02-22-2012, 10:34 PM
زندگی من ( بابك )
Aug 31, 2008, 10:20 PM
نویسنده: babak_9
کوتاهیدهیِ داستان
1- خونه جدید
من بابك یكی از روزهای 17 سالگی :
تازه 3 روز بود به خونه جدیدمون نقل مكان كرده بودیم .
صبح زود با صدای مادرم از خواب بیدار شدم
بابك بلند شو تنبل خان چقدر میخوای توی رختخواب بمونی
به زور چشمامو باز كردم .مادرم بالای سرم ایستاده بود و با لبخند داشت منو بیدار می كرد
سلام مامان صبح به خیر
سلام عزیزم خوب خوابیدی
نه مامان هنوز كلی خوابم می یاد می خوام یه كمی دیگه بخوابم بدجوری خسته ام
تنبل بازی در نیار نون نداریم تا بری نون بگیری منم صبحونرو آماده كردم
به زور از تخت بلند شدم چون تازه به این خونه اومده بودیم احساس بدی داشتم به خاطر همین شبا باید كلی با خودم كلنجار می رفتم تا خوابم ببره یه آبی به دستو صورتم زدم و راه افتادم . از خونمون تا نونوایی فقط یه كوچه فاصله بود ( كوچه بالایی ) من همیشه از نونوایی و كلا كارایی كه باید صف وایمیستادی متنفر بودم از یه جا وایسادن بدم میومد به نونوایی رسیدم خیلی شلوغ نبود نونوا تازه می خواست خمیرارو داخل تنور بزاره من همیشه وقتی احساس می كنم داره حوصلم سر میره شروع به راه رفتن می كنم ( رژه ) پس شروع كردم به قدم زدن یادمه همیشه تو خونه هم با این اخلاقم همه مشكل داشتن . همینطور كه قدم می زدم یه دفه صدایی به گوشم رسید واضع نبود ولی انگار 2 نفر داشتن با هم بحث می كردن كنجكاویم گل كرد رفتم جلو (بین كوچه نونوایی و كوچه خودمون ) یه پسر با یه دختر داشتن بحث می كردن
پسر : ناز نكن دیگه
دختر : برو گمشو كسافت دیونه
پسر: ببین یکمو آخرش كه می خوای باهام را بیای پس نازت واسه چیه
دختر: خجالت بكش برو پی كارت مگه تو خواهرو مادر نداری
پسر: جون وقتی عصبانی هستی بیشتر به دلم می شینی
با دیدن این صحنه خواب از سرم پریده بود یه دفه داغ كردم به قول داش مشتیا سوپاپ قیرتم فشار آورده بود به سیلندر طاقتم و تركونده بود به خاطره همین رفتم جلو
هی یارو چه كارش داری
تو خفه بابا به تو چه
درست فك بزن اینجا محله برات گرون تموم می شه
مثلا می خوای چه غلطی بكنی
بینم دلت می خواد سینه خیز تا خونتون بری
تو مال این حرفا نیستی
یه دفه به خودم اومدم پسر من دارم چی میگم اصلا به من كه مربوط نبود چرا دخالت كردم طرف 2 برابرمن هیكل داره دیگه كاری نمی تونستم بكنم چون خودم شروع كرده بودم یه دفه چشام سیاهی رفت آخه با كله گذاشت تو صورتم همه چیز واسم محو شد( مثل كانالهای ایران كه یه دفه همه تصویر میره ) فقط تنها كاری كه كردم این بود كه دستامو گذاشتم جلوی صورتم كه به صورتم ضربه نزنه اون نامردم با مشت و لگد به جونم افتاده بود دختره هم یه سره داد میزد
كمك كنید كشتش تورو خدا كمك كنید
چند نفر به طرف ما دویدن اونم كه دید دارن میان پا به فرار گذاشت چه صبحونه ای خورده بودم از اون صبحونه هایی كه آدم زود سیر میشه دستامو از روی صورتم برداشتم كل صورتم شده بود خون تمام پیرهنم خونی شده بود دختره با دیدن صورتم گفت
وای ببین بی شرف چكار كرد با صورتت
با همون صورت دربه داغونو خونی یه لبخند دردناك زدمو گفتم
حقش بود شانس آورد فرار كرد داشتم عصبانی می شدم دیگه
دختره با شنیدن این كلمات یه لبخند قشنگ رو صورتش نقش بست
دیونه تو این حالتم داری میخندی
چیه مگه . من كتك خوریم حرف نداره باور نمی كنی؟
چرا الان دیگه باور می كنم
اون چند نفر رسیدن بهمون
جوون حالت خوبه
آره ممنون كه اومدین نجاتم دادین
بعد دختره دست كرد تو كیفش یه دستمال در آورد
بیا با این جلوی خونو بگیر
مرسی ولی مطمئنی دستمالت كثیف نیست
واقعا دیونه ای پسر پاشو دیگه
بلند شدم پرسید
خونت كجاست
توی همین كوچه پایینی می شینیم
من تا خونه همراهیت می كنم
راه افتادیمو به خونه رسیدیم
اینم خونمون
این خونتونه
آره مگه چشه
هیچی پس تازه اومدین اینجا
آره ولی از كجا فهمیدی
آخه خونه ی ما همین خونه ی روبه روییتونه
اااا خوشحالم كه با هم همسایه ایم
خوب من دیگه باید برم داره دیرم می شه بای
بای
همین طور به رفتنش نگاه كردم تا از دیدم دور شد حالا بماند كه رفتم خونه و مادرم چه جنجالی به پا كرد بعد با مادرم رفتیم درمانگاه دكتر گفت خوشبختانه بینیتون نشكسته فقط ضرب دیده باید ازش مراقبت كنی تا خوب بشه اومدین خونه من رفتم طبقه بالا .دراز كشیدم رو تخت چون خون زیادی ازم رفته بود خوابم برد . وقتی بیدار شدم داشت غروب می شد اومدم پایین
سلام مامان
سلام حالت چطوره
بماند بعد مادرم توضیح داد كه وقتی خواب بودم دختره با مادرش واسه تشكر اومده بودن خونمون و برام یه كادو اورده بودن یه پیرهن سفید
4 روز بعد
تو پارك نشسته بودم داشتم واسه خودم یه ترانه زمزمه میكردم كه چشمم افتاد بهش با یكی از دوستاش بود داشت میومد طرف من دختره قد متوسط . صورتی گرد. خوشكل . بدن توپولو پر از پستی بلندی با پوستی سفید و دوستش لاغر بود .لباس به تنش فیت بود خوشكل نبود ولی بامزه بود . رسیدن بهم
سلام
سلام
میتونیم كنارت بشینیم
حتما چون اگه نشینین من مجبورم بلند شم
یه لبخنده كوچولو . نشستن
اسمت چیه سوپرمن
بابك
اسم قشنگیه . بهت می یاد
جدا
آره مگه چشه
هیچی من همون سوپرمنمو می خوام
هردو زدن زیر خنده . منم خندیدم بعد گفتم
شما نمی خواین خودتونو معرفی كنین
من اسمم شقایقه دوستمم مریمه
مباركه
چی مباركه
نامزدیتون آخه جوری دست همدیگرو گرفته بودین كه انگار نامزدین
دوباره زدیم زیر خنده
آقا بابك ازتون تشكر كنم بابت اون روز
از شانسم همون پیرهنی رو پوشیده بودم كه بهم هدیه داده بودن
یه دستی رو پیرهنم كشیدمو گفتم
قبلا تشكر كردین
بهت می یاد
اصولا من خیلی خوش لباسم به خاطر همینه
راستی بینیت چطوره
اوه اوه یادم انداختی دوباره درد گرفت
شرمنده ام به خدا
آره جون خودت اصلا ارزش داشت به خاطر این كه مخمو بزنی این بلا رو سرم بیاری
كی من . من مختو بزنم برو بابا خیلی دلت بخواد
دلم كه می خواست ولی یه كم دردش زیاد بود
دوباره زدن زیر خنده
توهمیشه اینقدر شوخی
نه همیشه بعضی وقتها خیلی هم جدی میشم
مثلا چی وقتایی
مثلا همین الان تلفن خونتونو بهم می دی
فعلا زوده مادیگه میریم
باشه خوشحال شدم نامه بنویس
دیونه بای
بای
اومدم خونه رفتم طبقه بالا زنگ زدم به دوستم سینا . سینا بهترین دوستم بود ما هر كاری میكردیم به هم میگفتیم خیلی به هم وابسته بودیم فراتر از دوستی بود
صدای زنگ تلفن
سلام سینا
سلام بابك خوبی
سینا
ها
ها و زهر مار بگو بله
ها
یه مخ زدم می تركونه
كی .كجا
تو همین محل جدیدمون این جوری كه من فهمیدم همه تو كفشن
جدی میگی
آره سینا بد جوری راست كردم
چی
گفتم راست كردم
خوب برو حموم خودتو راحت كن
كسافت شوخی نیمكنم شرتم داره پاره میشه
بابك خرجش یه قالب صابونه
كسافت نمی تونی شوخی نكنی
یه دفه سینا زد زیرخنده
چیه چرا میخندی
خوب خره زنگ زدی به من میگی بدجوری راست كردی چی بگم بگم بیا منو بكن خوبه
یه دفه تركیدم لای خنده هام بهش جواب دادم
مگه.......مگه آدم قعطی اومده كونی
خیلی دلت بخواد جقی تو كه میدونی همه تو كف منن
1 ماه بعد از یکمین آشنایی
توی اون سن من فكرو ذكرم فقط سكس بود . نمی دونم به خاطر این بود كه نوجوون بودم یا این كه با بقیه فرق داشتم .عشق واسم معنی خاصی نداشت مثل یه آدم عقب مونده بودم
صدای زنگ در:
آیفونو بر میدارم
كیه :
منم سینا
سلام بیا تو
بابك معلومه كجایی نه سراغی ازمون می گیری نه یه زنگ می زنی
سینا جان شرمنده ام درسا سنگینه نمیرسم به خدا
كس نگو بابك تو كه درس خون نیستی به یكی بگو كه ندونه واسه ما هم آره
راست می گفت من درس خون نبودم تنها درسی كه دوست داشتم ریاضی بود . یادمه توی راهنمایی معلم می خواست نمرات امتحان تاریخو بخونه
خوب بچه ها حالا می خوام نمراتو بهتون بگم .بهترین نمره آقای بابك ......
بلند شدم ایستادم
تبریك میگم بابك خان معلومه كلی زحمت كشیدی فكر میكنی چند گرفته باشی
نمی دونم آقا برگه دست شماست
0/25
یه دفه كلاس منفجر شد همه داشتن از خنده غش می كردن
اون 25/0 به خاطر این گرفته كه اسمشو درست نوشته بود
آقا اجازه
بفرمایید قربان
آخه ما شب امتحان رو اسممون كلی كار كردیم 3 ساعت تمام
دیگه همه زیر میز داشتن منفجر می شدن بگذریم
سینا گیر نده سرم شلوغ بود نتونستم شرمنده
مادرم با سینیه چای وارد می شه :
سلام خاله
سلام سینا جان خوبی . مامانو بابات خوبن
ممنون خاله همه خوبن سلام می رسونن
سلامت باشن . سینا جان اگه وقت می كنی یه كمی بیشتر با بابك باش آخه هنوز نتونسته اینجا دوستی پیدا كنه تنهاست
مامان این چه حرفیه می زنی
مگه چی گفتم پسرم سینا بهترین دوستته
خاله به خدا قسم من اگه سراغی از بابك نگیرم اون اصلا به من فكرم نمیكنه چه برسه به این كه واسم وقت بذاره
می دونم سینا جان بابك اخلاق خاصی داره خودت كه بهتر می دونی
آره خاله ولی من می دونم مشكله جدیدش چیه
با آرنجم یه ضربه به بقل سینا می زنم
مامان سینا داره شوخی می كنه . می شه یه كمی تنها باشیم
باشه پسرم راحت باشین
مادرم می ره
یه ضربه محكم به پشت سر سینا می زنم
آخ
كسافت نبینم دیگه بخوای زیرآب منو بزنی ها
خوب بابا من كه هنوز چیزی نگفتم . داشتم شوخی می كردم
اون روز تا غروب با سینا رفتیم پارك . روز خیلی خوبی نبود . با هم خدا حافظی كردیمو من برگشتم خونه . هیشكی خونه نبود . بابام كه هنوز از سر كار برنگشته بودو مامانمم رفته بود بیرون اومدم جلوی پنجره چون خونمون درست روبروی خونه شقایق بود دیده خوبی داشتم به خونشون . كل حیاط زیر نظرم بود 10 دقیقه پشت شیشه انتظار می كشیدم كه در داخلیه خونشون باز شد ( در رو به حیاط ) آره خودش بود شقایق بود انگار اونم به حوای من اومده بود تو حیاط چون تا وارد حیاط شد مستقیم به خونه ما نگاه كرد دستمو براش تكون دادم به علامت سلام اونم همین كارو باهام كرد وای ی ی چی شده بود . من شقایقو با موهای باز ندیده بودم چقدر خوشكل شده بود مثل عروسك بود . با یه تی شرت و شلوار ورزشی تنگ . چنان لباساش به بدنش چسبیده بود كه كل پستیو بلندی بدنش زده بود بیرون احساس كردم قلبم داره تند می زنه دستمو گذاشتم روی قلبم آره سرعتش چند برابر شده بود جلوی شلوارم داشت از بدنم فاصله می گرفت . آره داشتم راست می كردم . تو دلم بهش می گفتم
چی می شد الان پیشم بودی . چه حالی كه باهات نمی كردم وای ی ی ی ی
كل بدنم داغ شده بود . یه دستم رو كیرم بود احساس می كردم كه به چه سرعتی داره شق می شه . داشتم با خودم ور می رفتم . شروع به نرمش كردن كرد . وقتی پاهاش باز و بسته می شدم مخم سوت می كشید . داشتم دیوونه می شدم . طاقتم داشت تموم می شد . بهش علامت دادم می خواستم بهش بگم 10 دقیقه دیگه بیرون باشه ولی متوجه نمی شد . فكری به سرم زد رفتم داخل اطاق و یه ورق بزرگ اووردم روش نوشتم 10 دقیقه و رو به روش گرفتم علامت بیرونم كه با دستم اشاره كردم متوجه شده بود بنابراین رفتم لباس عوض كنم حالا كیرمو چكار كنم مثل چوب خشك شده بود نمی خواستم خودمو راحت كنم می خواستم با همون حس ببینمش با هر بدبختی بود یه كاریش كردم خلاصه زدم بیرون اونم پشت سرم با فاصله راه ا...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Aug 31, 2008, 10:20 PM
نویسنده: babak_9
کوتاهیدهیِ داستان
1- خونه جدید
من بابك یكی از روزهای 17 سالگی :
تازه 3 روز بود به خونه جدیدمون نقل مكان كرده بودیم .
صبح زود با صدای مادرم از خواب بیدار شدم
بابك بلند شو تنبل خان چقدر میخوای توی رختخواب بمونی
به زور چشمامو باز كردم .مادرم بالای سرم ایستاده بود و با لبخند داشت منو بیدار می كرد
سلام مامان صبح به خیر
سلام عزیزم خوب خوابیدی
نه مامان هنوز كلی خوابم می یاد می خوام یه كمی دیگه بخوابم بدجوری خسته ام
تنبل بازی در نیار نون نداریم تا بری نون بگیری منم صبحونرو آماده كردم
به زور از تخت بلند شدم چون تازه به این خونه اومده بودیم احساس بدی داشتم به خاطر همین شبا باید كلی با خودم كلنجار می رفتم تا خوابم ببره یه آبی به دستو صورتم زدم و راه افتادم . از خونمون تا نونوایی فقط یه كوچه فاصله بود ( كوچه بالایی ) من همیشه از نونوایی و كلا كارایی كه باید صف وایمیستادی متنفر بودم از یه جا وایسادن بدم میومد به نونوایی رسیدم خیلی شلوغ نبود نونوا تازه می خواست خمیرارو داخل تنور بزاره من همیشه وقتی احساس می كنم داره حوصلم سر میره شروع به راه رفتن می كنم ( رژه ) پس شروع كردم به قدم زدن یادمه همیشه تو خونه هم با این اخلاقم همه مشكل داشتن . همینطور كه قدم می زدم یه دفه صدایی به گوشم رسید واضع نبود ولی انگار 2 نفر داشتن با هم بحث می كردن كنجكاویم گل كرد رفتم جلو (بین كوچه نونوایی و كوچه خودمون ) یه پسر با یه دختر داشتن بحث می كردن
پسر : ناز نكن دیگه
دختر : برو گمشو كسافت دیونه
پسر: ببین یکمو آخرش كه می خوای باهام را بیای پس نازت واسه چیه
دختر: خجالت بكش برو پی كارت مگه تو خواهرو مادر نداری
پسر: جون وقتی عصبانی هستی بیشتر به دلم می شینی
با دیدن این صحنه خواب از سرم پریده بود یه دفه داغ كردم به قول داش مشتیا سوپاپ قیرتم فشار آورده بود به سیلندر طاقتم و تركونده بود به خاطره همین رفتم جلو
هی یارو چه كارش داری
تو خفه بابا به تو چه
درست فك بزن اینجا محله برات گرون تموم می شه
مثلا می خوای چه غلطی بكنی
بینم دلت می خواد سینه خیز تا خونتون بری
تو مال این حرفا نیستی
یه دفه به خودم اومدم پسر من دارم چی میگم اصلا به من كه مربوط نبود چرا دخالت كردم طرف 2 برابرمن هیكل داره دیگه كاری نمی تونستم بكنم چون خودم شروع كرده بودم یه دفه چشام سیاهی رفت آخه با كله گذاشت تو صورتم همه چیز واسم محو شد( مثل كانالهای ایران كه یه دفه همه تصویر میره ) فقط تنها كاری كه كردم این بود كه دستامو گذاشتم جلوی صورتم كه به صورتم ضربه نزنه اون نامردم با مشت و لگد به جونم افتاده بود دختره هم یه سره داد میزد
كمك كنید كشتش تورو خدا كمك كنید
چند نفر به طرف ما دویدن اونم كه دید دارن میان پا به فرار گذاشت چه صبحونه ای خورده بودم از اون صبحونه هایی كه آدم زود سیر میشه دستامو از روی صورتم برداشتم كل صورتم شده بود خون تمام پیرهنم خونی شده بود دختره با دیدن صورتم گفت
وای ببین بی شرف چكار كرد با صورتت
با همون صورت دربه داغونو خونی یه لبخند دردناك زدمو گفتم
حقش بود شانس آورد فرار كرد داشتم عصبانی می شدم دیگه
دختره با شنیدن این كلمات یه لبخند قشنگ رو صورتش نقش بست
دیونه تو این حالتم داری میخندی
چیه مگه . من كتك خوریم حرف نداره باور نمی كنی؟
چرا الان دیگه باور می كنم
اون چند نفر رسیدن بهمون
جوون حالت خوبه
آره ممنون كه اومدین نجاتم دادین
بعد دختره دست كرد تو كیفش یه دستمال در آورد
بیا با این جلوی خونو بگیر
مرسی ولی مطمئنی دستمالت كثیف نیست
واقعا دیونه ای پسر پاشو دیگه
بلند شدم پرسید
خونت كجاست
توی همین كوچه پایینی می شینیم
من تا خونه همراهیت می كنم
راه افتادیمو به خونه رسیدیم
اینم خونمون
این خونتونه
آره مگه چشه
هیچی پس تازه اومدین اینجا
آره ولی از كجا فهمیدی
آخه خونه ی ما همین خونه ی روبه روییتونه
اااا خوشحالم كه با هم همسایه ایم
خوب من دیگه باید برم داره دیرم می شه بای
بای
همین طور به رفتنش نگاه كردم تا از دیدم دور شد حالا بماند كه رفتم خونه و مادرم چه جنجالی به پا كرد بعد با مادرم رفتیم درمانگاه دكتر گفت خوشبختانه بینیتون نشكسته فقط ضرب دیده باید ازش مراقبت كنی تا خوب بشه اومدین خونه من رفتم طبقه بالا .دراز كشیدم رو تخت چون خون زیادی ازم رفته بود خوابم برد . وقتی بیدار شدم داشت غروب می شد اومدم پایین
سلام مامان
سلام حالت چطوره
بماند بعد مادرم توضیح داد كه وقتی خواب بودم دختره با مادرش واسه تشكر اومده بودن خونمون و برام یه كادو اورده بودن یه پیرهن سفید
4 روز بعد
تو پارك نشسته بودم داشتم واسه خودم یه ترانه زمزمه میكردم كه چشمم افتاد بهش با یكی از دوستاش بود داشت میومد طرف من دختره قد متوسط . صورتی گرد. خوشكل . بدن توپولو پر از پستی بلندی با پوستی سفید و دوستش لاغر بود .لباس به تنش فیت بود خوشكل نبود ولی بامزه بود . رسیدن بهم
سلام
سلام
میتونیم كنارت بشینیم
حتما چون اگه نشینین من مجبورم بلند شم
یه لبخنده كوچولو . نشستن
اسمت چیه سوپرمن
بابك
اسم قشنگیه . بهت می یاد
جدا
آره مگه چشه
هیچی من همون سوپرمنمو می خوام
هردو زدن زیر خنده . منم خندیدم بعد گفتم
شما نمی خواین خودتونو معرفی كنین
من اسمم شقایقه دوستمم مریمه
مباركه
چی مباركه
نامزدیتون آخه جوری دست همدیگرو گرفته بودین كه انگار نامزدین
دوباره زدیم زیر خنده
آقا بابك ازتون تشكر كنم بابت اون روز
از شانسم همون پیرهنی رو پوشیده بودم كه بهم هدیه داده بودن
یه دستی رو پیرهنم كشیدمو گفتم
قبلا تشكر كردین
بهت می یاد
اصولا من خیلی خوش لباسم به خاطر همینه
راستی بینیت چطوره
اوه اوه یادم انداختی دوباره درد گرفت
شرمنده ام به خدا
آره جون خودت اصلا ارزش داشت به خاطر این كه مخمو بزنی این بلا رو سرم بیاری
كی من . من مختو بزنم برو بابا خیلی دلت بخواد
دلم كه می خواست ولی یه كم دردش زیاد بود
دوباره زدن زیر خنده
توهمیشه اینقدر شوخی
نه همیشه بعضی وقتها خیلی هم جدی میشم
مثلا چی وقتایی
مثلا همین الان تلفن خونتونو بهم می دی
فعلا زوده مادیگه میریم
باشه خوشحال شدم نامه بنویس
دیونه بای
بای
اومدم خونه رفتم طبقه بالا زنگ زدم به دوستم سینا . سینا بهترین دوستم بود ما هر كاری میكردیم به هم میگفتیم خیلی به هم وابسته بودیم فراتر از دوستی بود
صدای زنگ تلفن
سلام سینا
سلام بابك خوبی
سینا
ها
ها و زهر مار بگو بله
ها
یه مخ زدم می تركونه
كی .كجا
تو همین محل جدیدمون این جوری كه من فهمیدم همه تو كفشن
جدی میگی
آره سینا بد جوری راست كردم
چی
گفتم راست كردم
خوب برو حموم خودتو راحت كن
كسافت شوخی نیمكنم شرتم داره پاره میشه
بابك خرجش یه قالب صابونه
كسافت نمی تونی شوخی نكنی
یه دفه سینا زد زیرخنده
چیه چرا میخندی
خوب خره زنگ زدی به من میگی بدجوری راست كردی چی بگم بگم بیا منو بكن خوبه
یه دفه تركیدم لای خنده هام بهش جواب دادم
مگه.......مگه آدم قعطی اومده كونی
خیلی دلت بخواد جقی تو كه میدونی همه تو كف منن
1 ماه بعد از یکمین آشنایی
توی اون سن من فكرو ذكرم فقط سكس بود . نمی دونم به خاطر این بود كه نوجوون بودم یا این كه با بقیه فرق داشتم .عشق واسم معنی خاصی نداشت مثل یه آدم عقب مونده بودم
صدای زنگ در:
آیفونو بر میدارم
كیه :
منم سینا
سلام بیا تو
بابك معلومه كجایی نه سراغی ازمون می گیری نه یه زنگ می زنی
سینا جان شرمنده ام درسا سنگینه نمیرسم به خدا
كس نگو بابك تو كه درس خون نیستی به یكی بگو كه ندونه واسه ما هم آره
راست می گفت من درس خون نبودم تنها درسی كه دوست داشتم ریاضی بود . یادمه توی راهنمایی معلم می خواست نمرات امتحان تاریخو بخونه
خوب بچه ها حالا می خوام نمراتو بهتون بگم .بهترین نمره آقای بابك ......
بلند شدم ایستادم
تبریك میگم بابك خان معلومه كلی زحمت كشیدی فكر میكنی چند گرفته باشی
نمی دونم آقا برگه دست شماست
0/25
یه دفه كلاس منفجر شد همه داشتن از خنده غش می كردن
اون 25/0 به خاطر این گرفته كه اسمشو درست نوشته بود
آقا اجازه
بفرمایید قربان
آخه ما شب امتحان رو اسممون كلی كار كردیم 3 ساعت تمام
دیگه همه زیر میز داشتن منفجر می شدن بگذریم
سینا گیر نده سرم شلوغ بود نتونستم شرمنده
مادرم با سینیه چای وارد می شه :
سلام خاله
سلام سینا جان خوبی . مامانو بابات خوبن
ممنون خاله همه خوبن سلام می رسونن
سلامت باشن . سینا جان اگه وقت می كنی یه كمی بیشتر با بابك باش آخه هنوز نتونسته اینجا دوستی پیدا كنه تنهاست
مامان این چه حرفیه می زنی
مگه چی گفتم پسرم سینا بهترین دوستته
خاله به خدا قسم من اگه سراغی از بابك نگیرم اون اصلا به من فكرم نمیكنه چه برسه به این كه واسم وقت بذاره
می دونم سینا جان بابك اخلاق خاصی داره خودت كه بهتر می دونی
آره خاله ولی من می دونم مشكله جدیدش چیه
با آرنجم یه ضربه به بقل سینا می زنم
مامان سینا داره شوخی می كنه . می شه یه كمی تنها باشیم
باشه پسرم راحت باشین
مادرم می ره
یه ضربه محكم به پشت سر سینا می زنم
آخ
كسافت نبینم دیگه بخوای زیرآب منو بزنی ها
خوب بابا من كه هنوز چیزی نگفتم . داشتم شوخی می كردم
اون روز تا غروب با سینا رفتیم پارك . روز خیلی خوبی نبود . با هم خدا حافظی كردیمو من برگشتم خونه . هیشكی خونه نبود . بابام كه هنوز از سر كار برنگشته بودو مامانمم رفته بود بیرون اومدم جلوی پنجره چون خونمون درست روبروی خونه شقایق بود دیده خوبی داشتم به خونشون . كل حیاط زیر نظرم بود 10 دقیقه پشت شیشه انتظار می كشیدم كه در داخلیه خونشون باز شد ( در رو به حیاط ) آره خودش بود شقایق بود انگار اونم به حوای من اومده بود تو حیاط چون تا وارد حیاط شد مستقیم به خونه ما نگاه كرد دستمو براش تكون دادم به علامت سلام اونم همین كارو باهام كرد وای ی ی چی شده بود . من شقایقو با موهای باز ندیده بودم چقدر خوشكل شده بود مثل عروسك بود . با یه تی شرت و شلوار ورزشی تنگ . چنان لباساش به بدنش چسبیده بود كه كل پستیو بلندی بدنش زده بود بیرون احساس كردم قلبم داره تند می زنه دستمو گذاشتم روی قلبم آره سرعتش چند برابر شده بود جلوی شلوارم داشت از بدنم فاصله می گرفت . آره داشتم راست می كردم . تو دلم بهش می گفتم
چی می شد الان پیشم بودی . چه حالی كه باهات نمی كردم وای ی ی ی ی
كل بدنم داغ شده بود . یه دستم رو كیرم بود احساس می كردم كه به چه سرعتی داره شق می شه . داشتم با خودم ور می رفتم . شروع به نرمش كردن كرد . وقتی پاهاش باز و بسته می شدم مخم سوت می كشید . داشتم دیوونه می شدم . طاقتم داشت تموم می شد . بهش علامت دادم می خواستم بهش بگم 10 دقیقه دیگه بیرون باشه ولی متوجه نمی شد . فكری به سرم زد رفتم داخل اطاق و یه ورق بزرگ اووردم روش نوشتم 10 دقیقه و رو به روش گرفتم علامت بیرونم كه با دستم اشاره كردم متوجه شده بود بنابراین رفتم لباس عوض كنم حالا كیرمو چكار كنم مثل چوب خشك شده بود نمی خواستم خودمو راحت كنم می خواستم با همون حس ببینمش با هر بدبختی بود یه كاریش كردم خلاصه زدم بیرون اونم پشت سرم با فاصله راه ا...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:47.672000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_69904_0.html
Author: babak_9
last-page: 115
last-date: 2008/11/03 20:12
-->
[/noparse]