دفترچه

نسخه‌ی کامل: شناخت نظام سرمایه داری
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
گفتگوهای فی مابین مرا برآن داشت تا با بازكردن این جستار بطور مشخص به شناخت از جامعه سرمایه داری از دیدگاه ماركس بپردازیم تا بدین ترتیب بتوانیم به گفتگو ها سمت وسوی نتیجه بخش بدهیم
ابتدا با آشنا شدن درك وی از سوسیالیزم خواهیم توانست جنبه نگاه انسان گرانه وی كه از دید دوستان بدور مانده است به حقیقت مطلب واقف شویم درک بنیان‌گذاران فلسفه علمی از یک جامعه­ی خوب، هم­چون دیگر سوسیالیست­های اوایل قرن نوزدهم، جامعه­ای بود که موجب رشد و شکوفایی همه قابلیت­های انسانی می­شود. فردریش انگلس رفیق همراه مارکس در طرح و در نسخه­ی نهایی مانیفست که توسط مارکس به رشته تحریر درآمد، جامعه­ی نوین را هم­چون اجتماعی ترسیم می­کنند "که در آن رشد آزادانه هر فرد، شرط رشد آزادانه همگان باشد."

ایده­ی رشد و شکوفایی قابلیت­های انسانی در همه آثار مارکس وجود دارد- امکان رشد انسان­هایی غنی با نیازهای چندجانبه و وسیع، امکان تربیت انسان­هایی که در نیاز و قابلیت­هایشان غنی و چندسویه باشند. از نظر او "در واقع ثروت چه می­تواند باشد؟ جز همه­جانبه‌گی و کلیت نیازها، قابلیت­ها، سرخوشی­ها و نیروهای مولده انسانی و نظایر آن...؟ ثروت واقعی چیزی نیست جز رشد فردیت غنی انسانی که هم در تولید و هم در مصرف خود، چند سویه باشد. این ثروت چیزی به جز پردازش و به ثمر رساندن کامل این قابلیت­های خلاق نیست. در این­جا رشد و شکوفایی همه توانایی­های انسانی به مثابه­ی هدفی در خود مطرح است".
اما تحقق این توانایی از آسمان بر ما نازل نمی­شود. تحقق این هدف در واقع تحقق جامعه­ای را می­طلبد که در آن انسان­ها یک­دیگر را به مثابه­ی موجوداتی جدا از هم نمی­بینند، جامعه­ای که ما در آن، با وابستگی متقابل و آگاهانه، وارد مناسبات هم­کاری آزادانه با یک­دیگر می­شویم. مارکس بر این نظر است که ما در این جامعه، هم­چون انسان با یک­دیگر وارد مراوده می­شویم. از آن­جا که نیازهای یک­دیگر را هم­چون نتیجه­ی فعالیت اجتماعی خودمان می­دانیم پس با شادمانی برای تحقق نیازهای یک­دیگر به تولید و فعالیت دست می­یازیم و در این مسیر از درک ارزش کارمان احساس لذت و رضایت می­کنیم. "نیاز تو برای ایجاد انگیزه­ی فعالیت در من کفایت می­کند و در مقابل مرا همین بس که در فکر تو جایی داشته باشم و از عشق تو سهمی نصیب من باشد". البته آن­چه مارکس در این­جا توصیف می­کند مفهوم خانواده انسانی است.
درک مارکس از یک اجتماع آزاد متشکل از تولیدکنندگان همبسته که یک درک اخلاقی است، مارکس را در اوان زندگی­اش بدان جا رهنمون ساخت که پرسش­هایی تحلیلی و معین طرح کند. چرا زندگی در جامعه کنونی چنان است که اگر تو از نیازت با من بگویی، نیازی که من قادر به برآوردنش هستم، درخواست تو هم­چون دادخواهی­ و تضرعی حقارت­بار درک خواهد شد، و آمیخته به حس شرم بوده و برای تو خواری­ به بار می­آورد؟ چگونه است که درخواست تو به جای آن که تصدیق قابلیت عمل و فعالیت در من باشد و توان من برای یاری رساندن به انسانی دیگر را ثابت کند، به جای آن به منبع اقتدار برای من بدل می­شوند؟ چگونه است که که نیازهای تو به جای آن کهوسیله­ای باشند برای توانمند ساختن تو، تا از عمل خلاق و تولیدات من بهره­گیری، تبدیل به ابزاری برای اعمال قدرت من بر روی تو می­شوند؟".
مارکس نتیجه می­گیرد: "تا زمانی که ما نه هم­چون اعضای یک جامعه انسانی بلکه هم­چون مالکان منفعت-محور با هم ارتباط داریم این جدایی تبه­کارانه انسان­ها از یک­دیگر هم بر سر جای خود باقی است. به این ترتیب مارکس به سوی پژوهش حول خصلت روابط اجتماعی موجود بین انسان­ها گام برداشت تا خصلت روابط تولیدی- یعنی روابطی را تحقیق کند که منجر به تولید خود آن­ها و نیز تولید دیگر انسان­ها می­شود. حالا او به مرحله­ی تحلیل سرمایه­داری رسیده بود.
ادامه دارد
روابط تولید سرمایه­داری
اتفاقا با توجه به همزمانی همین بحث درجستاری دیگر درمورد مقوله آزادی پرداختن به این امر ضرورت می یابد ودراینجا میتون بصورت مبسوط تری به این امر پرداخت
دیگر درمورد مقوله اظهار نظری که روشنفكران و اقتصاددانان طرفدار سرمایه­داری برای ما شرح می­دهند، این است که "رقابت و بازار آزاد" پشتوانه و تضمینی هستند که سرمایه­داران به سادگی بتوانند نیازهای مردم را تامین کنند. اما واقعیت این است که آن­ها از سر انسانیت و نوع­دوستی این کار را نمی­کنند بلکه همان­طور که آدام اسمیت می­گوید: "این کار را به خاطر منافع خودشان انجام می­دهند". در این اظهار نظر چنان وانمود می­­شود که تو گویی رقابت با دیگر سرمایه­داران هم­چون تازیانه­ یک دست نامریی بر آنان فرود می­آید و آنان را وا می­دارد تا به دیگر انسان­ها خدمت کنند.! اما از نظر مارکس این تمرکز بر رقابت و بازار، دقیقا پوشاننده­ی آن روابط معین تولیدی است که سرمایه­داری را از دیگر اقتصادهای مبتنی بر بازار متمایز می­کند. زیرا در این­جا ما با دو نیروی اصلی از روابط تولیدی- یعنی سرمایه­داران و کارگران- روبه­رو هستیم. در یک سمت سرمایه­داران، مالکان ثروت ایستاده­اند که صاحب وسایل مادی تولیدند. هدف آن­ها نیز افزایش ثروت خودشان است. آن­ها با میزان معینی از سرمایه در شکل پول، فعالیت اقتصادی خود را شروع می­کنند. آن­ها با هدف کسب پول بیش­تر، برای کسب ارزش اضافی، به خرید کالاهایی دست می­یازند که باید سود بیش­تری برای آن­ها به همراه بیاورند. تنها هدف آن­ها به مثابه­ی یک سرمایه­دار، افزایش سرمایه­ی خودشان است.
از سوی دیگر کارگران را داریم. این عده نه دارای وسایلی برای فروش مانند تاجران، هستند و نه این که دارای ابزار تولیدی مانند کارخانه‌داران، هستند تا بتوانند به تولید آن­چه نیاز دارند بپردازند. بدون ابزار تولید، آن­ها قادر به تولید کالاهایی برای مبادله در بازار تولید نخواهند بود. در این­صورت پرسشی که مطرح می­شود این است که پس آن­ها چگونه به وسایل مورد نیاز خود جهت امرار معاش، دست می­یابند؟ پاسخ این است که آن­ها با فروش تنها چیزی که نزدشان قابلیت فروش دارد یعنی فروش توانایی انجام کار (نیروی کار) موفق به دستیابی وسایل زندگی خود می­شوند. شاید آن­ها بتوانند و می‌توانند دست به انتخاب بین کارفرماهای مختلف زده و تصمیم بگیرند که نیروی کار خود را به چه کسی بفروشند. اما در هر صورت از این فروش، آنان را گریزی نیست. به عبارت دیگر آن‌ها ناگزیرند و ناچارند که نیروی کار خود را بفروشند. آن­ها نمی­توانند بین دو گزینه­ی فروش یا عدم فروش نیروی کارشان دست به انتخاب بزنند زیرا در این­جا مسئله مرگ و زندگی در میان است.
پیش از این که بتوان درباره سرمایه­داری سخن گفت باید شرایط خاصی فراهم شده باشد. موضوع این است که نه تنها باید یک اقتصاد کالایی فراهم باشد که در آن عده­ای از انسان­ها صاحب ابزار تولیدی هستند بلکه هم­چنین باید یک کالای ویژه و منحصر به فرد نیز در دسترس باشد و آن کالا چیزی نیست جز نیروی کار انسانی. مارکس می­گوید برای این که چنین کالایی در دسترس باشد بایستی کارگران به معنای دوگانه­ای آزاد شده باشند. آن­ها باید از سویی آزادی فروش نیروی کار خود را کسب کرده باشند(یعنی دارای حق مالکیت بر توانایی کار خود باشند چیزی که مثلا بردگان فاقد آن بودند) و در ضمن باید از حق مالکیت بر وسایل تولیدی نیز "آزاد" باشند (یعنی ابزار تولیدی باید از مولدین کالا-کارگران مولد- جدا شده باشد). به بیان دیگر، یک جنبه­ی منحصر به فرد روابط تولیدی سرمایه‌داری وجود انسان­هایی است که فاقد ابزار تولیدی هستند و در نتیجه مجبورند تا حق مالکیت خود بر نیروی کارشان را به سرمایه­دار به فروشند و حق استفاده از آن را به او واگذار کنند. آن­ها نیروی مولده خود را به او می­فروشند تا در مقابل آن قادر شوند وسایل زندگی مورد نیازشان را جهت امرار معاش، خریداری کنند.
در حالی که جدایی مولدین(کارگران مولد) از ابزار تولید شرط لازم برای استقرار روابط تولیدی سرمایه­داری است اما شرط کافی آن نیست. اگر کارگران از ابزار تولید جدا باشند دو گزینه پیش پای آنان هست: 1- یا آن­ها نیروی کارشان را به صاحب ابزار تولید می‌فروشند، 2- یا این که ابزار تولید را از صاحبان­شان اجاره می­کنند. اقتصاددانان نظام سرمایه‌داری در یک اظهار نظر همیشگی بیان می‌دارند که نتیجه کار، فارغ از این که سرمایه کار را اجاره کند یا کار سرمایه را اجاره کند، همیشه یک­سان است. اما خواهیم دید که از نظر مارکس این دو گزینه دارای تفاوت عظیمی با یک­دیگر هستند. تنها در صورتی که سرمایه نیروی کار را خریداری کند با نظام سرمایه‌داری و خصلت ویژه آن روبه­رو هستیم.
سرمایه­داری به وجود نیروی کار به مثابه­ی یک کالا و هم­چنین ترکیب آن با سرمایه نیاز دارد. سرمایه­دار حق استفاده از قابلیت انجام کار را از کارگر خریداری می­­کند زیرا در این­جا با کالایی مواجه‌ایم که سرمایه­دار را قادر می­سازد تا به تحقق تنها هدفش نائل آید که همانا کسب سود است. تنها و تنها به خاطر افزایش سرمایه است که نیروی کار برای سرمایه­دار اهمیت دارد.
حالا شرایطی فراهم شده است که بر مبنای آن بین دو طرف(کارگر و سرمایه‌دار) در بازار مبادله صورت گیرد: یک طرف دارنده‌ی پول است و طرف دیگر دارنده­ی نیروی کار. هر یک خواهان آن چیزی است که در تصرف دیگری است و هر یک از این مبادله نصیبی می­برد. به نظر می­رسد با یک داد وستد (مبادله) آزاد روبه­رو هستیم. این همان­جایی است که اکثریت اقتصاددانان نظام سرمایه، توقف می­کنند. آن­ها به این داد و ستد (مبادله) نگاه کرده و اعلام می­کنند: "ما آزادی را مشاهده می­کنیم". در واقع از آن­جا که آن­ها تنها سوداگری در بازار را مشاهده می­کنند پس لاجرم تنها چیزی که ملاحظه می­کنند آزادی است.
اما آن­چه ما در این­جا توصیف می­کنیم یک اقتصاد مبتنی بر بازار به معنای ساده آن نیست. هر اقتصاد مبتنی بر بازار به معنای فروش نیروی کار به سرمایه­دار نیست. پیش از سرمایه‌داری کارگر با ابزار متعلق به خود کالا تولید می‌کرد و در بازار آن را می‌فروخت و با پول آن کالای مورد نیاز خود را می‌خرید.دفاع از یک اقتصاد مبتنی بر بازار دفاع از سرمایه­داری به معنای امروزی آن نیست، همان­طور که دفاع از بازار به معنای دفاع از برده­داری نیست (که البته می­دانیم حاوی خرید و فروش بردگان نیز بود). البته مدافعان سرمایه­داری چنین تمایزی بین سرمایه­داری و بازار قائل نمی­شوند. مارکس در این باره می­گوید که ایدئولوژی این افراد آنان را بدان جا رهنمون می­نماید که تفاوت بین بازار پیشاسرمایه­داری و سرمایه­داری را مخدوش کنند.
چرا چنین است؟ به ویژگی منحصر به فرد آن بازار اقتصادی امروزی بیندیشید که در آن نیروی کار به سرمایه­دار فروخته می­شود. پس از پایان عمل مبادله، حال مارکس توجه ما را به تغییری معطوف می­کند که در وضعیت هر یک از طرفین اتفاق افتاده است. "آن که پیش از این صاحب پول بود اکنون به عنوان سرمایه­دار با گام­های بلند پیشاپیش راه می­رود؛ و مالک نیروی کار به عنوان کارگر از پی او روان است". اما آن­ها به کجا گام بر می­دارند؟ آن­ها وارد محل کار می­شوند جایی که سرمایه­دار حالا دارای فرصت و از این امکان برخوردار است که حق مالکیت خریداری شده خود را مصرف کند.
عذرمرا ازطولانی شدن پست بپذیرید ادامه آن درپست بعدی
البته این دید خیلی مطلق گرایانه و سیاه و طلسم وار است نسبت به سرمایه دار و هدفش که میگه فقط و فقط پول و افزایش سرمایه.
در دنیای واقعی اینقدر هم سیاه نیستن همه و همهء چیزها.
سرمایه دار هم آدمه. همشون ابلیس نیستن که. و هر سرمایه داری هم فقط و فقط به فکر بیشتر کردن پولش به هر بهایی نیست.
سرمایه دارهای انسان صفت تر هم بوده و هستن.
سرمایه دارهای باحال و اهل صفا و بذل و بخشش هم بودن و هستن.
سرمایه دار علاقمند به تفریحات و عیاشی و پول خرج کردن هم زیاد بوده و هست.
سرمایه دار علاقمند به علم و ماجراجویی و پشتیبانی کردن از فعالیت های خاص هم بوده و هست.
و سرمایه دار هم مثل همهء آدمها میتونه عقل و شعور و علایق دیگه داشته باشه، نه اینکه روبات وار دنبال یک هدف ثابت نامحدود و برنامه ریزی شده از قبل بره.
پول برای همه جذابه، ولی هر احمقی میدونه پول به خودی خودش هدف نیست و ارزشی نداره. البته بعضی دچار مرض ثروت اندوزی و شیفتهء صرف اعداد و ارقام سود هستن، ولی همه که اینطور نیستن.
آدما پول رو میخوان برای خرج کردن جهت همین کارها و لذتهای معمولی که خیلی هاش نیاز به پول نامحدود یا خیلی زیاد ندارن.
سرمایه دارها که همه بیمار یا احمق نیستن که همینطور کورکورانه فقط دنبال آمار و ارقام بدون و دلشون خوش باشه که صفرهایی دارایی هاشون زیاد میشه.
من بعنوان یه آدم میدونم که برای خوشبختی نیاز به پول خیلی هنگفت نیست. در یک حدی مرفه کفایت میکنه. یعنی بعد از اون دیگه اونقدری نقش پول پررنگ نیست. یعنی به حد رفاه که برسی، دیگه خوبه، بیشترش هم خوبه، ولی بهرحال دنبال بیشترش رفتن و بابتش زحمت کشیدن و وقت و انرژی محدود رو صرفش کردن، مساوی محروم شدن یا کم گذاشتن از جنبه های طبیعی تر و اساسی تری از زندگی و خوشبختی خود و خانواده و دیگران است.
یکی هم میبینی باباش پولدار بوده و این سرمایه بهش ارث رسیده، میبینی طرف اصلا به زیادتر کردن این سرمایه اهمیتی نمیده و بیشتر خرجش میکنه تا کار دیگه.
خیلی از سرمایه دارها مبالغ هنگفتی، یعنی حتی کسر قابل توجهی از دارایی خودشون رو، خرج کمک و بشردوستی کردن.
خیلی از سرمایه دارها میلیونها دلار در مسائل علمی، ورزشی، آموزشی و غیره هزینه کردن. فکر نکنید لزوما همش بخاطر صرف سود بوده، اونا هم بالاخره آدم هستن، پول دارن، علایق دیگر هم دارن، گاهی هم میخوان نام و اثر خوبی از خودشون بجا بذارن، بعضیاشون مذهبی یا معنوی هستن و چنین انگیزه هایی هم کم و بیش ممکنه داشته باشن.

نمیخوام اینا رو زیادی گنده بکنم و بگم اصل جریان رو کاملا تغییر میدن، اما تئوری شما هم خیلی مطلق گرایانه و طلسم شده و سیاه اندیش هست، که با واقعیت مستند و روشن هم همخوانی نداره و بنظرم این موارد اونقدری نقش و تاثیر دارن که باید به حساب آوردشون.

خیلی از چیزها بوده که توسط همین سرمایه دارها با صرف هزینهء اولیهء هنگفت و ریسک مالی زیادی که فقط یک سرمایه دار علاقمند امکانش رو داره بوجود آمدن. حالا بعضی وقتا دنبال سود هم بودن ولی بعضی وقتا هم بیشتر علاقمندی شخصی بوده یا حداقل علاقمندی به اون موضوع یا اثرات جانبی اون (مثل صرف شهرت و محبوبیت) هم بخشی از قضیه بوده.

روابط سرمایه داری اونقدر مطلق تک بعدی و سیاه نیست.
درادامه بخاطر اینكه تفكرات ماركس را بشناسیم ابتدا باید برنگاه او به سیستم كاپیتالیستی صحه گذشته واشراف داشته باشیم قبلا هم عرض كردم همان معضل ضعف تئوریك باعث شده چه درجنبش چپ وچه درروشنفكران شاهد تشتت وعدم تمركز وتحلیل درست باشیم ...
عرصه تولید سرمایه­داری1
درادامه نوشته قبلی :
به دو جنبه از فرآیند تولید تحت روابط سرمایه­داری باید دقت کرد. اول این که کارگران تحت هدایت، نظارت و کنترل سرمایه­دار کار می­کنند. اهداف سرمایه­دار خصلت و هدف تولید را تعیین می­کند. هدایت و فرمان­های مربوط به فرآیند تولید از جایی بالادست کارگران به آنان ابلاغ می­شود. در این­جا دیگر شاهد یک رابطه­ی آزاد و برابر بین کارگر و سرمایه­دار نیستیم، از آن دست که در بازار به مثابه­ی خریدار و فروشنده ملاحظه شد. حالا شاهد یک رابطه­ی عمودی و نابرابر هستیم بین آن که قدرت را اعمال می­کند و آن که نمی‌کند. در این­جا یک سیستم فرماندهی را مشاهده می­کنیم که مارکس آن را هم­چون استبداد محل کار سرمایه­داری توصیف می­کند. این است معنای آزادی و برابری در عرصه تولید.
اما چرا سرمایه­دار دارای چنین قدرتی بر کارگر است؟ زیرا او حق استفاده از توانایی انجام کار او را خریداری کرده است. سرمایه­دار حق مالکیت او را خریده است. کارگر این حق مالکیت را به فروش رسانده است و ناگزیر از این فروش بوده است زیرا تنها راه پیش پای او برای زنده ماندن است.
دومین ویژگی تولید سرمایه­داری عبارت است از این که کارگران هیچ ادعایی مبنی بر حق مالکیت بر محصولات نتیجه فعالیت­شان ندارند. آن­ها نمی­توانند ادعایی داشته باشند. زیرا تنها چیزی را که می­توانست به آنان امکان دهد که این ادعا را طرح کنند، که همان توانایی انجام کار بود، به سرمایه­دار فروخته­اند. این وضعیت خلاف شرایط مولدین شاغل در یک شرکت تعاونی است که دارای حق مالکیت بر محصولات تولیدی هستند و در نتیجه از نتایج و ثمرات تلاش­های خود بهره­مند می­شوند. کار و زحمت بیش­تر کارگران در یک شرکت سرمایه­داری یا بهره­وری بالاتر آنان تنها منجر به افزایش ارزش مالکیت سرمایه­دار می­شود. بر خلاف یک شرکت تعاونی (که دارای روابط تولیدی سرمایه­دارانه نباشد) در موسسه تولیدی سرمایه­داری همه ثمرات فعالیت مولد کارگر متعلق به سرمایه­دار، این مدعی نهایی، است. به همین دلیل است که فروش نیروی کار از چنین اهمیتی به مثابه­ی یک ویژگی متمایزکننده سرمایه­داری برخوردار است.
پس چه اتفاقی در عرصه تولیدی می­افتد؟ همه آن­چه که رخ می­دهد ناشی از منطق درونی روابط تولید سرمایه­داری است. از آن­جا که هدف سرمایه­دار تولید ارزش اضافی است او تنها تا جایی نیروی کار را خریداری می­کند که قادر به تولید ارزش اضافی باشد. از نظر مارکس شرط لازم خلق ارزش اضافی، انجام کار است- انجام کاری بیش از آن­چه سرمایه­دار بابت آن دستمزد به کارگر پرداخت می‌کند یعنی کار اضافی. سرمایه­دار به وسیله­ی کنترل خود بر تولید و مالکیت بر محصول کار تلاش دارد تا کارگران را وا دارد تا ارزش بیش­تری تولید کنند، ارزشی بیش از آن­چه بابت آن دستمزد دریافت داشته­اند.
اما این امر چگونه اتفاق می­افتد؟ ما همواره قادر به محاسبه میزان ساعات کار لازم روزانه(کار روزانه= کار لازم + کار اضافی) برای بازتولید کارگر تحت شرایط متعارف و جاری هستیم. مارکس می­گوید تعیین ساعات "کار لازم" به وسیله­ی محاسبه­ی نسبت بین معیار موجود در پیوند با سطح نیازهای لازم زندگی (دستمزد واقعی) و سطح عمومی بهره­وری ممکن می­شود. اگر بهره­وری افزایش یابد در آن صورت ساعات کار کم­تری برای بازتولید کارگران لازم خواهد بود. موضوعی ساده است. البته روشن است که سرمایه­دار هیچ نفعی در این ندارد که کارگران به اندازه­ی بازتولید نیروی کار خود به کار مشغول باشند. آن­چه سرمایه­دار طلب می­کند انجام کار اضافی از سوی کارگران است- یعنی کار انجام شده توسط کارگران (کار روزانه­ی سرمایه­دارانه) باید از میزان و سطح کار لازم تجاوز کند. تفاوت نرخ کار اضافی و کار لازم آن چیزی است که مارکس نرخ استثمار می­نامد (یا همان چیزی که در شکل پولی، نرخ ارزش اضافی نامیده می‌شود).
حالا می­توانیم آن­چه را مارکس بدان تحت عنوان "قانون حرکت" سرمایه ارجاع می­دهد ترسیم کنیم. این همان خصوصیات پویای سرمایه و ناشی از روابط تولیدی سرمایه­داری است که او به آن­ها اشاره می­کند. توجه داشته باشید که از نقطه نظر سرمایه، هدف همه این فرآیند تنها سود است. کارگر تنها وسیله­ای برای این هدف است- هدف رشد سرمایه.
اجازه دهید با یک فرضِ افراطی کارمان را شروع کنیم- آن هم این که فرض کنیم کار روزانه معادل با میزان کار لازم است (یعنی آن که کار اضافی انجام نمی­شود). چنان­چه این فرض دارای اعتبار بود در آن صورت هیچ گونه تولید سرمایه­داری وجود نمی­داشت. در این صورت سرمایه­دار چه کاری می­تواند بکند تا به هدف خود دست یابد؟
یک گزینه این است که سرمایه­دار از کنترل خود بر تولید استفاده کند تا میزان کار انجام شده توسط کارگر را افزایش دهد. بدین ترتیب کار روزانه را تا آن حدی که ممکن است طولانی کند. یک کار روزانه 10 ساعته؟ خوب است. کار روزانه 12 ساعته؟ باز بهتر. در این حالت کارگر کار بیش­تری برای سرمایه­دار انجام می­دهد، کاری بیش از دستمزد دریافتی­اش و سرمایه نیز در این حالت رشد می‌کند.که حاصل آن "ارزش اضافی مطلق" است. گزینه­ی دیگر این است که شدت کار روزانه را افزایش دهید. سرعت انجام کار را بالا برید. کارگر را وا دارید تا در مدت زمان تعیین شده با سرعت و شدت بیش­تری کار کند. کاری کنید که هیچ حرکت اضافی و بیهوده انجام نشود، هیچ زمانی تلف نشود. هر لحظه­ای که کارگران از کار باز می­مانند در واقع به معنای از دست رفتن آن زمانی است که باید برای سرمایه­دار کار کنند. که حاصل آن "ارزش اضافی نسبی" است. یعنی کار اضافی نسبت به کار لازم بیشتر می‌شود.
یک گزینه­ی دیگر این است که دستمزد کارگران را یا مزد واقعی را کاهش دهید. افرادی را استخدام کنید که با دستمزد کم­تری کار می­کنند. افراد را وادارید تا با یک­دیگر رقابت کنند تا ببنید کدام­یک بیش­ترین کار را در مقابل کم­ترین افزایش دستمزد انجام می­دهند. خارجی­های مهاجر را بیاورید فقیران مهاجر را از روستاها بیاورید. محل تولید را به جایی منتقل کنید که نیروی کار ارزان یافت می­شود.
این منطق درونی سرمایه است. گرایش درونی سرمایه افزایش استثمار کارگران است. در یک مورد کار روزانه افزایش می­یابد در مورد دیگر دستمزد واقعی سقوط می­کند. در هر دو مورد نرخ استثمار رو به افزایش است. مارکس در این باره چنین گفت: "سرمایه­داران در تلاش دائمی برای کاهش سطح دستمزدها و رساندن آن به سطح حداقل و افزایش کار روزانه به سطح حداکثر هستند". او ادامه می­دهد که "همه­ی این­ها در حالتی است که کارگر نیز در جهتی مخالف سرمایه­دار فشار می­آورد".
به بیان دیگر در چارچوب روابط سرمایه­داری، زمانی که سرمایه برای افزایش کار روزانه، هم مدت و هم شدت آن، تلاش می­کند و می­خواهد دستمزدها را به سمت پایین سوق دهد، کارگران نیز برای آن مبارزه می­کنند که کار روزانه را کاهش داده و سطح دستمزدها را افزایش دهند. در این راستا آن­ها دست به تشکیل اتحادیه­های کارگری می­زنند. همان­طور که سرمایه مبارزه می­کند کارگران نیز دست به مبارزه طبقاتی می­زنند. چرا؟ به عنوان مثال مبارزه بر سر کار روزانه را در نظر آورید. چرا کارگران زمان بیش­تری برای خود می­خواهند؟ مارکس در این رابطه می­گوید که کارگران این زمان را برای "آموزش، تحصیل و تهذیب خود، برای رشد ذهنی خود، برای تحقق کارکردهای اجتماعی خود، برای روابط اجتماعی برای شکوفایی آزادانه توانایی­های اصلی تن و روح­شان می­خواهند". مارکس در این باره می­نویسد: "زمان، فضایی برای رشد و شکوفایی انسانی است. انسانی که وقت آزادی در اختیار خود ندارد، انسانی که همه اوقاتش، به جز آن­چه مصروف خواب، خوراک و نظایر آن می­شود، در کاری که برای سرمایه­دار انجام می­دهد، بلعیده ­شود ارزش کمتری از یک حیوان بارکش دارد".
با خواندن این جمله امیدوارم دوستانیكه دراین مكان ازخود سوال میكنند چرا رفاه با جهالت نسبت معكوس دارد بتوانند جواب درخوری دریاف كرده باشند
موضوع نبرد برای دستمزدهای بالاتر چه می­شود؟ البته نیازهای ضروری جسمانی کارگران به خاطر زنده ماندن امری مسلم است. اما مارکس درک می­کرد که کارگران به چیزی بیش از این نیاز دارند. نیازهای اجتماعی کارگران شامل "اهتمام کارگران برای کسب رضایت خاطر از نوعی عالی­تر و کسب فرهنگی عالی­تر، تبلیغ به خاطر تعلقات و منافع­شان، اشتراک روزنامه، شنیدن درس­نامه­ها، آموزش فرزندان­شان، رشد ذائقه­اش و نظایر آن می­شود". مختصرا می­توان گفت که کارگران نیز دارای اهدافی از آن خود هستند. از آن­جا که آن­ها اعضای جامعه هستند، نیازهای­شان نیز خصلت اجتماعی دارد. نیازهای آنان به مثابه­ی موجودات انسانی در یک جامعه در تقابل با گرایشات درونی سرمایه قرار دارد. زمانی که هم­چون مارکس به سویه­ی کارگر می­نگریم متوجه "نیاز خود کارگر به رشد و تکامل می‌شویم".
از منظر سرمایه اما کارگران و به راستی که همه بشریت تنها ابزاری برای یک هدف (کسب سود) هستند. آن­ها هدفی در خود نیستند. چنان­چه تحقق اهداف سرمایه کاربرد نژادپرستی را اقتضا کند، یا تفرقه کارگران، غیرقانونی کردن یا درهم شکستن اتحادیه­ها از سوی دولت را اقتضا کند، چنین خواهد شد. چنان­چه تحقق اهداف سرمایه ویرانی زندگی و آینده­ی مردم را به وسیله­ی بستن واحدهای تولیدی وانتقال آن­ها به نقطه­ای از جهان که نیروی کار ارزان در دسترس است و اتحادیه­ها نیز ممنوع هستند، اقتضا کند، آن­گاه چنین خواهد شد. سرمایه­داری هرگز سیستمی نبوده است که اولویت آن را انسان­ها و نیازهای­شان تشکیل دهد.
درست است که میزان کار روزانه از زمان مارکس کاهش یافته و دستمزدها نیز افزایش یافته است اما این امر به معنای بی­اعتباری توصیف مارکس از سرمایه­داری نیست- زیرا هر گام به جلو با وجود مقاومت سرمایه­داران میسر شده است (همان­طور که در زمان مارکس چنین بود). مارکس قانون ده ساعت کار روزانه را، قانونی که کار روزانه در انگلیس را به ده ساعت کاهش داد، یک پیروزی بزرگ نامید، یک پیروزی بر "حاکمیت کور قوانین عرضه و تقاضا" که اقتصاد سیاسی طبقه سرمایه­دار را تشکیل می­دهد. او در همین باره افزود: "برای اولین بار در روز روشن اقتصاد سیاسی طبقه (سرمایه­دار) تسلیم اقتصاد سیاسی طبقه کارگر شد".
به عبارتی می­توان گفت که دست­آوردهای کارگران نتیجه­ی مبارزات آنان است. آن­ها در جهت مخالف سرمایه فشار می­آورند، آن­ها برای کاهش نرخ استثمار مبارزه می­کنند. آن­چه به طور تلویحی در اقتصاد سیاسی کارگران و در مبارزه آنان وجود دارد غلبه بر تفرقه بین خودشان است (فارغ از منبع و علت آن). هیچ یک از این چیزها جدید نیست. مارکس دشمنی بین کارگران انگلیسی و ایرلندی را در آن زمان هم­چون علت ضعف آنان بیان کرد: "این همان رازی است که به واسطه­ی آن طبقه سرمایه­دار قدرت خود را حفظ می­کند و آن طبقه خود از این مسئله نیک آگاه است". بدین معنا مبارزه بین سرمایه­داران و کارگران بر سر درجه­ی جدایی کارگران نیز هست.
دقیقا از آن­جا که کارگران (با توجه به نیازهای آنان به مثابه­ی موجودات انسانی) در برابر کاهش دستمزدها و افزایش کار روزانه مقاومت می­کنند، سرمایه­داران باید راهی دیگر برای رشد سرمایه پیدا کنند، و به این دلیل آن­ها مجبورند که ماشین را در روند کاری وارد کنند تا بهره­وری افزایش یابد. با افزایش بهره­وری در مقایسه با دستمزدهای واقعی، آن­ها از میزان کار لازم کاسته و نرخ استثمار را افزایش می­دهند. مارکس می­گوید که در مبارزه بین سرمایه و کار، سرمایه­داران فرآیند تولیدی را دستخوش انقلاب می­سازند.
ادامه دارد