08-27-2020, 02:50 PM
در یک تابستان گرم و داغ، زینب سلام الله علیها هوس آب تنی کردند. به امام حسین علیه السلام فرمودند یا حسین! من می روم در باتلاق پشت خونه ی عمر اینا آب تنی می کنم. امام حسین علیه السلام دستی به خایه هایشان کشیدند و فرمودند:
یا زینب! حسن در آنجا مشغول جفتگیری با همسر عمر است. اگر بروی تابلو می شود.
زینب هم دستش را روی باسنش گذاشت و با خود گفت: پس چکار کنم؟
سجاد که از بس کونی بود که همیشه در حال قنبل کردن بود فرمود: بیا منو بکن عمه جون.
زینب از این حرف سجاد آنچنان خنده اش گرفت که سه بار گوزید و دست آخر هم پستانبند مبارکش پاره شد و پستانهایش بیرون افتاد. سجاد از حالت قنبل بلند شد و برگشت و پستان های درشت عمه اش را دید. زینب علیه السلام که دید سجاد چشمانش چهار تا شده خواست کمی سر به سر سجاد بگدارد. رو به سجاد علیه اسلام عرض کرد، کمی پستان درشت میل داری ای امام بعد از این؟
سجاد علیه السلام فرمود: یا عمه! والله قسم که رویت راست کردم. اما زینب که می دانست سجاد کونی تر از اینهاست که روی کسی راست کند در دلش خندید و گفت کیر خر نخور یا ابن الحسین! اما سجاد همچنان چهارچشمی خیره به پستان های مبارک حضرت زینب (س) مانده بود. کیرش کمی شق شده بود و از زیر لباسش پیدا بود. زینب که این بدید فرمود: یا کونی الائمه بعدالحسن! بیا خودم برایت بمالمش. سجاد (ع) فرمود: یا عمه! ساک هم می زنی؟ زینب (س) عرض کرد: ای پدرسگ! این چیزها را از کجا می دانی؟! تو که هم کونی هستی و هم سن و سالی نداری که این چیزها را بلد باشی! سجاد (ع) فرمود: ما امام هستیم و علم لدنی داریم. مثلاً می خواهی بگویم کجای باسنت یک خال سیاه داری؟ زینب فرمود: ای کووووووونی! این کسشعرها را برو به مردم عادی بگو. من که می دانم از این خبرها نیست. وگرنه چرا من علم لدنی ندارم؟! سجاد (ع) عرض کرد: چون تو زنی و دیه ات به اندازۀ تخم چپ من هم نیست! زینب که هوای گرم باعث حشری شدنش شده بود، به سجاد علیه السلام فرمود: ای قربون اون تخم چپت بره عمه که اینقدر ارزش داره... درش بیار عمه ببینه تخم چپت چه شکلیه. سجاد (ع) خر شد و کیر و خایه اش را در آورد و با افتخار به زینب (س) نشان داد. زینب هم در یک حرکن برق آسا خایه های سجاد (ع) را محکم در دستش گرفت و فرمود: ای پدر سگ تخم حروم؛ چرا راستشو نمیگی؟ کی به تو گفته روی کون من خال سیاه هست؟سپس یک فشار به خایه های سجاد داد و گفت زود باش راستش را بگو. سجاد که نزدیک بود توی خودش بریند فرمود: نمی گویم. خودت بهتر می دانی. زینب (س) عرض کرد: حتماً کار عمر بوده. سجاد فرمود: نه.
-پس کار کی بوده؟ رقیه گفته شاید؛ آره؟
- نه رقیه هم نگفته
- اکبر آقای خرما فروش گفته؟
- عمه با اونم آره؟! نه اونم نگفته
- نکنه عمو حسن گفته؟ ما بچه که بودیم با مامی فاطمه می رفتیم حموم. اون موقع همه کون لختی می شدیم همه جای همو می دیدیم. بابا حسینت هم روی کیرش دقیقاً همین خال رو داره.
- نه، مامی فاطمه رو که من یادم نیست عمه، عمو حسن هم نگفته. جریان هم توی حموم نبوده.
- پس چی پدرسوخته؟ نکنه بابای پدرسگت گفته؟
- زدی توخال! حالا که زدی تو خال می تونی منو بکنی عمه جون. یه دیلدو بیار سجادتو بکن. خیلی وقته کون ندادم. ظهر تا حالا هیچ چی تو کونم نرفته.
زینب که اعصابش کیری شده بود گفت این حسین چرا اینقدر دهن لقه. چرا به همه گفته که با من سکس کرده! عجب گیری کردیم از این کره خر علی! بکن ولی جار نزن خو....! والا عمو حسنت ده برابرش منو گاییده، ولی کسی نفهمیده. این حسین عجب عقده ای و خره!
امام سجاد (ع) فرمودند اینها را ولش کن! الان تو لختی، منم لختم، بیا یه سکس با هم داشته باشیم. زینب (س) هم از سر ناچاری و بیکاری پذیرفت. رو به سجاد فرمود: یا کونی الاهل بیت! همه ما را کردند، تو هم بیا بکن! سجاد (ع) که همچنان به پستان های عمه اش خیره مانده بود عرض کرد:
- نه عمه جان. منظورم این نبود.منظورم این است که شما دیلدو بردارید و در کون من فرو کنید.
- زینب که از بی خایه ای و کونی بودن سجاد به ستوه آمده بود، عرض کرد: یا زین القنبلین! چه شد که کونی شدی؟! پدرت که اینقدر کونی نبود؛ فقط کسکش بود، ولی کونی نبود.
- عمه جان! من مجبور بودم از بچگی روزی 17 بار قنبل کنم. تا قنبل می کردم یک چیز کلفتی در من دخول می کرد. عمو حسن مرا کونی کرد. اوایلش درد داشت، ولی بعدش عادت کردم و لذت می بردم.
یا زینب! حسن در آنجا مشغول جفتگیری با همسر عمر است. اگر بروی تابلو می شود.
زینب هم دستش را روی باسنش گذاشت و با خود گفت: پس چکار کنم؟
سجاد که از بس کونی بود که همیشه در حال قنبل کردن بود فرمود: بیا منو بکن عمه جون.
زینب از این حرف سجاد آنچنان خنده اش گرفت که سه بار گوزید و دست آخر هم پستانبند مبارکش پاره شد و پستانهایش بیرون افتاد. سجاد از حالت قنبل بلند شد و برگشت و پستان های درشت عمه اش را دید. زینب علیه السلام که دید سجاد چشمانش چهار تا شده خواست کمی سر به سر سجاد بگدارد. رو به سجاد علیه اسلام عرض کرد، کمی پستان درشت میل داری ای امام بعد از این؟
سجاد علیه السلام فرمود: یا عمه! والله قسم که رویت راست کردم. اما زینب که می دانست سجاد کونی تر از اینهاست که روی کسی راست کند در دلش خندید و گفت کیر خر نخور یا ابن الحسین! اما سجاد همچنان چهارچشمی خیره به پستان های مبارک حضرت زینب (س) مانده بود. کیرش کمی شق شده بود و از زیر لباسش پیدا بود. زینب که این بدید فرمود: یا کونی الائمه بعدالحسن! بیا خودم برایت بمالمش. سجاد (ع) فرمود: یا عمه! ساک هم می زنی؟ زینب (س) عرض کرد: ای پدرسگ! این چیزها را از کجا می دانی؟! تو که هم کونی هستی و هم سن و سالی نداری که این چیزها را بلد باشی! سجاد (ع) فرمود: ما امام هستیم و علم لدنی داریم. مثلاً می خواهی بگویم کجای باسنت یک خال سیاه داری؟ زینب فرمود: ای کووووووونی! این کسشعرها را برو به مردم عادی بگو. من که می دانم از این خبرها نیست. وگرنه چرا من علم لدنی ندارم؟! سجاد (ع) عرض کرد: چون تو زنی و دیه ات به اندازۀ تخم چپ من هم نیست! زینب که هوای گرم باعث حشری شدنش شده بود، به سجاد علیه السلام فرمود: ای قربون اون تخم چپت بره عمه که اینقدر ارزش داره... درش بیار عمه ببینه تخم چپت چه شکلیه. سجاد (ع) خر شد و کیر و خایه اش را در آورد و با افتخار به زینب (س) نشان داد. زینب هم در یک حرکن برق آسا خایه های سجاد (ع) را محکم در دستش گرفت و فرمود: ای پدر سگ تخم حروم؛ چرا راستشو نمیگی؟ کی به تو گفته روی کون من خال سیاه هست؟سپس یک فشار به خایه های سجاد داد و گفت زود باش راستش را بگو. سجاد که نزدیک بود توی خودش بریند فرمود: نمی گویم. خودت بهتر می دانی. زینب (س) عرض کرد: حتماً کار عمر بوده. سجاد فرمود: نه.
-پس کار کی بوده؟ رقیه گفته شاید؛ آره؟
- نه رقیه هم نگفته
- اکبر آقای خرما فروش گفته؟
- عمه با اونم آره؟! نه اونم نگفته
- نکنه عمو حسن گفته؟ ما بچه که بودیم با مامی فاطمه می رفتیم حموم. اون موقع همه کون لختی می شدیم همه جای همو می دیدیم. بابا حسینت هم روی کیرش دقیقاً همین خال رو داره.
- نه، مامی فاطمه رو که من یادم نیست عمه، عمو حسن هم نگفته. جریان هم توی حموم نبوده.
- پس چی پدرسوخته؟ نکنه بابای پدرسگت گفته؟
- زدی توخال! حالا که زدی تو خال می تونی منو بکنی عمه جون. یه دیلدو بیار سجادتو بکن. خیلی وقته کون ندادم. ظهر تا حالا هیچ چی تو کونم نرفته.
زینب که اعصابش کیری شده بود گفت این حسین چرا اینقدر دهن لقه. چرا به همه گفته که با من سکس کرده! عجب گیری کردیم از این کره خر علی! بکن ولی جار نزن خو....! والا عمو حسنت ده برابرش منو گاییده، ولی کسی نفهمیده. این حسین عجب عقده ای و خره!
امام سجاد (ع) فرمودند اینها را ولش کن! الان تو لختی، منم لختم، بیا یه سکس با هم داشته باشیم. زینب (س) هم از سر ناچاری و بیکاری پذیرفت. رو به سجاد فرمود: یا کونی الاهل بیت! همه ما را کردند، تو هم بیا بکن! سجاد (ع) که همچنان به پستان های عمه اش خیره مانده بود عرض کرد:
- نه عمه جان. منظورم این نبود.منظورم این است که شما دیلدو بردارید و در کون من فرو کنید.
- زینب که از بی خایه ای و کونی بودن سجاد به ستوه آمده بود، عرض کرد: یا زین القنبلین! چه شد که کونی شدی؟! پدرت که اینقدر کونی نبود؛ فقط کسکش بود، ولی کونی نبود.
- عمه جان! من مجبور بودم از بچگی روزی 17 بار قنبل کنم. تا قنبل می کردم یک چیز کلفتی در من دخول می کرد. عمو حسن مرا کونی کرد. اوایلش درد داشت، ولی بعدش عادت کردم و لذت می بردم.