را برای درک و توضیح هستی مکفی دانستن» آنچنان احمقانه است ک احمقانه بودنش را نمیبینیم.
ب هرحال این توضیحی برای جهان است ک من در تعقیب بیخدائی خیش ارائه میکنم و خشنودم ک سناریوئی دارم ک لااقل روی کاغذ (همپای تمام علم بشری) توضیح معقول و ممکنی برای هستی بدون ظهور معجزه ارائه کرده است. اما برای باخدایان متأسفم ک ب یک پرسش بی توجهند و آن این ک: «اگر ب هر شکلی داستان خلقت را قبول کنیم و آن ذره ی اولیه یا هرآنچه منشأ هستی است را محصول معجزه بدانیم، یعنی این ک قبول کرده ایم ک ماده (هستی) در یک برهه ای از خیش دارای حلقه ای خارج از قوانین مادی است.. و آنگاه جهان چه معنائی دارد؟ جهانی ک از یک بی قانونی محض بوجود آمده هرلحظه ممکن است با بی قانونی محض عمل کند (چنان ک فلسفه ی معجزه همین را میگوید) و این جهان بی ثبات و وهمی هدیه ی خدا ب بشر است. جالب آنجاست ک ادیان برای ایجاد مقبولیت و مشروعیت بدامان عقل و تعقل و تفکر و تدبر می آویزند و با وقاحت تمام این را نادیده و مسکوت میگذارند ک برای پذیرش این داستان شرط اول قدم آن است ک مجنون باشی.. و عقل و ساختار آن را تعطیل کرده باشی. سؤال اصلی خیش را بازهم تکرار میکنم ک اصولا دین چگونه میتواند از عقل و فلسفه دم زند؟.. آنگاه ک عقل معنائی جز تردید میان دو گزینه ندارد، و ماهیت دین چنانست ک اگر هرگونه تردید را مجاز بداند نابود میشود. [/SIZE]
.
نقل قول:هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.
بله.. بوضوح تجارب ما محدود ب ماده است.. اما ممکن است جنسهای بیشماری وجود داشته باشد ک نشناخته ایم.
3
نقل قول:- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند
«وجود ندارند» سخنی با مفاهیم متعدد است. تنها آن مفهوم از آن در حیطه ی بشر قابل بیان است ک محدود ب امکانات عقلی بشر باشد. بشر فقط مجوز این را دارد ک بگوید با عقل کنونی من وجود مجرد وجود ندارد.. اما هرآنچه در اندیشه می آید درواقع نوعی از وجود را داراست.. ولو بصورت چیدمانی از فکرهای مختلف ک در جمع ب یک تصویر مرکب ختم شده اند.