02-21-2013, 07:41 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #56
***
elham55
Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
پیک 111
Quoting: blackberry
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
پیک 112
Quoting: setareh_71
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #57
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
پیک 113
Quoting: sr_relax
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
پیک 114
Quoting: sr_relax
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #58
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
پیک 115
Quoting: Azarin_Bal
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
پیک 116
( بخش چهل و ششم )
وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
-ببین دیگه تموم شد ..
مرجان : باورم نمیشه ...
-اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
مرجان : بفرمائید ..
در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
شریفی : اتفاقی افتاده ؟
مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
-دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
-الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
مرجان : اینا چیه ؟
شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
-همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
-الو
با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
پرهام : سلام عزیزم ..
-میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
-خودتون می گین قبلنا ... نه الان
پرهام : کی ببینمت؟
-دیگه داری عصبانیم میکنی ...
پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
-ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
-بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
-می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
_ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #59
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
پیک 117
Quoting: sr_relax
***
elham55
Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
پیک 118
Quoting: parmida62
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #60
***
elham55
Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
پیک 119
Quoting: asal_nanaz
***
elham55
Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
پیک 120
Quoting: sr_relax
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #61
***
elham55
Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
پیک 121
Quoting: Azarin_Bal
***
elham55
Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
پیک 122
کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #62
***
elham55
Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
پیک 123
Quoting: mohsen_m275
***
elham55
Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
پیک 124
Quoting: NAVAEE
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #63
***
elham55
Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
پیک 125
(بخش چهل و هفتم )
وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
-الو
پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
-خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
-این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
پرهام : کی ببینمت ؟
-بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
-نه ...
پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
-مرجان کجا بیاد که ...
پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
-کجا و کی ؟
پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
-بله .. خوبه
پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
-اصرار نکنید لطفا ..
پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
-الو
سلام
-شما؟
شریفی هستم ..
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
-از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
-حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
مرجان : نه چطور مگه ؟!!
-زنگ زده بود اینجا ..
مرجان : که چی ؟
-حال منو بپرسه ..
مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
-تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
-ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
-من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
-ممنون ... تو دوست خوب منی
مرجان : تو هم همینطور عزیزم
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
***
elham55
Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
پیک 126
Quoting: Azarin_Bal
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #64
***
elham55
Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
پیک 127
Quoting: SACRIFICE
***
elham55
Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
پیک 128
( بخش چهل و هشتم )
با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
-مرجان اتفاق افتاده ؟
مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
-خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
-خب چی واسم فرستاده ؟
یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
بعدشم از وسط حیاط برگشت و هر چی اصرار کردم نیومد و رفت . بعداز رفتنش بسته رو گذاشتم رو قلبم و سریع رفتم تو اتاقم درو از داخل قفل کردم و با دستای لرزان شروع به باز کردن بسته کردم یکم آلبوم عکسمو آوردم بیرون و بعدشم کلی سررسید که تو بندر عباس وقتی برام دلتنگی میکرده نوشته بود با کلی شعر و عکس و خاطره ... یکم تمام عکسهامو چک کردم همشون بودن فقط یه عکس سه در چهار برداشته بود عکسایی هم که دوتایی انداخته بودیم همه رو گذاشته بود دلم گرفت ... وقتی دست خط زیباش رو دیدم و اینکه چقدر به یادم بوده و منو دوست داشته ... کاش هرگز عاشقش نمی شدم ... ولی حسرت خوردن فایده ای نداشت هنوز دوستش داشتم نمی تونستم به خودم دروغ بگم ولی دیگه حاضر نبودم ببینمش یا باهاش حرف بزنم ... اشکم در اومده بود و وقتی رو نوشته های دفتر ریخته میشد و کلماتش پخش میشد یاد حرفاش می افتادم که ازم میخواست اگه کسی رو جایگزین اون بکنم زیاد از رفتنش دلتنگ نمی شم ... واقعا آدم چقدر می تونه عوض بشه در اوج عشق و محبت یه همچین حرفهایی .... نمی تونستم قبول کنم اما باید با خودم کنار می اومدم ... آلبوم عکسم رو برداشتم رو میزم گذاشتم و بقیه وسایل رو هم با تمام خاطراتش کنار هدیه هاش گذاشتم و در کمد رو بستم تصمیم گرفتم فراموش کنم همه چیز رو... و به خودم قول دادم هرگز عاشق نشم و به همین تنهایی عادت کنم ... البته دست خودم نبود اگر هم میخواستم دیگه به کسی اطمینان نداشتم .
رو تخت دراز کشیده بودم که مامان در اتاقم رو زد و گفت تلفن با من کار داره غلطی خوردم بطرف گوشی برش داشتم .
-الو
یه صدای آشنا : سلام
می شناختمش ولی انگار نمی شناختم خیلی سعی کردم حدس بزنم ولی نتونستم به خودم جرات دادم .
-ببخشید شما ؟
حالا دیگه ما رو نمی شناسین ... باشه ...
وای خدای من سینا احساس ضعف کردم و نزدیک بود از حال برم تنها کاری که کردم گوشی رو گذاشتم.
جدی نگرفتم چون احساس میکردم یکی داره اذیتم میکنه بعدشم گوشی رو کشیدم ... حالم خوب نبود لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن شریفی خشکم زد وای خدا این آدم مرموز از من چی میخواد اصلا حس خوبی نسبت به نگاهش نداشتم انگار همه جا با منه حتی چند بار با پرهام که رفتم بیرون دیدم با موتور و ماشین تعقیبم میکنه ولی به روی خودم نیاوردم حتی یکبار هم وقتی از خونه ی پرهام اومدم بیرون سرکوچه ایستاده بود به مرجان میگفتم ولی می گفت همه چیز اتفاقیه و من بد بینم ...
بدون کوچکترین عکس العملی به راهم ادامه دادم نخواستم فکر کنه که بی هدف زدم بیرون سرکوچه رفتم تو سوپری و یه کم خرت و پرت گرفتم و برگشتم تمام مسیر پشت سرم بود و چشم ازم بر نمیداشت . از این بازیها حالم بهم میخورد خیلی آهسته بطرف خونه رفتم و با بازکردن در وارد حیاط شدم .
وای خدایا چقدر تنهام و احساس بی کسی میکنم دلم گرفته بود اونقدر که فقط یه چیز آرومم میکرد مدتی هم بود که جلوی اشکمو گرفته بودم به محض وارد شدن به اتاقم این حس تنهایی قوت گرفت گوشه و کنارش آثار پرهام بود هر چی که دم دستم بود جمع کردم همه رو تو کارتون بزرگی ریختم و گوشه ی اتاق گذاشتم رفتم کنار پنجره و بازش کردم هوا تاریک و سرد بود کم کم سرما به تمام بدنم نفوذ کرد دستام دیگه حس نداشتن وقتی مامان وارد اتاقم شد از سردی اتاق لرزید اومد طرفم و دستامو گرفت تو دستاش پنجره رو سریع بست و منو برد تو هال کنار بخاری نشوند و با یه ظرف بزرگ سوپ کنارم نشست و زل زد به چشمام وقتی اشک تو چشمش جمع شد فهمیدم اونم دلش گرفته . اراده کردم اوضاع رو جمع کنم تکونی خوردم طوریکه انگار یخام آب شده بود آروم شروع به حرف زدن کردم از همه چیز براش گفتم وقتی به بابایی رسیدم دلم پر از درد شد کاش بود واقعا تو خونه ی ما جای یه مرد خالی بود حالا به هر عنوانی هر چی هم ما قوی بودیم ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد . وجود یه مرد به معنای واقعی چه بعنوان پدر .. برادر ... همسر .. ویا هر چیز دیگه تو هر خونه ای لازمه و این قانون طبیعته ...
تنها کسیکه من قبولش داشتم پرهام بود ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت .. حالا این احساس من به مشکلات دیگه تو خونه اضافه کرده بود از تمام خواستگارام یه عیب و بهانه میگرفتم ندیده قضاوت میکردم و از طرفی کارهای مشکوک شریفی دیگه داشت دیوونه ام میکرد .
یه روز تو اتاق کارم نشسته بودم و تقریبا کسی اداره نبود مرجان هم منتظر من بود تا یه کار نیمه تموم رو انجام بدم و بعد با هم بریم خونه که صدای زنگ تلفن بلند شد دیده بودم که سر ساعت شریفی از اداره خارج شده بود .
-الو
شریفی : سلام خانم
-میشه توضیح بدین که چی از من می خواین ؟ بین منو شما چی هست که دارین سایه به سایه ی من میاین ... دیگه حوصله ام رو سر بردین من از دست شما چیکار کنم ؟؟؟.
مرجان از جاش بلند شد و نگاهی بمن کرد گوشی رو از دستم گرفت و خیلی آرووم مثل همیشه گفت : ببین تو با مهرانه چیکار داری ؟
حرفایی بینشون رد و بدل شد و بعدشم گوشی رو قطع کرد از عصبانیت طول اتاق رو قدم میزدم و هزار تا فکر به ذهنم میرسد ..
-مرجان تو روخدا بگو دست از سرم برداره
مرجان : من چند بار بهش گفتم که مزاحم تو نشه و سر راهت قرار نگیره
-پس چرا بازم ؟....
مرجان : مهرانه فکر نمی کنی که دوستت داره ؟
با تعجب بطرفش برگشتم و گفتم : حرفشم نزن اون کجا و من کجا ؟
مرجان : ولی من احساس میکنم بهت علاقه داره وگرنه اینکاراش دلیل دیگه ای نداره اون همه چیز رو در مورد تو میدونه ... همه چیز ...
-مهم نیست فقط یه چیز بهش بگو اگر یکبار دیگه سر راهم قرار بگیره به حراست گزارش میدم
مرجان : فکر میکنی راهش این باشه ؟ بیرون اداره رو چیکار میکنی ؟
گیج شده بودم راست میگفت اونکه شب و روز منو زیر نظر داره فقط تو محیط کار نیست ...
گیج و مبهوت مونده بودم چیکار کنم وقتی به مرجان نگاه کردم نمی دونم چقدر قیافه ام بهش التماس کرد که گفت : ببین من می گم امشب وحید باهاش صحبت کنه ... نگران چیزی نباش .
بعدشم کمی آرومم کرد و از اداره زدیم بیرون پیشنهاد داد برای عوض شدن حال و هوام از فردا بریم باشگاه یکمش موافقت نکردم ولی با اصرار مرجان از فردای اونروز بعد از وقت میرفتیم سالن ورزشی اداره ... روز یکم که رفتم تمام همکارام بودن و استقبال گرمی ازم شد چون من هیچ وقت تو جمعشون حاضر نمیشدم داشتن از تعجب شاخ در می آوردن وقتی باهاشون گرم گرفتم و دیدن که اونقدرها هم بد نیستم کلی سر به سرم گذاشتن و حال و هوامو عوض کردن از موضوع پرهام همشون خبر داشتن ولی اصلا به روی من نیاوردن و اون روز بعد از مدتها یه احساس خو ب بهم دست داد مربی بدنسازی هم کلی تحویلم گرفت که تعریف منو شنیده و دلش میخواسته منو ببینه و همون روز یکم شماره خونه اش رو بهم داد که خوشحال میشه باهام بیشتر در تماس باشه .
بعد از نرمش و کمی با دستگاه کار کردن احساس سبکی میکردم اون دو ساعت خیلی زود گذشت بچه ها همونجا دوش گرفتند ولی من ترجیح دادم برم خونه شک نداشتم که درد زیادی در انتظارمه بعد از اونهمه مدت دوری از ورزش معلوم بود چی میخواد بشه . کلی همه اصرار کردن که دیگه ول نکنم و روزجای زوج برم سالن خودمم بدم نمی اومد که برم.
وقتی رسیدم خونه سریع یه دوش گرفتم و کاملا می فهمیدم که حالم خیلی فرق کرده مامان شک کرده بود و یه کم هم نگران میز شام رو آماده کرده بود رفتم روبروش نشستم و گفتم : نگران چی هستی مادر من ...
مامان با تعجب : هیچی .. ولی انگار معجزه شده !!..
-نه عزیزم نه دوباره عاشق شدم و نه اتفاق خاصی افتاده فقط بعد از اداره با مرجان رفتیم سالن ورزشی اداره و دوساعتی بین همکارام بودم ...
صدای خنده ی مامان از خوشحالی حالمو بهتر کرد و از اینکه دیگه اون رخوت و سستی به فضای خونه حاکم نبود حس خوبی داشتم .
روزهای آرامی رو سپری میکردم و شریفی رو هم کمتر میدیدم روزهای زوج میرفتم سالن و پنجشنبه ها هم استخر و مهمونیهای دوره ای که با همکارام داشتم حسابی حال و هوامو عوض کرده همه جا میرفتم و هیچ کسی رو نمی دیدم اصلا چیزی به نام عشق برام معنی نداشت . نه می خواستم ونه می تونستم کسی رو دوست داشته باشم و از این وضع راضی بودم .
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم
---------new sect----------
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #65
***
elham55
Sep 08 - 2008 - 08:06 AM
پیک 129
Quoting: mohsen_m275
***
elham55
Sep 08 - 2008 - 10:49 AM
پیک 130
( بخش چهل و نهم )
می ترسیدم این روزهای آرامش تموم بشه و دوباره مشکلاتم شروع بشن . تازه از استخر برگشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم داشتم دیوان حافظ رو میخوندم :
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
جای آنست که خون موج زند دردل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش
بلبل ازفیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که ازکوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیزست فرومگذارش
صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود ناز پرورد وصالست مجو آزارش
همیشه با خوندن اشعار حافظ به آرامش خاصی میرسیدم و اونروز هم با خوندن این غزل آروومتر شدم فقط نمی دونم چرا همش زمزمه میکردم
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
تو اون بعد از ظهر سرد زمستونی خوابیدن در گرمای لذتبخش اتاقم می چسبید چشمامو بستم و سعی کردم که بخوابم ولی نمی دونم چرا این دو بیت ولم نمیکرد همش تو ذهنم بود . حتی وقتی چشمامو بستم تو یه تابلوی زیبا که با خط خوشی هم نوشته شده بود می دیدم ... همینطور چشمام بسته بود که با صدای زنگ تلفن انگار اون تابلوئه افتاد و شکست خواستم بگیرمش ولی کم آوردم چون مامان خواب بود سریع پریدم گوشی رو برداشتم اما هنوز افسوس شکسته شدن اون تابلو رو می خوردم .
-الو
صدایی نمی اومد .. چند لحظه صبر کردم بعدشم گوشی رو گذاشتم .. برگشتم سر جام و خیلی آرووم رفتم زیر پتو تا شاید بخوابم سکوت خوبی به خونه حاکم بود هیچ صدایی نمی اومد داشت چشمام گرم میشد که دوباره تلفن زنگ خورد خواستم جواب ندم ولی دلم میخواست بدونم کی پشت خطه
-الو
با شنیدن صدای سینا دلم ریخت ..
سینا : سلام خانم
خودمو زدم به اون راه و گفتم : شما ؟
سینا : یادمه دختر با هوشی بودی ..
-ببخشد فکرکنم اشتباه گرفتین .
بعدشم خیلی سریع گوشی رو گذاشتم ... هنوز شک داشتم اگه اشتباه کرده بودم چی؟
یعنی ممکنه اون دوباره برگشته باشه وقتی دوباره سرجام برگشتم به قلبم رجوع کردم سینا برام مرده بود هیچ علاقه ای بهش نداشتم نه به اون و نه به هیچ کس دیگه ای ... نکنه بخواد دوباره ... نه امکان نداره من هرگز نمی تونم بهش اعتماد کنم در ضمن جایی تو دلم نداشت..
دیگه اونقدر طپش قلبم زیاد شده بود که مجبور شدم یه قرص بخورم ولی آروم نمی شدم دستام میلرزید و اضطراب و تشویش همه ی وجودم رو گرفته بود حالا باید چیکار کنم ؟ نه شاید دارم اشتباه میکنم نباید خیالپردازی کنم قطعا اشتباه کردم ...
بازم زنگ تلفن.. که با شنیدنش داشت قلبم از جا کنده میشد با قدمهای سنگین بطرف گوشی رفتم
-الو
سینا : خواهش میکنم قطع نکن ... می دونم میخوای تلافی چند سال پیش رو دربیاری ولی تو مهربونتر از اون چیزی هستی که بخوای انتقام بگیری .. مهرانه من هنوز دوستت دارم باور کن ... من برگشتم تا گذشته رو برات جبران کنم هر طور که تو بخوای ...
شوکه شده بودم آهسته وبدون هیچ حرفی نشستم سر جام .. اون چطور به خودش اجازه داد که با من اینطوری کنه ... تمام گذشته مثل فیلم از جلو چشمم عبور کرد دلم دوباره پر از درد شد خدایا چرا با من اینطوری میکنی ؟ ؟؟؟؟؟؟............. مگه من چه گناهی کردم که باید اینطوری تاوان پس بدم ... نمی تونستم حرفی بزنم و دوباره گوشی رو گذاشتم و اینبار از پریز کشیدم بدون معطلی آماده شدم و زدم بیرون هوا سرد بود ولی اصلا تو حال خودم نبود مسیر زیادی رو پیاده رفتم و فقط از خدا گله کردم ... منکه چیزی ازت نخواستم یعنی دیگه ازت چیزی نمی خوام ... چرا داری باهام اینطوری میکنی ... خدایا ولم کن ... بزار تنها بمونم .. مثل خودت ... مگه تو تنها نیستی ؟ خب منم میخوام تنها زندگی کنم .. خدایا من عشق نمیخوام... دیگه دوست ندارم عاشق بشم نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه .. خدایا به حرفم گوش کن ... مگه خودت نگفتی بنده هات رو میبینی به حرفشون گوش میدی و اجابت میکنی چرا منو نمی بینی ؟.. چرا به حرفام گوش نمی دی ؟... خدایا من عشق نمیخوام می فهمی .. قول میدم دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم .. قول میدم ازت هیچی نخوام .. فقط همین یکبار به حرفم گوش کن .. خدایا کمکم کن ... و بشنو که من چی میگم ... من عشق نمیخوام ... نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه و نمیخوام من کسی رو دوست داشته باشم ...
تو اون سوز زمستون که دیگه پاهام حس نداشتن و داشتم اشک میریختم وقتی به خودم اومدم دستم رو زنگ در بود خدایا کجا هستم ؟ با دیدن مرجان تازه فهمیدم کجام ... دستمو گرفت و گفت : چته باز تو دختر ؟ هر چی از آیفون صدات کردم جواب ندادی اومدم پایین ببینم کیه ... حالا بیا تو ببینم چی شده ؟
همونطور که دستمو میکشید از پله ها رفتیم بالا رو مبل نشستم و با خوردن چایی داغی که واسم آورد گرما رو در تمام وجودم حس کردم .. ماجرا رو براش تعریف کردم اون همه چیز رو می دونست سینا چند بار بهش زنگ زده بوده حتی با وحید صحبت کرده بود ظاهرا همه می دونستن بجز من ..
-مرجان من چیکار کنم ... می دونی که الان اصلا آمادگی ندارم
مرجان : من بهش گفتم البته اون خودش تمام جریان بین تو و پرهام رو می دونست ... من وضع روحی تورو براش توضیح دادم اما اصرارداره با خودت حرف بزنه هیچ کس قبول نکرد در این رابطه با تو صحبت کنه چون همه می دیدند که تو تازه داری سرپا میشی ...
-اون از کجا میدونه ؟
مرجان : ببین یه چیز بگم عصبانی نشی یا ؟؟!!
طوری با قیافه ی حق به جانب گفت که شک نکردم کار خودشه اصلا ازش انتظار نداشتم ... یه کم جا به جا شدم و گفتم : نه بگو ..
حاضر بودم بگه کار خودشه تا بزنم زیر گوشش ولی در کمال ناباوری چیزی شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم .
مرجان : می دونی چیه ؟ ... آخه ...
-حرف بزن دیگه ...
مرجان : ببین شریفی پسر خاله ی سینا ست ...
با شنیدن این حرف از دهن مرجان چشمم سیاهی رفت سرمو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم خدای من اینهمه نقشه و اتفاق پشت سر من ؟ ... داشتم از حال میرفتم دلم میخواست فریاد بزنم و بگم چقدر از آدما بدم میاد بگم که اونا اجازه ندارن با من اینطوری بکنن ... انگار دنیا برام کوچک بود و جایی تو این کره ی خاکی نداشتم ... خدایا من کی به آرامش میرسم ؟ با صدای مرجان چشممو باز کردم ..
مرجان : میخوای همه چیز رو بدونی ؟..
-مگه بازم چیزی هست که من نمی دونم ؟!!!
مرجان : متاسفانه خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری..
-وای چرا شماها با من اینطوری میکنید ؟ مگه چه بدی کردم بهتون ؟!!! بابا ولم کنید .. خسته شدم از همتون بدم میاد .. آخه از من چی میخواین ...
بعدشم بدون توجه به اصرارهای مرجان از خونش اومدم بیرون و بی هدف راه افتادم تو خیابون وقتی از نفس افتادم دیدم رو همون نیمکت پارک نشستم و خیره شدم به زمین ... احساس میکردم خیلی ضعیفم بیشتر از همیشه .. آخه چطور آدما به خودشون اجازه میدن با دیگران هر طور که دلشون میخواد رفتار بکنن ... آخه شریفی کجای زندگیه منه؟.. سینا کجاست ؟ ... و اونی که رفت و تنهام گذاشت .. اینا از جون من چی میخواستن مگه من حق ندارم آزاد زندگی کنم ... منکه از همه چیز بریده بودم و خودم بودم و خودم ... تمام اشتباهات گذشته رو قبول کرده بودم و تاوانشم داده بودم پس چی مونده بود ؟ خدایا دلم گرفته .. بیشتر از همیشه و هر وقت ...
_ ادامه دارد _
در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم