02-21-2013, 06:49 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #9
***
shiva_modiri
Mar 02 - 2008 - 07:50 PM
پیک 17
قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2
ساندرا، زیبا، با شخصیت و مودب بود. از اون زنهایی که می تونستن، بابامو جذب کنن. چند بار با شوهرش مارتین به خونمون اومده بودن. هر بار، می نشستن توی پذیرایی و صحبت میکردن. من، کنارشون نمی نشستم. چند جمله معمولی باهاشون حرف میزدم و میرفتم بیرون. یا میرفتم توی اطاق خودم. همیشه فکر میکردم ، ساندرا و مارتین ، یه زن و مرد خوشبخت هستن. هر دوشون، سالم و درس خونده بودن، و برای یه شرکت بین المللی کار میکردن.توی همون چند جمله ای که باهاشون حرف میزدم، می تونستم بفهمم که ساندرا، زن مهربون و ساده ای هست. برعکس، مارتین، یه طور دیگه ای بود. مرموز بود. معمولی نبود. می دونستم که بابام، به راحتی با کسی دوست نمی شه. رابطه با مارتین و ساندرا، حتمن یه دلیل داشت. اما من نمی دونستم. و هر وقت هم که از بابام راجبشون سوال میکردم، نمی تونست بهم جواب بده. حالا فکر میکردم، دلیل این رابطه رو می فهمم. اما چرا توی اطاق ممنوع؟
رازهای زیادی توی زندگی بابام بودن که نمی دونستم. فکر میکردم، اگه یه روز، بتونم وارد اون اطاق بشم، حتمن این رازها رو می فهمم. شاید هم، همونطور که بابام همیشه میگفت، رازها برای این هستن که گفته نشن. وگرنه موجب رنج آدمها میشن.
دفترچمو از توی کمد در میارم. قفل کوچیک دفتر رو باز میکنم. بالای یه صفحه سفید می نویسم: رازهای ممنوع. بعد، به رازهای خودم فکر میکنم. رازهایی که فقط من می دونستم. رازهای خودم. رازهای بابام. تاریخ و ساعت رو می نویسم. بعد می نویسم: بابایی با ساندرا. توی اطاق ممنوع.زیر نوشته خط میکشم. می نویسم: من، با خرس سفید. توی اطاق خودم. دفترچه خاطراتمو می بندم. قفلش میکنم و میذارم توی کمد. نگاه میکنم به تخت. خرس بزرگ و سفیدم که زیر لحاف خوابیده. میرم و کنارش می خوابم. زیر لحاف. خرس رو بغل میکنم. چشامو میبندم. سر خرس رو فشار میدم به پستونام. شورتمو آروم در میارم. دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای کوسمو حس میکنم. بعد، پاهامو دور کمر خرس حلقه میکنم. خودمو تکون میدم. دو تا دستامو میذارم روی کمر خرس و فشارش میدم به کوسم. گلوم خشک میشه. نفس نفس میزنم. انگشتمو میکنم توی کوسم، که حالا داغ و خیس شده. بعد، برمیگردم و میخوابم روی خرس.
- بکون منو.
فکر میکنم به جای انگشتم، کیر خرسه توی کوسمه. داغ میشم. سرمو میزنم به سر خرس. می خوام جیغ بکشم. دندونامو به هم فشار میدم.
- بابای بد.
یهو، پا میشم. شورتمو می پوشم. از اطاقم میرم بیرون. میرم به طرف اطاق خواب بابام. در کمدشو باز میکنم. یه تی شرت سیاه برمیدارم. بعد، یکی از ادکلن هاشو از روی میز بر میدارم. برمیگردم به اطاق خودم. از هیجان میلرزم. تی شرت رو میکنم توی تن خرس. بهش ادکلن میزنم. حالا، اطاقم، بوی بابامو میده. شورتمو در میارم. می شینم روی خرس.
- بکون منو.
چشمامو می بندم. سرمو میذارم روی سینه ش. سرم، پر میشه از بوی تنش. بعد، گرمای کیرشو، روی کوسم حس میکنم. دو تا دستامو می برم عقب. می مالم به کونم. بعد، آروم، کوسمو باز میکنم. خودمو فشار میدم به کیر سفت و گنده ش. کوسم، باز میشه.
- اوه...
کوسم پر میشه. احساس درد میکنم. تنم میلرزه. صورتمو می چسبونم به سینه ش. آروم می شم.
- بوسم کن. بابایی....
--------
شرح عکسها: 17 سالگی
--------
- دوست پسر نداری؟
- نه پادر.
- می فهمم.
پادر، چند لحظه سکوت میکنه. بعد می پرسه:
- هنوزم چایی نمی خوای؟
- نه پادر. مرسی.
- پس اگه اجازه بدی، من یه قهوه برای خودم بیارم. اوکی؟
- اوکی پادر.
پادر، پا میشه. من، تلفونمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم به شارون.
- شری. من یه خورده دیگه پیش پادر میمونم. بعد میام.
- نکنه میخای راهبه بشی؟
می خندم:
- چه فکر خوبی.
- جنده. یه شام مخصوص برات ساختم.
- چی هست؟ واقعن خودت ساختی؟
شارون، خودشو لوس میکونه:
- مامانم یه خورده کمکم کرد. اما من بهش میگفتم چکار کنه.
- اوکی. فهمیدم. از مامانت تشکر کن.
شارون، جیغ میکشه:
- اون که کاری نکرده.
پادر، با فنجون قهوه ش برمیگرده.
- فعلن بای شری.
- بای عزیزم. زود بیا.
گوشی رو میبندم. نگاه میکنم به پادر.
- من وقتی قهوتون تموم شد میرم.
پادر لبخند میزنه:
- پس من قهومو طول میدم.
می خندم:
- اگه ممکنه بازم میام پیشتون.
پادر، همونطور که نشسته، دستاشو میاره جلو.
- دستتو بده به من دخترم.
دو تا دستامو میذارم توی دستهای بزرگش. پادر، سرشو میذاره پایین. چشماشو می بنده. بعد، با صدای بلند دعا میخونه.
- آمین.
من، تکرار میکنم.
- آمین.
پادر، سرشو بالا میگیره. لبخند میزنه. بعد، قهوشو یه باره ، سر میکشه. پا میشه. من هم پا میشم. راه میوفتیم. تا کنار در کلیسا.
- هر موقع و هر ساعت که تونستی بیا.
- باشه پادر. مرسی.
دستشو فشار میدم. و راه میوفتم. به دعای پادر فکر میکنم.
- خدایا. به شیوا قدرت بده، تا تصمیم درست رو بگیره. آمین.
فکر میکنم. به زندگیم. به نقطه ای که الان توش بودم. به تصمیم درست. به حرفای دو ساعته پادر. خوشحال بودم که باهاش حرف زدم. احساس میکردم، یکی دیگه از خصوصیات بابام، که شناختن سریع و دقیق آدمها بود، توی من هم هست. پادر میگفت، یکی از علتهای مهم، در عشق من به بابام، همین شباهت خیلی زیاد جسمی و روحی بود. من و بابام، مثل سیبی بودیم که دو نصف شده بود. و فاجعه عشق من، همین بود. نصف شده بودم. از بابام، جدا شده بودم. اینها حرفهایی بودن که پادر میزد. از نظر پادر، عشق من، هیچ شکل گناه آلودی نداشت. حتی استثنا بود. عشقی بود ، که بین خدا و شیطان قرار گرفته بود. حالا من باید تصمیم میگرفتم. باید انتخاب میکردم. یا عشق روحی. یا عشق جسمی. یا خدا. یا شیطان.
- خدا؟ شیطان؟
به درختها نگاه میکنم. به سایه های بزرگ که روی جاده جنگلی افتادن. به زیبایی اطرافم نگاه میکنم. فکر میکنم، کنار هر کدوم از این زیباییها، یه چیز زشت، یه چیز بد، پنهون هست. همونطور که بابام میگفت. توی هر شادی، چیزی از غم هست. توی هر زیبایی، چیزی از زشتی. توی هر زشتی، چیزی از زیبایی. حالا معنی حرفاشو می فهمیدم. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز زشت نبود. هیچ چیز، خوب نبود. هیچ چیز بد نبود. از کشف خودم، احساس شادی میکنم. احساس راحتی میکنم.
- خدا. یا شیطان؟
تصمیم. انتخاب. فکر میکنم. تمام این سالها، که گذشتن، من توی جنگ بودم. برای همین تصمیم. برای همین انتخاب. فشار و درد این درگیری، هنوز روی شونه هام بود. همیشه دلهره داشتم. همیشه میترسیدم. اما حالا می فهمیدم. حالا، که به گذشته فکر میکردم. حالا که همه اتفاقهای زندگیم رو ،کنار هم میذاشتم.می فهمیدم، که من، نباید تصمیم بگیرم. نباید انتخاب کنم. من، از همون روز، که در بهار 16 سالگی، با خیال بابام زن شدم، انتخابمو کرده بودم. تمام این سالها که گذشتن، برای فهمیدن بودن. فهمیدن این انتخاب. و حالا، می فهمیدم. آره. می فهمیدم. و دلم میخواست، از خوشحالی جیغ بکشم.
- خدا. و شیطان. هر دو.
--------
شرح عکسها: 18 سالگی
--------
- نگاه تو، دل هر مرد رو شاد میکنه...
توی اطاق شارون، نشستم روبروی آینه، و به خودم نگاه میکنم. زیبا هستم. می دونم. از همون موقع که خودمو شناختم، هر جا که میرفتم، و هر جا که بودم، آدمها با نگاهشون، و با کلماتشون، اینو بهم میگفتن. اونقدر، که وقتی 14 ساله بودنم، ساعتها روبروی آینه می ایستادم و خودمو نگاه میکردم. توی مدرسه، برای همکلاسیهام، قیافه میگرفتم، و تمام پول ماهیانم رو خرج لباس و لوازم آرایشی میکردم. بابام، هیچوقت بهم نمی گفت که زیبا هستم. همیشه خودم ازش سوال میکردم.
- خوشگلم بابا؟
- آره عزیزم.
بیشتر از این نمی گفت. هیچوقت راجب به زیباییم حرفی نمی زد. شاید اون موقع نمی تونستم حرفاشو بفهمم. حالا می فهمم. توی 16 سالگی، تنها فکری که داشتم، مواظبت از زیباییم بود. چون، تنها چیزی بود که هر جا میرفتم، نگاه ها رو بهم جلب میکرد. توی مهمانیها. موقع خرید. توی مدرسه. کنار دریا. همه جا، با غرور قدم میزدم. اونقدر ، که هیچکس جرئت نداشت بهم نزدیک بشه. زیبایی، تنهام کرده بود. و خودخواهی، داشت به قیمت درسم تموم می شد. تا اینکه بابام، به حرف اومد.
- شیوا.
- بله بابا.
- بیا به اطاق کار من.
رفتم و روبروش نشستم.
- یه کاغذ بردار و چیزایی که میگم بنویس.
یه کاغذ برداشتم.
- چی بنویسم.
- تمام برنامه های روزانتو دقیق بنویس.
می دونستم که همه برنامه های روزانمو میدونه. اما نوشتم. تمام روزهای هفته. و جلو هر روز با ساعت و دقیقه کارامو نوشتم. بعد، کاغذ رو گذاشتم روی میز. بابام، کاغذ رو برداشت و نگاه کرد.
- خوب نیست عزیزم.
دوباره کاغذ رو بهم داد. نگاه کردم به کاغذ. آروم گفتم:
- ببخشین بابایی.
بابام، جدی و اخمو، نگام میکرد.
- شیوا. تو دختر زیبایی هستی. اما بیش از حد حواست به این مسئله هست. اونقدر که مسایل مهم زندگیت رو داری فراموش میکونی. نصف وقت روزانت توی سالن ورزشی هستی. روزی3 ساعت روبروی آینه هستی. تمام پول ماهیانت خرج لباس و آشغالهایی میشه که مطمئنم حتی یه بار هم استفاده نمی کنی.
صدای بابام داشت بالا میرفت.
- برنامه روزانتو دوباره نگاه کن. تمرین زبان. خوندن کتاب. و همه چیزایی که تا پارسال انجام میدادی، هیچکدوم توی برنامت نیست. یعنی چی؟
بابام ساکت شد. یه کاغذ برداشت. و شروع کرد به نوشتن.
- یادت نره عزیزم. تو دختر باهوشی هستی. استعداد داری. باید ازشون استفاده کنی. شانس اوردی که نمره های درسیت خوبن. وگرنه تنبیهت میکردم. اما اگه اینطور پیش بری، ارزون میشی عزیزم. می فهمی؟
- نه بابایی. نمی فهمم.
بابام، سرشو برد بالا و نگام کرد.
- ارزون میشی. ببین عزیزم. زیبایی قیمت داره. زیباترین زن، توی همین هلند، یا توی دنیا رو، میشه خرید. قیمتها فرق دارن. اما میشه خرید. اما انسان، قیمت نداره. دانش قیمت نداره. می فهمی؟
- بله بابایی.
- پس سعی کن یه انسان خوب باشی. انسان خوب و بی قیمت. نه یه زن زیبای ارزون.
- اوکی بابایی.
بابام، کاغذ رو به دستم داد. نگاه کردم به برنامه های روزانه ای که برام نوشته بود. بعد، نگاه کردم به بابام. لبخند میزد.
- بیا اینجا خانوم خوشگله.
پا شدم و رفتم روی پاش نشستم.
- خوشگلم بابا؟
بابام، محکم فشارم داد.
- برای من همیشه خوشگلی.
بعد، گردنمو بوسید.
- تو خوشگل بابا هستی.
- می دونم بابایی.
بابام، زیر گوشم زمزمه میکرد. صداش میلرزید.
- چه مردها که با نگاه تو بلرزند. مواظب باش.
بعدها فهمیدم. بابام، همیشه این حرف رو تکرار میکرد. نگران مردهایی بود، که قرار بود با نگاه من بلرزن. نگران این بود، که از زیباییم ، اسلحه ای بسازم و زندگی بعضیها رو خراب کنم.
- مواظب باش شیوا. خوب باش.
---------
شرح عکسها: 19 سالگی
---------
توی آینه به خودم نگاه میکنم. و فکر میکنم. تمام این سالها که گذشتن، همیشه مواظب بودم. سعی کردم به هیچکس نزدیک نشم. سعی کردم همه آدمایی که بهم نزدیک میشدن، از خودم دور کنم. عشق خودم رو، برای همه ممنوع کردم. بخاطر مردی که با نگاه من لرزیده بود. یهو، احساس میکنم که سالهاست از بابام دورم. دلم براش تنگ میشه. نگاهمو از آینه بر میدارم. پا میشم. تلفنمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم.
- های بابایی.
- های عزیزم.
- دلم برات تنگ شد.
- لوس نشو.
- گفتم تا ساعت 10 نشده زنگ بزنم.
- شام خوردی؟
- نه هنوز. شما شام خوردین؟
- آره عزیزم. چکار میکنی؟
- هیچی. مامان زنگ نزد؟
- نه. قرار بود زنگ بزنه؟
- چند روز پیش زنگ زد. امروز یا فردا زنگ میزنه.
- بهش میگم به گوشیت زنگ بزنه.
- یه چیزایی راجب به خونه میگفت. من نفهمیدم.
- خونه؟
- آپارتمان من.
- آهان.
- میگفت من حتمن باید برم ایران.
- پس خودم زنگ میزنم. ببینم چی شده.
- اوکی.
- اوکی.
- بابایی.
- بله.
- امشب ساندرا رو می بینین؟
- آره. چطور؟
- سلام به ساندرا برسونین.
- اوکی.
- بابایی.
- هان.
- شارون سلام میرسونه.
- اوکی. سلام برسون.
- بابایی.
- جونم.
- آخه دلم تنگ شده براتون.
- دختر لوس. چند روز دیگه بیست ساله میشی.
- بوسم کن بابایی.
- بوس.
- دوستت دارم. بابا.
بابام. مکث میکنه.
- دوستت دارم. شیوا.
--------
***
shiva_modiri
Mar 06 - 2008 - 11:07 PM
پیک 18
قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3
بابام، از دروغ نفرت داشت. اونقدر که کوچکترین دروغ هم ، عصبانیش میکرد. میگفت، همه آدمها، به هم دروغ میگن. ولی آدمایی که همدیگرو دوست دارن، نباید به هم دروغ بگن. اما من، چون دوستش داشتم، مجبور بودم بهش دروغ بگم. مثل دروغهایی که توی پانزده سالگی، یا شانزده سالگیم، بهش میگفتم. وقتی شبها، از اطاق خوابم بیرون میومدم و به سراغش میرفتم.
- بابایی...
بابام، که همیشه بیدار بود، دستشو از زیر لحاف بیرون می اورد. و من میرفتم کنارش می خوابیدم.
- چیه عزیزم؟
- خواب دیدم. می ترسم.
بعد، مثل همیشه، پشتمو بهش میکردم. و کونمو می چسبوندم به شکمش.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی...
- هوم؟
- دلم درد میکونه.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی.
- جونم...
- صدای گربه میاد. میترسم.
بزرگتر که شدم، دروغهام هم بزرگتر شدن. اون موقع، به اندازه کافی میدونستم ، سکس چی هست. و می دونستم چطوری باید بابامو تحریک کنم. می دونستم از چه عطر زنونه ای خوشش میاد. چه رنگی بیشتر تحریکش میکنه. به کدوم نقطه از بدن یه زن توجه میکونه.و هر بار،که روی پاش می نشستم، می دونستم چکار باید بکونم ، که کیرش، زیر شلوار، سفت و گنده بشه.
-------
--------
- بابایی؟
- هان؟
- چند تا عکس ازم میگیری؟
- اینجا؟
- آره.
نشستم روی مبل. بابام، از توی دوربین نگام میکرد. بهش میگفتم کجا بایسته و چطوری ازم عکس بگیره. یه روز ظهر، توی تابستون بود. اوایل 17 سالگیم. عکاسی رو همیشه دوست داشتم. از همه چیز عکس میگرفتم. از خودم، بیشتر از هر چیز دیگه ای عکس میگرفتم. می ایستادم روبروی آینه، یا بابامو مجبور میکردم ازم عکس بگیره. اون هم ، همیشه با اخم اینکارو میکرد. چون هی بهش دستور میدادم و هی لباس عوض میکردم. اون روز، یه فکر جدید به سرم زده بود. یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بودم که تا بالای کونم بود. زیرش هیچی نپوشیده بودم، و موقعی که می نشستم، همه چیز پیدا می شد.
- بگیرم؟
پاهامو روی هم انداختم.
- بگیرین.
بعد، چند تا مدل ورزشی گرفتم.
- بگیرین.
- نمی خوای لباس عوض کنی؟
- نه. بگیرین.
اونقدر عکس گرفت تا کارت دوربین پر شد. دوربینو ازش گرفتم . رفتم توی اطاقم. عکسارو توی کامپیوترم نگاه کردم.
- واو....
چه فکر خوبی کرده بودم. احساس شیطنت و پیروزی میکردم. توی بعضی از عکسا، حتی کوسم هم پیدا بود. فکر میکردم، بابام، حالا چه حالی داره. خیلی سعی میکرد که خونسرد باشه. چند تا از عکسا رو انتخاب کردم و به ایمیلش فرستادم. دیدن هیکل لخت من، برای بابام تازگی نداشت. از وقتی که یادم میومد، توی استخر، کنار دریا، و حتی توی خونه، منو لخت دیده بود. حتی دوتا از عکسامو که کنار دریا گرفته بودم، توی کتابخونه اطاق کارش گذاشته بود.
- اینارو میخوای چکار؟
یهو، از جا پریدم. بابام، کنار در اطاقم ایستاده بود. و بهم نگاه میکرد.
- می خوام... از وقتی میرم فیتنس، ببینم چطوری هستم.
بابام اومد جلو. بالای سرم ایستاد و به مونیتور نگاه کرد. بعد، با انگشتش به سه تا عکس اشاره کرد.
- اینارو پاک کن.
نگاه کردم به عکسا. همونایی بودن که واسش فرستاده بودم.
- اوکی. چشم.
بعد، صبر کردم تا از اطاقم رفت بیرون. عکسارو، دوباره با دقت نگاه کردم. توی دلم، یه چیزمرموز و شیطانی می خندید.
- به کوسم خوب نگاه کن. بابایی.
---------
شرح عکسها: انتظار
---------
- ساندرا بود. زن مارتین.
به زنی فکر میکردم، که در 16 سالگی دیده بودم. زنی که از حموم بیرون اومد، و رفت توی اطاق ممنوع. دفترچمو باز میکنم. تاریخ رو می نویسم. ساعت از 10 شب گذشته. توی اطاق شارون نشستم و به بابام فکر میکنم. و به ساندرا و مارتین .واقعن ساندرا و مارتین، امشب با هم هستن؟ از فکر اینکه بابام بهم دروغ گفته باشه، احساس ناراحتی میکنم. پس چرا تلفنشو بسته؟ نکنه فقط با ساندرا قرار داره؟ توی دفترچه می نویسم: امشب خونه شارون هستم. بابام رفته پیش ساندرا و مارتین. بین ساعت 10 تا 12 تلفنشو بسته. جلوی اسم مارتین یه علامت سوال میذارم. تا حالا هیچوقت به حرفای بابام شک نمی کردم. بابام، حق داشت که رازهای زیادی داشته باشه. حق داشت که خیلی چیزها رو بهم نگه. اما چرا بهم دروغ میگوفت؟ فکر میکردم به دروغهای خودم. دروغهایی که بهش گفته بودم. و دروغهایی که میخواستم بهش بگم. شاید اون هم ، به همون دلیل که دوستم داشت، باید بهم دروغ میگفت؟
- داری مینویسی؟ میشه بیام تو؟
سرمو بالا میگیرم. شارون، کنار در نیمه باز اطاقش ایستاده.
- بیا تو شری.
دفترمو می بندم. شارون کنار تخت می شینه و بهم نگاه میکنه.
- شیوا.
- هوم.
- خیلی زیاد فکر میکنی.
- امشب بابام پیش ساندراس.
شارون چشماشو ریز میکنه.
- ساندرا؟
- ساندرا. زن مارتین. دوست قدیمی بابام.
- خوب؟
- البته بابام گفت ساندرا و مارتین با هم هستن.
مکث میکنم. شارون منتظر نگام میکونه.
- ولی من فکر میکنم ساندرا تنها باشه.
شارون، کفشاشو آروم در میاره.
- یعنی بابات بهت دروغ گفته؟
- نمی دونم.
- پس چی؟
- آخه گفت تلفنشو می بنده.
شارون، پا میشه و کفشاشو میذاره زیر صندلی کنار تخت.
- همین؟
بعد، میاد و کنارم می شینه.
- گفتم که. زیاد فکر میکنی شیوا.
- آره. زیادی فکر میکونم.
دراز میکشم روی تخت. فکر میکنم به ساندرا. که از توی حموم در اومد و رفت توی اطاق ممنوع. حالا بابام چی میکرد؟ بابام. با زن دوست قدیمیش؟ مارتین چی؟ می دونست یا نه؟ چکار میکنی بابایی؟ چرا به من نمی گی؟ من. که از همه زنهای زندگیت بهترم. من. که تو رو ، بیشتر از همه دوست دارم. من. که شیوای تو هستم.
- شری...
- هان..
- وقتی 17 ساله بودم، چند تا عکس سکسی واسه بابام ایمیل کردم.
- شیطون بدجنس.
- چی فکر میکونی؟ فکر میکنی پاکشون کرد؟
شارون، دوباره چشماشو ریز میکونه.
- نه. فکر نمی کنم. نه.
--------
شرح عکسها: شارون
--------
- بابایی.
- هوم.
- میخوام باهات حرف بزنم.
بابام، توی آشپزخونه ایستاده بود و داشت غذا می ساخت. روزهای آخر هفته، نوبت غذای ایرانی هست، که بابام خودش میسازه. – خوش به حال زن شما.
بابام، شعله زیر دیگ رو کم کرد. بعد، برای خودش قهوه ساخت.
- زن من؟
- زنی که در آینده میگیرین.
بابام خندید.
- زن.
فنجون قهوشو برداشت.
- من اخلاقم خوب نیست. هیچ زنی با من نمی سازه.
می دونسنم که بابام، اگه با هیچ زنی ، بیشتر از یه سال نمی مونه، یکی از دلایل مهمش من هستم. کوچیکتر که بودم، احساس گناه میکردم. وقتی مامیتا از پیشمون رفت، بارها از بابام پرسیده بودم، که چرا زن نمی گیره. و اون هم، همیشه بهم توضیح میداد، که به خاطر کارش، به خاطر اخلاقش، به خاطر این، بخاطر اون، نمی تونه زن بگیره. بعدها فهمیدم، که بیشتر از هر چیز،بخاطر من بوده. اونقدر، که حتی نمی ذاشت، زنهایی که باهاشون رابطه داشت، ببینم. حالا که فکرشو میکنم، می فهمم که چه جهنمی درست می شد، اگه بابام، زن گرفته بود.
- خودم براتون آشپزی میکنم.
بابام خندید. با صدای بلند. دیدن خنده بابام، یکی از اتفاقات عجیب بود.
- آشپزی؟ تو آشپزی کنی، چی میشه.
خنده شو زود تموم کزد. دوباره جدی شد.
- می خواستی حرف بزنی. ها؟
- آره.
- خوب بگو. پول میخوای؟
سرمو انداختم پایین.
- بابایی. من با یه پسر دوست شدم.
سرم، پایین بود. صدای بابامو می شنیدم.
- با یه پسر دوست شدی؟ کی هست؟ چطوری؟
زیرچشمی با بابام نگاه کردم. اخماش توی هم بود.
- هنوز دوست نشدم. اون از من خوشش میاد.
- تو چی؟
- نمی دونم هنوز. باید فکر کنم.
بابام، قهوشو تموم کرد. شعله زیر دیگ رو کمتر کرد، و از آشپزخونه رفت بیرون.
- خوب فکر کن. تو الان 17 سالته. خوب فکر کن.
ناراحت بود. توی صداش می فهمیدم. چرا؟ از همون موقع که 16 ساله بودم، بهم میگفت، وقتی 17 یا 18 ساله شدی، اجازه داری دوست پسر بگیری. اما حالا میدیدم که ناراحت بود. اونقدر ناراحت بود، که رفت بالا توی اطاق کارش و در اطاق رو بست. حسودیش می شد؟ هم خوشحال بودم. هم از خودم بدم میومد. کاشکی میدونست که بهش دروغ گفتم. فقط برای اینکه ببینم چکار میکنه. بابای من. حالا باید بعد از چند روز بهش بگم که فکرامو کردم. و نمی خوام با پسره دوست بشم. اونوقت خوشحال می شد. فکر کردم:
- دیگه بهت دروغ نمی گم. قول.
---------
---------
- شری؟
- ها؟
- توی من چی می بینی؟
شارون، همونطور که کنار تخت نشسته، پیرهنشو در میاره. بعد، دراز میکشه کنار من.
- توی تو چی می بینم؟
- آهان.
شارون، دستشو از زیر لحاف میذاره روی کوسم. زمزمه میکنه:
- توی تو... یه کوس حشری می بینم.
- جدی میگم شری.
شارون، با کوسم بازی میکنه.
- یعنی چی؟
- یعنی می تونی توی من شیطون رو ببینی؟
شارون، لباشو جمع میکنه. بعد میخنده.
- من همیشه توی تو شیطون رو می بینم.
- راست میگی؟
- آره.
بعد، میخوابه روی من.
- من که گفتم به کلیسا نرو.
بعد، زبونشو میماله به نوک پستونم. پاهامو، میندازم دور کمرش. خودمو ول میکنم. آروم آروم داغ میشم.
- شری... کوسمو بخور....
شارون، خودشو میکشونه پایین. زبون داغشو ، توی کوسم حس میکنم. چشمامو می بندم. دستامو میذارم روی شونه هاش. می کشونمش بالا. سفت بغلش میکنم.
- شری...
- جونم...
احساس میکنم یه چیزی توی گلومه. یه چیزی توی دلم. می لرزم.
- می خوامش شری...
- میدونم عزیزم.
گوشه چشمم خیس میشه.
- بوسم کن شری...
شارون، بوسم میکنه.
- دیگه نمی تونم.
می نالم.
- خسته شدم.
شارون، چشمای خیسمو میبوسه.
- می دونم...
بی صدا گریه میکنم.
- می خوام بمیرم. شری...
شارون، سرمو توی بغلش میگیره.
- شیوا...وای...خدا...
- تنهام نذار شری.
شارون، صورتمو، توی دستاش میگیره.
- قول میدم شیوا....قول.
زل میزنم توی چشماش.
- مامان من باش شری.
چشمای شارون، برق میزنن.
- مامانت میشم.
- بابای من باش شری.
- می شم.
- به خاطر من.
- به خاطر تو. هر کاری که بگی.
- شری...
- چیه عزیزم...
- کاری بکون. هر کاری...من می میرم...
شارون، سرشو میاره جلو. بعد، جدی و محکم زمزمه میکونه:
- شیوا...کاری میکنم...که این مادر جنده...به پات بیوفته...قول میدم.
---------