02-22-2013, 10:25 PM
بی تو هرگز
Feb 06, 2007, 11:58 PM
نویسنده: handballist
کوتاهیدهیِ داستان
.....
آروم از کفشامو پوشیدم و خودم و واسه آخرین بار تو آیینه نگاه کردم...یکمین بارم بود میخواستم جایی بدون اطلاع خانوادم برم....هم میترسیدم هم شوق عجیبی داشتم...تولد یکی از صمیمی ترین دوستام بود و نمیتونستم به خاطر این که مخطلته و هیچ بزرگتری نبود ازش بگذرم...
اون روز یه شلوار جین آبس پوشیده بودم و به خاطر سردی هوا یه پلیور آبس آسمونی رنگ شلوارم...پاهای بلندم کاملا" تو چشم میزد و دل خودم و هم میبرد...چون اهل هیچ فرقه و دوست پسر بازی نبودم دوست نداشتم زیاد خودنمایی کنم...خلاصه با هزار دردسر ساعت 4 زدم از خونه بیرون که هم برم کمک ستاره دوستم هم معقیت و بسنجم و حسابی فوضولی کنم...به مامانم گفتم که میرم خونه دختر خالم شقایق که تازه ازدواج کرده و چون شوهرش ارسلان شب کاره شب دیر میام ...یکم فکر نمیکردم قبول کنه....اما برخلاف تفکراتم گفت برو فقط شیطونی نکن...
منم گفتم به روی چشمممممممممنشستم پشت رلو رفتم طرف اریبهشت جنوبی یکی از توپ ترین خیابونای اصفهان(نصف جهان)!20 دقیقه بعد دم در خونشون 3 تا بوق زدم... دربونشون در و باز کرد و منم ماشینو با ملایمت پارک کردم...ماشینم هدیه قبولی دانشگاهم بود...یه 206 نقره ای ...ستاره دم در منتظرم بود ..از دوستای قدیدمم بود و سالها با هم همسایه بودیم..تا این که 1/2 سال پیش اونا خونشونو عوض کردن و امدن اینجا.. خونشون یه خونه ویلایی دوبلکس به مساحت 600 متر بود..باباشم مثل بابای من از اون خر پولایی که نصف مالشون ارث باباهاشون بوده....بگذریم..
رسیدم به ستاره.....به به به ستاره گله یه کمی خله...خندید و گفت اه بابا امروز دیگه آبرومو نبر با این تیکت...گفتم چشم ..به روی چشم.حالا میشه بیام تو؟یا میخوای تا شب دم در نگهم داری؟بیا تو بابا کلاس نزار...اودم تو و یه سوتی زدم و گفتم میبینم که تیپ فشن زدی کلک...میخوای دل پرهام و بیشتر ببری..اسم پرهام و که بردم غش و ضعف کرد و گفت نگوو کیانا که دلم داره واسش پر میزنه...گفتم اووووو چته بابا یه کم خودار باش ..
-خودار باشم؟ولمون کن بابا حالا امشبو عشقه...حالا مانتتو بکن ببینم چه تحفه ای پوشیدی..
-هاااااا حالا میکنک کفت ببره ....مانتورو که در اوردم و موهای بلند مشکی رنگو ازاد کردم گفت نه بابا خوووبه خوشم اومد تیپ زدیا...
-معلوووومه ..باره یکمه با بچه های دانشگاه میخوایم بدون حظور انتظامات محترم گپ بزنمیو انتظار داشتی گونی بپوشم؟
-خوبه خوبه شلوقش نکن بیا کمک الان بقیه سر میرسن هنوز کار مونده...مشغول اماده کردن وسایل پذیرایی بودیم که یکی دیگه از دوستامونم سر رسید..اسمش ماهرخ واقعا" ما هرخ بود سفید مثل برف قد نه زیاد بلند ام یه اندام باربی مانند...چشمای خمار سبز رنگ که همیشه ادم و جادو میکرد...بر خلاف صورت خوشگلش یه "جنده" به تمام معنا بود سیرت کثیفی داشت..من به ستاره گفته بودم که اینو دعوت نکنه یهو گند مهمونی در میاد اما به خرجش نرفت که نرفت...یه لباس کاملا" سکسی پوشیده بود و معلوم بود امشب اوده که یه 2/3 دست بده!یه نگاهی به تیپ من کرد گفت اومدی میجد که پلیور پوشیدی؟
منم کمش نزاشتم گفتم فکر کنم جنابعالی اومدی جنده خونه!دختر حسابی تا چاک کونت معلومه..ما که نگفتیم سکس پارتی هستش...گفتیم تولد دوستانه...خنده ی چندش اوری کرئ و گفت حالا میبینیم!منم بی خیالش شدو رفتم تو اتاق خواب ستاره که آرایشمو تمدید کنم..دیگه وقتش بود بچه ها سر برسن...یه نگاه به خودم کردم..چشمای درشت مشکی رنگ...موهای سیاه سیاه...بینی کوچیک ...ابروهای کومنی که تازه برشون داشته بودم..با یه پوست سفید رنگ..تو آینه واسه خودم بوس فرستادم و گفتم ماهرخ و میزاری تو جیب پشتی شلوارت جیگر...
همون موقع صدای زنگ تو خونه پیچید..ستاره داد زد کیانا بیا بچه ها همه رسیدن...10 تا پسر و 12 تا دختر همه گی با هم ریختن تو خونه و با هم دیگه آهنگ تولدت مبارک و میخوندن..4تا از بچه ها با گیتاراشون اومده بودم . میخواستم کوکشو تنظیم کنن...پرهام آروم ستاره رو بغل کرد و شنیدم که بهش گفت چه ماه شدی عزیزم...لبخندی زدم و با بچه ها سلام واحوال پرسی کردم...نگاه کاوه مثل همیشه به من بود..ازش بدم نمیومد...اما دوست داشتم بچزونمش....اونم از ترسش پا جلو نمیذاشت...فقط با نگاهش باهام حرف میزد...
رفتم ار تو اطاق کادویی و که واسه ستاره خریده بودم گذاشتم رو میز کنار بقیه هدیه ها...همون موقع از پخش خونه آهنگ عروس رویاهای عاصف پخش شد م بچه ها ریختن وسط...همه با هم میرقصیدن..کاوه آرو با ریتم قر میداد و هنوزم نگاهش بود..ستاره تو بغل پرهام بود نمیدونم چی میگفتن که ستاره مثل لبو سرخ شده بود..منم کنار سیاوش و سوگل بچه های موسیقی بودم و هم میرقصیدیم و هم حال و اهوای میکردیم...ماهرخم یکی مثل خودش گیرش اومده بود و حسابس داشتن میلاسیدن...
ادامه دارد...
¸.•¨¯`•.¸طلوع بی شمار معرفت باش..به شهری که رسومش بی وفاییست..سرم سرگرم تصویر تو گشته..به ان حدی که اسمش بی نواییست!¸.•¨¯`•.¸
Quoting: Niloofari...
کم کم بچه ها همه گرم شدن...اینم بگم که خدایی همشون بچه های سالمی بودن و حتی تو مجلسمون مشروبم نبود..ستاره از بچه ها خواسته بود که چیزی با خودشون نیارن و فقط میخواییم دور هم باشیم..اما ماهرخ بد جوری زده بود تو کاسه کوزمون...دلم میخواست خفش کنم..یه ست استراحت به خودمون دادیم و نشستیم دور هم به حرف زدن و خنده..ستاره دختر خوبی بود میذونستم با پرهام برنامه سکس نداشتن ..اما نه این که هیچی بینشون نباشه..منم داشتم آروم زیر چشمی ماهرخ و با اون حرکان جلفش نگاه میکردم که صدای کاوه رو شنیدم..- اجازه هست اینجا بشینم؟
نگاهش کردم و خودم و کشیدم کنار و گفتم چرا که نه؟اینجا مملکت آزادیه...یا قراره بشه! ملیح خندید و گفت تیکه هم که میندازین؟گفتم هیییی بعضی وقتا اره...خیره نگاهم کرد و جدی گفت چرا از من فرار میکنی؟مگه من لولوام؟با شیطنت گفتم امشب نه یکم خوب شدی اما بعضی وتا دست لولو رو از پشت میبندی!بنده خدا موند چی بگه ..نگاهم کرد و گفت دستت درد نکنه دیگه..بچه به این خوشتیپی به عمرت دیدی اصلا"؟گفتم از نوع لولو نه!چپ چپ نگام کرد و گفت ماششالا نمیشه باهات کل انداخت..روتو برم..با پرویی گفتم مرسی...
حرفی نزد و ساکت نشست..دیدم خیره شده به ماهرخ که با حرکات جلفش میخواست دلبری کنه...نیم نگاهی به کاوه کردم و گفتم چیه تعجب کردی؟گفت آخه کی به این دلقک گفته بیاد اینجا؟شخصیت هممونو برده زیر علامت تعجب!خندیدم و گفتم والا چی بگم..تقصیر ستارس دلش نیومد دعوتش نکنه...مرموزانه گفت آخییییی چه دل نازک!
ست استراحت تموم شد و بچه ها بازم ریختم وسط کاوه نزدیک به من میرقصید..اروم آروم امد کنارم و خیلی آرومتر گفت از همه ی این دخترا شیک تر لباس پوشیدی..از تو انظار همینم داشتم...با خجالت گفتم لطف داری کاوه..نگام کرد..شاید نگاهش سالها طول کشید...ته نگاهش بدنم و لرزوند....نمیتونستم چشم ازش بردارم با نگاهش جادو کرده بود...با هم میرقصیدیم و فقط خیره به هم نگاه میکردیم...یهو یکی از بچه ها داد زد کی بلده عربی برقصه؟کاوه زیر لب آروم گفت لعنتی چه وقط پارازیت بود؟ولی دیر شده بود آهنگ آه ناص مهروف نانسی و گزاشتن و عرب رقصا ریختن وسط..با این که عالی عربی میرقصیدم رفتم نشستم و مشغول میوه پوست کندن و تماشای بچه ها شدم...کاوه اومد نشست و گفت پس چرا نشستی؟گفتم بلد نیستم!ابروشو انداخت بالا و گفت جدا"؟-اوهوم.....بازم ساکت شد و من میوه تعارفش کردم . ..یه برش موز برداشت و تشکر کرد..ماهرخ داشت کولاک میکردوولامسب بد جور رفته بور رو ویبره و میلرزوند...به جرات میتونم بگم نصف پسرا راست کرده بودن!کاوه اخماش تو هم بود...گفتم چیه خوب؟؟؟؟گفت متنفرم از دختری که تا این حد خودشو کوچیک کنه....چه لزومی داره؟تا اومدم جواب بدم ستاره داد زد کیییییییییانا؟پس چرا نشستی؟بابا تو خودت به ما عربی یاد دادی حالا عقب نشستی؟نمیدمنستم چی بگم ..گفتم ستاره جون من بی خیال خسته شدم...
اومد دمه گوشم گفت یعنی چی آخه؟!منم آروم گفتم خدایی بی خیال میدونی که دوست ندارم برم اون وسط اشوه بیام!بلند گفت دیوونه و رفت..کاوه مشکافانه گفت..کلک دروغم میگی؟استاد اینا تو بودی و حالا بی کار نشستی؟گفتم نههه بابا شوخی میکنن....تا اومد حرف بزنه ستاره راحتم کرد و گفت همه گی تشریف بیارین شام...با خوشحالی بلند شدم و رفتم دم میز و یکم غذا کشیدم و اومدم...همه دور هم پهن شدیم رو زمین...خیلللی حال داد...کاوه به زور کنار من جا باز کرد و یه قوتی پپسی داد دستم . گفت مخصوص شما...ازش گرفتم و گفتم شرمنده میکنین...خندید و گفت نه بابا این چه حرفیه...نمیدونم چرا اما تا کنارم مینشست دستام شروع به لرزش میکرد...از ماهرخ و اون پسرم خبری نبود!معلوم نبود کجا دارن همو جر میدن!کاوه گفت اهه من قاشق یادم رفت بیارم!گفتم صبر کن برات میارم..گفت نه بابا قاشق خودتو بده با هم میخوریم!چشام گرد شد و گفتم ایییییییی دلم هم زد!خیره نگام کرد و گفت بده قاشقتو گفتم کاااااوه!یهو من یه مرگمه و توام وت میگیری..گفت بی خود بده من بعدشم قاشق دهنی منو کرد تو دهنشو گفت اییییییییینه..بعدشم با لحن لاطی گفت بنداز بره بالا بابا غذارو عشقه!لبامو جمع کردم و گفتم اییییی من نمی خوام!گفت مگه دست خودته؟بگیر بشین نمیزارم بری!دست من و محکم گرفت از حرارت دستش داغ شدم و چیزی نگفتم...
وقتی دید ساکتم نوازش وار روی دستم دست کشید گفت ناراحت شدی کیانا؟گفتم نه بابا..بلند شد یه قاشق برام آورد و با ملایمت گفت بیا چه کنم که دلم نازک ...تشکر کردم و مشغول خوردن شدم...بعد از شام بازم رقصیدیم و نوبت کیک شد....ستاره با کمک پرهام کیک و برید و پسرا با گیتار تولدت مبارک وخوندن...کاوه هم گیتار یه دست داشت وآروم با بقیه هم صدا بود....نگاهش به من گره خورده بود و بد جور طلسمم کرده بود...نوبت کادوها شد ...من یه عروسک گنده و خوشگل با تزیناتش واشس گرفته بودم...ستاره خیلی خوشش اومد و کلی تشکر کرد..کاوه هم یه قاب نقاشی خیلی خوشگل با یه دوستاش مشترکا" اورده بودن...نوبت کاوی پرهام که شد همه ساکت شدن...از تو جیبش یه جعبه ی کوچیک در اورد و به ستاره گفت چشاتو ببند....بهد یه انگشتر خیلی خوشگل که روش پر از نگین بود به دست ستاره کرد....بعدم دستاشو گرفت و آروم بوسید...اشک تو چشمام حاقه زد...خوشحال بودم به خاطر خوشبختی دوستم...ستاره خودشو انداخت تو بغل پرهام و آروم گریه میکرد...پرهامم بدون ججالت از بقیه دونه دونه اشکاشو بوسید و گفت من فدای اشکات..گریه نکن گلم...جو شدید احساسی بود..بچه ها هم از معقیت استفاده کردن و آهنگ سلطان قلبها رو گذاشتن....پرهام ستاره رو بلند کرد و شروع کردن تانگو رقصیدن...چراغا خاموش شد و صدا از کسی در نمیومد...کم کم همه ریختم وسط..منم به دیوار تیکه زده بودم و نگاه میکردم...یهو کاوه جلوم سبز شد دستم و آروم گرفت و گفت افتخار میدی؟
دستشو فشردم و باهاش هم رقص شدم منو میونه بازواش سفت گرفته بود..شدیدا" احساس امنیت میکدم و قلبم مثل دل گنجیشک میزد..لبشو به گوشم نزدیک کرد و گفت خیلی ماهی...سرم و کج کردم و نگاش کردم...هیچی نگفتم....تو صداش لرزش عجیبی بود...گفت اینجوری نگام نکن...دیوونه ترم نکن....نمیدونم چی شد فقط میتونم بگم مجذوبش شدم حس میکردم دارم رو دستاش پرواز میکنم....با هم آروم میچرخیدیم...آهنگ و بارها بچه ها تکرار کردن و کاوه با آهنگ برام میخوند و سر تکون میداد...شاید بعد 1 سال نگاه خیرش به من اثر کرد...اما آخر اون چشمای عسلیش کار خودشو کرد... تیرشو به قلبم زد..
وقتی آهنگ واسه باره چندم تموم شد...ثابت وایسادیم...ته نگاهش ایمانمم داشت به باد میداد انگار خودشم فهمیده بود هد دو داغ کردیم......
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
Feb 06, 2007, 11:58 PM
نویسنده: handballist
کوتاهیدهیِ داستان
.....
آروم از کفشامو پوشیدم و خودم و واسه آخرین بار تو آیینه نگاه کردم...یکمین بارم بود میخواستم جایی بدون اطلاع خانوادم برم....هم میترسیدم هم شوق عجیبی داشتم...تولد یکی از صمیمی ترین دوستام بود و نمیتونستم به خاطر این که مخطلته و هیچ بزرگتری نبود ازش بگذرم...
اون روز یه شلوار جین آبس پوشیده بودم و به خاطر سردی هوا یه پلیور آبس آسمونی رنگ شلوارم...پاهای بلندم کاملا" تو چشم میزد و دل خودم و هم میبرد...چون اهل هیچ فرقه و دوست پسر بازی نبودم دوست نداشتم زیاد خودنمایی کنم...خلاصه با هزار دردسر ساعت 4 زدم از خونه بیرون که هم برم کمک ستاره دوستم هم معقیت و بسنجم و حسابی فوضولی کنم...به مامانم گفتم که میرم خونه دختر خالم شقایق که تازه ازدواج کرده و چون شوهرش ارسلان شب کاره شب دیر میام ...یکم فکر نمیکردم قبول کنه....اما برخلاف تفکراتم گفت برو فقط شیطونی نکن...
منم گفتم به روی چشمممممممممنشستم پشت رلو رفتم طرف اریبهشت جنوبی یکی از توپ ترین خیابونای اصفهان(نصف جهان)!20 دقیقه بعد دم در خونشون 3 تا بوق زدم... دربونشون در و باز کرد و منم ماشینو با ملایمت پارک کردم...ماشینم هدیه قبولی دانشگاهم بود...یه 206 نقره ای ...ستاره دم در منتظرم بود ..از دوستای قدیدمم بود و سالها با هم همسایه بودیم..تا این که 1/2 سال پیش اونا خونشونو عوض کردن و امدن اینجا.. خونشون یه خونه ویلایی دوبلکس به مساحت 600 متر بود..باباشم مثل بابای من از اون خر پولایی که نصف مالشون ارث باباهاشون بوده....بگذریم..
رسیدم به ستاره.....به به به ستاره گله یه کمی خله...خندید و گفت اه بابا امروز دیگه آبرومو نبر با این تیکت...گفتم چشم ..به روی چشم.حالا میشه بیام تو؟یا میخوای تا شب دم در نگهم داری؟بیا تو بابا کلاس نزار...اودم تو و یه سوتی زدم و گفتم میبینم که تیپ فشن زدی کلک...میخوای دل پرهام و بیشتر ببری..اسم پرهام و که بردم غش و ضعف کرد و گفت نگوو کیانا که دلم داره واسش پر میزنه...گفتم اووووو چته بابا یه کم خودار باش ..
-خودار باشم؟ولمون کن بابا حالا امشبو عشقه...حالا مانتتو بکن ببینم چه تحفه ای پوشیدی..
-هاااااا حالا میکنک کفت ببره ....مانتورو که در اوردم و موهای بلند مشکی رنگو ازاد کردم گفت نه بابا خوووبه خوشم اومد تیپ زدیا...
-معلوووومه ..باره یکمه با بچه های دانشگاه میخوایم بدون حظور انتظامات محترم گپ بزنمیو انتظار داشتی گونی بپوشم؟
-خوبه خوبه شلوقش نکن بیا کمک الان بقیه سر میرسن هنوز کار مونده...مشغول اماده کردن وسایل پذیرایی بودیم که یکی دیگه از دوستامونم سر رسید..اسمش ماهرخ واقعا" ما هرخ بود سفید مثل برف قد نه زیاد بلند ام یه اندام باربی مانند...چشمای خمار سبز رنگ که همیشه ادم و جادو میکرد...بر خلاف صورت خوشگلش یه "جنده" به تمام معنا بود سیرت کثیفی داشت..من به ستاره گفته بودم که اینو دعوت نکنه یهو گند مهمونی در میاد اما به خرجش نرفت که نرفت...یه لباس کاملا" سکسی پوشیده بود و معلوم بود امشب اوده که یه 2/3 دست بده!یه نگاهی به تیپ من کرد گفت اومدی میجد که پلیور پوشیدی؟
منم کمش نزاشتم گفتم فکر کنم جنابعالی اومدی جنده خونه!دختر حسابی تا چاک کونت معلومه..ما که نگفتیم سکس پارتی هستش...گفتیم تولد دوستانه...خنده ی چندش اوری کرئ و گفت حالا میبینیم!منم بی خیالش شدو رفتم تو اتاق خواب ستاره که آرایشمو تمدید کنم..دیگه وقتش بود بچه ها سر برسن...یه نگاه به خودم کردم..چشمای درشت مشکی رنگ...موهای سیاه سیاه...بینی کوچیک ...ابروهای کومنی که تازه برشون داشته بودم..با یه پوست سفید رنگ..تو آینه واسه خودم بوس فرستادم و گفتم ماهرخ و میزاری تو جیب پشتی شلوارت جیگر...
همون موقع صدای زنگ تو خونه پیچید..ستاره داد زد کیانا بیا بچه ها همه رسیدن...10 تا پسر و 12 تا دختر همه گی با هم ریختن تو خونه و با هم دیگه آهنگ تولدت مبارک و میخوندن..4تا از بچه ها با گیتاراشون اومده بودم . میخواستم کوکشو تنظیم کنن...پرهام آروم ستاره رو بغل کرد و شنیدم که بهش گفت چه ماه شدی عزیزم...لبخندی زدم و با بچه ها سلام واحوال پرسی کردم...نگاه کاوه مثل همیشه به من بود..ازش بدم نمیومد...اما دوست داشتم بچزونمش....اونم از ترسش پا جلو نمیذاشت...فقط با نگاهش باهام حرف میزد...
رفتم ار تو اطاق کادویی و که واسه ستاره خریده بودم گذاشتم رو میز کنار بقیه هدیه ها...همون موقع از پخش خونه آهنگ عروس رویاهای عاصف پخش شد م بچه ها ریختن وسط...همه با هم میرقصیدن..کاوه آرو با ریتم قر میداد و هنوزم نگاهش بود..ستاره تو بغل پرهام بود نمیدونم چی میگفتن که ستاره مثل لبو سرخ شده بود..منم کنار سیاوش و سوگل بچه های موسیقی بودم و هم میرقصیدیم و هم حال و اهوای میکردیم...ماهرخم یکی مثل خودش گیرش اومده بود و حسابس داشتن میلاسیدن...
ادامه دارد...
¸.•¨¯`•.¸طلوع بی شمار معرفت باش..به شهری که رسومش بی وفاییست..سرم سرگرم تصویر تو گشته..به ان حدی که اسمش بی نواییست!¸.•¨¯`•.¸
Quoting: Niloofari...
کم کم بچه ها همه گرم شدن...اینم بگم که خدایی همشون بچه های سالمی بودن و حتی تو مجلسمون مشروبم نبود..ستاره از بچه ها خواسته بود که چیزی با خودشون نیارن و فقط میخواییم دور هم باشیم..اما ماهرخ بد جوری زده بود تو کاسه کوزمون...دلم میخواست خفش کنم..یه ست استراحت به خودمون دادیم و نشستیم دور هم به حرف زدن و خنده..ستاره دختر خوبی بود میذونستم با پرهام برنامه سکس نداشتن ..اما نه این که هیچی بینشون نباشه..منم داشتم آروم زیر چشمی ماهرخ و با اون حرکان جلفش نگاه میکردم که صدای کاوه رو شنیدم..- اجازه هست اینجا بشینم؟
نگاهش کردم و خودم و کشیدم کنار و گفتم چرا که نه؟اینجا مملکت آزادیه...یا قراره بشه! ملیح خندید و گفت تیکه هم که میندازین؟گفتم هیییی بعضی وقتا اره...خیره نگاهم کرد و جدی گفت چرا از من فرار میکنی؟مگه من لولوام؟با شیطنت گفتم امشب نه یکم خوب شدی اما بعضی وتا دست لولو رو از پشت میبندی!بنده خدا موند چی بگه ..نگاهم کرد و گفت دستت درد نکنه دیگه..بچه به این خوشتیپی به عمرت دیدی اصلا"؟گفتم از نوع لولو نه!چپ چپ نگام کرد و گفت ماششالا نمیشه باهات کل انداخت..روتو برم..با پرویی گفتم مرسی...
حرفی نزد و ساکت نشست..دیدم خیره شده به ماهرخ که با حرکات جلفش میخواست دلبری کنه...نیم نگاهی به کاوه کردم و گفتم چیه تعجب کردی؟گفت آخه کی به این دلقک گفته بیاد اینجا؟شخصیت هممونو برده زیر علامت تعجب!خندیدم و گفتم والا چی بگم..تقصیر ستارس دلش نیومد دعوتش نکنه...مرموزانه گفت آخییییی چه دل نازک!
ست استراحت تموم شد و بچه ها بازم ریختم وسط کاوه نزدیک به من میرقصید..اروم آروم امد کنارم و خیلی آرومتر گفت از همه ی این دخترا شیک تر لباس پوشیدی..از تو انظار همینم داشتم...با خجالت گفتم لطف داری کاوه..نگام کرد..شاید نگاهش سالها طول کشید...ته نگاهش بدنم و لرزوند....نمیتونستم چشم ازش بردارم با نگاهش جادو کرده بود...با هم میرقصیدیم و فقط خیره به هم نگاه میکردیم...یهو یکی از بچه ها داد زد کی بلده عربی برقصه؟کاوه زیر لب آروم گفت لعنتی چه وقط پارازیت بود؟ولی دیر شده بود آهنگ آه ناص مهروف نانسی و گزاشتن و عرب رقصا ریختن وسط..با این که عالی عربی میرقصیدم رفتم نشستم و مشغول میوه پوست کندن و تماشای بچه ها شدم...کاوه اومد نشست و گفت پس چرا نشستی؟گفتم بلد نیستم!ابروشو انداخت بالا و گفت جدا"؟-اوهوم.....بازم ساکت شد و من میوه تعارفش کردم . ..یه برش موز برداشت و تشکر کرد..ماهرخ داشت کولاک میکردوولامسب بد جور رفته بور رو ویبره و میلرزوند...به جرات میتونم بگم نصف پسرا راست کرده بودن!کاوه اخماش تو هم بود...گفتم چیه خوب؟؟؟؟گفت متنفرم از دختری که تا این حد خودشو کوچیک کنه....چه لزومی داره؟تا اومدم جواب بدم ستاره داد زد کیییییییییانا؟پس چرا نشستی؟بابا تو خودت به ما عربی یاد دادی حالا عقب نشستی؟نمیدمنستم چی بگم ..گفتم ستاره جون من بی خیال خسته شدم...
اومد دمه گوشم گفت یعنی چی آخه؟!منم آروم گفتم خدایی بی خیال میدونی که دوست ندارم برم اون وسط اشوه بیام!بلند گفت دیوونه و رفت..کاوه مشکافانه گفت..کلک دروغم میگی؟استاد اینا تو بودی و حالا بی کار نشستی؟گفتم نههه بابا شوخی میکنن....تا اومد حرف بزنه ستاره راحتم کرد و گفت همه گی تشریف بیارین شام...با خوشحالی بلند شدم و رفتم دم میز و یکم غذا کشیدم و اومدم...همه دور هم پهن شدیم رو زمین...خیلللی حال داد...کاوه به زور کنار من جا باز کرد و یه قوتی پپسی داد دستم . گفت مخصوص شما...ازش گرفتم و گفتم شرمنده میکنین...خندید و گفت نه بابا این چه حرفیه...نمیدونم چرا اما تا کنارم مینشست دستام شروع به لرزش میکرد...از ماهرخ و اون پسرم خبری نبود!معلوم نبود کجا دارن همو جر میدن!کاوه گفت اهه من قاشق یادم رفت بیارم!گفتم صبر کن برات میارم..گفت نه بابا قاشق خودتو بده با هم میخوریم!چشام گرد شد و گفتم ایییییییی دلم هم زد!خیره نگام کرد و گفت بده قاشقتو گفتم کاااااوه!یهو من یه مرگمه و توام وت میگیری..گفت بی خود بده من بعدشم قاشق دهنی منو کرد تو دهنشو گفت اییییییییینه..بعدشم با لحن لاطی گفت بنداز بره بالا بابا غذارو عشقه!لبامو جمع کردم و گفتم اییییی من نمی خوام!گفت مگه دست خودته؟بگیر بشین نمیزارم بری!دست من و محکم گرفت از حرارت دستش داغ شدم و چیزی نگفتم...
وقتی دید ساکتم نوازش وار روی دستم دست کشید گفت ناراحت شدی کیانا؟گفتم نه بابا..بلند شد یه قاشق برام آورد و با ملایمت گفت بیا چه کنم که دلم نازک ...تشکر کردم و مشغول خوردن شدم...بعد از شام بازم رقصیدیم و نوبت کیک شد....ستاره با کمک پرهام کیک و برید و پسرا با گیتار تولدت مبارک وخوندن...کاوه هم گیتار یه دست داشت وآروم با بقیه هم صدا بود....نگاهش به من گره خورده بود و بد جور طلسمم کرده بود...نوبت کادوها شد ...من یه عروسک گنده و خوشگل با تزیناتش واشس گرفته بودم...ستاره خیلی خوشش اومد و کلی تشکر کرد..کاوه هم یه قاب نقاشی خیلی خوشگل با یه دوستاش مشترکا" اورده بودن...نوبت کاوی پرهام که شد همه ساکت شدن...از تو جیبش یه جعبه ی کوچیک در اورد و به ستاره گفت چشاتو ببند....بهد یه انگشتر خیلی خوشگل که روش پر از نگین بود به دست ستاره کرد....بعدم دستاشو گرفت و آروم بوسید...اشک تو چشمام حاقه زد...خوشحال بودم به خاطر خوشبختی دوستم...ستاره خودشو انداخت تو بغل پرهام و آروم گریه میکرد...پرهامم بدون ججالت از بقیه دونه دونه اشکاشو بوسید و گفت من فدای اشکات..گریه نکن گلم...جو شدید احساسی بود..بچه ها هم از معقیت استفاده کردن و آهنگ سلطان قلبها رو گذاشتن....پرهام ستاره رو بلند کرد و شروع کردن تانگو رقصیدن...چراغا خاموش شد و صدا از کسی در نمیومد...کم کم همه ریختم وسط..منم به دیوار تیکه زده بودم و نگاه میکردم...یهو کاوه جلوم سبز شد دستم و آروم گرفت و گفت افتخار میدی؟
دستشو فشردم و باهاش هم رقص شدم منو میونه بازواش سفت گرفته بود..شدیدا" احساس امنیت میکدم و قلبم مثل دل گنجیشک میزد..لبشو به گوشم نزدیک کرد و گفت خیلی ماهی...سرم و کج کردم و نگاش کردم...هیچی نگفتم....تو صداش لرزش عجیبی بود...گفت اینجوری نگام نکن...دیوونه ترم نکن....نمیدونم چی شد فقط میتونم بگم مجذوبش شدم حس میکردم دارم رو دستاش پرواز میکنم....با هم آروم میچرخیدیم...آهنگ و بارها بچه ها تکرار کردن و کاوه با آهنگ برام میخوند و سر تکون میداد...شاید بعد 1 سال نگاه خیرش به من اثر کرد...اما آخر اون چشمای عسلیش کار خودشو کرد... تیرشو به قلبم زد..
وقتی آهنگ واسه باره چندم تموم شد...ثابت وایسادیم...ته نگاهش ایمانمم داشت به باد میداد انگار خودشم فهمیده بود هد دو داغ کردیم......
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:05:33.969000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_21840_0.html
Author: handballist
last-page: 74
last-date: 2008/01/06 15:24
-->
[/noparse]