اندیشههای خاموشی -
Dariush - 11-06-2018
یکی از قطعاتِ کتابِ چنین گفت زرتشت که بسیار گمنام مانده و کمتر کسی را دیدهام که حتی آن را بشناسد، قسمت «پیشگو» است.
اما این یکی از شاخصترین و به باور من حیرتانگیزترین قطعاتِ این کتاب و احتمالا تمام نوشتههای فلسفی-ادبی است.
پیرامون این قطعه سخن گفتن بسیار دشوار است، چرا که چنان سترگ و گران است که تنها باید آن را خواند و به آن اندیشید و باز خواند و باز اندیشید و باز ...
«پیشگو» چنین آغاز میشود:
«و دیدم که اندوهی گران بر بشر فراز میآید.بهترینان از کارهاشان آزرده شدند.
«آموزهای پدید آمد و باوری در کنارش : همه چیزپوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان!
«آری، خرمن کردهایم، امامیوههامان چرا همه سیاه و تباه شدند؟ دوش از ماه بدخواه چه فروافتاد؟
«کارِمان همه بیهوده بوده است وشرابِمان زهر گشته است و چشمِ بد بر کِشتها و دلهامان داغ زردی زده است
«چنان خشکیدهایم همه که اگر آتشدر ما افتد {در دمی} خرد و خاکستر خواهیم شد. آری، آتش نیز از ما به تنگ آمده است!
«چشمهامان همه خشکیدهاند. دریانیز پس رفته است. زمین همه میخواهد از هم دهان باز کند، اما ژرفنا نمیخواهدفروبلعد!
«دریغا، کجاست دریایی که باز در آنغرق میتوان شد : زاریِ ما اینگونه بر فرازِ مردابهایِ کمژرفا طنینافکن است.
«بهراستی، خستهتر آنایم که تنبه مرگ دهیم. هنوز بیداریم و زنده - اما، در گورخانهها! »
تا اینجا، نیچه از زبان یک پیشگوی ظاهرا دورهگرد و خانهبردوش که گذرِ زرتشت و شاگرداناش اتفاقی به او افتاده، چندی جملاتِ هشدارآمیز
و نکوهشبار پیرامون سرگذشت و سرنوشتِ آدمیان، بیان میکند. اما ناگهان چرخشی در این روایت رو میدهد؛ زرتشت پس از اینکه چند جمله
پیرامونِ پیشگو و پیشگوییاش با شاگردانِ خود سخن میگوید، ناگهان آواره شده و سه روز نه چیزی میخورد و نه چیزی مینوشد؛ و سپس به
خوابی دراز میرود. پس از مدتی نامعلوم زرتشت از خواب برمیخیزد و از رویای خود با شاگردانش میگوید.
تصاویر و فضایی که در این رویا تصویر میشوند، حقیقتا بینظیر و حیرتانگیز هستند. با هر بار خواندنِ این بخش، در من حالاتی عجیب پدید آمد و
مدتی را ناگزیر مشغول اندیشیدن به آن ماندم.
این متنِ بسیار کوتاه، به خوبی و تمامی نشان میدهد که چرا نیچه غیرقابل ِ تشریح و توضیح است؛ چرا باید خود او را صرفا بطور مستقیم خواند و
به حس و شهودی درونی تبدیل ساخت. کدام تفسیر و تشریح آثار نیچه قادر است، حس گرانسنگ و سترگِ نفهته در این فضای وهمگونه را که
با قاطعیت میتوان گفت هرگز در هیچ کتاب فلسفی، نمونهای شبیه به آن پیدا نمیشود، به مخاطب منتقل کند؟
به باور من این متنِ کوتاه، نشان از عظمتِ غریبِ اندیشهی نیچه دارد. روایتِ زرتشت از رویای خود:
«خواب دیدم به زندگی یکسره پشت کردهام : من در کوه-کوشکِ تَکافتادهایِ مرگ شَبپا و گوربان شده بودم.
من آنجا نگهبانِ تابوتهایِ او بودم. دخمههایِ نَمور آکنده از این نشانههایِ پیروزی {مرگ} بود و زندگیِ شکستخورده از درونِ تابوتهای شیشهای مرا مینگریست.
بوی ابدیتهای غبارآلود در نَفَسام بود و روانام دم کرده و غبارآلود افتاده بود. کجا کسی هرگز در چنان جایی رواناش را هوای تازه داده است!
به پیرامونام همه کورسوی نیمشب بود و تنهایی گوژیده در کنارش؛ و سومین و بدترین همنشینام سکوتِ زنگدارِ مرگ بود.
با خود کلیدها داشتم؛ از آن زنگخوردهترین کلیدها! و میدانستم که با آنها چهگونه جیغزنترین دروازهها را باید گشود.
چون بالهایِ دروازه از هم بگشود. صدا چون سخت خشمآلوده در دالانهای دراز پیچید. این مرغ وحشیانه فریاد کرد. زیرا نمیخواست بیدارش کنند.
اما ترسناکتر و دلآزارتر از آن بازآمدنِ خاموشی بود و در سکوت فروشدنِ پیرامون. و من در آن سکوتِ شرارتبار تنها نشستم.
اینسان زمان خزید و بر من گذشت، اگرکه هرگز زمانی در کار بود! من چه میدانم؟ اما سرانجام چیزی روی داد که بیدارم کرد.
تندرآسا سه کوب بر دروازه کوبیده شد و دخمهها سه بار صدا را بازتافتند و غریدند. آنگاه من به سوی دروازه رفتم.
فریاد کردم : هلا! کیست که خاکستر خویش به کوهستان میآورد؟ هلا! هلا! کیست که خاکستر خویش به کوهستان میآورد؟
کلید را در قفل فرو کردم و در را چسبیدم و به زور کشیدم. اما هنوز یک انگشت هم باز نشده بود که ...
بادی خروشان بالهایِ آن را از هم گشود و صفیرزنان، نفیرکشان و بُران تابوتی سیاه سوی من افکند؛
و در میانِ خروش و صفیر و نفیر، تابوت از هم شکافت و از دروناش قهقهای هزارتوی برآمد و با هزار شکلکِ کودک و فرشته و جُغد و
دیوانه و پروانههایی همچندِ یک کودک، بر من خندید و خروشید و خندستانام کرد.
این مرا سخت هراساند و بر زمین زد. و من از هول چنان نعرهای زدم که هرگز نزده بودم.
اما همان نعره مرا بیدار کرد و من به خود آمدم.»
من تفاسیر روانکاوانهی شخصی خودم را از این متن و ارتباطش با بخشهای دیگر کتاب دارم، اما قصد ندارم اینجا چیزی از آن بگویم. فارغ از همهی
مطالبی که پیرامون این متن میتوان گفت، آیا این بخش بولدشده به تنهایی حیرتانگیز نیست؟
RE: اندیشههای خاموشی -
Dariush - 10-18-2020
چرخهی سقوط- توصیفی از یک فرآیند فروپاشی
در حیات فردی اشخاص، تهدیدی دائمی برای افتادن در چرخهای مهلک و خطرناک وجود دارد که میتوان آن را «چرخهی سقوط» نامید. نقطهی صفر این فرآیند چنین است که شخص مدتی طولانی در وضعیتی راحت یا عادتشده با نظمی مشخص قرار دارد؛ اتفاقی پیشبینینشده یا به درستی شناختهنشده (از دست دادن شغل، طلاق، ورشکستگی مالی و... ) رخ میدهد و تلاطم را وارد زندگیاش میکند. اینکه چنین چیزی به سادگی میتواند تبدیل به نقطهی شروع فروغلتیدن در آن چرخهی مرگبار شود، باورپذیر نیست، چرا که فرد در موقعیتی قرار داشت که از نگاه خود و اطرفیان، شخصی قوی و متکی به خود بهنظر میرسید چنانکه میتواند از پسِ هر موقعیت دشواری برآید؛ نقص نامرئیای که در این دیدگاه وجود دارد این است که شخص مورد نظر در تمام چند سال اخیر در موقعیتی ثابت و مشخص بوده و هرگز چالشی جدی را تجربه نکرده که بتواند براستی خود را بیازماید. او زمانی متوجه توهم خود میشود که خیلی دیر شده.
با ورود حادثه یا فاجعه، فرد مورد نظر با اعتماد به نفسی آسیبدیده و روانی آشفته میکوشد کنترل اوضاع را در دست بگیرد و دوباره نظم را برقرار سازد. در این نقطه، بار دیگر خطایی مهلک او را تهدید میکند و آن، کوشش برای فراهم آوردن نظمی شبیه به نظم سابق است، نظمی که به آن عادت داشت و در آن راحت بود. در این موقعیت است که به احتمال زیاد در کوششهای مکرر خود شکست میخورد، چون نیازی به گفتن نیست که پدید آوردن آن نظمِ از دسترفته، غیرممکن است. هر شکست آسیبی جدیتر به اعتماد به نفس و روان او وارد میآورد و هر بار سقوط او شتاب بیشتری به خود میگیرد. توان تحلیل و شناخت خود را کمکم از دست میدهد و هر بار با درک ضعیفتری نسبت به موقعیت و شرایط خود تلاش میکند و همین باعث میشود احتمال شکستاش بالاتر برود. مقارن با تمام اینها اعتبار اجتماعی خود را نیز در معرض تهدید میبیند و اینک آرامآرام اطرافیان نیز شروع میکنند به تضعیف و تحقیر او؛ از قرار مرسوم، همیشه فرصتطلبهایی نیز در کمین هستند برای جمعآوری غنایم. هر بار زخمی عمیقتر بر روان و عزت نفساش، او را ناتوانتر و آشفتهتر میسازد.
اینجاست که فرآیند سقوط عملی شده. او اندکاندک دست از تلاش برمیدارد و میکوشد دردها و رنجهای خود را تسکین دهد چرا که تحمل آنها غیرممکن شدهاند؛ منزوی، افسرده، رنجور، بیاحتیاط و بیپروا میشود؛ روابط مسموم، مواد مخدر ، الکل، بیتوجهی به سلامتی و خودویرانگری نقاط انتهایی این چرخه هستند که در عمل او را تبدیل به مردهای متحرک میکنند.
من در مورد روشهای درمان یا مواجهه با چنین شرایطی، حداقل در این مطلب، چیز زیادی نخواهم گفت، چون فکر میکنم آن موضوعی بس بسیطتر است که این مطلب میتواند تنها مقدمهای کوتاه بر آن باشد، اما در مشاهدات من در ایران، مردان با احتمال بیشتری نسبت به زنان در معرض چنین مخاطرهای هستند و اینکه شرایط اقتصادی موجود و وضعیت اجتماعی عجیب این روزهای ایران، سایهی چنین فرآیندی را بر سر همه میگستراند. از توصیه و نصیحت همیشه گریزان بوده و هستم، اما راه حل خودم این بوده که اغلب چند مسیر جایگزین را همزمان آماده نگاه داشتهام برای وضعیتهای بحرانی، مراقب علایق و وابستگیهای اجتماعی و غیراجتماعی خودم بودهام تا از مرزی که مجبور به تحمل چیزی شوم که به آن علاقهای ندارم یا باعث آزار من میشود رد نشود (این باعث میشود که تغییر دادن شرایط برایم راحتتر شود)، سعی میکنم وضعیتهای تهدیدکننده را شناسایی کنم و آنها را جدی بگیرم، رسوب کردن در روالی راحت و خطی را، مخاطرهای شبیه به بمبی ساعتی میبینم و مواردی از این دست؛ اما تمام اینها و چیزهای دیگر، تضمینی برای برطرف شدن کامل این مخاطره نیستند، تنها احتمال آن را کاهش میدهند.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-18-2020
چندی پیش همکلاسی قدیمیای را ملاقات کردم؛ در عین آنکه این اتفاق بیاهمیت بود، کمی هم رنجآور بود. او تقریباً همان آدم ۱۶ سال پیش بود، من اما تغییرات زیادی در این سالها داشتم که البته این نیز چندان مهم نبود، اما بهرحال دیگر نقطهی اشتراکی با او نداشتم. و این دقیقاً همان نقطهی رنجآور رویداد بود.
او همچنان میکوشید با خاطرات وحشیبازیهای دوران طغیان هورمونها با من ارتباط برقرار کند، خاطراتی که دیگر نه تنها جذابیتی نداشتند که باعث میشدند یادم بیاید چقدر «کیری» بودهام در آن زمان. خوشبینانه گمان میکنم که اکنون دیگر چنین نیستم؛ اما رنجآورتر آنکه مطمئنم همکلاسی سابقام همان «کیری» باقی مانده و بازهم از آن بدتر آنکه خودش از آن بیاطلاع است.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-19-2020
قهوهخانهدار میانسالی را در شهری نهچندان دورافتاده میشناسم که مدعیست در جوانی بازیکن برجستهی تیم پرسپولیس بوده و به ناصر حجازی، دروازهبان اسطورهی استقلال، گل زده. او میداند فاصلهاش تا یک مضحکهی بیمقدار شدن، سر زدن به گوگل است، با اینحال، چنان میکند.
این به گمان من دروغگویی یا حماقت یا حتی جنون نیست. این کاریست که انسان باید بکند: اقرار عینی به تسلیم در برابر آنچه «نمیتواند نباشد».
RE: پارهخط -
Dariush - 10-19-2020
موفقیت یا دستاورد، عینیت یافتنِ تلاش و سوی فکری شخص است، اما اینکه او از کجا شروع کرده، نه. این درست است، اما واقعیتیست که (اغلب) اهمیت ندارد.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-19-2020
عنوان تاپیک را تغییر دادم به پاره خط:
پارهخط استعارهایست از افکاری که اگر چه تکهتکه هستند اما نامربوط نیستند و کلیتی بسیط و در عین حال قابل فهم را میتوان لابلای سطور مکتوب آنها ردگیری کرد. پارهخط، پارهافکاریست که لحظاتی خاص از زندگی را هدف میگیرند و نقاطی را به هم متصل میکند؛ پارهخط، همچون کد مورس، مجموعهای از خطهای پارهپارهاست که در ظاهر نامفهوم اما حاوی یک حرف واحد است.
هر آنچه اینجا نوشته میشود، اگرچه برگرفته از تجربیات (غیر)روزمره من هستند، اما تقریباً بعید است کاملاً شخصی محسوب شوند و در عمل، تا آنجا که ممکن از وقوع چنین چیزی پرهیز خواهم کرد. اگرچه این امری غیرقطعیست(چنانکه پیامبر اسلام میپنداشت در زِناشوییهایش با زنان و کنیزکاناش، نکات و عبرتهای گرانسنگ و پراهمیتی هست که باید برای پیرواناش به عنوان سرمشق، به ارث بگذارد، آن هم در قرآن)، اما فکر میکنم تا حد قابل قبولی برای جلوگیری از آن آمادگی دارم.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-19-2020
این را ببینید؛ مضمون این ویدیو برای من چندان اهمیتی نداره، مزخرفیست مانند تمام 99 درصد مزخرف موجود در نت. اما در فرم و مایهی این محتوا، یک مطلبی نهفته که جالب توجه است. در تکتک فریمهای این ویدیو به نوعی حسابشده، امتناع و ضدیت با هر المان فرهنگی سنتی به چشم میخورد؛ همه چیز در تضاد با هر آنچیزیست که «نو» نیست؛ از چینش اشیاء و دکوراسیون سن تا نورپردازی و ارکستر و لباسها، همگی بدان دلالت دارند. اما به ترانه و رقاصها دقت کنید. دقیقا در نقطهی مقابل همان چیزی هستند که «کلیت» قرار است در نفی آنها باشد. این یک وجه بسیار جالبی از مدرنیته است. او سمبلهایی از سنت را کنار خود نگاه میدارد، نه به این دلیل که آنها را دوست دارد یا میخواهد به آنها رسمیت دهد، بلکه میخواهد سلطهی خود بر تمامی آنچه بوده نمایش دهد. پنداری میخواهد بگوید «این به لطف من است که جلوههایی از پدرانتان را میتوانید تماشا کنید». و این در واقع یک تسریع در اعلام «مرگ سنت» است.
اما نکتهی من این نیست، بلکه این است که در آنسو سنتگرایان نیز بر همین سلک هستند. آنان نیز «پیشرفتگی» و «توسعه» را در اشکالی محدود از خودشان میخواهند و این دقیقا همان «تناقض در بطن» است. غیر از آنکه شما نمیتوانید « بزرگِ کوچک» بخواهید، نمیتوانید چیزی را نفی کنید درحالیکه بدیلتان «همان» است. «این آن همانی» بدیل پیشنهادی در دو لایه رخ میدهد، یکی در روش و دیگری در محتوا. بنابراین، راستاش نمیشود مطالب سنتگرایی را چندان جدی گرفت، چرا که وضع آنها در این دوران سلطهی همهجانبهی مدرنیته، از سنتگرایان یکی دو قرن پیش بدتر هم هست. بهتر است تعارف با واقعیت را کنار بگذاریم و بپذیریم که این اندیشه خود بخشی از همان وضعیتیست که بدان میتازد.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-21-2020
بلاهت سکسی و تحجر جذاب: دو قطب همربا
در دل رابطهی زوج ریحانه پارسا و مهدی کوشکی تحلیلی نهفته است که درک آن بس اساسی و پراهمیت است. ریحانه پارسا، دختری تیپیکال با بلاهتی شیرین و خواستنی در میان خیل پسران و مردان و مهدی کوشکی مردی از آن خیل، پیروی علنی سنتی که امروزه زنستیزانه و مردسالار نامیده میشود. مهدی کوشکی چند بار در صفحه خود از حق انحصاری طلاق و مردسالاری و بندگی زن در برابر همسرش دفاع کرده و ریحانه پارسا نیز، حداقل در ظاهر او را می پرستد. رابطهشان زرد و در کانون توجه انبوه در فضای مجازی. در این رابطه اما دو پدیده نهفته است که یکدیگر را جذب و بازتولید میکنند: در زن (پارسا)، بلاهت شیرین در کنار جذابیت جنسیاش و در مرد تحجر مردانه و عصبیت بدویاش. این رابطه اگرچه در بنیان بیاهمیت است، اما بازنمونیست از دینامیزمی که از بدویت تا مدنیت پایدار مانده و اکنون به ما رسیده است. سنتی بدوی که در آن زن، عصبیت و اعمال زور و قدرت را در مرد میستاید و مجذوباش میشود و مرد نیز مطیع و برده بودن زن را.
در فضای رقابت جنسی این دو کارکردی بسیار فعال و تاثیرگزار دارند و جامعه هر چه از لحاظ روابط جنسی بستهتر باشد، قدرتشان نیز افزونتر میشود، چنانکه مردان برای کسب شرکای جنسی مرغوبتر، هر چه بیشتر از خود، مردانگی بدوی (که با تعاریف امروزی کمابیش با غیرت و ناموسپرستی همسازی دارد) بروز میدهند و زنان نیز هر چه بیشتر به آنان بها. این الگوها همافزا هستند و یکدیگر را تغذیه میکنند.
البته که این سازوکار قرار نیست روابط تمام زنان و مردان را توضیح دهد و قطعا بسیاری از زنان و مردان جدا از این چرخه روابط خود را با معیارهای مدرنتر و مدنیتر (به زعم خود) شکل میدهند، اما همچنان مجموعه ی عظیمی از روابط بر اساس این الگو شکل میگیرند و زنان یا مردانی که آنچنان خودساخته یا متکی به ارزشهای نوین نیستند یا نمیخواهند باشند و یا از همه مهمتر نمیتوانند باشند (به دلیل بهره هوشی کمتر یا به باور من شکل متفاوتی از هوشمندی) برای عقب نماندن از قافله همان راهکار بدوی را پیش میگیرند. در اینجا موضوع بحث این جماعت است. دخترانی که غیرت، کنترلگری، پرخاش، سیکسپک و قطور بودن مردان را جذاب مییابند و مردانی که خنگ، مطیع و بنده بودن زنان را.
اگر سازوکار بازتولید این چرخه را واکاوی کنیم خواهیم دید که چندان پیچیده هم نیست؛ زن هر چه به لحاظ فیزیکی زیباتر و جذابتر، گردآورنده مردان رقیب بیشتر پیرامون خود؛ این مردان به شکلهای مختلف میکوشند توجه و علاقه او را نسبت به خود جلب کنند. در راستای این هدف، به بهانههای متنوع دور و بر او میچرخند و بیجهت او را تحسین و تکریم میکنند؛ گاهی حتی احمقانهترین و مضحکترین رفتارها و اعمال او را! حتما دیدهاید که به بیمزهترین جکهایی که از زبان یک دختر زیبا در یک جمع بیان میشود قهقه میزنند. همچنین به او انواع سرویسها را ارائه میدهند و میکوشند هر چه بیشتر در خدمت او باشند. اینچنین است که آن دختر بلاهت خود را جذاب و خواستنی مییابد و آن را هرچه بیشتر به کار میگیرد؛ از طرفی زحمت برای کسب دانش، مهارت و آگاهی را بیوجه، چرا که لشگری عضلانی، داوطلبانه و پیش از آنکه او حتی واقعاً بخواهد، خواستههایاش را پیشبینی و فراهم میسازند. مردان بلاهت او را دوست خواهند داشت، چرا؟ به یک دلیل ساده: ناکاربلدی و خنگی او به معنای فرصت بیشتر برای خدمترسانی از سوی آنها و بیشتر دیده شدن از سوی دختر هدف است.
از آنسو، در میان مردان نیز بدیهیست که چه اتفاقی میافتد: دختری که ناکاربلد و بیمسئولیت بار آمده، اکنون خواهان مردیست که در کنار زدن رقبا پیشرو و سرآمد باشد و بتواند آنچه او میطلبد را برآورده سازد (چرا که خود نمیتواند) و از آنجا که بلاهت چیزی از جنس خود را میطلبد، در اینجا عصبیت و مردانگی بدوی، بیشتر به چشم دختر مربوطه می آید. او راهی ندارد جز آنکه تسلیم و سرسپرده مرد قویتر و زورمندتر شود. و طبیعیست که در نهایت مرد پیروز تبدیل به الگو میشود و روشاش مبدل به ارزش برای دیگر مردان. زور و قدرت مرد اگر در بیرون به کار سرکوب و خشونت علیه دیگر مردان میآید، در خانه به چشم زن، حمایت و امنیت تعبیر میشود.
این سازوکار البته که نقطهی آغازین ندارد و چرخهایست که از خود تغذیه میکند. به همین سادگی اما به شکلی بسیار ظریف و گاهی حتی نامرئی! دامنهی این موضوع بسیار گسترده است و به تمامی پرداختن به آن، نه در ابعاد یک مقاله، بلکه شاینده کتابیست. پیگیری آنها را به همان دلیلی که گفتم، بر عهدهی مخاطبان میگذارم و از باز کردن آنها در اینجا درمیگذرم. اما لازم است نکتهی بسیار مهمی را در اینجا گوشزد کنم و آن اینکه، الگوها و تبعات این نوع فرآیند همسریابی، در دیگر رفتارها و منشهای آدمها ریشه میدواند و حتی آنجا که رقابت جنسی نیز برقرار نیست، حس برتریجویی و رقابت میان مردان دیده میشود و یا در مورد مادر و خواهر و دختر خود نیز همان الگو را به کار خواهند بست (اگرچه مولفههای پرشمار دیگری نیز وجود دارند، اما این علت در افزایش غریزی میل به خشونت در مردان اثر زیادی دارد.)
اگر کیس کوشکی-پارسا برایتان غریب است و باورتان نمیشود که بخش اعظم جامعه بر همین مسیر است، نمونههای گلدرشتاش را میتوانید در قاتلان سریالی و خیل دختران دلباخته به آنها بیابید. تد باندی یکی از قاتلان سریالیست که تعداد زیادی دختر را ربوده، مورد تجاوز قرار داد و به قتل رساند (به اعتراف خودش سی نفر). اما او در زندان، هر ماه یک گونی نامه از دختران طرفدار و عاشق خود در سراسر آمریکا دریافت میکرد! غیر از تد باندی، در زندگی تعداد زیادی از قاتلان سریالی، همچون جفری دامر، ریچارد رامیرز و چارلز منسون این اتفاق افتاده است.
این دینامیزم، برای دختر و پسر کتابخوانده و دانشگاه رفته یا روشنفکر شاید غریب و احمقانه و یا تنها برقرار در مناطق دورافتاده به نظر رسد؛ اما در واقعیت در بطن جوامع کاملاً مرسوم و باقوام است. مشکل این است که آنان که کمی روشنفکرتر از متوسط جامعهی خود هستند، دچار آفتی هستند که در آن تنها به خود و امثال خود (آفت لوکالیتی فرهنگی-اجتماعی؟!) توجه دارند و کوشکیها و پارساها برایشان نادیدنی و ناموجود هستند و به همین دلیل دچار تحلیلهای اشتباه میشوند.
یکی از این تحلیلهای اشتباه از سوی فمنیستها سر میزند. آنها با ندیدن این سازوکار و کلیات و جزئیات دیگر، تنها یک سوی این رابطه (مردان) را برجسته کرده و دچار سفسطه ی «تحلیل از انتها به ابتدا» میشوند، چنانکه عصبیت و غیرت مردان نقطه ی شروع تحلیل خود درنظر میگیرند و سپس میل به سلطه بر زنان و کنترل آن را به عنوان توضیحی بر چرایی این خوی مردسالارانه ارائه میدهند. آنها تاریخ و بیولوژی را یکسره به کناری افکنده و تحلیلهایی ارائه میدهند که اگر دقت شود فاقد زمان و متکی به «حال» است؛ آن هم از یک جهت : به مردانگی و عصبیت مردان میپردازند و آن را محرکههای مردسالاری میشمارند اما آنسوی دیگر حقیقت و همچنین کارکردهای تاریخی آن را ناگفته باقی میگذارند و این در اغلب تحلیلها و ایدههای موجود در فلسفهی فمنیسم مشهود است.
خشونت یک چرخهاست و نقطه آغازی ندارد. خشونت اگرچه از مجرای یک شخص خاص در نهایت بیرون میزند، محصول کلیت یک جامعهاست: زنان، مردان، سیستم سیاسی-اقتصادی، سنت و فرهنگ آن جامعه در آفرینش و تولد آن دخیل هستند. این موضوع در فلسفهی حقوق بحثیست دامنهدار و یک نگرش اساسی و پرطرفدار در آن شاخه، مسئول دانستن کلیت جامعه و تمام عناصر تشکیلدهندهی آن در بازآفرینی جرم و جنایت در سطح جامعه است؛ چرا که در حقیقت کاستیها و نقصانهای موجود در جامعه است که خشونت، بزه و جنایت را در فرآیندی پیچیده و طولانی فرآوری میکند.
در پایان باید گفت که نمیتوان علیه ناموسپرستی ستیز کرد بیآنکه به کلیت این واقعیت پرداخت. چنین مبارزهای (اگر اساسا بتوان مبارزه نامیدش) ناکارآمد است و دیر یا زود مجموعهی زیادی از زنان و مردان خواهند آمد که لجبازانه درست مخالف نظرات شما پیش خواهند رفت چنانکه میبینیم امثال زوج پارسا-کوشکی و دیگران عمدا ارزشهای شما را به سخره میگیرند. وقتی شعار میدهید «خشونت علیه زنان خاتمه دهید» و نه «خشونت را خاتمه دهید»، وقتی خشونت «مرد علیه مرد» و «زن علیه مرد» و «زن علیه زن» را مسکوت و بیاهمیت میگذارید و خشونت را در معنای کلی و عام آن هدف قرار نمیدهید و تنها به مردان و مردسالاری میپردازید و نقش یکسان زنان را در این چرخه نمیبینید، مانند این است که بخواهید لامپ تنها با یک سیم «نول» روشن شود؛ تحلیلهایتان ابتر، شعارهاتان نخنما و فکرنشده و ذهنیتتان جانبدارانه و ناپذیرفتنی خواهد بود. در نهایت واقعیت بیاعتنا به باورهای شما، به راه خود خواهد رفت.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-22-2020
(10-19-2020, 08:23 PM)Dariush نوشته: این را ببینید؛ مضمون این ویدیو برای من چندان اهمیتی نداره ...
بی تردید، در میان تمام ایرادهایی که بر هر اندیشهای ممکن است وارد باشد، بنیانبرافکنترین، همانا تناقض با خود است (یعنی بخشی از آن در تناقض با بخشی دیگر، یا کلیت خودش باشد) و این هرگز قابل اغماض نیست. اما در اینجا مناقشهای وجود دارد که به باور من به تمامی جعلیست: تعریف توسعه و پیشرفت.
لازم نیست توضیح داده شود که چرا چنین پرسشی احمقانه است؛ اساساً اینها مفاهیمی نیستند که دخلی به سنت داشته باشند تا در آن راهی برای فرار از تناقض بنیادین سنتگرایی با خودش پیدا شود. با اینحال بیایید کمی بیش از آنچه باید، همدلی بورزیم و بخواهیم بُعدی دیگر را به موضوع بیافزاییم: بیایید تصور کنیم توسعه و پیشرفتگی میتواند جهت یا اشکال مختلفی داشته باشند. این البته چندان دور از واقعیت هم نیست، توسعه میتواند اشکال مختلفی به خود بگیرد اما مساله این است که ذات مشخص و تعیینپذیری دارد. مثلا پیشرفتگی در یونان باستان در مقایسه با ایران همان زمان، مسیر و شکل متفاوتی را پیموده، اما در هر دوی آنها تکنولوژی، هستهی مرکزی است؛ بله، تکنولوژی هسته مرکزی تمام تمدنهای پس از عصر آتش بوده، در واقع این تکنولوژی بوده که همه ابعاد زندگی اجتماعی انسان را شکل داده.
تکنولوژی در واقع آلترناتیو انسان برای طبیعت است. آنچه انسان از طبیعت میخواهد، امنیت است، در مقابل امیدش را به تکنولوژی میبندد. اگر طبیعت مادر است، تکنولوژی، معشوق مورد تمناست. بنابراین درون مایه تمام تمدنها، تکنولوژیست، نه ارزشها و نظامهای فکری احتمالاً تکاملی (یا داروینی) و از این منظر، اگرچه اشکال توسعه و پیشرفتگی میتوانند متنوع باشند، با اینحال، تکنولوژی محوریت خودافزای تمام اشکال مختلف تمدن و پیشرفتگی است.
پ.ن 1: من به خوبی میدانم در اینجا توضیحات بیشتری ضروریست.من به تدریج آنها را ارائه خواهم کرد و این موضوع بسط خواهم داد.
پ.ن 2: پیرامون موضوع تکنولوژی، من بیش از همه از کتاب زیر بهره میبرم؛ برایان آرتو، نویسندهی منحصربهفردیست، او برخلاف اغلب تکنولوژیپژوهان دیگر، نسبت به آن بدبین نیست، اگرچه خوشبین هم نیست، اما به نظر من کمی به سوی خوشبینی زاویه دارد (به گفتهی خودش، شیفتهی تکنولوژی است) و همین باعث میشود خواندن این کتاب ضروری شود. او میکوشد بیطرفی خود را در واکاوی ذات تکنولوژی حفظ کنید و به پرسشهایی بنیادی در موردش پاسخ دهد، بیآنکه بخواهد فرجامکاوی کند؛ در واقع به دلیل اینکه او فرجامکاوی را رها کرده، توانسته تا حد زیادی بیطرفی خود را حفظ کند. این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده(انتشارات نی فکر میکنم)، من آن را قبلا دیده و خوانده بودم و میدانم ترجمه خوبی است.
RE: پارهخط -
Dariush - 10-22-2020
فریب ناهمسازی عقلانیت و واقعیت:
چگونه ذهن ما علیه خودمان عمل میکند
مطلبی که در این نوشته به آن میپردازم را جایی نخواندهام و حاصل تلاش شخصی من برای شناخت رفتارهای آدمها است؛ به همین دلیل اشتباه بودن بخشهایی از آن محتمل است و اگرچه به احتمال کمتر، اما نادرست بودنِ همهی آن، باز ممکن است. با این حال خودم این تئوری را واقعی میبینم و سیر منطقی استدلال خودم را قانعکننده میدانم، در واقع اگر اینطور نبود آن را منتشر نمیکردم.
به نظرم، بهترین راه برای طرح این موضوع، پرداختن به این پرسش است: چرا با آنکه در مورد مشخصههای شرارت، آگاهی وجود دارد، اما همچنان قربانیان بسیار دارد؟ یا چرا هنوز روشهای بسیار قدیمی و تکراری و کاملاً شناختهشدهی فریب، همچنان بطور گسترده استفاده میشوند و از قضا جواب میدهند؟
پاسخی را که من برای این پرسش پیدا کردهام «ناهمسازی عقلانیت و واقعیت» نامگذاری کردهام، که به معنی نوعی ناهماهنگی در یک امر عقلانی و همان را بطور عملی تجربه و مشاهده کردن، است. یک مثال آشنا: فرض کنید دوستی که به عقل و هوشاش اعتماد دارید، از قربانی شدن در یک کلاهبرداری، نزد شما درد و دل میکند. تقریباً از همان ابتدای روایت او احساس میکنید که «خیلی تابلوئه که کلاهبرداریه که» و او هر چه بیشتر وقایع را یکبهیک شرح میدهد، این پرسش در ذهن شما بیشتر پررنگ میشود: چطور نفهمیده که این یک کلاهبرداری است؟
درست است که احتمالا چون شما آخر داستان را میدانید، درک مسأله برایتان سادهتر خواهد بود، اما از خود بپرسید که «اگر من جای او بودم، همانطور ساده قربانی فریب کلاهبردار میشدم؟» مکث و تأمل روی این پرسش، خود پرسشهای بیشتری را به همراه خواهد داشت که پیگیری همانها شما را نتیجهگیریهای جالبی میرسانند، از جمله اینکه هر قربانیِ کلاهبرداری، قبلاً اطراف خود بارها قربانیانی مثل خود را دیده یا در موردشان خوانده، همان گونه که هر دختر دلشکسته و رهاشدهای، بارها شکست عشقی دوستان خود را دیده و حتی شاید خودش نیز قبلاً چندین بار این شکست را تجربه کرده، همانطور که هنوز مردم همان دروغهای صدها سالهای را از سیاستمداران باور میکنند که بارها و بارها دروغ بودنشان ثابت شده و حتی داستانها و افسانههای قدیمیای هست در موردشان که همه بلدشان هستند و موارد پرشمار دیگری از این دست.
غیر از عواملی چون طمع، هوس و خودفریبی، یک علت قوی دیگر نیز وجود دارد که شناخت آن نیاز به کمی خودکاوی بیشتر دارد. وقتی شما در بطن یک سناریوی فریب یا شرارت باشید که قرار است از بخت بدتان و نادانسته، نقش قربانی را بر عهده داشته باشید، حتی اگر همهی شواهد، منطقا هر ناظر بیرونی را متوجه مهلکه کند، اما شما در آن میانهی میدان، دچار کوری چشم و عقل شده و نمیتوانید خطر را احساس کنید. باور اینکه آدمی که در مقابلمان ایستاده، در حال صحنهآراییست که شکارمان کند چنان سهمگین و عجیب است که ناخودآگاه دنبال هر مدرک و شاهدی میگردیم که خوشبینیمان را پشتیبانی و تقویت کند.
در واقع تقریباً همهی ما توانایی درک موقعیت و پیشبینی احتمالات را به گونه ای منطقی و با عقل سلیم خود دارا هستیم، ولی فقط تا زمانی که خودمان با آن بطور عملی مواجه نشده باشیم! این همان چیزیست که من آن را به عنوان ناهمسازی امر عقلانی و امر عملی یا واقعی میشناسم. این حماقت نیست؛ این دو طبیعت و ریشههای متفاوتی دارند که جلوتر بیشتر در این مورد توضیح خواهم داد، اما معمولاً فرآیند قربانی شدن، دارای دو مرحلهی اساسی است: در ابتدا شخص دچار کوری است و نمیتواند شواهد و احتمالات را بررسی و تحلیل کند. تعداد زیادی از آدمها تا انتهای داستان در همین مرحلهی اول باقی میمانند و فقط وقتی متوجه واقعیت میشوند که دچار خسارت جانی،مالی یا معنوی شده باشند. مرحلهی دوم انکار است. در این مرحله شخص مدام از خود سوالهایی شبیه به این میپرسد: «مگه ممکنه دروغ بگه؟»، «مگه میشه یه آدم اینقدر وقیح یا پلید باشه؟»، «کی اصن باورش میشه اینا همهاش الکی باشه؟» و ... .
یک نمونه بسیار آشنا در این مورد رفتار آدمهای فرومایه یا لمپن در تعاملات اجباری روزمرهی ما با آنهاست. آنها وقتی در موقعیت فرادستی قرار میگیرند و دیگران را مورد تحقیر و توهین قرار میدهند، باورش برای قربانیان سخت است که کسی اینقدر وقیح باشد و مدام سعی میکنند رفتارهای او را تعبیر کنند به چیزهایی شبیه به «سوتفاهم ، اخلاقاش تنده ولی چیزی تو دلاش نیست، ادبیاتاش کمی تلخه و میشه باهاش کنار اومد». سپس شروع میکنند به تقلا و دستوپا زدن برای تغییر رفتار او با نشان دادن حسن نیت و امتیاز دادن از سمت خود. در حالی که هدف شخص فرومایه و بیاخلاق دقیقاً همین است و بر همین اساس هر بار بیش از قبل در وقاحت و بیشرمی پیش میرود.
چند علت عمده برای این وضعیت وجود دارد، اگرچه موقعیتهای متفاوت، ویژگیهای متنوعی دارند که هر کدام نیاز به تحلیل خاص خود دارند. یکی از آن علتها، رانهی خوشبینی انسانهاست. خوشبینی رانهای بسیار مهم است که کارکرد اساسیاش در تشکیل جامعه است. به وجود آمدن جامعه (در حد قبیله و گروه) نیاز به اعتماد ورزیدن و خوشبین بودن آدمها نسبت به یکدیگر دارد. به همین دلیل آدمها بیش از آنکه تمایل به احتیاط ورزیدن و محافظهکاری داشته باشند، بر اساس این رانه، به اعتماد کردن گرایش دارند.
یکی دیگر رانهی کسب توجه و حمایت از طریق بازی در نقش قربانی است. این در مورد آدمهای زیادی صدق میکند. شخصی که مظلوم واقع شده، میتواند یا فکر میکند میتواند صدای خود را بلند و توجه و تکریم سایرین را جلب. این نقش البته بسیار پیچیده است و گاهی ممکن است حتی خود شخص هم متوجهاش نباشد، اما این رانهای بسیار پرتحرک و نامرئیایست که سرمایهگذاری فرومایگان برای صید قربانیان روی آن خیلی کارآمد و پربازده است.
همچنین، قضاوت در مورد دیگران از همان دریچهای که خود را میبینیم هم عامل مهمی است. واقعیت این است که اگرچه آدمها در شرایط مختلف ممکن است منفعتطلب، خودبین و بیاخلاق شوند، اما (در شرایط معمول روزمره) اکثریتشان سرشت نیکی دارند و آدمهای بیآزاری هستند. بر همین اساس، ما دوست داریم فکر کنیم بقیه هم مثل ما هستند. این گرایش به دلیلی که در همین پاراگراف گفتم، به ندرت منجر به شکست میشود و همین امر بطور استقرایی ناخودآگاه شخص را به سمت «دیدن دیگران همچون خود» سوق میدهد.
اما ورای همهی این علتها، یک علت دیگر هست که نقشاش در قربانی شدن ما از همه پررنگتر است: مقاومت ذهنی ما در برابر تلخی و زشتی واقعیت. یکی از کارکردهای مهم ذهن ما، التیام درد و رنج ناشی از تلخی موجود در واقعیت، از طریق جعل یا تعبیر آن به چیزی غیر از خودش است، به نحوی که باعث التیام و امید بخشیدن به ما شود. اجداد ما «آخرت» را خلق کردند، چون پذیرفتن پوچی مطلق و تراژیک بودن تمام شدن همه چیز پس از سپردن شخص به قبر، بسیار دردناک بوده و به همین دلیل متاواقعیتی به نام جهان پس از مرگ را تولید کردند. خیل ِ ورشکستگان بازار بورس و سرمایه، مواقع زیادی قربانی همین مقاومت ذهنی در برابر واقعیت تلخ هستند. آنها وقتی شروع فروریزی ارزش دارایی خود را میبینند، باور نمیکنند که این بنا بر شواهد پرتعداد، قرار است شروع فاجعه باشد و توهماتی از این دست خلق میکنند : «قطعا دوباره میره بالا و من برخلاف همهی کسایی که فوری پولشون رو کشیدن بیرون، با هوشمندی و زرنگی کلی سود به جیب میزنم و بیلاخ حوالهی سایرین میکنم».
بطور کلی این عامل آخری، همان قدر که به امید برای بقا، ادامهی زندگی و فرونرفتن در افسردگی کمک میکند، همان قدر هم باعث تیرهروزی و تباهی بوده. در واقع ذهن و روان ما میراثی از دوران کهن و زندگی بدوی ماست که مسائل آن دوران بسیار ساده و پیشپاافتاده بودند. در این دورهی مدرن که در مقایسه با دوران کهن و بدوی ما، یک ثانیه در طول یک ۲۴ ساعت است، طبیعیست که همچنان به همان منوال عمل کنند و پاسخهای احمقانه به پرسشها و مسائل پیچیده بدهند.