02-22-2013, 10:25 PM
ترجمه ی رمان " شفق "
Sep 07, 2008, 10:11 PM
نویسنده: Bella
کوتاهیدهیِ داستان
آمد.
فصل یکم
1. نخستین نگاه
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین داده بود منرا به فرودگاه رساند. در فینیکس[2] هوا هفتادوپنج درجه فارنهایت و آسمان صاف کاملاً آبی و بی ابر بود. من پیراهن آستین حلقه ایی مورد علاقه ام را به تن داشتم که از جنس دانتل سفید توری بود و آن را به این خاطر پوشیده بودم تا نشانه ای به عنوان بدرودم با آن آب و هوای گرم باشد. کاپشنی هم در دستم قرار داشت.
در اُلمپیک پنینسولا [3]واقع در شمال غربی ایالت واشینگتون شهرک کوچکی به نام فورکس وجود دارد که همیشه آسمانش از ابر پوشیده است. در این شهرک گمنام بیشتر از هر جای دیگری در ایالت متحده ی آمریکا باران می بارد. این همان شهری بود که مادرم همراه با من که فقط چند ماه داشتم از تاریکی و دلمردگی اش فرار کرد. این همان شهری بود که من مجبور بودم تا چهارده سالگی یک ماه از هر تابستان را در آنجا بگذرانم و در همان سال بود که پایم را در یک کفش کردم تا دیگر به آنجا نروم و در عوض پدرم، چارلی در این سه تابستان گذشته تعطیلات دو هفته ای را با من به جای آن شهر در کالیفرنیا گذراند.
اکنون خودم را به فورکس تبعید می کردم، اقدامی که با وحشت زیادی انجام می دادم. من از فورکس بیزار بودم.
من عاشق فینیکس بودم. عاشق آفتاب و گرمای سوزانش بودم. عاشق این شهر شلوغ و بزرگ بودم.
مادرم آخرین دفعه برای هزارومین بار قبل از اینکه سوار هواپیما بشوم، گفت:
_ بِلا . تو مجبور نیستی این کار رو انجام بدی.
مادرم جدا از موهای کوتاه و خط خنده اش، شبیه من است. با نگاه کردن به چشمان بچگانه ی درشتش موجی از نگرانی به من هجوم آورد. چطور می توانستم مادر عزیز، دمدمی مزاج و بی فکرم را به امان خدا بگذارم و بروم؟ البته او الان دیگر فیل[4] را داشت بنابراین همیشه قبض ها حتماً پرداخت می شد، غذا در یخچال حاضر بود، ماشینش بنزین داشت و وقتی گُم می شد کسی بود که با او تماس بگیرد و کمک بخواهد اما بازهم...
به دروغ گفتم:
_ می خوام برم.
همیشه دروغگوی بدی بودم ولی آنقدر این دروغ را این اواخر تکرار کرده بودم که اکنون به نظر متقاعد کننده می رسید.
_ از طرف من به چارلی سلام برسون.
_ سلام می رسونم.
مادرم تاکید کرد:
_ به زودی می بینمت. هر وقت بخوای می تونی بیای خونه، به محض اینکه بخوای بر می گردم.
اما می توانستم در پس این قول، فداکاری را درون چشمهایش ببینم.
به اصرار گفتم:
_ نگرانم نباش. همه چیز خوب پیش میره ، دوستت دارم مامان.
برای یک دقیقه سخت در آغوشم کشید و سپس من سوار هواپیما شدم و او رفته بود.
از فینیکس تا سیاتل[5] یک پرواز چهار ساعته بود، یک ساعت هم پروازی دیگر با هواپیمایی کوچک تا پورت آنجلز [6]و سپس یک ساعت رانندگی تا به فورکس برگردم. پرواز ازیتم نمی کند ولی تصور یک ساعت توی ماشین کنار چارلی بودن کمی نگرانم کرده بود.
چارلی با همه مسایل خیلی خوب برخورد کرده بود. به نظر می رسید از اینکه برگشته ام تا برای یکمین بار بدون هیچ زمان تعیین شده ای با او زندگی کنم واقعاً خوشحال است. او از قبل اسمم را در دبیرستان نوشته بود و می خواست کمکم کند تا یک ماشین بخرم.
اما زندگی با چارلی مسلماً خیلی سخت بود. کسی نمی توانست هیچ کدام از ما دو نفر را آدم پُرحرفی بنامد و در هر صورت من نمی دانستم قرار است راجع به چه چیزی باهم صحبت کنیم. می دانستم که او نیز مانند مادرم قبل از خودم، خیلی بیشتر از یک ذره از تصمیمم گیج شده بود. نفرتم از فورکس برکسی پوشیده نبود.
زمانی که پروازم در پورت آنجلز به زمین نشست هوا بارانی بود. بارش باران را به فال نیک نگرفتم، به هر حال اتفاقی بود اجتناب ناپذیر. من از قبل خداحافظی هایم را با آفتاب کرده بودم.
چارلی در کنار ماشین گَشت پلیس منتظرم بود؛ انتظار این را هم داشتم. مردم خوب فورکس چارلی را به نام کلانتر سوآن[7] می شناختند. باوجود پول کمم، یکمین انگیزه ام برای خریدن یک ماشین همین بود که نمی خواستم دور شهر با ماشینی بگردم که روی سقفش چراغهای قرمز و آبی نصب شده است. فقط یک پلیس می تواند رفت و آمد سایر اتومبیل ها را متوقف کند.
وقتی تلو تلو خوران از هواپیما پیاده شدم چارلی ناشیانه با یک دست در آغوشم کشید.
در حالی که لبخند می زد خود به خود من را گرفت و نگهم داشت. او گفت:
_ بلز[8]، از دیدنت خوشحالم. تو زیاد تغییر نکردی. رنی چطوره؟
_ مامان خوبه. منم خوشحالم که می بینمتون پدر.
در جلوی خودش اجازه نداشتم چارلی صدایش کنم.
تعداد ساکهایم خیلی کم بود. بیشتر لباسهای آریزونایم برای هوای واشینگتن زیادی نازک بودند. من و مادرم به اتفاق هم تمام تلاشمان را برای تکمیل موجودی لباس زمستانیم به کار گرفتیم اما بازهم تعدادشان خیلی کم بود و تمام آنها به راحتی در صندوق عقب ماشین گَشت جا شد.
وقتی کمربندها را بستیم، چارلی گفت:
_ یه ماشین خوب برای تو پیدا کردم، واقعاً مفت.
از لحن گفتن "ماشین خوب برای تو" مشکوک شدم انگار که منظورش برعکس کلمه ی "ماشین خوب" بود.
_ ماشینش چه مدلیه ؟
_ خوب. در واقع یه وانته. یه شِوی[9]
_ از کجا پیداش کردید؟
_تو بیلی بلک [10]که پایین توی لا پوش [11]زندگی می کنه رو یادته؟
لا پوش قرارگاه بسیار کوچک سرخپوستان در کنار ساحل بود.
_ نه.
چارلی بی درنگ گفت:
_ اون سابقاً با ما تابستونا می اومد ماهیگیری.
این حرف می توانست توضیح دهدکه چرا او را به خاطر نیاوردم. من تخصص خوبی در به خاطر نسپردن مسایل غیر ضروری و آزار دهنده دارم.
موقعی که جواب ندادم چارلی ادامه داد:
_ اون الان روی صندلی چرخداره واسه همین دیگه اصلاً نمی تونه رانندگی کنه و بهم پیشنهاد کردکه وانتش رو با قیمت مفتی بخرم.
_ مدل چه سالیه؟
از تغییر حالت صورتش فهمیدم این همان سوالی بود که انتظار داشت من آن را نپرسم.
_ خب، بیلی یه عالمه روی موتورش کار کرده... واقعاً اونقدرا قدیمی نیست.
امیدوار بودم آنقدر من را ناوارد تصور نکند که فکر کند به این راحتی ها بی خیال این مورد می شوم.
_ کِی خریددش؟
_به نظرم سال 1984 خریده.
_ نو خریدتش؟
او با دستپاچگی اعتراف کرد:
_خب، نه. فکر کنم اوایل دهه ی شصت،... یا اواخر دهه ی پنجاه نو بوده.
_ چا ...پدر، من واقعاً هیچی راجع به ماشین ها نمی دونم. اگه یه چیزیش خراب بشه، نمی تونم درستش کنم و پول تعمیرکار هم ندارم...
_ بلا، واقعاً این ماشینه خوب راه می ره . اونها اصلاً اونجوری نساختنش.
به خودم گفتم: این ماشینه... شاید دست کم مثل یک اسم خودمانی باشد.
_ مفت یعنی چقدر؟
بهر حال این بخشی بود که نمی توانستم بی خیالش بشوم.
چارلی زیر چشمی با قیافه ای امیدوارانه به من نگاه کرد.
_ راستش عزیز دلم، به عنوان هدیه ی به خونه برگشتنت یه جورایی واست از قبل خریدمش.
آخیش. راحت شدم.
_ پدر لزومی نداشت شما این کارو بکنی. من خودم می خواستم یه ماشین بخرم.
_ از نظر من اشکالی نداره. من می خوام تو اینجا خوشحال باشی.
در هنگام گفتن این حرف مستقیم به جاده نگاه می کرد. چارلی عادت نداشت احساساتش را با صدای بلند به زبان بیاورد. من هم این خصوصیت را از او به ارث برده بودم بنابراین من هم همانطور که درست به رو به رو نگاه می کردم جواب دادم:
_ خیلی عالیه پدر. مرسی. واقعاً ممنونم.
لزومی نداشت اضافه کنم که در فورکس امکان ندارد من خوشحال باشم... نباید او در کنار من رنج می کشید و من هیچ وقت دندون های یا همان موتور وانت پیشکش را نشمردم.
او که از تشکر کردن من معذب شده بود مِن مِن کنان گفت:
_خب، حالا خوش اومدی.
ما در مورد آب و هوا که بارانی بود کمی بیشتر حرف زدیم و این خودش مکالمه ای تقریباً طولانی بود. در سکوت به بیرون پنجره چشم دوختیم.
زیبایی مناظر را واقعاً نمی توانستم انکارکنم. همه چیز به رنگ سبز بود: درخت ها، تنه های پوشیده شده از خزه ها یشان ، شاخه های آویزانشان با سایبانی از آنها ، زمین پوشیده شده از سرخس. حتی هوا نیز از میان برگها به رنگ سبز عبور می کرد.
آنجا بی نهایت سبز بود... سیاره ای بیگانه.
سر انجام به خانه ی چارلی رسیدیم. او هنوز هم در خانه ی کوچک دو اتاق خوابه ای زندگی می کرد که به اتفاق مادرم در روزهای اوایل ازدواجشان خریده بود. آن روزها تقریباً تنها روزهای خوش زندگی مشترکشان بود...یکمین روزها.
آنجا، در خیابان جلوی خانه ای که هرگز تغییر نکرده بود وانت نوی من... ،خُب نو برای من، پارک شده بود. رنگش قرمز کم رنگ بود و گلگیرهای بزرگ منحنی و کابینی پیازی شکل داشت و در کمال تعجبم از آن خوشم آمد. نمی دانستم که کار می کند یا نه، اما می توانستم خودم را در پشتش مجسم کنم. به علاوه یکی از آن نوع وسایل آهنی محکمی بود که هیچ وقت آسیب نمی بینند... از آنهایی که می توانی در یک صحنه ی تصادف بدون اینکه حتی به رنگش خَش افتاده باشد ببینی اش که با تکه پاره های ماشین دیگری که داغونش کرده، احاطه شده است.
_آخ جون . پدر خیلی ازش خوشم اومد، مرسی.
حالا دیگر فردای وحشتناکم کمتر خجالت آور می شد. مجبور نبودم که بین پیاده راه رفتن زیر باران به فاصله ی دو مایل تا مدرسه یا سوار ماشین گَشت کلانتر شدن یکی را انتخاب کنم.
چارلی که دوباره معذب شده بود به تندی گفت:
_ خوشحالم که خوشت اومده.
فقط یک راه وقت برد تا تمام وسایلم به طبقه ی بالا منتقل شود. من اتاق غربی را گرفته بودم که چشم اندازش رو به حیاط جلویی بود. محیط اتاق در نظرم آشنا بود، از زمانی که بدنیا آمده بودم اینجا مال خودم بود.کفپوش چوبی، دیوارهایی با رنگ آبی روشن، سقف شیب دار، پرده های توری زرد رنگ آویزان در کنار پنجره... اینها همه بخشی از دوران کودکی ام بودند. تنها تغییری که چارلی به خاطر بزرگ شدنم تا به حال انجام داده بود عوض کردن گهواره ام با یک تختخواب و افزودن یک میز تحریر بود. اکنون روی میز تحریر،کامپیوتر دست دومی قرار داشت که سیم تلفن مُدم اش به نزدیکترین پریز آنسوی اتاق وصل شده بود. داشتن کامپیوتر یک شرط از طرف مادرم بود تا به این وسیله بتوانیم به راحتی با هم در ارتباط باشیم. صندلی راحتی متحرک از دوران کودکی ام هنوز در گوشه ی اتاق قرار داشت.
تنها یک حمام در بالای پله ها وجود داشت که به ناچار باید با چارلی شریکی از آن استفاده می کردم. سعی کردم زیاد روی این مشکل انگشت نگذارم.
یکی از بهترین خصوصیات چارلی این بود که او هیچ وقت در اطرافم نمی پلکید. تنهایم گذاشت تا وسایلم را در بیاورم و بعد خودم آنها را بچینم، دو کار بزرگی که برای مادرم انجام دادنش کاملاً غیر ممکن بود. تنها بودن، اینکه مجبور نبودم لبخند بزنم و وانمود کنم که خوشحال هستم آرامش بخش بود. با خیال راحت به باران شدید بیرون پنجره خیره شدم و گذاشتم تا چند قطره اشک از چشمهایم سرازیر شوند. توی حال و هوایی نبودم که بخواهم با شدت گریه کنم، می خواستم اشک هایم را تا قبل ازخواب نگه دارم، برای آن زمانی که مجبور می شدم به فردا صبح فکر کنم.
جمعیت دبیرستان فورکس به طرز وحشتناکی تنها تشکیل شده از سیصدو پنجاه و هفت،که حالا دیگر شده بود پنجاه و هشت، دانش آموز بود. در شهر قبلی ام درکلاس سال سوم فقط هفتصد دانش آموز داشتیم. همه ی بچه های اینجا در کنار هم بزرگ می شدند... پدربزرگهایشان نیز راه رفتن را در کنار هم یاد گرفته بودند.
از نظر آنها من دختر تازه واردی می شدم که از شهر بزرگی آمده است، کسی که با دیگران فرق دارد، یک سوژه ی فضولی.
شاید اگر شبیه دختری از شهر فینیکس بودم، می توانستم از این شباهت به نفع احسنت استفاده کنم ولی در اینصورت لازم بود تا برنزه، بلوند و هیکلی ورزشی داشته باشم.... می توانستم یک بازیکن والیب...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Sep 07, 2008, 10:11 PM
نویسنده: Bella
کوتاهیدهیِ داستان
آمد.
فصل یکم
1. نخستین نگاه
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین داده بود منرا به فرودگاه رساند. در فینیکس[2] هوا هفتادوپنج درجه فارنهایت و آسمان صاف کاملاً آبی و بی ابر بود. من پیراهن آستین حلقه ایی مورد علاقه ام را به تن داشتم که از جنس دانتل سفید توری بود و آن را به این خاطر پوشیده بودم تا نشانه ای به عنوان بدرودم با آن آب و هوای گرم باشد. کاپشنی هم در دستم قرار داشت.
در اُلمپیک پنینسولا [3]واقع در شمال غربی ایالت واشینگتون شهرک کوچکی به نام فورکس وجود دارد که همیشه آسمانش از ابر پوشیده است. در این شهرک گمنام بیشتر از هر جای دیگری در ایالت متحده ی آمریکا باران می بارد. این همان شهری بود که مادرم همراه با من که فقط چند ماه داشتم از تاریکی و دلمردگی اش فرار کرد. این همان شهری بود که من مجبور بودم تا چهارده سالگی یک ماه از هر تابستان را در آنجا بگذرانم و در همان سال بود که پایم را در یک کفش کردم تا دیگر به آنجا نروم و در عوض پدرم، چارلی در این سه تابستان گذشته تعطیلات دو هفته ای را با من به جای آن شهر در کالیفرنیا گذراند.
اکنون خودم را به فورکس تبعید می کردم، اقدامی که با وحشت زیادی انجام می دادم. من از فورکس بیزار بودم.
من عاشق فینیکس بودم. عاشق آفتاب و گرمای سوزانش بودم. عاشق این شهر شلوغ و بزرگ بودم.
مادرم آخرین دفعه برای هزارومین بار قبل از اینکه سوار هواپیما بشوم، گفت:
_ بِلا . تو مجبور نیستی این کار رو انجام بدی.
مادرم جدا از موهای کوتاه و خط خنده اش، شبیه من است. با نگاه کردن به چشمان بچگانه ی درشتش موجی از نگرانی به من هجوم آورد. چطور می توانستم مادر عزیز، دمدمی مزاج و بی فکرم را به امان خدا بگذارم و بروم؟ البته او الان دیگر فیل[4] را داشت بنابراین همیشه قبض ها حتماً پرداخت می شد، غذا در یخچال حاضر بود، ماشینش بنزین داشت و وقتی گُم می شد کسی بود که با او تماس بگیرد و کمک بخواهد اما بازهم...
به دروغ گفتم:
_ می خوام برم.
همیشه دروغگوی بدی بودم ولی آنقدر این دروغ را این اواخر تکرار کرده بودم که اکنون به نظر متقاعد کننده می رسید.
_ از طرف من به چارلی سلام برسون.
_ سلام می رسونم.
مادرم تاکید کرد:
_ به زودی می بینمت. هر وقت بخوای می تونی بیای خونه، به محض اینکه بخوای بر می گردم.
اما می توانستم در پس این قول، فداکاری را درون چشمهایش ببینم.
به اصرار گفتم:
_ نگرانم نباش. همه چیز خوب پیش میره ، دوستت دارم مامان.
برای یک دقیقه سخت در آغوشم کشید و سپس من سوار هواپیما شدم و او رفته بود.
از فینیکس تا سیاتل[5] یک پرواز چهار ساعته بود، یک ساعت هم پروازی دیگر با هواپیمایی کوچک تا پورت آنجلز [6]و سپس یک ساعت رانندگی تا به فورکس برگردم. پرواز ازیتم نمی کند ولی تصور یک ساعت توی ماشین کنار چارلی بودن کمی نگرانم کرده بود.
چارلی با همه مسایل خیلی خوب برخورد کرده بود. به نظر می رسید از اینکه برگشته ام تا برای یکمین بار بدون هیچ زمان تعیین شده ای با او زندگی کنم واقعاً خوشحال است. او از قبل اسمم را در دبیرستان نوشته بود و می خواست کمکم کند تا یک ماشین بخرم.
اما زندگی با چارلی مسلماً خیلی سخت بود. کسی نمی توانست هیچ کدام از ما دو نفر را آدم پُرحرفی بنامد و در هر صورت من نمی دانستم قرار است راجع به چه چیزی باهم صحبت کنیم. می دانستم که او نیز مانند مادرم قبل از خودم، خیلی بیشتر از یک ذره از تصمیمم گیج شده بود. نفرتم از فورکس برکسی پوشیده نبود.
زمانی که پروازم در پورت آنجلز به زمین نشست هوا بارانی بود. بارش باران را به فال نیک نگرفتم، به هر حال اتفاقی بود اجتناب ناپذیر. من از قبل خداحافظی هایم را با آفتاب کرده بودم.
چارلی در کنار ماشین گَشت پلیس منتظرم بود؛ انتظار این را هم داشتم. مردم خوب فورکس چارلی را به نام کلانتر سوآن[7] می شناختند. باوجود پول کمم، یکمین انگیزه ام برای خریدن یک ماشین همین بود که نمی خواستم دور شهر با ماشینی بگردم که روی سقفش چراغهای قرمز و آبی نصب شده است. فقط یک پلیس می تواند رفت و آمد سایر اتومبیل ها را متوقف کند.
وقتی تلو تلو خوران از هواپیما پیاده شدم چارلی ناشیانه با یک دست در آغوشم کشید.
در حالی که لبخند می زد خود به خود من را گرفت و نگهم داشت. او گفت:
_ بلز[8]، از دیدنت خوشحالم. تو زیاد تغییر نکردی. رنی چطوره؟
_ مامان خوبه. منم خوشحالم که می بینمتون پدر.
در جلوی خودش اجازه نداشتم چارلی صدایش کنم.
تعداد ساکهایم خیلی کم بود. بیشتر لباسهای آریزونایم برای هوای واشینگتن زیادی نازک بودند. من و مادرم به اتفاق هم تمام تلاشمان را برای تکمیل موجودی لباس زمستانیم به کار گرفتیم اما بازهم تعدادشان خیلی کم بود و تمام آنها به راحتی در صندوق عقب ماشین گَشت جا شد.
وقتی کمربندها را بستیم، چارلی گفت:
_ یه ماشین خوب برای تو پیدا کردم، واقعاً مفت.
از لحن گفتن "ماشین خوب برای تو" مشکوک شدم انگار که منظورش برعکس کلمه ی "ماشین خوب" بود.
_ ماشینش چه مدلیه ؟
_ خوب. در واقع یه وانته. یه شِوی[9]
_ از کجا پیداش کردید؟
_تو بیلی بلک [10]که پایین توی لا پوش [11]زندگی می کنه رو یادته؟
لا پوش قرارگاه بسیار کوچک سرخپوستان در کنار ساحل بود.
_ نه.
چارلی بی درنگ گفت:
_ اون سابقاً با ما تابستونا می اومد ماهیگیری.
این حرف می توانست توضیح دهدکه چرا او را به خاطر نیاوردم. من تخصص خوبی در به خاطر نسپردن مسایل غیر ضروری و آزار دهنده دارم.
موقعی که جواب ندادم چارلی ادامه داد:
_ اون الان روی صندلی چرخداره واسه همین دیگه اصلاً نمی تونه رانندگی کنه و بهم پیشنهاد کردکه وانتش رو با قیمت مفتی بخرم.
_ مدل چه سالیه؟
از تغییر حالت صورتش فهمیدم این همان سوالی بود که انتظار داشت من آن را نپرسم.
_ خب، بیلی یه عالمه روی موتورش کار کرده... واقعاً اونقدرا قدیمی نیست.
امیدوار بودم آنقدر من را ناوارد تصور نکند که فکر کند به این راحتی ها بی خیال این مورد می شوم.
_ کِی خریددش؟
_به نظرم سال 1984 خریده.
_ نو خریدتش؟
او با دستپاچگی اعتراف کرد:
_خب، نه. فکر کنم اوایل دهه ی شصت،... یا اواخر دهه ی پنجاه نو بوده.
_ چا ...پدر، من واقعاً هیچی راجع به ماشین ها نمی دونم. اگه یه چیزیش خراب بشه، نمی تونم درستش کنم و پول تعمیرکار هم ندارم...
_ بلا، واقعاً این ماشینه خوب راه می ره . اونها اصلاً اونجوری نساختنش.
به خودم گفتم: این ماشینه... شاید دست کم مثل یک اسم خودمانی باشد.
_ مفت یعنی چقدر؟
بهر حال این بخشی بود که نمی توانستم بی خیالش بشوم.
چارلی زیر چشمی با قیافه ای امیدوارانه به من نگاه کرد.
_ راستش عزیز دلم، به عنوان هدیه ی به خونه برگشتنت یه جورایی واست از قبل خریدمش.
آخیش. راحت شدم.
_ پدر لزومی نداشت شما این کارو بکنی. من خودم می خواستم یه ماشین بخرم.
_ از نظر من اشکالی نداره. من می خوام تو اینجا خوشحال باشی.
در هنگام گفتن این حرف مستقیم به جاده نگاه می کرد. چارلی عادت نداشت احساساتش را با صدای بلند به زبان بیاورد. من هم این خصوصیت را از او به ارث برده بودم بنابراین من هم همانطور که درست به رو به رو نگاه می کردم جواب دادم:
_ خیلی عالیه پدر. مرسی. واقعاً ممنونم.
لزومی نداشت اضافه کنم که در فورکس امکان ندارد من خوشحال باشم... نباید او در کنار من رنج می کشید و من هیچ وقت دندون های یا همان موتور وانت پیشکش را نشمردم.
او که از تشکر کردن من معذب شده بود مِن مِن کنان گفت:
_خب، حالا خوش اومدی.
ما در مورد آب و هوا که بارانی بود کمی بیشتر حرف زدیم و این خودش مکالمه ای تقریباً طولانی بود. در سکوت به بیرون پنجره چشم دوختیم.
زیبایی مناظر را واقعاً نمی توانستم انکارکنم. همه چیز به رنگ سبز بود: درخت ها، تنه های پوشیده شده از خزه ها یشان ، شاخه های آویزانشان با سایبانی از آنها ، زمین پوشیده شده از سرخس. حتی هوا نیز از میان برگها به رنگ سبز عبور می کرد.
آنجا بی نهایت سبز بود... سیاره ای بیگانه.
سر انجام به خانه ی چارلی رسیدیم. او هنوز هم در خانه ی کوچک دو اتاق خوابه ای زندگی می کرد که به اتفاق مادرم در روزهای اوایل ازدواجشان خریده بود. آن روزها تقریباً تنها روزهای خوش زندگی مشترکشان بود...یکمین روزها.
آنجا، در خیابان جلوی خانه ای که هرگز تغییر نکرده بود وانت نوی من... ،خُب نو برای من، پارک شده بود. رنگش قرمز کم رنگ بود و گلگیرهای بزرگ منحنی و کابینی پیازی شکل داشت و در کمال تعجبم از آن خوشم آمد. نمی دانستم که کار می کند یا نه، اما می توانستم خودم را در پشتش مجسم کنم. به علاوه یکی از آن نوع وسایل آهنی محکمی بود که هیچ وقت آسیب نمی بینند... از آنهایی که می توانی در یک صحنه ی تصادف بدون اینکه حتی به رنگش خَش افتاده باشد ببینی اش که با تکه پاره های ماشین دیگری که داغونش کرده، احاطه شده است.
_آخ جون . پدر خیلی ازش خوشم اومد، مرسی.
حالا دیگر فردای وحشتناکم کمتر خجالت آور می شد. مجبور نبودم که بین پیاده راه رفتن زیر باران به فاصله ی دو مایل تا مدرسه یا سوار ماشین گَشت کلانتر شدن یکی را انتخاب کنم.
چارلی که دوباره معذب شده بود به تندی گفت:
_ خوشحالم که خوشت اومده.
فقط یک راه وقت برد تا تمام وسایلم به طبقه ی بالا منتقل شود. من اتاق غربی را گرفته بودم که چشم اندازش رو به حیاط جلویی بود. محیط اتاق در نظرم آشنا بود، از زمانی که بدنیا آمده بودم اینجا مال خودم بود.کفپوش چوبی، دیوارهایی با رنگ آبی روشن، سقف شیب دار، پرده های توری زرد رنگ آویزان در کنار پنجره... اینها همه بخشی از دوران کودکی ام بودند. تنها تغییری که چارلی به خاطر بزرگ شدنم تا به حال انجام داده بود عوض کردن گهواره ام با یک تختخواب و افزودن یک میز تحریر بود. اکنون روی میز تحریر،کامپیوتر دست دومی قرار داشت که سیم تلفن مُدم اش به نزدیکترین پریز آنسوی اتاق وصل شده بود. داشتن کامپیوتر یک شرط از طرف مادرم بود تا به این وسیله بتوانیم به راحتی با هم در ارتباط باشیم. صندلی راحتی متحرک از دوران کودکی ام هنوز در گوشه ی اتاق قرار داشت.
تنها یک حمام در بالای پله ها وجود داشت که به ناچار باید با چارلی شریکی از آن استفاده می کردم. سعی کردم زیاد روی این مشکل انگشت نگذارم.
یکی از بهترین خصوصیات چارلی این بود که او هیچ وقت در اطرافم نمی پلکید. تنهایم گذاشت تا وسایلم را در بیاورم و بعد خودم آنها را بچینم، دو کار بزرگی که برای مادرم انجام دادنش کاملاً غیر ممکن بود. تنها بودن، اینکه مجبور نبودم لبخند بزنم و وانمود کنم که خوشحال هستم آرامش بخش بود. با خیال راحت به باران شدید بیرون پنجره خیره شدم و گذاشتم تا چند قطره اشک از چشمهایم سرازیر شوند. توی حال و هوایی نبودم که بخواهم با شدت گریه کنم، می خواستم اشک هایم را تا قبل ازخواب نگه دارم، برای آن زمانی که مجبور می شدم به فردا صبح فکر کنم.
جمعیت دبیرستان فورکس به طرز وحشتناکی تنها تشکیل شده از سیصدو پنجاه و هفت،که حالا دیگر شده بود پنجاه و هشت، دانش آموز بود. در شهر قبلی ام درکلاس سال سوم فقط هفتصد دانش آموز داشتیم. همه ی بچه های اینجا در کنار هم بزرگ می شدند... پدربزرگهایشان نیز راه رفتن را در کنار هم یاد گرفته بودند.
از نظر آنها من دختر تازه واردی می شدم که از شهر بزرگی آمده است، کسی که با دیگران فرق دارد، یک سوژه ی فضولی.
شاید اگر شبیه دختری از شهر فینیکس بودم، می توانستم از این شباهت به نفع احسنت استفاده کنم ولی در اینصورت لازم بود تا برنزه، بلوند و هیکلی ورزشی داشته باشم.... می توانستم یک بازیکن والیب...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:40.515000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_70594_0.html
Author: Bella
last-page: 5
last-date: 2008/09/27 21:22
-->
[/noparse]