من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود / وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم ؟!
(حافظ)
می مخوربا همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
(حافظ)
من مست و تو دیوانه / ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم / کم خور ، دو سه پیمانه !
(مولوی)
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو
مولوی
ور تو افلاتون و لقمانی به علم و کر وفر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغ مرده ای دست شکار
من صیادم,دام مرغانت کنم ,نیکو شنو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
حافظ
در عیش نقد کوش که چون ابخور نماند
آدم بهشت رو ضه ی دار السلام را
می وزد از چمن نسیم بوی بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
حافظ)
برخیز و بیا بـتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کـنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گـل ما
خیام
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
مولوی