دفترچه

نسخه‌ی کامل: سرمایه ‏داری در بحران: بهای خون و اشک
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
[h=2][/h] تری ایگلتون




آنچه در پی می‏آید، بخشی از فصل دوم کتاب‌ تری ایگلتون است با عنوان «چرا مارکس راست می‌گفت.» ایگلتون در این کتاب، که ترجمه آن رو به پایان است، در 10فصل شبهات و انتقادات وارده به مارکسیسم را مطرح کرده و به هریک با زبانی روان و گیرا پاسخ می‌دهد. او در فصل دوم (که خلاصه‌ای از آن را می‌خوانید) به بررسی ادعاهای مدافعان نظام سرمایه‌داری مبنی بر نبود آزادی، کمبود مواهب، کشتار، ارعاب، سرکوب، شکنجه، کار اجباری، اقتصاد ورشکسته و غیره در نظام‌های سوسیالیستی می‌پردازد. به گمان ایشان مارکسیسم ممکن است در مقام نظر خیلی هم خوب باشد اما هر وقت به مقام عمل در آمده است نتیجه‌ای جز این موارد نداشته است و اینها هیچ نیستند مگر نتایج قهری برچیدن بساط بازار. خواندن این سطور در این روزها که نفس اقتصاد بازار آزاد به شماره افتاده می‌تواند مقدمه خوبی باشد برای فکر کردن به جهان‌های ممکن دیگر. جهان‌هایی از آن دست که اشغال‌کنندگان وال‌استریت در جست‌وجوی آن هستند. جهانی نه از آن بانکداران و بورس‌بازان که مالِ مردم.
در غرب مردان و زنان بسیاری هستند، هوادار سینه‌چاک نظام‌هایی که دست‌شان به خون آلوده است. بر آدم‌های دل‌رحم و محترم پوشیده نیست که هیچ تمدنی بدون خون و خون‌ریزی دوام نمی‌آورد، از جمله لیبرال‌ها و محافظه‌کارها. ممالک سرمایه‌داری مدرن حاصل تاریخی لبریز از برده‌داری، نسل‌کشی، خشونت و استثمارند که دست‌کمی از جنایات رژیم مائو در چین یا استالین در اتحاد شوروی ندارد. سرمایه‌داری هم به بهای خون و اشک میلیون‌ها انسان پدید آمد؛ قضیه فقط این است که سرمایه‌داری آنقدر زنده مانده است تا بخش زیادی از این وحشت را از یاد ببرد، این قضیه در مورد رژیم استالین و مائو صدق نمی‌کند. اگر مارکس از گزند این ضعف حافظه در امان ماند بعضا به این دلیل بود که او در روزگاری می‌زیست که نظام سرمایه‌داری هنوز در تکاپوی ساخته‌شدن بود.
مایک دیویس در کتاب «هولوکاست‌های اواخر عصر ویکتوریا» درباره ده‌ها میلیون هندی، آفریقایی، چینی، برزیلی، کره‌ای، روسی و دیگرانی می‌نویسد که در سال‌های پایانی قرن نوزدهم بر اثر قحطی‌ها، خشکسالی‌ها و بیماری‌هایی جان باختند که کاملا قابل پیشگیری بودند. بسیاری از این فاجعه‌ها نتیجه اصول جزمی بازار آزاد بودند، چه (برای مثال) افزایش سرسام‌آور بهای غلات باعث شد مردم عادی از تهیه غذا عاجز شوند. همه این‌چنین فاجعه‌های هولناک قدمت فاجعه‌های عصر ویکتوریا را ندارند. طی دو دهه پایانی قرن بیستم شمار کسانی که در جهان با درآمدی کمتر از دو دلار در روز زندگی می‌کنند تقریبا 100 میلیون نفر افزایش یافته است. از هر سه کودک در بریتانیای امروز یک کودک زیر خط فقر به سر می‌برد و حال آنکه بانکداران اگر خدای ناکرده مساعده سالانه‌شان به یک میلیون پوند کاهش یابد قهر می‌کنند.
کسی شک ندارد که سرمایه‌داری در کنار این همه مصیبت و فاجعه، مواهب و نعمات بس گرانقدری به ما ارزانی داشته است. بدون طبقات متوسطی که مارکس با تمام وجود آنها را می‌ستود، ما میراثی چنین غنی نمی‌داشتیم؛ از طرفی آزادی، دموکراسی، حقوق مدنی، فمینیسم، جمهوری‌خواهی، پیشرفت علمی و یک عالم چیزهای خوب دیگر و از طرف دیگر تاریخی سرشار از رکود و کسادی، بیگاری‌خانه، فاشیسم، جنگ‌های امپریالیستی و مل‌گیبسون. البته نظام به‌اصطلاح سوسیالیستی هم دستاوردهای خود را داشت. چین و اتحاد شوروی شهروندان‌شان را از جهان عقب‌مانده اقتصادی وارد جهان صنعتی مدرن کردند و البته به بهای جان میلیون‌ها انسان؛ و این بها تا اندازه‌ای به علت خصومت سرمایه‌داری غرب این‌همه سنگین بود. آن خصومت همچنین اتحاد شوروی را به مسابقه تسلیحاتی کشاند که اقتصاد ملتهبش را بیش از پیش زمین‌گیر کرد و سرانجام باعث فروپاشی آن شد.
البته در همان اثناء اتحاد شوروی به اتفاق اقمارش موفق شدند برای نیمی از شهروندان اروپا مسکن و سوخت و حمل‌و‌نقل و امکانات فرهنگی ارزان، اشتغال کامل و خدمات موثر اجتماعی فراهم کنند و در ضمن میزان بی‌سابقه‌ای از برابری و (آخرالامر) رفاه مادی برای آن ملت‌ها به ارمغان آورند. آلمان شرقی کمونیستی می‌توانست به جهت یکی از بهترین نظام‌های نگهداری کودکان در جهان به خود ببالد. اتحاد شوروی نه تنها در دفع شر فاشیسم بلکه همچنین در کمک به سرنگون‌کردن قوای استعماری نقشی حماسی ایفا کرد. در ضمن در میان شهروندان خویش آن نوعی از همبستگی را پروراند که ملت‌های غربی از قرار معلوم فقط هنگام کشتار بومیان سرزمین‌های دیگر به آن دست می‌یازند. البته همه اینها جای آزادی، دموکراسی و سوپرمارکت را نمی‌گیرد، نباید آنها را نادیده گرفت. وقتی آزادی و دموکراسی سرانجام به نجات بلوک شرق شتافتند، لباس شوک‌درمانی اقتصادی را بر تن کردند، دزدی در روز روشن که اسم مودبانه‌اش خصوصی‌سازی است، یعنی بیکار‌شدن ده‌ها میلیون انسان، افزایش سرسام‌آور فقر و نابرابری، بسته‌شدن مهد‌کودک‌های رایگان، از‌دست‌رفتن حقوق زنان و نابودی تقریبی شبکه‌های رفاه اجتماعی که نیازهای مردم را در این کشورها به خوبی برآورده می‌کردند.
با همه این اوصاف، نمی‌توان به راحتی گفت محاسن کمونیسم به معایب‌اش می‌چربید. شاید نوعی از حکومت دیکتاتوری در اوضاع و احوال اسف‌بار اوایل تشکیل اتحاد شوروی تقریبا ناگزیر بود؛ ولی این اصلا به معنای رژیم استالینی یا چیزی از آن دست نبود. روی‌هم‌رفته مائوییسم و استالینیسم تجربه‌های سرسری و خون‌باری بودند که نفس ایده سوسیالیسم را بدنام کردند، آن‌هم در نظر کسانی که بیشترین نیاز را به برخورداری از مواهب سوسیالیسم داشتند. اما سرمایه‌داری چه؟ حالا که این سطرها را می‌نویسم [این کتاب در اوایل سال 2011 منتشر شده است] بیکاری در غرب گریبان میلیون‌ها نفر را گرفته و با سرعت در حال افزایش است و اقتصادهای سرمایه‌داری فقط با تصرف میلیاردها دلار پول بی‌نوای شهروندان فلک‌زده‌شان می‌توانند خود را از مهلکه‌ای خلاص کنند که با دست خود در آن افتاده‌اند. بانکداران و سرمایه‌گذارانی که نظام مالی جهان را به لبه پرتگاه نابودی کشانده‌اند بدون شک در صف‌های طولانی جراحی پلاستیک می‌ایستند تا مبادا شهروندان خشمگین آنها را شناسایی و تکه پاره کنند.
درست است که سرمایه‌داری در مقطعی از زمان خوب پیش می‌رود، چرا که برای بخش‌هایی از جهان رونق و ثروتی بی‌حساب به ارمغان آورده است. اما این کار را درست همچون استالین و مائو به بهای بهت‌انگیز میلیون‌ها انسان انجام داده است. مساله فقط بر سر نسل‌کشی، قحطی، امپریالیسم و تجارت برده نیست. سیستم همچنین نشان داده است که نمی‌تواند بدون برجاگذاشتن محرومیت‌های عظیم رونق و فراوانی ایجاد کند. راست آن است که این موضوع ممکن است در دراز‌مدت چندان اهمیت نداشته باشد، زیرا شیوه زندگی در نظام سرمایه‌داری اکنون به جایی رسیده که کل سیاره خاکی ما را تهدید به نابودی می‌کند. یکی از اقتصاددانان برجسته غربی تغییرات جوّی را به‌عنوان «بزرگ‌ترین شکست بازار در تاریخ» توصیف کرده است.
در مخیله مارکس هم نمی‌گنجید که هرگز بتوان در کشورهای محروم و مستضعف به سوسیالیسم دست یافت. چنین پروژه‌ای نیازمند گردشی چنان عجیب و غریب در زمان است که انگار بخواهیم اختراع اینترنت را در قرون وسطی تصور کنیم. تا زمان استالین هیچ متفکر مارکسیستی در مخیله‌اش نمی‌گنجید که چنین چیزی ممکن باشد، حتی لنین، تروتسکی و دیگر رهبران بلشویک. شرط اینکه بتوان ثروت جامعه را به نفع همگان از نو سازماندهی کرد، این است که حداقلی از ثروت مازاد برای سازماندهی مجدد موجود باشد. در شرایط کمیابی منابع نمی‌توان طبقات اجتماعی را از میان برداشت، زیرا وقتی مازاد ثروت مادی کمتر از آن است که نیازهای همگان را برآورده کند، آن‌گاه کشمکش بر سر آن مازاد نتیجه‌ای جز احیای دوباره طبقات اجتماعی نخواهد داشت. همان‌طور که مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» گوشزد می‌کند نتیجه انقلاب در چنین اوضاع و احوالی صرفا ظهور دوباره «همان داستان کثیف قدیمی» خواهد بود. تنها چیزی که به دست خواهد آمد سوسیالیستی‌شدن کمیابی است. اگر لازم باشد سرمایه را کم و بیش از اول انباشت کنیم، آن‌گاه موثرترین راه، هر قدر هم سبعانه، از انگیزه سود‌جویی می‌گذرد. منفعت‌طلبی آزمندانه ممکن است با سرعتی چشمگیر به انباشت ثروت بینجامد اما به احتمال زیاد یک عالم فقر و فلاکت هم به همراه می‌آورد.
مارکسیست‌ها ضمنا هرگز تصور نمی‌کردند که بتوان در یک کشور واحد به سوسیالیسم دست یافت. نهضت سوسیالیسم یا بین‌المللی بود یا هیچ نبود. این ادعایی ماتریالیستی و ناظر به واقعیت‌های عملی بود و نه اعتقادی ایده‌آلیستی بر اساس جزم و تعصب. به اعتقاد ایشان، اگر مملکتی سوسیالیستی نتواند از حمایتی بین‌المللی در جهانی برخوردار شود که تولید در آن شاخه‌شاخه و میان ممالک مختلف تقسیم شده است، به هیچ‌روی نمی‌تواند آن منابع جهانی را به‌دست آورد که برای غلبه بر کمیابی لازم دارد. ثروت مولد یک کشور واحد نمی‌تواند کافی باشد. تصور عجیب و غریب سوسیالیسم در یک کشور واحد ساخته و پرداخته شخص استالین در دهه 1920 بود، بعضا با هدف دلیل‌تراشی کلبی‌مسلکانه برای این واقعیت که دیگر ملت‌ها قادر به استمداد از اتحاد جماهیر شوروی نبوده‌اند. این تصور هیچ پشتوانه‌ای در آرای خود مارکس ندارد. شک نیست که انقلاب‌های سوسیالیستی بالاخره باید یک‌جا شروع شوند، اما نمی‌توانند درون مرزهای ملی تکمیل شوند. قضاوت درباره سوسیالیسم بر اساس نتایج عینی آن در یک کشور تک‌افتاده منزوی به آن می‌ماند که از مطالعه بیماران روانی در کالامازوی میشیگان به نتایجی عام درباره کل نژاد بشر برسیم.
تقویت یک اقتصاد عقب‌مانده و توسعه‌نیافته کاری کمر‌شکن و دلسرد‌کننده است. در چنین اقتصادی بعید است مردان و زنان به اراده خود تن به سختی‌های ملازم توسعه اقتصادی بدهند. بنابراین اگر این پروژه به تدریج، با نظارت دموکراتیک و مطابق با ارزش‌های سوسیالیستی، اجرا نشود ممکن است دولتی خودکامه و اقتدارطلب میدان را به‌دست گیرد و شهروندانش را وادار به انجام کارهایی کند که از آن اکراه دارند. نظامی‌شدن کار در روسیه بلشویکی مصداق بارز چنین روندی است. نتیجه طنز‌آمیز اما هولناک ماجرا این خواهد بود که نفس تلاش برای تقویت زیربنای اقتصادی سوسیالیسم به تضعیف روبنای سیاسی آن (دموکراسی خلقی و خود‌مختاری اصیل) منجر می‌شود. این به‌آن می‌ماند که به میهمانی بروید و ناگهان دریابید که نه تنها مجالی برای خوردن کیک و نوشیدنی ندارید بلکه باید مثل عمله‌ها پارکت‌های کف را کار بگذارید، وقتی برای خوش‌گذرانی ندارید. در حالت آرمانی شرط لازم تحقق سوسیالیسم وجود جمعیتی درس‌خوانده، کارآزموده و آشنا به پیچیدگی‌های سیاست، نهادهای شکوفای مدنی، فناوری پیشرفته، سنت‌های روشنی‌یافته و آزادی‌خواه و عادت به دموکراسی است. به هیچ‌یک از اینها نمی‌توان در جامعه‌ای دست یافت که حتی توان تعمیر تک‌و‌توک بزرگراه‌های موجودش را هم ندارد یا سیاست‌های بیمه‌اش برای مقابله با بیماری و گرسنگی از حد یک خوک در آغل فراتر نمی‌رود. ملت‌هایی که در تاریخ خود تجربه استعمار‌شدن دارند غالبا از مزایایی که فهرست کردم محروم‌اند، زیرا قدرت‌های استعمارگر اشتیاقی به جا انداختن آزادی‌های مدنی یا نهادهای دموکراتیک در میان ممالک زیر‌دست خویش نداشته‌اند. همان‌طور که مارکس تاکید می‌کند سوسیالیسم در ضمن در گرو کم‌کردن ساعات کار روزانه است – تا اندازه‌ای به علت فراهم‌کردن اوقات فراغت برای مردان و زنان تا استعدادهای شخصی خود را شکوفا کنند و تا اندازه‌ای برای مجال‌دادن به خود‌مختاری سیاسی و اقتصادی. وقتی مردم کفش ندارند نمی‌توان دست به این کارها زد و توزیع کفش میان میلیون‌ها شهروند چه بسا به یک دولت متمرکز دیوان‌سالار نیاز داشته باشد. اگر مملکت شما همچون روسیه بعد از انقلاب بلشویکی مورد تهاجم قدرت‌های متخاصم سرمایه‌داری قرار گرفته باشد، روی کار آمدن دولتی استبدادی ناگزیرتر از همیشه می‌نماید. بریتانیا در سال‌های جنگ جهانی دوم به‌هیچ‌وجه نظامی استبدادی نبود اما به‌هیچ‌روی کشوری آزاد هم نبود، هیچ‌کس هم چنین توقعی نداشت.
ادامه در صفحه 12 ادامه از صفحه 9
بنابراین برای رسیدن به سوسیالیسم باید پول‌تان از پارو بالا برود. هیچ مارکسیستی از مارکس و انگلس تا لنین و تروتسکی هرگز رویایی غیر از این در سر نداشته است. به بیان دیگر، اگر پول خودتان هم از پارو بالا نمی‌رود، آن‌وقت همسایه دلسوزی که هیچ کمبودی از جهت منابع و امکانات مادی ندارد باید به کمک شما بشتابد. در مورد بلشویک‌ها این به معنای داشتن همسایگانی (به‌خصوص آلمان) بود که انقلاب‌های خودشان را داشتند. اگر طبقات کارگر این کشورها می‌توانستند اربابان سرمایه‌دار خویش را به زیر کشند و تملک نیروهای مولدشان را به دست گیرند، آنگاه قادر بودند با استفاده از آن منابع و امکانات نخستین دولت کارگری تاریخ را از سقوط و زوال حتمی نجات دهند. این پیشنهاد بر خلاف ظاهر اصلا محال یا غیرعملی نبود. اروپا در آن زمان در شعله‌های آتش امیدهای انقلابی می‌سوخت، در شهرهایی چون برلین، ورشو، وین، مونیخ و ریگا شوراهای کارگری و نمایندگان (یا شوراهای) سربازان یک به یک سر برمی‌آوردند. همین که این قیام‌ها و شورش‌ها شکست خوردند، لنین و تروتسکی دریافتند که انقلاب‌شان در ورطه هولناکی افتاده است.
قضیه این نیست که بنای سوسیالیسم را نمی‌توان در کشورهای محروم آغاز کرد، بلکه این است که بدون منابع و امکانات مالی سوسیالیسم در این کشورها ممکن است به کاریکاتور هیولاوشی از سوسیالیسم که به نام استالینیسم می‌شناسیم بدل شود. انقلاب بلشویک‌ها خیلی زود خود را نه تنها در محاصره ارتش‌های امپریالیستی غرب بلکه در معرض تهدید نیروهای ضد‌انقلاب، قحطی در شهرها و یک جنگ داخلی خونبار یافت. انقلاب یکه‌ و ‌تنها در اقیانوسی از دهقانان عمدتا متخاصمی رها شد که هیچ دل‌شان نمی‌خواست به زور اسلحه مازاد بر تولید خود را که به صد خون دل به دست آمده بود به شهرهای قحطی‌زده تسلیم کنند. به‌علت ضعف زیربنای سرمایه‌داری در روسیه تزاری، سطوح پایین و فاجعه‌بار تولید مادی، کمبود فاحش نهادهای مدنی، طبقه کارگری قتل‌عام‌شده و از‌پا‌در‌آمده، شورش دهقانان و یک دیوان‌سالاری متورم که دست‌کمی از دیوان‌سالاری تزاری نداشت، انقلاب تقریبا از همان آغاز دچار مشکلاتی حاد شد. در پایان بلشویک‌ها بر آن شدند تا مردم گرسنه، دلمرده و خسته از جنگ خود را به زور سرنیزه وارد عرصه مدرنیته کنند. بسیاری از کارگران فعال در مبارزات سیاسی در جنگ داخلی که با حمایت غرب به راه افتاده بود، جان باختند و در نتیجه پایگاه اجتماعی حزب بلشویک بیش از پیش تحلیل رفت. هنوز زمان زیادی از این وقایع نگذشته بود که حزب شوراهای کارگری را قبضه کرد، فعالیت مطبوعات و نظام قضایی مستقل را قدغن ساخت، دگراندیشان سیاسی و حزب‌های مخالف را سرکوب کرد، انتخابات‌های را مهندسی کرد و عرصه کار را نظامی و پادگانی کرد. این برنامه سراپا ضد‌سوسیالیستی در بستری از جنگ داخلی، گرسنگی فراگیر و تجاوز نیروهای خارجی روییدن گرفت. اقتصاد روسیه به خاک سیاه نشست و تار‌و‌پود اجتماعی‌اش از هم گسست. بنا به طنز غمباری که بارزه کل قرن بیستم بود، امکان تحقق سوسیالیسم در جایی که بیشترین ضرورت را داشت از همه جا کمتر از کار درآمد.
مورخ بزرگ، آیزاک دویچر این وضعیت را با شیوایی بی‌همتای همیشگی‌اش چنین توصیف می‌کند: «وضعیت روسیه در آن زمان نشان می‌داد که نخستین و تاکنون یگانه تلاش برای برپایی سوسیالیسم می‌بایستی در بدترین اوضاع و احوال ممکن به عمل آید، آن‌هم بدون برخورداری از مزایای تقسیم کار فزاینده بین‌المللی، بدون بسترسازی لازم از سوی سنت‌های فرهنگی دیرینه و پیچیده در محیطی مبتلا به آنچنان فقر و عقب‌ماندگی و ناپختگی مادی و فرهنگی بهت‌آوری که نفس تلاش برای رسیدن به سوسیالیسم را ناکام گذاشت و به بیراهه برد.» این قضیه به منتقدان قسم‌خورده مارکسیسم جرأت می‌دهد تا ادعا کنند که اصلا نیازی به این حرف‌ها نیست زیرا مارکسیسم به هر تقدیر مکتبی استوار بر اقتدارگرایی و خودکامگی است. بنا بر این استدلال، اگر خدای ناکرده فردا‏روزی مارکسیسم زمام امور را در استان‌های اطراف لندن به دست گیرد، در عرض کمتر از یک هفته در شهری مثل دورکینگ (در جنوب لندن) اردوگاه‌های کار اجباری برپا خواهد شد.
چنان‌که خواهیم دید خود مارکس منتقد جزم‌اندیشی، ارعاب نظامی، سرکوب سیاسی و استفاده خودسرانه از قدرت دولتی بود. او معتقد بود نمایندگان منتخب سیاسی باید در برابر انتخاب‌کنندگان‌شان پاسخگو باشند و سوسیال‌دموکرات‌های آلمان آن دوره را به جهت سیاست‌های دولت‌گرایانه‌شان به باد انتقاد می‌گرفت. او همیشه بر وجوب آزادی بیان و آزادی مدنی پای می‌فشرد، از اعمال زور در ایجاد طبقه پرولتاریای شهری وحشت داشت (‌در مورد او در انگلستان و نه در روسیه) و معتقد بود مالکیت اشتراکی در حومه‌ها باید فرآیندی اختیاری و نه اجباری باشد. با این‌همه از آنجا که مارکس نیک می‌دانست سوسیالیسم نمی‌تواند در کشورهای فقر‌زده شکوفا شود، اگر زنده می‌ماند به خوبی درک می‌کرد که از چه رو کار انقلاب روسیه به شکست انجامید.
به‌واقع به معنایی متناقض‌نما می‌توان گفت استالینیسم نه تنها کار مارکس را از اعتبار نمی‌اندازد بلکه خود گواهی است بر صحت و اعتبار آن. اگر به دنبال شرحی جامع و قانع‌کننده از چند‌و‌چون پیدایش استالینیسم می‌گردید باید سراغ مارکسیسم بروید. به هیچ‌وجه کافی نیست هیولای استالینیسم را صرفا از منظر اخلاقی محکوم کنیم. باید بدانیم که این هیولا در چه شرایط مادی سر برمی‌آورد، چگونه عمل می‌کند و چگونه ممکن است از پای درآید و بهترین منبع برای شناخت این موضوع برخی جریان‌های اصلی مارکسیسم‌اند. چنین مارکسیست‌هایی که بسیاری‌شان پیرو لئون تروتسکی یا دیگر شعبه‌های «اختیارگرا»ی سوسیالیسم‌اند، از یک جهت بسیار مهم با لیبرال‌های غربی فرق می‌کنند: نقدهای ایشان بر جامعه‌های به‌اصطلاح کمونیستی به مراتب ریشه‌دارتر بوده است.
جالب بود ولی به گمانم در کل گفته شده که سوسیالیسم را باید در یک کشور مرفه و پیشرفته که مردمش هم شعور و سواد و فرهنگ خوبی دارن پیاده کرد!!
یکم عجیب و غیرمنطقی نیست؟
کشور اگر مرفه و پیشرفته باشه یعنی خب نظام خوبی داشته که مرفه و پیشرفته شده و ثروت انباشته و کلی ابزار تولید بوجود آورده و اکثریت مردمش هم سواد و فهم و شعور خوب دارن (یعنی حتما وقت و امکاناتش رو داشتن دیگه!).
بعد ما میایم این نظام رو با مارکسیسم عوض میکنیم که بهتر بشه؟!