نميدونم. شايد پوچگرايي به ديدگاه بدبينانه به همين واقعيت گفته ميشه. ولي من فکر ميکردم اينکه اعتقاد داشته باشي زندگي پوچه و هيچ فلسفه اي اول و اخرش نيست ميشه پوچگرايي. آخه با همچين ديدگاهي هم ميشه شاد و خوب زندگي کرد.
باید دید که منظور از پوچ گرایی چیست. اگر منظور این باشد که بیشتر چیزهایی که از ابتدای به دنیا آمدن به ما گفته اند دروغ و خرافات است یا اینکه تا به حال اثبات نشده که پس از این زندگی دنیایی دیگر با پاداش و مجازات در انتظار ماست اینها پوچ گرایی نیست. اینها بر اساس علم سخن گفتن است.
یک شب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا برایش دعا بخانم. دیدم دختر هشت یا نه ساله ای در آن میان می پلکید. آقا با یک نظر گلویمان پیش او گیر کرد!
پیش از او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود!
دو روز بعد عقدش کردم. شب که او را آوردند آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم. از شما چه پنهان؟! این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید.
حالا من که سی سالم بود جوان و جاهل بودم، اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند!
مادلین با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند میشد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست. من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده میشد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم.
دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او . با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخابم!
سرتاسر ممالکی را که فتح کردند مردمش را به خاک سیاه نشاندند و به نکبت و جهل و تعصب و فقر و جاسوسی و دورویی و تقیه و دزدی و چاپلوسی و کون آخوند لیسی مبتلا کردند و سرزمینش را به شکل صحرای برهوت در آوردند.
درست است که عرب پست تر از این بود که از این فضولی ها بکند و این فتنه را جاسوسان یهودی راه انداختند و با دست خودشان درست کردند برای اینکه تمدن ایران و روم را براندازند و به مقصودشان هم رسیدند، اما مثل عصای موسا که مبدل به اژدها شد و خود موسا از آن ترسید این اژدهای هفتاد سر هم دارد این دنیا را می بلعد.