دفترچه

نسخه‌ی کامل: ترانه ای برای زندگی ( داستان )
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ترانه ای برای زندگی ( داستان )
Oct 21, 2008, 09:46 PM

نویسنده: sanammmmmm


فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/aviz...2YYgKQ.pdf

اندازه: 231.95KB


کوتاهیده‌یِ داستان

سلام.
از امروز تا وقتی که این داستان ادامه داره در این جستار در خدمتتون هستم.

و اما فهرست:
بخش یکمبرگه یکم
avizoon.com
بخش دومبرگه چهارم
avizoon.com
بخش سوم برگه پنجم
avizoon.com
بخش چهارمبرگه دهم
avizoon.com

این منم.. این منم... این منم..... بغضمو تو گلو میشکنم

1

تنها چیزی که از اون روز به خاطر دارم دستهائی سنگین بود که منو بلند کرد و فکر میکنم جام عوض شد. اما به قدری پلکهام سنگینی میکرد که حتی نمی تونستم چشمهام رو برای لحظاتی باز کنم و اطراف رو نگاه کنم.
گوشم اما میشنید. صدای گریه بود. خوب که دقت کردم صدای گریه مادرمو شنیدم که میون جملات اه و ناله منو صدا میزد. اما حتی نای جواب دادن به مامانو نداشتم.
*********
صدای کف و هورا از هر طرف بلند بود. کم مونده بود رو دست جمعیت بلند بشم. یک نفر یه حلقه بزرگ و سنگین گل به گردنم انداخت . مادرم از دور که منو دید به طرفم دوید. جمعیت کناری رفتن و راهی باریک برای او باز شد. منو در اغوش فشرد و سرو صورتمو غرق بوسه کرد. هیچوقت اون روزو فراموش نمیکنم. روزی که در مسابقات جهانی صخره نوردی مقام یکم رو کسب کرده بودم. از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. بالاخره بعد از مدتها تمرین و تلاش می تونستم مدال قهرمانی رو به دیوار اتاقم و کنار مدالهای دیگه...و بالاتر از اونها اویزون کنم. من به ارزوم رسیده بودم.
آخر شب وقتی همه مهمونا رفتن تو اتاقم نشسته بودم و مدالمو گذاشته بودم جلوی روم. خاطرات سفر تو ذهنم رژه میرفتن. یاد لحظه ای افتادم که پرچم کشورم بالا رفت و نوای سرود ملی تمام موهامو بر تنم راست کرده بود. افتخار، غرور؛ شادی...نمیدونم اسم اون حس تواین کلمات میگنجه یا نه اما هر چی بود من تو اسمونها سیر میکردم. و این تازه یکم راه بود.دلم میخواست تو مسابقات بعدی هم همینطور سربلند باشم.
یاد لحظه ای افتادم که وارد فرودگاه شدم. هر لحظه پیروزی برام شسرین و خاطره انگیز بود. با صدای ضربه ارومی که به در خورد به خودم اومدم: ترانه جان بیداری؟
بابا مجید بود. اون خیلی برای رسیدن من به پیروزی زحمت کشیده بود. پدر من یکی از پیش کسوتهای صخره نوردی بود و چند سال پیش در اثر یه حادثه دیگه نتونست این ورزشو ادامه بده و کناره گیری کرد و اون موقع شد مربی من. و به قول خودش تمام ارزوهای دست نیافته شو در من میدید. مامان همیشه مخالف این کار بود. نمیخواست من خلاف میلم رشته ای رو انتخاب کنم. اما این در واقع میل قلبی خودم بود. من خیلی شبیه بابا مجید بودم.
: اره بابا مجید. بیدارم.
بابا اومد تو . صندلی ای رو که کنار میزم بود عقب کشید و نشست: چرا نمی خوابی دخترم؟
: بابا مجید. مگه ذوق میذاره بخوابم؟
: بخواب که فردا توباشگاه باید جواب رفقاتو بدی. نمیخوای که با چشمای خواب الود بری؟
بابا اینوگفت و پتو مو کنار زد.
سر جام دراز کشیدم: بابا مجید؟
بابا در نیمه راه بیرون رفتن از اتاقم ایستاد: جانم؟
: مامان از اینکه من قهرمان شدم خیلی خوشحال نیست. درسته؟
بابا سری تکون داد: چرا نباشه؟ مگه میشه خوشحال نباشه؟
: نه! اما نیست. من اینو تو چشاش میخونم. بابا مجید...
: جانم؟
: من نمیخوام مامان از من ناراحت باشه.
: نیست.
پتو رو روی سرم کشیدم: شب بخیر بابا مجید.
: شب بخیر دختر قهرمان من.
یکمین روز یکه بابا منو برد توباشگاه و من شدم یکی از اعضای تیم صخره نوردی بانوان مامان دعوای مفصلی با بابا مجید راه انداخت. مامان اعتقاد داشت که بابا داره ارزوهاشو به من تزریق میکنه. و من هم که یک جوون خام و ناپخته هستم نمی تونم علاقه واقعی خودمو تشخیص بدم و در گیر احساسات کاذبی شدم که در اثر کف و هورا و تشویق مربی ها به من دست داده.
اما واقعیت جز این بود. من علیرغم میلم تو دانشگاه رشته تربیت بدنی رو انتخاب نکردم. چون می خواستم لا اقل در این مورد به حرف مامان که میگفت ورزش برای ادم نون و اب نمیشه گوش داده باشم.
و اون روز ، بعد از اون همه تشویق و شادباش از طرف بقیه من نگرانی رو به وضوح در چشمهای مامان میدیدم.
*********************
دستم سنگین شده بود و نمی تونستم تکونش بدم. هنوز پلکهام باز نمی شدند. از اطرافم صدای مبهم حرف زدن دو نفر میومد. هنوز نمی دونستم کجا هستم و چه اتفاقی برام افتاده. سعی کردم چیز یبگم. اما متوجه شدم چیزی جلوی دهانم رو گرفته ومانع حرف زدنم میشه. تمام توانم رو در چشمم ریختم و بازشون کردم.
اطرافم روشن بود. خیلی روشن. نور شدیدی چشمهامو اذیت میکرد. مجبور شدم دوباره پلکهامو روی هم بذارم.
از وضعیتم خسته بودم. ناگهان سوزشی مثل فرو رفتن سوزن توی ماهیچه دستم احساس کردم و کمی بعد باز گیج شدم و هیچ چیز نفهمیدم.
*****************************
مامان تند و تند کار میکرد و حرف میزد.می دونستم خیلی عصبیه . هر وقت موضوعی خیلی اذیتش میکرد اینجوری میشد. یک لیوان شیر جلوم گذاشت. صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم: ببین ترانه جان. تو تا کی میخوای اینا رو سر بدوونی؟ تا حالا که بهانه ت مسابقات و تمرین و این چیزا بود حالا چه بهانه ای داری؟
شیرمو سر کشیدم و جواب ندادم.
: ببین عزیزم. من خیر تورو میخوام. دیروز مادر بهزاد اینجا بود. خیلی از برنده شدنت خوشحال بود. اما انتظار داشت تکلیف پسرشون خیلی زود روشن بشه. اون ناراحت بود از اینکه انگشت نمای خاص و عام شدن. حتی غیر مستقیم بهم فهموند که اگه علاقه زیاد پسرش به تو نبود تا حالا دست دختر دیگه ای رو تو دست پسرش میذاشت و میفرستادشون سر زندگیشون .
لقمه ای رو که تو دهانم گذاشته بودم فرو دادم و گفتم: مادر من. الهی قربون تو و محبتهات بشم من. خوب چرا اینا اینقدر عجله میکنن؟ چرا نمیذارن من یه کم سرم خلوت بشه بعد؟ من که به اونا جواب مثبتمو دادم. پس چی میخوان؟
: مامان از جاش بلند شد. سطل برنجو باز کرد و چند پیمانه برنج توی کاسه بزرگی که دم دستش بود ریخت: جواب مثبت برای کسی عروس میشه؟ اینا میخوان برین سر خونه زندگیتون. تو حتی اجازه ندادی یه انگشتر برات بیارن. این چه جواب مثبتیه؟ به هر حال کاری ندارم. من امروز ناهار دعوتشون کردم. هر جا میری برو. اما دو ساعت قبل از ناهار خونه باش. خاله میترا میاد یه دستی به سر روت بکشه. شدی عینهو پسرا.
: مامانی. باز شما بی اینکه به من بگی قرار گذاشتی؟ بابا مگه دیشب نگفت ناهار باشگاه دعوتیم؟
مامان شیر ابو باز کرد و اب با فشار روی برنجها ریخت وکمی از اونها رو توی سینگ ظرفشوئی پاشید.شیر ابو بست و به دیوار تکیه داد: بابا بابا بابا . پس من چی؟ من هم سهمی از تو دارم یا نه؟ ببینم اصلا من تو زائیدم یا اون هم تو خواب بوده؟ چرا حتی یک لحظه به حیثیت و آبروی من فکر نمیکنید شما دو تا؟هر چیزی سر جای خودش. درس کار ورزش ...زندگی هم این وسط وجود داره یا نه؟ بالاخره تو میخوای ازدواج کنی یا قراره تا اخر عمر از کوه و صخره ها بالا و پائین بری؟
صدای در حموم اومد و پشت سرش که بابا با سر و صدا از پله ها پائین می اومد. هر وقت نمی خواست تو بحث شرکت کنه از عمد سر و صدا میکرد تا ما موضوع حرفو عوض می کنیم.
اما این بار مامان نمی خواست حرف عوض بشه: مجید جان. اومدی؟
: هوم. به به. چه بو و برنگی راه انداختی خانوم.یه کاسه از اون عدسی برام بکش قربون دست و پنجه ت برم.
: مجید. همین الان زنگ میزنی باشگاه و قرار ناهار امروزتونو به هم میزنید. من کاری ندارم.من امروز بهزاد و خونواده شو دعوت کردم. اونا از ما یه انتظاراتی دارن خوب. چرا به فکر آینده دخترمون نیستی؟
بابا از روی ناچاری نگاهی به من انداخت و من شونه هامو بالا انداختم. بابا گوشی سیارو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
بابا دور میشد و با مدیر باشگاه حرف میزد.
اون روز برنامه مون کمی به هم ریخت و قرار ناهار با بچه های باشگاه به فردای اون روز موکول شد. به جز این، همه چیز خوب بود و دلنشین. بچه ها که البته بیشترشون روز قبل تو فرودگاه حسابی خجالتم داده بودن همه جمع شده بودن و برام هدیه ای خریده بودن. گردن اویزی با ارم باشگاه. یه هدیه زیبا و به یاد موندنی.
نزدیک ظهر بود. ناگهان یادم افتاد به مامان قول دادم زودتر از ناهار تو خونه باشم. به ساعتم نگاه کردم. فرصت زیادی نداشتم. رفتم تو رختکن و مشغول پوشیدن لباسهام شدم. سوسن ، یکی از بچه هائی که زیاد دل خوشی از من نداشت هم اونجا بود. میدونستم از صبح منتظر فرصتیه که تنها گیرم بیاره و نیشی بزنه. به خاطر همین بی توجه به نگاه سنگینش به طرف کمدم رفتم و ساکمو بیرون اوردم.
بهم نزدیک شد: چطوری خانوم خانوما؟
: خوب. عالی. طبیعیه نه؟!
: چی بگم. واسه شما عزیزکرده ها بایدم باشه. چرا قرار ناهارو به هم زدی؟ با کدوم عزیز کرده دیگه قرار مدار داری؟
در کمدو قفل کردم و کلیدشو گذاشتم توی جیبم: ببین سوسن. الان خیلی خوشم.یعنی تقریبا اونقدر خوشم که نمیخوام حتی یه لحظه از خوشیمو با وراجیهای تو تلخ کنم. روشنه؟
سوسن سوت بلندی کشید و برام کف زد: ایول داش ترانه.
بهم نزدیک شد. نیشگون ارومی از لپم گرفت و گفت: صبحی دیدمت با بابا مجید رفتی تو باشگاه. رفت برنده شدن فصل ایندتو بخره؟
دستشو با شدت پس زدم . ساکمو به بازوم اویزون کردم و از رختکن زدم بیرون. تو سالن بچه ها مشغول تمرین بودن. یه گروه از تازه واردها هم گوشه جمع شده بودن و داشتن به حرفای مربیشون گوش میدادن.
نسترن و نیوشا دخترهای دو قلوئی که با هم خیلی صمیمی بودیم از روی داربست پائین پریدن و به طرفم اومدن: سوسن چش بود؟
شونه هامو بالا انداختم.
نیوشا از پشت بغلم کرد و فشارم داد: میخواستم بیام تو رختکن یه کم سر بسرت بزارم صداشو شنیدم پشیمون شدم.
: هیچی بابا. زرت و پرت زیادی میکرد.مگه بار یکمشه؟
نسترن: نه بار یکمش نیست. اخریم نخواهد بود. من نمیدونم این بابا رو که اصلا روحیه ورزشکاری نداره چرا اوتش نمی کنن؟
پرده رو کنار زدم و قبل از اینکه پامو بیرون بذارم گفتم: اون هنوز فکر میکنه انتخاب من برای اعزام به مسابفات بین المللی با زد و بند بابا مجید و مسئولا بوده.
: بی خیال بابا. برو به مهمونات برس. فردا هم ناهار مارو کنسل نکنی دختر؟
خندیدم و رفتم بیرون.
سوئیچو از کیفم بیرون اوردم و در ماشینو باز کردم. صبح، بابا که حدس میزد موقع بر گشتن دیرم ...

***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com


[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:32.641000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72992_0.html
Author: sanammmmmm
last-page: 30
last-date: 2008/10/29 20:41
-->

[/noparse]