دفترچه

نسخه‌ی کامل: معرفی پیج های سودمند فیس بوک
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2
پس از موافقت دوستان در کافه این جستار را گشودیم.
اهداف این جستار هم به گمانم روشن است با این وجود در پاسخ به سوال آنارشی گرامی باید بگویم:
"فقط نگفتی این صفحات فیس بوک در زمینه فلسفه هستن؟ "
خیر دوستان هدف فقط معرفی پیج هایی است که برایتان جالب است.(شخصا پیج هایی که حاوی تصاویر اروتیک و پورن هستند را ترجیح میدهمE415)
درست است که فرنام جستار معرفی پیج های سودمند است اما از معرفی پیج هایی که طرفداران بسیار دارند و حاوی مطالب مزخرف هستند غافل نمانید.
نکته ی دیگر اینکه مطالب سودمندdی را که در فیس بوک میبینید هم میتوانید اینجا قرار دهید.اگر دیدیم حجم مطالب هم زیاد شد با کمک مدیران فرنام جستار را تغییر می دهیم.
و آخرین نکته:اگر میان دوستان کسی عضو فرندفید هست ، می توانیم اتاق های سودمند فرندفید را هم اینجا معرفی کنیم.به طور کلی برای جلوگیری از خاموش شدن چراغ این جستار می توانید هر مطلبی از هر جهنم دره ای که خواستید بگذاریدE415
اولین پیک را هم خودم میفرستم.
برای من بی گمان یکی از سودمند ترین پیج های فیس بوک پیج Bertrand Russell بوده.تا پیش از این من آشنایی کمی با تفکرات راسل داشتم اما با خواندن نوشته های این پیج دریافتم که راسل که بوده و چه کرده.(من پیش از این تنها بخشی از کتاب تاریخچه ی فلسفه ی غرب را خوانده بودم.)
دگرسانی که این پیج با پیج های فیلسوفان دیگر دارد اینست که نویسندگان تنها به گذاردن چند گزین گویه که روشن نیست از کدام کتاب مولف است ، بسنده نمی کنند و نوشته هایی را با منابع دقیق از راسل می گذارند که گاه به درازای چندین صفحه می رسد.
پیشنهاد می کنم حتما نوشته های این پیج را دنبال کنید.
جا داره اینجا چند پیج سودمند فارسی رو معرفی کنم .

به احتمال زیاد با این پیج که آشنا هستید

http://facebook.com/Emam.Naghiیادآوری

بازدید از پیج های زیر رو هم توصیه می کنم

مسلمونه داریم؟

بی دین/Religionless

می خواهند تو ندانی

پارسی را پاس بداریم
از افاضات پیج
female = male / زن = مرد


‫مستقل، متکی به خود، برای خود - نه ابزاری برای یک جامعه مردسالار‬

http://m.friendfeed-media.com/0e8cad9c9b...92e1a65c03

نکته ی جالب اینجاست که این مطلب 2347 تا هم لایک خورده.
نقل قول یکی از دوستان فرند فیدی:به به.. صفحه زن=مرد به لزوم رعایت حجاب هم رسید :)))
جالبه. تا حالا کمتر همچین مطالبی از افغانها دیدم که تو این پیج دیده میشه:

http://www.facebook.com/wherisALLAH
داداشا و آبجیهای گلم! به این پیجم یه سر بزنید" خوبه! ضرر نمیکنید
راستی داشت یادم میرفت
دارید میاید بی زحمت کفشاتونو در بیارید
آخه صاحابش کمی حساســـــــه به نظافت:e405:
http://www.facebook.com/pages/Koroush-Ka...0276138482
چه جالب، همچین پیجی داشتیم و خبر نداشتیم؟!

جالب اینکه قصد داشتم پست اول رو پسند بزنم ولی دیدم نمیشه، حالا غافل از اینکه خیلی وقت پیش پسندیدم![عکس: 6.gif]

پیج چند بازیگر سینما

https://www.facebook.com/profile.php?v=t...5&refid=17 حمید فرخ نژاد

https://www.facebook.com/BahramRadanOfficial بهرام رادان

https://www.facebook.com/profile.php?id=...5145056497 گلشیفته فراهانی

https://www.facebook.com/AttaranFANS رضا عطاران

https://www.facebook.com/rambod.javan.official رامبد جوان
این پیج مسعود علیزاده هست، کسی که از کهریزک جان سالم به در برد و چند سالی هست که پناهندگی آلمان رو گرفته

Welcome to Facebook

ایشون هم حامد فرد خاننده ی رپ ایرانی هستش که در داخل کشور زندگی می کنه و چون خودش کارگر هست درد مردم رو می فهمه و تاکنون آهنگ های بسیاری هم در این زمینه خونده

Hamed Fard

اینم چند تا از آهنگ های ایشون

Nabard Baraye Hams [WikiSeda]

نبرد برای حمص

Hamed Fard(Hame Chi Daghone) همه چی داغونه!

Korosh Bidar Sho - Hamed Fard ft Navid Bagheri

کوروش بیدار شو!

Hezar Tomani

هزار تومنی

Hanoozam

هنوزم
[عکس: 48.jpg]

من، سپید پوش و پرچم به دوش قدم می زدم و اطلاعاتی ها در اطراف من پرسه می زدند و فیلم می گرفتند. آرامش پیش از توفان بود. مراقب اطراف بودم که از پس و پهلو غافلگیرم نکنند. اتومبیل شاسی بلندشان را هم آوردند و خلاصه جنس شان جورشد. بلند بالا پشت در ایستاده بود و از شبکه های ریزِ در، چشم به راه تماشای یک فیلم کوتاهِ پر ازهیجان اما تکراری بود.

رَجَزِ دوازده نفره ی من کارگر نیفتاد. سه نفرآمدند طرف من. که یعنی اندازه ی این پیرمرد همین سه نفر است و نه بیشتر. نخست سرتیمشان که همیشه سربه زیر اما قُدّ است حمله آورد. خود را کشاندم سمت بزرگراه. همانجا مرا زمین زدند و خوابیدند روی سینه ام و دست و پایم را گرفتند. یکی شان رفت تا اتومبیل های بزرگراه را به سمتی دیگر هدایت کند. یکی هم رفت تا دستبند بیاورد. من ماندم و سرتیمِ سربه زیر که روی من افتاده بود و تلاش داشت مرا مهار کنند. تقلایی کردم و دست به گلویش بردم. فریاد کشید و مجتبی را به کمک طلبید. که بیا و پاهایش را بگیر.

سه نفری زور زدند و مرا برگرداند. صورتم برآسفالت بزرگراه نشست. سربه زیر زانویش را بر پسِ کله ام نهاد. سنگ ریزه ها بالای ابرویم را شکافتند و خون بیرون زد. بینی ام نیز با همین مشکل مواجه بود. گرچه تقلای من بیهوده می نمود اما تلاش کردم از ورود سنگریزه ها به آن سوی پوست صورتم جلوگیری کنم. زانویی که سربه زیر برسرم نشانده بود کار را دشوار می کرد. عینکم زیر صورتم مانده بود و هرآن ممکن بود بشکند و صورتم را بشکافد. راننده داد زد: همین را می خواستی روانی؟ با دهانی که به آسفالت خیابان چسبیده بود گفتم: من فردا باز همینجایم.

دستنبد آمد. اتومبیل آمد. جنازه ی سپید پوش را ازجا بلند کردند و به صورت هُل دادند برصندلی عقب. اتومبیل از بزرگراه بیرون رفت و درجایی ایستاد. کمی که هماهنگی کردند، مرا نشاندند. داخل خیابان مجاورِ اطلاعات بودیم. همسایه ها حساس شده بودند. همه را راندند. سربه زیرجلو نشست و فیلمبردار کنار من و آنکه مرا روانی خطاب کرده بود رفت پشت فرمان. اتومبیل به حرکت درآمد و از دمِ درِ شمالی وزارت به بزرگراه پیوست. به سربازنگهبان دمِ در لبخندی زدم و به اطلاعاتی های داخل اتومبیل گفتم: من فردا اینجایم.

سرتیمِ سربه زیرگفت: ما کاری به خواسته های تو نداریم ما طبق قانون عمل می کنیم. گفتم: حرف قانون را نزن که حالم به هم می خورد. مگر خود تو نبودی که با یک حکم جلب، که تنها برای یکبار جلب اعتبار دارد، سه بار مرا به اوین بردی؟ حرفی برای گفتن نداشت. چه بگوید؟ قانونش جریحه دار شده بود.

از بزرگراه حقانی می گذشتیم که تلفنِ سرتیمِ سربه زیر زنگ خورد. به مِنّ و مِنّ افتاد که: چیزی نشده حاجی فقط کمی ... و با دست به پیشانی و بالای ابروانش اشاره کرد. بلند گفتم: بله، به ش بگو چیزی نشده چند تا خراش جزیی است. ظاهراً آنکه پشت خط بود صدای مرا شنید. سربه زیر تلفنش را که خاموش کرد به پهلو چرخید و شمرده شمرده اما محکم به من گفت: تو یاد نگرفته ای تا وقتی از تو سئوالی نشده جواب ندهی؟ و تأکید کرد: این تربیت را به تو یاد نداده اند؟ داد زدم: به تو مربوط نیست که من حرف می زنم یا نمی زنم. تو کارت را انجام داده ای جایزه ات هم در راه است. وگفتم: با همه ی هیاهویت آنقدر شهامت نداری که بگویی ابرویش شکافته خون بیرون زده و بینی اش آسیب دیده و چند جای بدنش خراشیده و پارچه ی سفیدش هم خونی است.

سربه زیر ساکت شد و دم نزد و راننده رادیو را روشن کرد. اینها محکوم به این هستند که یا رادیو قرآن را روشن کنند یا رادیو معارف را. جناب حجة الاسلام و المسلمین جناب حاج آقای نقوی دامت افاضاته داشت صحبت می کرد. چه می گفت؟ با سوزی که اینجور مواقع به لحن شان می افزایند می گفت: ای مردم، گاهی می بینید یک نگاه حرام یک لقمه ی شبهه ناک بیست سال بعد آثارش ظهور کرده و دودمان یکی را به باد داده. و با سوزی بیشتر ادامه داد: به همین امام هشتم حضرت ثامن الحجج قسم ای مردم همینطور است که می گویم. مراقب نگاهها و لقمه هایتان باشید. صحبت نقوی که تمام شد گفتم: به دزدی های تریلیاردی آقایان هیچ اشاره نکرد که!

رفتیم اوین. عینکم خش برداشته بود و قابل استفاده نبود. با صورت خاک آلود و خونین و پارچه ی سپیدی که به تن داشتم و چند جایش خونی بود به راهروی طبقه ی بالا داخل شدیم. مرا مقابل درِ شعبه ی شش نشاندند. نگاه حاضرینِ در راهرو به هیبت من بود. هم به نوشته های خاک آلود پارچه ی سفید و هم به صورت خونینم. کمی بعد سربازی آمد و خبرآورد که گفته اند برویم پایین. برافروختم و گفتم: قاضیِ شعبه ی شش حکم جلب مرا داده من ازاینجا تکان نمی خورم. اطلاعاتی ها به احتجاج افتادند. قیل و قالشان برایم مهم نبود. سرباز به التماس درآمد که برای من بد می شود اگر ممکن است برویم پایین. به احترام همو رفتیم پایین. وهمان داستان مسخره ی همیشگی تکرار شد.

اطلاعاتی ها نرم و خزنده رفتند و من ماندم با سربازانی که مقابلم نشسته بودند. سه ربعِ بعد برخاستم و به سربازِ پشت میز گفتم: اینها اجازه ندارند مرا اینجا نگه دارند تا شب شود و آزادم کنند. ظاهراً من نباید از جا برمی خاستم اما برخاسته بودم. دو سرباز برای مهار من پیش دویدند. درهمان حال لگدی به یکی از درها که باز بود زدم و داد زدم این کارشان غیرقانونی است. آن دری که با لگد بازش کردم، اتاق کسی بود که نمی دانم مسئولیتش چه بود اما سربازان با هربار عبور او برایش بپا می خاستند و احترامش می کردند. لگد های بعدی را به درهای دیگر و به میز سربازان کوفتم.

از اتاقِ لگد خورده مردی بیرون آمد و به من گفت: خبردادم الآن می آیند. سربازی که مسئول نگه داری من بود از من قول گرفت که تکان نخورم تا برود و اوضاع را به دفتر شعبه ی شش بگوید. کمی بعد با مسئول دفتر شبعه ی شش که همیشه دمپایی به پا و لخ لخ کنان در رفت و آمد است، پایین آمد. که برویم بالا. رفتیم بالا. به اتاقی که قاضی شمالیِ شعبه ی شش درآن بود. عده ای نیز مهمانش بودند.

قاضیِ شمالی به صورت من نگاه کرد و با تعجب و افسوسی تصنعی گفت: اوه اوه چه کسی شما را به این روز انداخته؟ گفتم: من معمولاَ به پرسش های بی دلیل پاسخ نمی دهم. وگفتم: تقصیر شماست که درجایگاه قانونی نشسته اید و رفتارغیرقانونی انجام می دهید. به کنایه و با همان لهجه ی شیرین شمالی اش گفت: همه تقصیرها با من است شما راست می گویید. گفتم: برای چه دست به دست اطلاعاتی ها داده اید؟ مگرنه این که شما باید مستقل باشید؟ چرا از یک حکم جلبِ مستعمل چند باره استفاده کردید و مرا به اینجا کشاندید؟ این کار شما غیرقانونی هست یا نیست؟ گفت: هست . بله غیرقانونی است.

گفتم: من می توانم از شما شکایت کنم. خیالش از بیهودگیِ شکایت من راحت بود. گفت: برای شکایت باید بروید دادگاه انتظامی قضات. گفتم: آن حکم جلبِ تقلبی را به من بدهید تا از شما شکایت کنم. چهره اش را به تعجب آلود و گفت: من مدرک به شما بدهم علیه خودِ من ازش استفاده کنید؟ گفتم: اگر درکارتان درستی بود حتماً اینکار را می کردید. گفت: کجاست آدم درست؟ گفتم: شما چرا خود را ذلیل این اطلاعاتی ها کرده اید؟ مگر نه این که شما باید مستقل باشید؟ گفت: اگر قاضی مستقل پیدا کردی سلام مرا به او برسان. من قاضیِ دادسرا هستم. یک قاضیِ دادسرا مگر می تواند مستقل باشد؟

حرف زدن با او بیهوده بود. او، مأمور کاری بود که باید انجام می شد. گفت: فردا بیا تا من تکلیف شما را یک سره کنم. گفتم: همین حالا یکسره کنید. گفت: نه، باید با یکی دو نفر مشورت کنم. قرار شد امروز سه شنبه بین ساعت نه و ده پیشش بروم تا تکلیفم را روشن کند.

پارچه ی سفید را از تن درآوردم و زدم بیرون و با یک اتومبیل کرایه رفتم طرفِ قدمگاه. هنوز تا غروب کلی راه بود. در آینه ی راننده به صورت خود نگریستم. عجب مخوف اما خنده دار شده بودم: خاک و خون و زخم و ژولیدگی. مقابل درشمالیِ اطلاعات از اتومبیل پیاده شدم. سفید پوشیدم و پرچم به دوش رفتم به سرنگهبانِ متعجب گفتم: به اینها بگو تلفن و عینک مرا بیاورند. رفت تا خبر بدهد. ومن، شروع کردم به قدم زدن. با صورتی که خونی بود و پارچه ی سفیدی که به خاک و لکه های خون آغشته بود.

یکی از مأموران حفاظت فیزیکی از پژوی 206 پیاده شد و آمد درکنارمسیرمن ایستاد و به صورت من نگاه کرد. اعتنایی به او نکردم. احتمالاً از او خواسته بودند میزان آسیب صورت مرا رصد کند. همو رفت کمی آنسوتر و گزارش داد. که یعنی این بابا صورتش ازاینجاها خونی است و با همین شکل و شمایل دارد قدم می زند.

رهگذران حالا علاوه برنوشته های پارچه ی سفید، به صورتم نیز نگاه می کردند. آنچنان با استحکام قدم می زدم که گویا هر قدمم، کلنگی است بر بیخ قلعه یِ بظاهر محکم اما پوک تباهی.

محمد نوری زاد

ششم اسفند نود و دو – تهران
[عکس: 49.jpg]

یکی از زندانبانهای بازمانده از کشتارهای دهه شصت در زندان اوین تقی بیگی نام داشت. زندانیان اما اورا تقی بی ناموس صدا می زدند. دلیل اعطای این لقب هم وظیفه ویژه او در کنار شغل زندانبانی بود . تقی بیگی بدون در نظر گرفتن اتهام افراد معمولا با همه خوش برخورد بود . فحش نمیداد وامور مربوط به زندانیان را بدون درد سر رفع و رجوع میکرد . اما اهمیت او برای زندانبان نه اینها بلکه وظیفه مخوفی بود که از دست کمتر کسی برمیآمد. تقی بیگی وظیفه داشت زندانیان را دار بزند وآنقدر از پاهای آنها آویزان شود تا گردن قربانی شکسته و جان از بدنش خارج شود. یک روز پیش از هر اعدام که دستور دار زدن زندانی به تقی بیگی ابلاغ میشد٫ او نرژی و طراوت مخصوصی داشت. یک بار از زبان او شنیدم که زندانی به دارآویخته شده زمانی به طور کامل می میرد که آب منی از آلتش خارج شود. او نحوه بازدید بدن اعدامی را برای حصول اطمینان از خروج منی به شکل شاعرانه ای تعریف می کرد. یک روز از روزهای سال ۱۳۸۷ خورشیدی٫ زمانی که به دلیل سن کم در بند جوانان اوین " بند ۳۵۰ کنونی " زندانی بودم٫ همه زندانی ها ازسوی اجرای احکام به محلی در پشت بند ۲۰۹ منتقل شدند تا در مراسم سنگسار یک زن و مرد شرکت کنند. از بیرون زندان اوین هم چند ده بسیجی در گروه سنی مختلف برای شرکت در اجرای حکم الهی سنگسار دعوت شدند. مسئولین مربوطه پیش از حضور ما دو چاله و میزان چشمگیری سنگ در ابعاد مختلف تدارک دیده بود. هم زمان با رسیدن ما هم چند کارگر زندانی به رهبری تقی بیگی در حال جاسازی دو قربانی در داخل این چاله ها بودند. مسئول اجرای احکام زندان قربانی زن را پزشک وقربانی مرد را فاعل زنا معرفی و حکم آنها را طبق پیشبینی قانون مجازات اسلامی مرگ به وسیله سنگ اعلام کرد. تنها چند ثانیه از اعلام این حکم نگذشته بود که مدعوین بسیجی به سمت تل سنگ ها هجوم بردند. با پرتاب همان دو یا سه سنگ اول چادر سرمه ای دور سر زن از خون خیس شد. هیاهو و جولان بسیجی ها به دور این دو انسان فضای زندان را مخوف تر کرده بود اما با این حال هنوز هم صدای برخورد سنگ ها به هدف به دیگر صدای های محیط قالب بود. تقی بیگی همانطور که با دقت عمل منحصر به فرد٫ جماعت را برای پرتاب سنگ به قسمت گیجگاه و مخچه قربانی ها راهنمایی میکرد٫ مارا نیز برای محلق شدن به جماعت سنگ پران فرا می خواند. در همین حین یکی از قربانیان موفق به بازکردن دستها شده و خودش را از داخل چاله بیرون کشید. هرچند هجوم بسیجی ها و پارچه خونین دور سرش فرار را برایش سخت تر میکرد٫ اما او در نهایت از دایره بازی بیرون آمد ولنگان لنگان سویی را در پیش گرفت. با دویدن تقی بیگی به سمت او همه عقب کشیدند و تقی بدون معطلی با بیل به کمرقربانی از چاله گریخته کوبیده و او را نقش بر زمین کرد.

بعد جسم خون آلودش را کشان کشان به بهداری زندان منتقل و دقایقی بعد همان جسم خون آلود٫ لمس و فاقد حرکتش را دوباره درچاله دفن و سنگسار را تا مرگ او ادامه دادند. زندانیان کارگر بهداری بعد ها فاش کردند که قربانی بعد از رفتن به بهداری مورد تزریق آمپول قرار گرفته بود تا ناتوان شده و قدرت گریختن مجدد را نداشته باشد. در تمام سالهای زندان هربار که به چهره تقی بیگی نگاه میکردم از خودم می پرسیدم; چطور انسانیت یک فرد تا این درجه سقوط میکند؟ یک بار به او گفتم از شغلت راضی هستی؟ با لبخندی محترمانه گفت بله٫ من حکم خدا را اجرا میکنم. من در آن سالها گمان میکردم نسل این جور آدمها دیگر منقرض شده و با توجه به رشد علم٫ آگاهی و تکنولوژی٫ هرگز کسی مسیرتقی بیگی در پیش نخواهد گرفت. اما امروز با دیدن عکس جدال این جلاد با طناب داری که انسان زنده بر آن آویخته است٫ گمان میکنم اشتباه می کردم. تازمانی که سیم جلاد مومن به خدا٫ به واسطه دستورات دینی و مذهبی به آسمان متصل است٫ در هر زمان و هرمکان تقی بیگی تازه ای زائیده میشود. آدمی اگر با تکیه بر توانایی های فردی اش جنایت کند٫ امید هست که این توانمندی بشری در جایی قادر به عمل نبوده و در آن لحظه ندای وجدان مانع ادامه جنایت شود. اما وقتی پای خدا در میان است٫ اوست حرف اول و آخر را میزند . اوست که پاسخ گوست. اوست که باید انسان را ببخشد. و تازمانی که خدا ساکت است جنایت مومنانش بی انتها است.

احمد باطبی

Pictures
صفحات: 1 2